...
هروقت هراسش میگیرتم و میشینم تو تاریکی شب تو گوشه ی یه خیابون سوت و کور به مرگ فکر میکنم اولین چیزی که یادم میاد نوشته ی علیه یه هفته قبل تولدم. و بعد نامه ای که فرستاد و توش دو خط نوشته بود هر وقت وبلاگت رو میخونم مرد ، دلم عاشق شدن میخواد.

اینکه دقیقا چه مرگم است را نمیدانم درست. ولی میدانم خیلی هم دیگر مطمين نیستم که بخواهم بدانم چه مرگم است. گاهی خالی شدن دنیا ، و آب شدن بستنی شکلاتی دوقلویی که بعد از مدرسه از بقالی سر کوچه میگرفتیم کافیست تا دل از جادوگر برکندت و به لحظه های پررنگتری سرگرمت کند.



Tuesday, March 13, 2007


احساسم آنقدرها هم شبیه زندگی کردن نیست...

گاهی اوقات زندگی کردن را بخاطر می آورم ،.. ته مزه ی شیرینی دارد ، ته مزه کلوچه و کیک و آدامس و دختر میدهد...

این چیزی که من در آن اسیرم.. همه اش بوی خودم را میدهد... خودم و خودم و خودم ... بوی زندگی مدتهاست در زندگیم گم شده...

خدایا... ای بزرگ واحد... شاید سرنوشت من این است که اینگونه بمانم، شاید نباید چنین خواهشی بکنم ، شاید نباید نسبت به چیزی که از آن آگاهی ندارم آرزویی بکنم، ....

خدایا....

خدایا....

روزی را که من خودم را سرزنش کنم بخاطر کردارم ، بر من ننویس...


آهنگهای فیلمهای ده فرمان و قرمز و سفید و آبی بدجوری بوی زندگی میدن...

بوی کلوچه میدن حتی بعضن ...


posted by ali 4:19 PM