...

Submarines don't mind spending their time in the ocean ... you know!




اینجا همه چیز بوی ساحل را میدهد
بوی دریا کنار
بوی مه
بوی کودکی
بوی عاشقی
بوی آن روز
که در ساحل میدویدیم
و تو به آب زدی
و هیچ‌گاه بر نگشتی
بوی خانه
همان که کنار دریا بود
چشبیده به سنگ‌هایی که سد راه آب بودند
تا خانه‌مان را آب نبرد
خانه‌ام آن‌جاست
هنوز همانجاست
همان‌جا که مادر مرد
همانجا که پری دریایی من پر کشید
همانجا.
اینجا‌،
امروز
بوی خانه را میدهد
بوی تک تک خانه‌هایی که داشتیم
دانه دانه خانه‌هایی که با هم ساختیم
کنار ساحل
با ماسه ها
خانه‌هایی که ساختیم و رها کردیم و رفتیم
خانه‌هایی برای هر روز
یادم هست
خانه های ماسه‌ایمان را که می‌ساختیم
غروب میشد
باد می‌آمد
و صدای موج
کایت هایمان را هوا میکردیم
اینجا
بوی خانه‌مان را میدهد
بوی دریا کنار
بوی کودکی
بوی عاشقی
بوی تو
بوی مه
بوی خانه

(کلیولند - نوزده نوامبر)



این نوشته را که نوشتم ، تازه هجرت کرده بودم

آن روز ها ... دلم تنگ خانه بود. دلم تنگ خانواده بود. دلم تنگ تو ، شهر ، کودکی ، و تمام زندگی ای که میدانستم پشت سر میگذارم .. لم تنگ بود ولی پاره نبود.

امید داشتم هنوز. میفهمی؟ امید!

و هنگامی که مادرم نیمه های شب بیتاب و غمگین زنگ میزد دلداریش میدادم و آرامش میکردم. که واقعا تصورم این بود که شاید یک سال و شاید دو سال دیگر من میکنم و خودم را به آنجا که باید میرسانم.

آن روز ها با تمام سختی جدا شدن و غریب شدن ... امید داشتم هنوز ، چون بودنی ها بودند ... هنوز! هرچند که دور بودند ، ولی بودنشان دلگرمی بود و صدایشان و نشانشان داروی زنده ماندن. بودن و ماندن را به فاصله نمیدانستم. تنها بودم ولی بی کس نبودم.

امروز ۷ سال از این نوشته‌ی بالا میگذرد. سالها گذشت تا فهمیدم آدم های تنها خیلی زود بیکس هم خواهند شد. تنهایی من رنگ ملایم ولی ترسناکی داشت شاید مثل خاکستری ، که مرا به خودش وابسته نگه میداشت تا روزی که بوم نقاشی تازه‌ای بخرم و به رنگ تو رنگ بودنم را دوباره بسازم ... تنهایی من شاید آن روز یک حس بود. و شاید امروز یک سرنوشت. و یا یک حقیقت. حقیقتی با یک تلخی تیزی که انگار همیشه ازش فرار میکنی ، که ازش میترسی ، حتی با تمام دوست داشتن ته‌مزه تلخش ... با همه‌ی دوست داشتنی بودن غریبش ، و با همه‌ی الهام بخش بودن و سکوتش ... حقیقت تلخ و ترسناکی بود که رفتن تو از دور به دور تر ، و فراموش کردن راز دریا و صدف های ساحل و فروختن خانه ی اکباتان و خراب شدن دیوارهای صدف کاری شده ی کوچه ی سیدهاشم و هیچوقت ندیدن ایوان روبه شهر اتاق رنگیت و کشتن مترسک و سوزاندن مزرعه و ناپدید شدن خرابه ی کنار کوچه بی نشان اطراف تهران و ننشستن روی سکوی تنهای پایین بلوک و از همه بیشتر بزرگ شدن تو و قد کشیدن تو و پر کشیدن تو و تو و تو .... میدانم تنهایی ، امروز دیگر ترسناک خواهد بود. و هرچند تنهایی چیزی نیست که بتوان با هر چیزی معامله‌ش کرد .. که حداقل من نمیتوانم و من نتوانستم ... اما ..

کودک که بودم یاددارم که ایمان داشتم. نه فقط به خدا بلکه به پیغمبری خودم. فلسفه داشتم و یقین . میدانم تو هم یقینت را مثل من جایی میان کودکی و بزرگسالیت گم کرده بودی. ولی آن روزها من ایمان داشتم که باید تمام پل های پشت سرم را بشکنم تا راهی به عقب نماند جز رسیدن به آینده. کودک که بودم میفهمیدم این را. شاهد هم داشتم برای مکتبم . شاهدی که هنوز از هزاران فرسخ نبودنم را نگاه میکند و نوشتنم را انتظار میکشد. شاهدی که عمرش به قدمت عمر خودم بود از چهار سالگی تا به امروز.

امروز، هفت سال بعد از آن شب دلتنگ نوامبر ۲۰۰۴ ، بعد از دست دادن خانه و خانواده و تو و گذشته و آینده ای که همیشه بین واقعیت و تخیلم می‌آمدند و میرفتند ... تصمیمم را گرفتم. من امروز با مادرم که آخرین حلقه ی ارتباطی من با بودنم و گذشته‌ام و وابسته بودنم و دوست داشتنم و دوست داشته شدنم و تنها نبودنم بود قطع رابطه کردم.

هر چه هم که بیرحمانه بود و نادرست ولی کودکیم به من آموخته بود ... فشنگ آخر را باید برای خودت نگاه داری ... وگرنه بازی را خواهی باخت.