On 29 Nov. 2008, a moment of clarity and a little something like that God's gift; and just enough of that:
کمربندم را میبندم
میپرم
سقوط میکنم
ولی نه
پرواز میکنم
وارد ابرها میشوم
باران میشمارم
و با خطها نقطه ها را به هم متصل میکنم
و با خطی سلول های مغز مانکن خیابان دهم را به قلب مانکن میرسانم
و به صدای نوشته ای که مرا میبوسد میخندم
میگوید زشت
میگویم خوشگل
دختری کنار تخت میرقصد
و باد سردی قایق مرا تکان میدهد
اینجا همه چی سرد است
و سردی خوب است
او همچنان میرقصد
و من وارد جلد مرد نقاشی میشوم که زیبایی نقاشی را میگیرد ، و میبیند، حس میکند و میفهمد.
میبینم و حس مکینم و میفهمم
دیگر او نمیرقصد
شاید فریاد میزند
ولی بدون صدا
کودکی میشوم که گاهی قبل از رسیدن به ایستگاه خوابش میبرد و مجبور میشود تا ته خط برود و بازگردد
من میگردم
و میچرخم
و گم میشوم
من هنوز گمم
و گاهی هم از صخره ای آویزان
و بعد از مردنم جمجمه ام را در دست میگیرم و به مرگ فکر میکنم
و در صحرای قیامت قدم میزنم و به فلسفه هایم فکر میکنم
میدانی؟ در قیامت گرگ ها مهربان ترند. آنها حتی ما را با خود به مهمانی میبرند.
من گرگی را میشناسم که نامش آنا است
او حتی نمیدانم گرگ است
و ما را به مهمانی میبرد
من چشم میگذارم. تا ده میشمارم. چشم بر میدارم ، و دنبال خودم میگردم
من خودم را پیدا نمیکنم. من خودم را سک سک میکنم.
من میسوزم
و شکست را تجربه میکنم
من شکستنم را به خودم مدیونم
و به همین دلیل دختری را میشکنم
بی آنکه بدانم او قبل از سک سک شدن خودش را یافته بود.
میدانی؟ من در این لحظه برای اولین بار، اولین باری که چهار دست و پا راه میرفتم و از تخت به زمین افتادم را به یاد می آورم
فاک