...




Wake... from your sleep
The drying of your tears
Today.. we escape
We escape.

Pack and get dressed
Before your father hears us
Before.. all hell.. breaks loose.

Breathe... keep breathing
Don't lose.. your nerve.
Breathe... keep breathing
I can't do this.. alone.

...
...
تنهايي



Loreena McKennitt - Prospero's Speech


تنها بركه‌اي كه در آن برهنه مي‌شوم
تنهايي است
آن جا تن مي‌شويم
آوازهايي مي‌خوانم كه واژه‌هاشان را نمي‌دانم

تنهايي
و آن گوزن نا‌آرام
با شاخ‌هاي پيچ‌خورده
كه آهسته آهسته در غروب راه مي‌افتد
سر بالا مي‌گيرد
شامه‌ي قوي‌اش مسيري بر مي‌گزيند
شاخ‌هايش
شاخه‌هاي خشك و باكره‌ي بيشه را كنار مي‌زند

تنهايي
و بيدار كردن انعكاس آب در چشمان درشت و گياه‌خوار گوزن
شايد جنگل‌ها جنگل دور
قرن‌ها قرن فاصله

تنهايي
و خواندن آواز
آوازي كه
گوزني وحشي
با شاخ‌هاي پيچ‌خورده را
در بيشه‌اي دور
بي‌خواب كرده

----------------
شعر از سارای دوست داشتنی آینه.
...
من اشتباه کردم
و این یک اعتراف در میان مستی است .
...
گاهی قصه‌هایی هستند که هیچ‌وقت کهنه نمیشوند. درست مثل زخم‌هایی که همیشه تازه می‌مانند و تنها تلنگری می‌طلبند تا سر باز کنند و تا مغز استخوانت را بجوند ... گاهی٬ از خودم میپرسم چند سال دیگر باید بگذرد تا من دوباره این قصه/این نقاشی/این آهنگ/ این تو را بخوانم و اینگونه نلرزم. واقعاً چند سال؟

...
همه جا ساکته ٬ حتی صدای آفتابم دیگه نمیاد. یه دارکوب داره نوکش رو میزنه به درخت ولی صدای اونم دیگه در نمیاد. دلم نقاشی میخواد . میشینم . چشام رو میبندم . یه اتاق میکشم ٬ واسه اتاق یه پنجره میکشم . خودمو میکشم ٬ تو اتاق کنار پنجره ٬ نشستم و دارم بیرونو نیگا میکنم. عکس خودمو میکشم که افتاده رو شیشه‌های پنجره ٬ از تو اتاق میشه بیرونو نیگا کرد .. برف میکشم ٬ از آسمون داره برف میاد . شب میکشم ٬ همه جا شبه ٬ یه شب برفی ٬ دم سال نو ... یه دختر میکشم ٬ یه دختر تنها که داره بیرون تو برفا میرقصه ... نگاه خودمو میکشم ٬ که میخوره به شیشه‌ها و بر میگرده ... نقاشیم قشنگ شده نه ؟ ولی یه چیزیش کمه ... صداش کمه ... برا دختره یه آهنگ میکشم ... دختره داره میرقصه منم براش والس میکشم ... یه آهنگ که دختره زیر آسمون برفی باهاش برقصه ... یه ساعت آفتابی میکشم ... دلم میخواد از رو ساعته بفهمم کی سال تحویل میشه ... ولی همه جا شبه ... امسال سال تحویل اینور دنیا نصف شبه ... ساعت آفتابی رو پاک میکنم ٬ دختری که داره میرقصه رو پاک میکنم ... آهنگه رو پاک میکنم ... اتاقه رو پاک میکنم ... یه پنجره میمونه که من اینورش نشستم ... یه دختره هم زیر برفا روی جدول خیابون اون ور پنجره نشسته دستش زیر چونشه داره فکر میکنه ... عکس من تو شیشه افتاده و من دارم سعی میکنم خودمو نبینم و دختره رو نیگا کنم ٬ دختره هم دستش زیر چونشه داره فکر مکنه وقتی سال تحویل نصفه شبه و آفتابی تو کار نیست ٬ آدمایی که وقت رو از رو ساعت آفتابی نیگه میدارن کی میفهمن سالشون تحویل شده ؟ ... این دفعه یه آهنگ دو نفره میکشم ... دختره دستاشو زده کنار صورتشو گرفته رو به آسمون ٬ برف میریزه رو صورتش و داره به ساعت آفتابی و رقص دم سال تحویل فکر مکنه ... چشام رو باز میکنم .. نقاشیمو میبینم ... دختره ... نیست ... بیرون داره برف میاد و چیزی به تحویل سال نو نمونده ٬ من پشت پنجره دارم والس گوش میدم ... هیچ کس نیست ... چشام رو میبندم ٬ یه ساعت آفتابی میکشم ٬ با یه دختره که داره والس گوش میده و میرقصه ...


The Second Waltz


پ.ن. خوابت را دیدم. کودک بودی٬ و دو گردباد در راه بود. همین.
...
هنوز هم هروقت این رو می‌خونم عرق سرد به تنم میشینه و فلج یه گوشه میشینم و منتظر میشم که نجات غریق سوت بزنه ...

...
همه چی رو دور تنده
من اسلوموشن م ولی
فک کنم استخر گنده میخوام
استخر خیلی خیلی گنده
که نتونم یه طول را هم شنا کنم
وسطش کم بیارم و مسیرمو کج کنم برم کنار استخر
دیوارشو بگیرم و بیام بالا
بعد خودمو تا نصفه که کشیدم بیرون دیگه بیشترشو نتونم
همونجوری بمونم
تا نجات غریقه سوت بزنه که یعنی سانس شما تموم شد
برید خونه هاتون
...
فکرشو بکن ... اگه الان استیو زنده بود .. میتونمستم ازش بپرسم این همه سوال رو. شک ندارم که جوابم رو نمیداد. مثلاً ممکن بود بود من ازش در مورد حس غریب ترس از خوابیدنم بپرسم و اون به جای جواب راجع به میتینگ دانشمندای فضایی در مورد تعیین تکلیف پلوتو صحبت کنه. ساعت ۳:۴۱ صبحه. گیجم. میترسم بخوابم. دوسش دارم. بعد این همه سال .. این‌جوری ؟ میدونم. خوابه رو میگم. ولی میترسم. اینم یه نشونه‌ست نه؟
« بعضی اوقات فکر میکنم ما همه‌ی این حرفا رو باهم میزنیم از ترس اینکه با هم حرفی نزنیم ... » این جمله‌ت یادته؟ هیچ وقت فرصت نشد قصه‌ی مکانیکت رو برات کامل کنم. حتی فرصت نشد بگم که قصه‌ش ناتموم میمونه. چه همه تا مومنت. بهش میگم تو زندگیم دنبال پیک میگردم. دنبال یه سری اوج. اونان که معنی میدن. یه بار که مست بودیم استیو گفت: اگه کسی تو زندگیت به ارگاسم رسوندت بهش بگو٬ قدرشو بدون. هیچ‌وقت دیگه اونقدر مست نشدیم که بگه چه‌جوری. مرد. واقعاً آدما بیشتر به دوست داشتن احتیاج دارن یا دوست داشته شدن؟ ارگاسم کدومشون بیشتره؟ یا شایدم اصیل‌تره؟
همممم ... بات دِ مانکی ایز کانفیوزد.

...



Burton: "What were the skies like when you were young?"

Jones: "They went on forever – They - When I - We lived in Arizona, and the skies always had little fluffy clouds in 'em, and they were long, clear, and there were lots of stars, at night. And when it would rain, they would all turn - They were beautiful, the most beautiful skies as a matter of fact. Um, the sunsets were purple and red and yellow and on fire, and the clouds would catch the colors everywhere. That's uh, neat cause I used to look at them all the time, when I was little. You don't see that. You might still see it in the desert."
...
گم‌شده ام٬
میان تلی از تصویر
که دیگر نمیدانم
کدام خاطره است٬ کدام رویا٬ و کدام واقعیت.
...

...
how many years can a mountain exist, before it's washed to the sea?
'n how many years can some people exist, before they're allowed to be free?
'n how many times can a man turn his head, pretending he just doesn't see?
...
...
من٬
لمسَت میکنم.
تو٬
خوانده میشوی.
ما٬
زاده میشویم.
...
واسه‌ت خونه میخرم. یه خونه‌ی سفید بالای یه برج که یه طرفش اقیانوس باشه ٬ یه طرفش شهر. که تمام دیوارش هم شیشه باشه. یه خونه بدون اسباب و اثاث. خالی . میارمت تو. تنها چیزی که توش میذارم دو تا گل کاکتوسه. بهت میگم این کاکتوسا خواهر بچه‌تن. در و میبندیم. میری کنار دیواری که رو به شهره وامیستی و خودتو به پنجره میچسبونی و شهر و آدماش رو نگاه میکنی. منم میام و از پشت بغلت میکنم. خونه سرده. ولی کاکتوسا بهش میان.
...
سرم به این شهر جدید نمیسازه. سردرد ضربان دارا برگشتن. زندگی سخت شد یه هو. سر دردو دوست ندارم. ترجیح میدم به جاش تب داشته باشم که بتونم صعود کنم. من علفمو میخوام. به کی بگم؟
...
شهرِ جدید٬ من ولی هنوز همون منِ قدیمی که یه عالمه فرق کرده و هیچ فرقی هم نکرده. چه خاکی گرفته اینجا. میشینم و خودمو میخونم و نامه‌هایی که دارم و ندارم رو .. هیچ چیز ترسناک‌تر از صدای ثانیه‌ها نیست. درک کردن ابهت وحشتناکی که تو مفهوم زمان خوابیده خیلی سخته. حرف زدن هم همین‌طور٬ خیلی سخته. باید از نو شروع کنم٬ دیوارام رو بچینم و برم بالا. نقشه‌م رو گم کردم٬ صدامم گرفته. سرمم داره میگه بنگ .. بنگ ...
...
هیچ وقت زندگیم انقدر شبیه فیلما نشده بود. این ۷-۸ هزار کیلومتری که درایو کردم و سفر کردم٬ همه‌ش وحشتناک و باور نکردنی بود٬. چه شروع شدنیش ٬ چه جاهایی که رفتم و رفتیم٬ چه هم سفراش٬ چه اتفاقاش٬ چه تموم شدنش. اونقدر حرف دارم واسه گفتن در مورد این سه هفته‌ی اخیر که زبونم بند اومده دیگه. همه چی وحشتناک بود. همه چی اکستریم. فیلم خوبی بود که یه کم فقط خیلی واقعی بود ... البته اگه تموم شده باشه ...

اینا فقط یه سری از دو٬ سه هزار تا عکس سفرن ...





















...
از آرشیوها و درفت‌ها ...

زخمه بزني٬
زخمه نزني٬
من چنگ توام
...


می بينی چه بزرگ شده م؟
ديگه همه ش چشمم به در نيست.
حالا ياد گرفته م به ديوار خالی روبرو نگاه کنم.
بزرگ ترم می شم حالا،
وايستا.


بچه بودي
بزرگ شدي
بزرگ تر ميشي
بعد با خودت فک مي کني که قبلنا بچه بود و الآن بزرگ شدي
و اين يه لوپ بي نهايته .


میدونی
دیشب
وقتی بغلم میکرد
یادم افتاد
که مادرم منو چهارده سال بغل نکرد
مادرم منو دوست داشت
میپرستید
ولی بغلم نمیکرد.
و این یه قصه‌ی تلخه.
قصه‌ی تلخ مادری که بچه‌ش رو دوست داشت
و حتی میپرستید
ولی
هیچ وقت بغلش نکرد
تا روز آخر
تو فرودگاه
که به من گفت
خداحافظ
و بغلم کرد
و من تو بغلش گفتم
خداحافظ.
.
و کلاغه هم هیچ‌وقت به خونه‌ش نرس



شاید اینم یه قصه باشه
از اون قصه هايي که بايد بشينی کنار شومينه و تکيه بدی به ديوار
بعد یکی بیاد و کنارت بشینه ٬ بهت تکیه بده
و تو اونو از پشت محکم بگيری توی بغلت
شومينه هم بايد روشن باشه
تو دستت باید یه لیوان مشروب باشه
تو دست اون هیچی
يواش يواش باید بخوری و گرم شی
بعد شروع کنی
در گوشش قصه بگی
با يه صدای آروم
یه صدای آروم آروم
که میگی:
يکی بود يکی نبود ...




اون پیرمرده بود تو امیلی
همونی که اون آخرش به امیلی گفت
به خاطر من
برو
برو
برو
پیر مرد خوبی بود.
خیلی
خوش به حال امیلی.



یکی بیاد بغلش کنم باهاش سیگار بکشم و ببوسمش. از اینامه شدیداً.


صبح
صبحونه
تو
لحظه‌ها

چشمام رو میبندم و جنینم رو رها میکنم
تو رو در آغوش میگیرم

به ترس فکر کن
من ترسم.


...
کوله بارم را میبندم
بالای کوه
دریاچه‌ای ست به رنگ ابر‌های آسمانی
زیر صافی آسمان
در عمیق دریاچه
ماهیان
جفت گیری میکنند
گویی که امن ترین پناهگاهِ بودن
تاریکی عمیق آب دریا ست
یک مشت صدف در آب میریزم
دوستت دارم
میمیرم.


...
به آبی دریا
به موج
به تو
به صدف
به شب
به سکوت خاکستری عمیق پرده‌ی خیالی که تو آفریدی
و دور نشستی
تنها٬
ساکت٬
منتظر.



...
چشمانم را برای تو میبندم
و باز میکنم
نگاهم کن
جنین چشمانم را خیره شو
چشمانم را ببند
کودکی مرد.



...
نگاه کن٬ ببین
چشمات رو ببند و با من نگاه کن
یه بازارچه‌ی سیاه و تاریک و طولانی
ترسناک‌تر از همه چیز: ساکت
بدون هیچ جنبنده ای
فقط با صدای هر از چند باد
که خاکای روی زمین رو بلند میکنه و نزدیکی زمین می‌چرخونه و دوباره ول میکنه
میدونی تنها صدایی که هیچ‌وقت سکوت رو نمیشکنه صدای باده
صدای باد خشک
که کم‌کم قطع میشه
تو منتظری ٬ ته یکی از دالانای تاریک این بازارچه
تکیه دادی به دیوار و منتظری
صدای باد که قطع میشه ٬ یه مدت فقط سکوت رو میشنوی
بعد صدای پا میاد ٬ صدای قدمایی که از روی خاک برداشته میشن و دوباره روی خاک گذاشته میشن
دوباره ساکت میشه
من رو نگاه کن


حالا فقط صدای نفس میاد
خیسی ٬ عرق کردی

چشمام رو که باز می‌کنم نمیدونم چرا به خرابه‌ی کنار خونه‌تون فکر میکنم



و دلم میخواد بتونم آدما رو خیلی بهتر از قبل بو کنم و تو خودم نگه دارم ...



مثل قصه‌های هزار و یک‌شب
هزار و یک شب
و هر شب یک قصه
هر قصه سند یک روز بیشتر زندگی کردن
شاید هم یک روز دیرتر مردن
هر شب در من کسی قصه‌ای میگوید
که همه چیز در نگاه آدم‌هایش اتفاق می‌افتد
دنیای هزار و یک شب من از جنس نگاه است
و من هر شب برای یک روز بیشتر زنده بودن
و یک قصه‌ی دیگر
نگاهم را سنگین میکنم
چشمانم را میبندم

میدانی٬
تو در قصه‌های هر شب من خوشبختی
خوشبخت لحظه‌ها

میدانی لحظه یعنی چه؟



...
گریه‌های تنهایی
تاریکی ساکت آخر شب‌

و شبهای هزار و یک شب تاریک عمیق پر معنای پر لحظه‌ی سنگین

تا همیشه



...
Maybe like water for chocolate ...



انگشتانم کند تر از ذهنم میدوند
باردارم
شاید آبستن
شاید مست




...
امنیت
آفرینش
ترس
زمان
عشق
و شاید خدا



...
دستم به قلم نمیرود
هر روز تا هزار سال جلو میروم و هر بار بار هزار سال را به دوش می‌کشم
میدانی٬
بار دقایق سنگین است ٬ بار روزها و سال‌ها سنگین تر
و از همه سنگین تر ٬ لحظه‌ها
دستم سنگین شده
گوشه گیرم
چشمانم را میبندم و می‌نویسم
از خودم
از تو
از راز
از روزگار
از ابهام جاری نانوشته‌ی لحظه‌ها
چشمانم را که میبندم بردار زمان نیست میشود
قدم زدن در گذشته و آینده برایم چون حرکت دادن نگاه می‌شود روی گذر آب رود
یا مثل شنا کردن ٬ وقتی ضربان قلبت با آب یکسان میشود
چیزهایی میبینم که میترسم
که ناگفتنی‌ند
ظرفم بزرگ شده
انبوهم
نمیدانم تا کی ادامه خواهم داد
میدانی ٬
هیچ چیز خواستنی تر از مطلقِ سکوت نیست
و ترس
تنها معنی سکوت مطلق است
شاید چیزی مثل مرگ



...
قار قار قار !
نه !
اين كلاغ هزار سال ديگر هم كه بگذرد
به خانه كه هيچ
به هيچ هم نمي رسد
حالا فقط من مانده ام
و قصه اي كه تمام نمي شود
كسي بود
كه ديگر نيست