...
نازنین
یادت هست؟ جایی میان کودکی و نوجوانی آینده را ورق میزدیم. به چشمان هم زل میزدیم و سکوت میکردیم. بوسه هامان ... عاشقانه بود.

یادت هست؟

هنگام صبح ، تمام شبی را که با هم سپری نکرده بودیم ، لحظه لحظه اش را ، به خاطر و به جان لمس میکردیم. دنیاهامان کوچک بود. صبحانه ی مجازی و ملافه ی سفید و کلمه پاره های کوتاه و بلند و زمینی که خاکواره بود و خرابه ای که تمثیل عشق.

نازنین . یادت هست؟

تب داشته باش. تنت را داغ میخواهم. و خواستنت ..

چه میشد اگر میشد دوباره وضو گرفت و بودنت را ... و نبودنت را ... پرستید؟ چه میشد؟

پرستش ایمان میخواهد.
و من کافرم.
مبعوثم کن.
باید بپرستمت تا زنده بمانم.

میدانم میدانم میدانم، نامه هایم دیگر سه نقطه ندارند و همه چیز نقطه نقطه است و هذیان هایم وایه گویه های چشمان هراسان و بی خانمان هر روزم نیستند. میدانم که نمیدانی، ولی کاش بدانی که زندگی بی رحم بود. زندگانی ولی تنها. و پر رنگ. رنگ به رنگ میدوید و از هر رنگ به هر رنگ و از هر طرح به هر طرح تا قصه گو حکایت نگفته اش را فراموش کرد و کاغذ بی خط و قلم بی رنگ. تا که رنگ نبود و طرح نبود و خط رفته بود و معنی بی معنی.

...
و لب هایمان، که بوسه هایشان طعم عاشقی داشت،
و تب هامان ، که داغی بودنمان بر هم بودند،
و کودکانمان ، که از دور دست تاریک درونمان سالها پیش از زائیده شدن نامه مینوشتند،

و صدای زنگ ساعت که نهیب میزند، امروز آخرین روز خواهد بود.

کاش مرا میبخشیدی
کاش تو را میبخشیدم.