اینکه دقیقا چه مرگم است را نمیدانم درست. ولی میدانم خیلی هم دیگر مطمين نیستم که بخواهم بدانم چه مرگم است. گاهی خالی شدن دنیا ، و آب شدن بستنی شکلاتی دوقلویی که بعد از مدرسه از بقالی سر کوچه میگرفتیم کافیست تا دل از جادوگر برکندت و به لحظه های پررنگتری سرگرمت کند.
Tuesday, March 13, 2007
احساسم آنقدرها هم شبیه زندگی کردن نیست...
گاهی اوقات زندگی کردن را بخاطر می آورم ،.. ته مزه ی شیرینی دارد ، ته مزه کلوچه و کیک و آدامس و دختر میدهد...
این چیزی که من در آن اسیرم.. همه اش بوی خودم را میدهد... خودم و خودم و خودم ... بوی زندگی مدتهاست در زندگیم گم شده...
خدایا... ای بزرگ واحد... شاید سرنوشت من این است که اینگونه بمانم، شاید نباید چنین خواهشی بکنم ، شاید نباید نسبت به چیزی که از آن آگاهی ندارم آرزویی بکنم، ....
خدایا....
خدایا....
روزی را که من خودم را سرزنش کنم بخاطر کردارم ، بر من ننویس...
آهنگهای فیلمهای ده فرمان و قرمز و سفید و آبی بدجوری بوی زندگی میدن...
بوی کلوچه میدن حتی بعضن ...
posted by ali 4:19 PM