نشسته و سعی میکنه گریه نکنه. اشک تو چشاش جمع شده و به دختری که تو وگاس دیده و باهاش دوست شده فکر میکنه. عکسش رو تو موبایلش بهم نشون میده. دختر رو میشناسم. درحالیکه به شدت کلافهست دستش رو تو موهاش میکنه و به من زل میزنه و میگه یعنی فکر میکنی تا کی باید صبر کنم؟ میپرسم چقد دوسش داری. میگه بیشتر از هر کسی که تا حالا دوسش داشتم. میدونه که باید صبر کنه تا شاید دختره نظرش عوض شه. آدم اگرسیویه و صبر کردن براش شکنجهست. میگه به نظرت دوست داشتنم برای اینکه دوباره برم دنبالش کافیه؟ لبخند تلخی میزنم و با خودم فکر میکنم که من اصلا آدم مناسبی برای پاسخ دادن به این سوالا نیستم. بهش نگاه میکنم و میگم صبر کردن برای دختری که بیشتر از همه کسایی که تا حالا دیدی درست نیست. هر وقت به این حس رسیدی که اونو بیشتر از همهی کسایی که دیدی و ندیدی دوست داشتی اون وقته که باید صبر کنی. میپرسه چه قدر؟ با خودم کلنجار میرم که جوابی که میخواد رو بهش بدم یا جوابی که میخوام رو. باز هم میپرسه یعنی مثلا چند وقت؟ به قیافه ی بلوند دختره نگاه میکنم تو آیفونش. با بیرحمی رومو میکنم طرفش و و میگم از من نپرس.با نگاهش سوالش رو تکرار میکنه. در حالیکه بلند میشم که برم دستم رو میذارم رو شونهش و میگم ولی اگه از من بپرسی برای دختری که میپرستیش و بیشتر از هر کسی که دیدی و ندیدی دوسش داری باید حتی شده برای همیشه صبر کنی. میگه تا همیشه زیاده. از اتاق که میرم بیرون میدونم که با دیدن اولین دختری که به خوشگلی دختر توی وگاس باشه همه چی یادش میره. به دم در که میرسم صدام میکنه و میگه: تا همیشه صبر کردن کار سختیه. میخندم و بهش میگم ... گفتم که .. این چیزا رو از من نپرس.