...

حیف





پ.ن. عکس رو علی گرفته با همون دوربین دیجیتال لکنتیش
...

یه مدت بود که این وبلاگ بدتر از خودم بوی نوستالژیک متعفن می‌داد. نه اینکه دیگه ننویسم حتماً هم مینویسم ولی شاید بد نباشه چند روزی یا چند هفته‌ای چیزی نگم تا کم‌کم خودمو جمع و جور کنم. یکی دو هفته دیگه میرم آلمان شاید از اونجا دوباره شروع کنم به نوشتن شایدم زودتر شایدم دیرتر. به هر حال امیدوارم زیاد طول نکشه . اصلا دوست ندارم گنده‌گوزی کنم و فلسفی حرف بزنم یا استعداد زر زدنم رو به رخ کسی بکشم. بامزگی هم نمی‌کنم. ساده می‌گم. هرچی باشه من دارم وارد یه دوره‌ی جدیدی تو زندگیم می‌شم که ... اگه قرار باشه الان بِبُرم ٬ خوب انصاف نیست. فقط احساس تنهایی و خستگی می‌کنم مثل خیلیای دیگه٬ پس گه خوردم اگه انتظار همدردی از کسی داشته باشم. خب اینکه کسی درک نمکنه یا نصفه نیمه درک می‌کنه هم اصلاً نباید مهم باشه . مگه من خودم نمی‌گفتم که من به خود وامانده ام ؟!! حالا اگه کسی بود که تو این دوره دست منو بگیره و بهم روحیه بده و کمک کنه خوب می‌شد ٬ یکی که می‌فهیمید ولی ... بهتر آنست کمی چیز کنم ...

اینم پستیدم که دو تا نکته بگم (گفتم نکته ؛ یاد مرحوم احسان‌اِف عزیز افتادم که دیشب هرچی از زندگی داشت چپوند تو دوتا چمدون و رفت اون ور دنیا که زندگی تازش رو شروع کنه ! یادش بخیر ! ). خلاصه می‌گفتم : یکی اینکه لینکدونی بالای صفحه رو مرتب هر روز آپدیت می‌کنم که شما هم در وبگردی‌های روزانم شریک شین. دیگه اینکه بلاگرولینگ رو آپدیت نمی‌کنم واسه لینکدونی. اگه پست تازه کردم بلاگرولینگ رو هم پینگ می‌کنم که خبر شین. ولی اگه دوست داشتین هر روز می‌تونین بیان لینکدونی حال کنین.

زت زیاد. التماس دعا . بای‌بای.

...

از آشغانه‌ها:


بیگانگی نگر که من و یار چون دو چشم        همسایه‌ایم و خانه‌ی هم را ندیده‌ایم



اشک رازی‌است٬ لبخند رازی‌است٬ عشق رازی‌است ...
اشک آنروز لبخند عشقم بود ...


به یاد می‌آوری ؟ نمی‌دانم اما من فراموش نکرده‌ام. به تو نگاه می‌کردم ٬ برای تو شعر می‌خواندم و تو فقط می‌خندیدی و دیوانه خطابم می‌کردی. اما باور کن که من دیوانه نیستم. من گمشده‌ای هستم که در سیاهی کویر سرمازده‌ی دل خود کسی را جستجو می‌کند تا راز خود را برایش باز بگوید٬ اگر هنوز تو بودی ... اگر هنوز می‌توانستم برق تند نگاه‌هایت را حس کنم ...

و چه خوب می‌شد اگر ستاره‌ی وجود تو را هنوز در دستانم به عبادت می‌نشستم.

یادت می‌آید ؟! این آخرین شعرم بود ! وقتی برایت خواندم ٬ جوابم دادی - و تنها جوابی که در طول اینهمه سال به من دادی:

آب از دیار دریا٬
با مهر مادرانه٬
آهنگ خاک می‌کرد٬
بر گِرد خاک می‌گشت٬
گَرد ملال او را از چهره پاک می‌کرد٬
از خاکیان ندانم ٬ ساحل به او چه می‌گفت٬
کان موج نازپرورد٬ سر را به سنگ می‌زد ٬ خود را هلاک می‌کرد٬
خود را هلاک می‌کرد ...

و تو فقط گفتی: « پرواز را به خاطر بسپار که پرنده مردنی‌است. »

* * *


اشک؛ اشک است که در چشمان گود افتاده‌ام حلقه زده چون آینه‌ای نگاهم را از فراسوی افق وجود به درونم باز می‌گرداند و به اعماق قلبم می‌فرستد ....
خاطره‌ها٬ هر شب و هر روز٬ با هم ٬ چون دو دوست ٬ دست در دست هم ... اما خدایا تو خود شاهد باش که چه زود گذشت ....

چشمانت بسته و لبانت دیگر نمی‌خندند. نگاهت نیز دیگر مرا به بازی نمی‌گیرد. چرا ؟! مگر همین تو نبودی که چندی پیش در گوشه حیاط مدرسه از من قول گرفتی تا رازمان را به کسی نگوئیم ؟! و حقا که به وعده‌ات وفا کردی . دستانت بر روی سینه‌هایت در هم گره خورده‌اند . می‌دانم که رازمان را در آنجا حبس کرده‌ای . اما بلند شو ٬ نگاهم کن٬ و با من حرف بزن که من طاقت ندارم . اگر به تو نگویم عهدم را خواهم شکست ...

( و آنگاه خواهم گریست )

برخیز؛ بگذار به ریشه‌هایت برسم که من هنوز دورم از تو ای ستاره ای ستاره‌ی غریب٬
و من از اول اینرا می‌دانستم
که تو یکروز از کنار شب تنهایی من خواهی رفت٬
و مرا از خویش تهی خواهی ساخت ٬
و مرا چونان موجی افسرده و وامانده ز دریا تا آخر هستی٬
در میان خود گمگشته‌ام خواهی برد ...

و تو امروز دیگر رفتی ...

نه نگاهی نه کلامی و نه حتی یک خداحافظی٬ آخر تو را به خدایت سوگند به من بگو به کجا می‌روی و مرا به خاطر کدامین گناه در این دیار سیاه تنها می‌گذاری ؟
که من بی‌تو صدفی هستم مروارید از دست داده ٬ اگر بلند نمی‌شوی لااقل دستت را به من بده که دست‌های تو با من آشناست ! ای دیر یافته ! با تو ام بسان ابر که با طوفان ٬ بسان باران که با دریا و بسان پرنده که با جنگل سخن می‌گوید. من با تو حرف دارم .

چه بگویم که گفتنی‌ها را تو خود خوب می‌دانی. دستم بسته‌است و مانند گذشته تنها می‌توانم برایت شعر بخوانم :

یگانه دوست نمی‌بینی که ساحل‌ها چه خاموشند؟!
کنار کوچه‌ها دیگر گل لادن نمی‌روید
و دیگر برزگر ها شعر لیلی را نمی‌خوانند
حکایت‌های شیرین را نمی‌دانند
و در شب‌های مهتابی٬
صدایی جز هیاهوی مترسک‌ها نمی‌آید.
تمام کوچه ها دلتنگ دلتنگند ...

« خداحافظ تمام خاطرات قریه‌ی زیبا
دل من سخت غمگین است ... »


...

تو می‌روی ای دوست
ای یگانه‌ترین دوست
تو می‌روی و من با سکوت بدرقه‌ات می‌کنم
و عجز
در لحظه‌هایی که به شدت نیاز دارم
گفتن را
تجربه ایست دردناک !

آن‌قدر مبهوتم بر این
گذشت زمان
که حتی هنوز بلور بغض
مجالی برای شکستن نیافته‌ است .

...

میبینی ...
دراز کشیدم و دارم لذت می‌برم !

...

ساده می‌نویسم: حالمان خوب است . ولی ...
تو باور نکن .

...

ای خدا بدبخت شدم :
احساس همزاد پنداری با یاروهه پیدا کردم که داشته از تو جزيره آدم‌خورا رد ميشده،‌ يهو ميبينه آدم خورا محاصرش كردن. بيچاره جفت می‌كنه با حال زار ميگه: ای خدا بدبخت شدم!‌ يهو يك صدايی از آسمون مياد: نترس بنده‌ی من، بدبخت نشدی! اون سنگ رو از جلوی پات بردار بكوب به سر رئيس قبيله. یارو هم شاد و خوشحال٬ سنگ رو ميكوبه تو كله‌ی ‌رئيس قبيله. رئيسِ قبيله جابه‌جا ميميره، باقی افراد قبيله شاكی ميشن، نيزه به دست، شروع می‌كنن دويدن طرفش! يهو يك صدايی از آسمون مياد: خوب بنده‌ی من، حالا ديگه بدبخت شدی‌ !!
حالا یکی بگه نونت نبود٬ آبت نبود٬ گمجشکک اشی مشی ... رییییدی رفت حالا بیا جمعش کن ! به من چه که رئیس قبیله مرد !
...

فصل ۳۴ : دختری از کوئینز

...


ماریلا گفت: « ظاهراً دیگر مثل گذشته پر حرفی نمکنی آنی . تازه ای جملات بزرگ و گنده و جدی نیز استفاده نمی‌کنی. ببینم ٬ چه بلایی سرت آمده ؟ چرا تغییر کرده‌ای ؟ »
آنی سرخ شد و کمی خندید. او کتابش را زمین نهاد و با قیافه‌ای رویایی به بیرون پنجره خیره شد. انگشتش را به چانه زد و با قیافه‌ای اندیشناک پاسخ داد : « نمی‌دانم٬ دیگر زیاد دوست ندارم حرف بزنم. به نظرم قشنگ‌تر می‌آید که انسان افکار عزیز و دوست داشتنی خود را در قلب خویش نگه داشته همچون گنجینه‌ای گرانبها از آنها نگهداری کند. زیاد خوشم نمی‌آید کسی به افکارم بخندد و یا در مورد آنها به شگفتی بیفتد. تازه٬ نمی‌دانم چرا اما دیگر از کلمات گنده و بزرگ خوشم نمی‌آید . واقعاً جای افسوس است ٬ این طور نیست ؟ خصوصاً حالا که بزرگ شده‌ام و در صورتی که بخواهم ٬ می‌توانم در کمال آزادی و آگاهی از آنها استفاده کنم٬ این طور نیست ؟ از بسیاری جهات جالب است که انسان متوجه بزرگ شدن خود می‌شود . اما آن قدر ها هم که فکر می‌کردم سرگرم کننده و بامزه نیست ماریلا . آن قدر چیز برای آموختن هست٬ آن قدر کار برای انجام دادن و فکر برای اندیشیدن هست که اصلاً فرصت برای استفاده از کلمات و واژه‌های بزرگ و شاعرانه نمی‌ماند. »


از وقتی که آنی داره بزرگ می‌شه ٬ از وقتی که داره مدرسش رو عوض می‌کنه یه جوری شده ٬ ولی خب دست خودش که نیس . هنوزم دوسش دارم ٬ همه جورش رو دوس دارم :>

...

فوری: به یه نفر آدم‌کُنِ حسابی که منو آدم کُنه نیاز است !

پ.ن. می‌خوام تا فرصت هست آدم‌شدن رو هم امتحان کنم.

...

همین جوری مستقیم میری تا بخوری تو دیوار ... اونوقت دیگه رسیدی.

...

... جامم اصلا خالی نیس .

...

دیروز تو اتوبان حال یارو رو گرفتم پوزش خورد، آی حال داد ... آی حال داد ...
قبلش هم که تو سهرورد نزدیک بود چپ کنم ولی نکردم عوضش پیکان بد پوزش خورد بازم حال کردم ...
کلا این روزا کل گذاشتن چقد حال میده ها .

...

یکی نیست به من بگه کره خر بیکاری خب بشنی قصه ات رو تایپ کن جای اینکه بشینی هی دری وری پست کنی !! یابو چه خبره روزی 10 تا پست تازه !!
...

مریم: « خب وقتی انگشت ميذاری دقيق رو مرکز درد ، ديگه مطلقا دردی حس نميکنی. »
اول فکر کردم راس میگه٬ راس هم می‌گفت ٬ ولی بالاخره که دستتو بر میداری . اونوقته که آی دَدَم وای ددم وای ... !!

...

cryptanalyzer:
"Life is a sexually transmitted disease."
...

دلم می‌خواد بازم از ته دلم بخندم ... خیلی دلم می‌خواد .
یه جوری که دلدرد بگیرم ٬ مثل اونروز ٬ مثل اونروزا . از این لبخندای تصنعی ٬ از این خندیدنای مقطعی و زودگذر دیگه حالم داره به هم می‌خوره ٬ ولی خوب چاره چیه !! بقیه چه گناهی دارن که قیافه‌ی عبوس منو بخوان تحمل بکنن !! می‌خندم حتی اگه دروغ باشه :> شاید اینجوری کمکم خودمم باورم شد . میدونی٬ شکنجه‌ی سختیه که اجازه نداشته باشی وقتی که احتیاج داری افسرده بشی .
...

یونی:

اگه حرف دلتو بهش زدی، اگه خودش رو گه کرد، زد تو حالت، جو گیر شد، پر رو شد، ترسید و یا هر کار گند دیگه ای! تو نباید حالت بد بشه.
بابا جون من اگه محبتی که تو دلته بهش ابراز کردی و قاط زد و یا شایدم شوکه شد، این مشکله اونه نه تو! تو که نباید بعدش حالت گرفته بشه، با آدمها رابطه برقرار می کنی که خوش باشی، که از وجودشون لذت ببری. اونم می تونه تصمیم بگیره که حال کنه یا نه. می تونه تصمیم بگیره محبت تو رو بپذیره یا نه! اگه حرف دلتو زدی باید خوشحال باشی که تونستی بگیش. که این جسارت رو داشتی که بهش بگی. که حالا می دونه که تو در اون لحظه چه احساسی داشتی!
...

این خوابایی که من این مدت هی میبینم یعنی چی اونوقت ؟!!

...

قدیما احساساتم خیلی لطیف‌تر بود . خیلی ساده‌تر. می‌تونستم با دیدن یه گل ٬ یه خیره شدن به ستاره‌ها کلی حالی به حالی بشم . قدیما همه چیز ساده و راحت بود . راحت عاشق می‌شدم ٬ راحت اُوِردوز می‌شدم ٬ راحت ...
ولی الانا ٬ نه !! دیگه لطیف نیستم ٬ فقط حس می‌کنم خیلی عمیق شدم . احساساتم دیگه راحت حریف من نمشن ٬ فقط می‌تونن زجرم بدن . باور کنین اصلاً خوب نیست که ظرف آدم عمیق باشه ! این جوری دیگه به این راحتی‌ها اُوردوز نمیشه . ولی ... ولی اگه پر شد و سرریز ٬ اگه اوردوز شد اونوقت بد حال میده ٬ شایدم بد حال می‌گیرده ٬ این دیگه به شانس آدم برمی‌گرده ٬ به سرنوشت !
...

میگفت گریه کن ٬ گریه آدمو آروم می‌کنه ٬ ایمان هم امروز همینو می‌گفت ! پس با این حساب فکر کنم من آدم نیستم . با امشب میشه ۳۳ شب متوالی ٬ ولی هنوز احساس آرامش نکردم . خیلی می‌ترسم . الان دوباره دقیقاًاین حس بهم دست داده ولی فکر نکنم کسی بتونه بفهمه چرا !

...

شب گودبای پارتی احسان بود٬ (شایدم تولدش ٬ نمدونم ! ) دو سالی هست که مثلاً با هم برادر هم شده بودیم !! داره میره . به همین راحتی !
نصف شب هم رفتم فرودگاه بدرقه‌ی آذرخش . رفت . به همین راحتی !!
مریم رو هم فک کنم دیگه نبینم . تا فرودگاه ٬ وقتی که داره می‌ره !! خیلی ساده !! شب وقتی رسوندمش داشتم فکر می‌کردم ممکنه دیگه هیچ‌وقت نبینمش . واقعاً ممکنه .
مهران کارای نظام وظیفش داره تموم میشه ٬ معافیتش میاد تو هفته‌ی دیگه فک کنم ٬ اونم میره وسطای اون یکی هفته ٬ خیلی ساده !
روزبه ویزاش جور شد ٬ خب اونم بالاخره میره دیگه ٬ کیش برمی‌گرده به اینکه کارای وزارت علومش کی درست شه .
پیام هنوز منتظره که ویزاش برسه به این ترم . دیگه مطمئن نیستم که این ترم بره یا نه ولی اگه برسه تا دو هفته دیگه اونم نیست ٬ یعنی رفته !
ایمان هم میره ٬ نه خیلی زود ولی میره تا ۳ هفته دیگه.
سارا پریروز رفت . خواب موندم نرفتم فرودگاه .
منم میرم . نمدونم کی ولی میرم . یکی بهم می‌گفت تو میری و برهم نمی‌گردی . نمدونم شاید واقعاً این مسیری که من می‌رم یه طرفس . یعنی من اینقدر عرضه ندارم که خلاف برم ؟
...

اینم یه سلف‌پرتره‌ی دیگه که خیلی دوسش دارم. زیاد تا !!


...

- این من نه منم که من منم پس کو منم ؟ نه ، من منم !
- نَمَنَه ؟!!
...

برا اینکه به زندگی عادیم برگردم و از این حس و حال نوستالژیک و از این حالت تسلیم و از این کُمای آگاهانه‌ای که درگیرشم در بیام و خودم را برای دوباره زندگی کردن و جنگیدن آماده کنم ٬ تصمیم گرفته بودم که یه کار خفن بکنم ! یه کم هیجان مفرط برای خودم تجویز کرده بودم . قرار بود آدم بکشم ٬ کاملاً هم آماده کرده بودم خودمو . نقشش هم خدا بود ٬ یعنی مو لای درزش نمی‌رفت ٬ کلی هم هیجان داشت ٬ کلی هم می‌شد خندید قبل و بعدش ٬ کلی هم خاطره می‌شد ٬ این دمدمای آخر همه هم می‌فهمیدن با چه جونوری طرف حسابن !! ... کلی هم خطرناک بود (هوارتا) که من طبیعتاً می‌میرم براش . تازه کلی هم کثافت کاری و اعمال خلاف عفت توش بود که بیا و ببین (به به !! ). تو برنامه حوری پری هم لحاظ شده بود به میزان کافی . فقط وقتی واسش تعریف کردم که قراره چی کار کنم و کی قراره چجوری شهید شه بهم اثبات کرد که خطرش خیلی بیشتر از اونیه که من فکر می‌کردم !! یعنی این میثم خاک بر سر اگه واسم اثبات نمی‌کرد که ۱۰۰٪ (بدون بر و برگرد) این وسط غیر از اونی که من می‌خواستم بکشم یکی دیگه هم می‌میره حتماً پروژم رو اجرا می‌کردم. (نخیر میثم فقط مشاور بود هیچ نقشی هم نداشت . فقط نظرش خواستم ) نشد خلاصه دیگه ... حالا هم که فکرش رو می‌کن می‌بینم اون موقع داغ بودم حالیم نبود ولی خداوکیلی خیلی خرم من ( آره احسان جون همونی که تو راس می‌گی : ۴حرفی ؛> ) اَه ! سگ تو روحش ! دو تا ایده‌ی محشر دیگه زده به کلم (که میثم هم تایید کرد) ولی مشکل اینه که دیگه وقتی نمونده ! چرا مخ من همیشه یکی دو ماه دیر ایده زدنش می‌گیره‌ ؟!

پ.ن.۱. فقط بگم که پیام ٬ منا ٬ مریم ٬ احسان ٬ خطر بد از زیر گوشتون رد شدا .. حالا ترکشاش به کی می‌گرفت من بیلمیرم !! فقط ممکن بود خودم رو ممنوع الخروج کنن D:
پ.ن.۲. علی به رفیقت بگو کنسل شد قضیه . حداقل فعلاً !!
پ.ن.۳. سعید تو هم دیگه ماشینت رو نمی‌خوام (البته فعلاً :> ‌)
پ.ن.۴. راستی یه مقادیری مواد بیهوش کننده رو دست من باد کرده کسی نمی‌خواد ؟

...

نقل از روزنامه‌ی ایران (فرمت pdf):

در حالیکه شهر تهران مدت یک هفته را در وضعیت آلودگی هوا « هشدار و اضطرار» به سر برده است و با وجود آنکه از سوی شرکت کنترل کیفیت هوا و کمیته هماهنگی و نظارت مواقع اضطراری آلودگی هوای تهران بارها هشدار داده شده است خردسالان ٬ میانسالان و سالمندان و کسانیکه دچار مشکلات قلبی و تنفسی هستند از ورود به مناطق پر تردد و آلوده خودداری کنند٬ فدراسیون ورزشهای همگانی استان تهران قصد دارد به مناسبت ورود آزدگان اقدام به برگزاری دومیدانی همگانی در سنین بزرگسالان کند !! این مسابقات قرار است روز جمعه از میدان آزادی تا انقلاب انجام شود و این در حالی‌است که ممنوعیت های اعلام شده از ممنوعیت تردد خودرو‌ها با توجه به زوج و فرد بودن پلاک آنها و نیز گسترش محدوده‌های ترافیکی ٬ ‌تا ظهر روز جمعه ادامه خواهد داشت !!

- جلّ الخالق !!
...

احساس سبکی ٬ احساس آرامش ٬ احساس تولد ٬ حس اعتراف ...

...

نقل از سرهنگ (بهشاد)

-حکم چيه؟
-دل!
-دلبر جانان من برده دل و جانم به قربانت ولی حالا چرا عاقل کند کاری که باز آيد به کنعان غم مخور، کلبهء‌ احزان شود روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خواستن توانستن کی بود مانند ديدن!!
-هاه؟؟ بازيتو بکن، زر نباشه !
-گفتی حکم چی بود؟

...

با اجازه‌ي رفقاي باب و ناباب ، اگه خدا قسمت کنه ( آخه گفتم که اين‌جور که بوش مياد هوا پسه ... )‌ من يکي دو روز برم کثافت کاري => امشب نمينويسم . فعلاً زت زياد :)

تکمیلی: نخیر ... مثکه قسمت ما نیست امشب با اراذل بریم گزوینیای پیامینا !!

...

مثکه هوا پسه ...

...

فکر کنم تولدم نزدیکه ... خیلی نزدیک ...

...

اگه قرار بود واسه زندگی کردنم یه وبلاگ انتخاب کنم قطعاً اون یه وبلاگ ٬ وبلاگ آیدا می‌بود. بارها بوده که آمدم و سخت‌ترین حرف‌های دلم رو خیلی صاف و ساده تو وبلاگش پیدا کردم. هم خودش هم خرس‌مهربونش ...

اینا هم چندتا نقل قول که به دلم نشست از وبلاگ آیدا :

:: تنها نيستم . فقط کاری به کار دنيا ندارم .

:: می بينی ؟ زندگی به زور شبيه قصه نمی شه .

:: تنها نشسته ام .. و حواسم نيست .. که دنيا با من است .

:: اين جا نمی شود به کسی نزديک شد . آدم ها از دور دوست داشتنی ترند .

:: اگه دوست داشتن يک آدم غايب بتونه همچين اثری داشته باشه ، دوست داشتن ِ کسی که همراه آدمه بايد خيلی عميق تر باشه .

:: اگه دو نفر به قيمت دوستی مجبور بشن تا آخر عمر به هم دروغ بگن ، بهتره تنهايی بشينن و به چيزهايی فکر کنن که دوست دارن .

:: روز قدم زدن بی فايده است . آدم همه چيز را می بيند و همه او را می بينند . توی تاريکی ، آدم می تواند خيال کند که چيزی ، جايی ، کسی منتظرش است .اما توی روشنايی اصلا خبری نيست ... معلوم است که خبری نيست .

:: وقتی حواس ات نيست ، زيباترينی . وقتی حواس ات هست ، فقط زيبايی. حالا حواس ات هست ؟

:: دختر : چه سربالايی سختی .. باز خوبه آدم مطمئنه يکی منتظرش هس .. وگرنه به چه عشقی اين سربالايی رو می ره بالا ؟
استاد : وقتی هم مطمئنی کسی منتظرت نيست ، راحت می ری بالا .
دختر : پس به نظرت چرا من سخت می رم بالا ؟
استاد : برای اين که مطمئن نيستی ، مرددی .
.....
دختر : تو اگه کسی رو دوست داشته باشی اين قدر منتظرش می ذاری ؟
استاد : نه ، يه کاری می کنم که انتظار يادش بره .
.....
استاد : فکر نمی کنی آدم ها واسه مخفی کردن احساس شون دليل دارن ؟
دختر : همين دليل شون از هم دورشون می کنه .
.....
دختر : اين که آدم خودشو بزنه به اون راه ، صنعت ادبی يه ؟
استاد : نه ، صنعت ادبی نيست . استعداد خداداديه .

" فيلم نامه شب های روشن --- سعيد عقيقی "

...

دیگه چیزی نمونده ...

...

از عشق تو من مرغم
باور نداری قدقد

...

... و زیستن سکوت دهشتناکی ست که ضربان بودن تنها تازیانه‌هایی هستند که گهگاه این سکوت را می‌شکنند تا با بی‌رحمی نگذارند به نبودن عادت کنیم.

- از «عادت به سکوت‌» خودم.

...


کلاغ



مرد اندیشید: « باز هم این کلاغ ...‌ » . کلاغ قارقاری کرد. روی شاخه‌ی پایینی درخت پرید و به مرد نگریست. نگاه مرد از پنجره گذشت و روی شاخه‌ به کلاغ رسید: کلاغی پیر با چشمانی برّاق. چیزی مثل زمرد در دو چشم کوچکش می‌درخشید . بدنی سیاه با لکه‌های سفید و خاکستری . با هر نفس مرد ٬ کلاغ هم تکانی می‌خورد . در سر مخروطی شکلش تنها دو چشم ٬ دو گوی گر گرفته شده دیده میشد مثل دو ستاره‌ی روشن در شب بیابان . مرد کمی به کلاغ نگاه کرد ولی خیلی زود نگاهش را دزدید و به سمت دیگری سراند همیشه همین‌طور بود. بیش از چند لحظه نمی‌توانست به آن چشمها نگاه کند. مغناطیس چشمان زلال جانور نگاه مرد را می‌راند. سالها بود که این کلاغ پیر در جلوی پنجره‌اش لانه داشت و همیشه هر روز لااقل یکبار تلافی نگاه کلاغ را با نگاه خود در چشمانش احساس می‌کرد ولی تا امروز هیچگاه این‌گونه نفوذ جادویی چشمان کلاغ را در خود احساس نکرده بود. سالها پیش از این می‌توانست ساعتها روی تخت سفری گوشه‌ی اتاقش لم بدهد و خواسته٬ناخواسته کلاغ را بنگرد و ساعت‌ها او را در ذهت خود بشکافد . اتفاق افتاده بود که گاه برای کلاغ از خودش ٬ دردهایش ٬ آرزوهای زندگیش و آینده‌ای که دیگر حتی گمانی به آن نداشت بگوید . مرد کلاغ را خوب می‌شناخت و می‌توانست تشخیص بدهد که روشنایی چشمان او با گذشت زمان بیشتر می‌شد. مدت‌ها بود که به نگاه کلاغ عادت کرده بود . مثل همه‌ی چیزهایی که از صبح تا شب می‌دید و بی‌توجه از کنارشان عبور می‌کرد ولی امروز نگاه این موجود کوچک با روزهای دیگر فرق داشت . به همین خاطر مرد اندیشید: « چشمانی که گرسنه اند ... » .

مرد سیگارش را دست به دست کرد و از کنار پنجره به سمت تختش به راه افتاد. خودش را روی آن ول کرد و فکر کرد. تا ساعت ۲ بعد از ظهر هنوز وقت زیادی داشت . آن قدر وقت داشت که ریش‌های چند روزه‌اش را بتراشد. حمامی برود و بخوابد . به یاد تکان‌های قطار افتاد و سپس به یاد سردرد همیشگی‌اش. راهی دراز در پیش بود. راهی که بارها و بارها آنرا رفته بود و آمده بود ٬ از همان اول زندگی . یک لحظه این فکر از مغزش گذشت که شاید این آخرین بار است که این راه را می‌روم. پک عمیقی به سیگارش زد و دود آنرا به سمت ساک و چمدان بسته‌اش که از شب گذشته آماده کرده بود رها کرد. سرش را برگرداند و به درخت نگاه کرد . از کلاغ خبری نبود . به اطراف نگاهی انداخت و خیلی زود فکرش به جاهای دیگر کشانده شد. هیچ‌گاه در رفتار و حرکات موجودات اطراف خود کنجکاوی نکرده بود ؛ از انسان‌ها گرفته تا همین کلاغ پیر صد و خورده‌ای ساله . بی‌اختیار به جیب شلوارش دست برد و بلیط مسافرتی دو نیم بعد از ظهر خود را لمس کرد . از روی تخت جستی زد و به سمت کیف و چمدان بسته شده‌اش رفت. خواست مطمئن شود که همه‌ی وسایل مورد نیاز مسافرت را همراه دارد ولی خیلی زود از این کار منصرف شد. به سمت آینه دستشویی رفت. تصویر خود را که دید لرزشی در مهره‌های کمر احساس کرد. هیچ‌گاه خود را این‌گونه پیر و فراموش شده نیافته‌بود. چقدر روزگار به سرعت می‌گذشت و روزها و هفته‌ها و ماه‌ها و سال‌ها از پی آن . در طی این سال‌ها او حتی یک بار هم فرصت آن را نیافته بود که به درستی به سراغ خود بیاید و غبار فراموشی را از چهره‌ی خود بزداید. ته سیگار از لای انگشتانش افتاد. دست‌های خیس کرده‌اش را در موهای جو گندمی و آشفته‌اش فرو برد. سعی کرد در برابر تصویر لبخند بزند. همیشه احساس می‌کرد هرگاه لبخند بزند جوانتر به نظر می‌رسد . لبخند زد : تلخ و خشک . دندان‌های زرد و پوسیده‌اش خشونت چهره‌اش را زیادتر می‌کرد. دلش از خودش به هم می‌خورد. آب دهانش را قورت داد. چشمانش به سفیدی می‌گرایید. حالت تهوع را در نگاه خود و استخوان‌های فرونشسته‌ی چهره‌اش می‌خواند ولی استفراغ نکرد. از آینه بدش میامد. زیر لب با خشونت گفت :‌ « کاش می‌شد همه‌ی آینه های دنیا را شکست » سرش را پایین گرفت . چند لحطه بعد مثل اینکه چیزی یادش آمده باشد دوباره به تصویر خود نگریست . دو قطره اشک گوشه‌ی دو چشم گود نشسته‌اش می‌درخشید. به عمق آینه نگریست . خود را نمی‌دید . در دوردست ٬ آینه ٬ تاریک و غریب بود. دستی از عمق آینه او را به درون می‌کشید. فضای آینه سرد بود و نمناک و او بی‌اختیار می‌رفت به اعماق آن تاریکی و آن غربت نا آشنا .

چیزی درون آینه تکان خورد و اورا به خود آورد . خیره‌تر شد. از اعماق تصویر ٬ از همان تاریکی و غربت جاری کلاغ را دید که در گوشه‌ی چپ آینه سر تکان می‌داد . با همان دو چشم براق و گرسنه . ناباورانه به پشت سر نگاه کرد . بیرون ٬ روی درخت هیچ کلاغی نبود. به آینه نگاه کرد. کلاغ هنوز سرش را تکان می‌داد. به سمت پنجره برگشت . به سمت پنجره برگشت و گوشه‌ای که تصویر کلاغ در آینه می‌افتاد را به دقت برانداز کرد. از کلاغ خبری نبود. دوباره به آینه نگاه کرد. هنوز آن دو قطره اشک روی گونه‌هایش نسریده بود و مثل دو قندیل از پوست پف کرده‌ی زیر چشمانش آویزان بود. نگاه کلاغ از روی درخت از پنجره گذشت در اتاق چرخید تا آنکه روی آینه درون چشمان مرد گره خورد. کلاغ به مرد خیره شده بود و پلک هم نمی‌زد. مرد ترسید. برای اولین بار بود که این گونه آشکارا از کلاغ می‌ترسید. ترسی سریع و بی‌وسواس. از آینه فاصله گرفت اما شعاع نفوذ نگاه جانور به سادگی از آینه گذشت ٬ فاصله‌ها را پیمود و در همه‌ی وجود مرد منتشر شد. عقب عقب آمد . خود را روی تخت انداخت و در خود مچاله شد. گرمای بدنش بر سصح پوست دستها و پیشانیش دوید. از تمام شدن خودش می‌ترسید. به شدت با خود اندیشید : « فرصت هست ٬ باز هم فرصت هست .» و فرصت های از دست رفته را مرور کرد. سرش را در میان دستانش گرفت . چشمانش را بست و تازه فهمید که گریسته است .

سیگاری دیگر روشن کرد و تند تند پک زد . به ساعت دیواری نگاه کرد. تا ساعت ۲ بعد از ظهر هنوز وقت زیادی مانده بود. روی تخت دراز کشید و سعی کرد به ساعت دو بعد از ظهر و بعد از آن بیاندیشد . بی‌اختیار نگاهش روی دیوار رو به مرد لغزید تا به آینه رسید. باور کردنی نبود ؛ باز هم کلاغ ! همان کلاغ لعنتی با همان چشمان براق. می‌خواست خودش را متعاقد کند که آنچه بر او گرشته است اثر عصبیت‌های روزمرگی است . از این رو چشمانش را بست و سعی کرد تا ساعت ۲ بعد از ظهر بخوابد. پلک‌هایش را که بست سرش سنگین شد. غلت کوتاهی زد. دقایقی بعد آهنگ یکنواخت نفس‌های ممتد و کوتاهش فضای اتاق را تسخیر کرد. کلاغ هنوز بر جای خود بود و به مرد نگاه می‌کرد. جستی زد و کنار پنجره پایینی نشست . حرکت بال‌های او آرام بود. آرام و مطمئن . گویی هر آنچه درون اتاق است در اختیار اوست . کمی جلوتر رفت . خرناسه‌ کوتاه و رگه‌دار نفس‌های مرد که هر لخظه بلند تر می‌شد نیز نمی‌توانست از جسارت جانور بکاهد. کلاغ پایین‌تر آمد . به کف اتاق که رسید خیلی آرام جلو آمد. به سمت نزدیکترین پایه‌ی تخت رفت . حرکت کلاغ بر بدن خفته و سنگین مرد آرام بود. مرد تکانی خورد. کلاغ بر جای خود ثابت ماند. مرد آرام شد و دوباره خرناسه‌هایش یکنواخت شد. کلاغ آرام سرش را از شکاف بنی دو دگمه‌ی پیراهن مرد به بدن برهنه‌ی او رسانید. چند لحظه بعد مرد فریاد وحشتناکی کشید و از خواب پرید . چشمان ترسیده‌اش سراسیمه‌ درون آینه را جستجو می‌کرد . دست‌ها ٬ پاها و لبهایش می‌لرزید. فریاد دیگری کشید و بی‌اختیار به سمت چپ قفسه‌ی سینه‌اش دست برد. سینه به عمق دو بند انگشت سوراخ بود و کلاغ پیر به آرامی داشت قلب مرد را می‌جوید.
...

آنی با صدای غمناک گفت: « در مورد دیانا است. من دیانا را خیلی دوست می‌دارم ماریلا ... من هرگز قادر نیستم بدون او زنده بمانم. اما به خوبی می‌دانم که هر وقت بزرگ شدیم ٬ دیانا طبیعتاً ازدواج خواهد کرد و از اینجا خواهد رفت و مرا تنها خواهد گذاشت. آه ! آن وقت من چه کار کنم ؟ من از شوهرش بی‌اندازه متنفرم. من واقعاً از شوهرش منزجرم. داشتم به مسائل مختلف فکر می‌کردم . به روز عروسی‌اش ... به همه چیز. دیانا در پیراهنی به سفیدی برف٬ با توری زیبا بر روی سرش ٬ در حالیکه ظاهری زیبا و موقر و با شکوه ٬ عین یک ملکه خواهد داشت . من نیز ساقدوش او خواهم بود و پیراهنی زیبا و خیال انگیز بر تن خواهم داشت ... با آستین‌های پف‌دار ... اما در زیر چهره‌ی خندانم ٬ قلبی شکسته و غمگین خواهد تپید و بعد ٬ خداحافظی با دیانا فرا می‌رسد و من باید بگویم بدروووووود ....

- از کتاب آنی ٬ رؤیای سبز

...

خوب اخبار رسیده حاکی از آنست که فعلاً کوچولوی ما شده چهار ماهه !

پ.ن. والا من که شمردن بلد نیستم (همون ماجرای آدما سه دستن ... ) ولی مامانش اینجور میگه .

...

والا من زیاد فیلم نیگا نمکنم ٬ ولی خوب کم هم نیگا نمکنم . ولی تو اینهمه فیلم هالیوودی و فیلم غیر هالیوودی و حتی فیلم‌های کثیف (dirty movies) مختلفی که دیدم و اینهمه صحنه‌های سکس مختلف و جورواجور با شدت و غلظت کم و زیاد که توشون بوده ٬ از هیچ‌کدوم مثل صحنه‌های سکس این داداشمون کنو خوشم نمیاد !! اصلا من دلم می‌خواد جای این آقای کنو ریوز باشم . خیلی جلفه ؟ خوب باشه مهم نیس دلم می‌خواد دیگه . کلاً تیریپش باحاله . هم هیکلش ٬ هم قیافش هم چشم ابروش هم نیگاه کردنش ٬ هم سر تکون دادناش ٬ هم لب و لوچش ٬ هم از همه مهم‌تر استیل سکسش . ولی خوب البته از حق نباید گذشت تیکه‌های باحالی رو هم واسه خودش برمی‌داره یا بهش قالب می‌کنن تو فیلماش ! از ماتریکسش اگه بگذریم دیگه وقتی یکی میاد دو تا فیلم رو با ترون بازی می‌کنه ( شایدم بیشتر من دوتاش رو دیدم ) یعنی آره دیگه ! حال فقط مونده که با آنجلینو جولی ( ای نفس من بییید با اون لب و لوچش ) هم یه فیلم بازی کنه دیگه من شهیدش میشم :>

پ.ن. دیدم وبلاگم خیلی ملکوتی و احساساتی شده ٬ گفتم یه کم بیام ببینم این پایینا چه خبره ! چند تا کلمه‌ی سکس و سکسی و سینما و فیلم و عکس و این حرفا هم ریختم وسط که هیتم بره بالا ؛> آخه اگه بدونین ملت همین چیزا رو سرچ میکنن وبلاگ منو هی پیدا میکنن میان میشن ویزیتور :> به قول آب اگه پورنوگرافی اینترنتی نبود تکلیف این سرچانجین ها چی میشد خدا میدونه !!

...

چقدر خوبه یکی یه چیزی هوس کنه یه هو (حتی تو میلاد نور) و بدونی که اگه واسش بخری کلی خوشحال میشه بعد همون جا واسش میخری بعد کلی خوشحال میشه و یه حس خوب شاد کردن دیگران بهت دست میده تو هم خوشحال میشی :>
چقدر بده یه ماه فکر کنی چی میتونی واسه یکی بخری که خوشحال بشه ولی هنوز به نتیجه نرسیده باشی . اَه لامصب وقتی هم دیگه نمونده . اونم هیچی هوس نمکنه حالا هی برین اینور و اونور ! انگار نه انگار !

...

ای آسمان ٬ ای خورشید ٬ ای ماه‌ها و ستارگان ٬ ای تمام آفرینش بالای سر من ! حال که چنین است ٬ پس بگرد تا بگردیم .

...

خاک عالم !! امروز که مثلا شام و ناهار مهمون بودم و خرج خورد و خوراکم پای خودم نبود ۱۱ تومن خرج کردم . من میگم چرا این پولایی که من درمیارم هیچ‌وقت تو حسابم نمیمونه ها . متوسط خرج روزانم (اگه پول تلفن و موبایل و اینترنت رو هم حساب کنم) میشه یه چیزی تو مایه‌های هوار تا . نمگم چون اگه بگم آبجی پوست از سرم میکنه \:)

...

دلم شادی می‌خواد.
پ.ن. از گونه‌ی آشنایی :>

...

اگه خدا لطف می‌کرد این احساس مالکیت پسرا نسبت به دخترا رو ازشون میگرفتا ٬ دنیا میشد بهشت !! پر از حوری پری مفت و مجانی :> کاملاً جدی میگم !! چرا بعضیا (پسرا بیشتر ٬ دخترا کمتر) فکر میکنن همین که با یکی سلام علیک دارن یا حتی با یکی دوستن یا نه اصلاً با یکی تیریپ دارن این حق براشون محفوظه که نسبت به همه چیز و همه رفتار و همه کردار و همه آزادی و شخصیت طرفشون صاحب نظر و دارای اجازه باشن !! هر کسی یه محدوده‌ی شخصی داره که مال خودشه ٬ روابطش با بقیه آدما هم تو همون حیطه قرار می‌گیره . حالا به من چه که فلانی رو که من دوست دارم یا باهاش دوستم ٬ یکی دیگه هم اونو دوست داره یا این فلانی‌ ما با یه نفر دیگه هم صمیمیه !! اَه اَه اَه اَه ( با گویش شادنه و ... ) خدا رو شکر که دختر نشدم وگر نه من که این‌جور پسرا رو اصلاً نمتونستم تحمل کنم. همین الانش هم نمتونم به کسی اجازه بدم که حتی نسبی به نوع روابط شخصی من و دوستی‌های من فضولی کنه و بخواد تعیین تکلیف کنه چه برسه به اینکه یکی بود که می‌خواست نسبت به من احساس مالکیت کنه ! این حرفای مزخرفجات هم که هی میگین اینا به خاطر دوستی و عشق و محبته ول کنین سر پدر جدتون . خر خودتی داداش. اینا از سر حساسیت و حسادت بی‌خود و بی‌مورده . سخت نگیر تا بت سخت نگیرن :>
...

تصمیم کبری ... گرفتم ! خدا خودش کمک کنه .
پ.ن. بهارک جون تو کامنت ندی یه وقتی :>

...

کاش این کوهه که بغل خونمونه همین الان هوس میکرد راه میافتاد مثل روز قیامت که کوها راه میفتن ٬ پاش رو میذاشت رو فرق سرم لهم میکرد همه چی تموم میشد . رااااااااحت.

...

here is my inside: simply black. if you're happy with what you've acquired today, ring the bell please.
...

اِ اِ اِ اِ ... ای خاک بر سر سیب زمینی من !! دو تا دیگه از دوستام هم با هم عقد کردن تمونم شد :| حالا من باید از این نصف نیمه ها (داداشام) هی تیکه بخورم باز !! ای تف به روزگار :>

پ.ن. اینا از دوستای دانشگاه نیستن . پس الکی سؤال نفرمایید کی بود کی بود من نبودم ؟!!
...

پر از هیچم و پوچم ...

...

به مناسبت روز خبرنگار و سانسور وبلاگ‌ها در ایران :


...

باز هم شاهین:

پروردگار محترم؛

احتراما، نظر به اينکه طي بررسي هاي به عمل آمده توسط اينجانب، علي رغم تمام نعمات و افاضات حضرتعالي در مراحل مختلف زندگي به اين حقير، به هيچ جايي نرسيده و موجبات شرمساريِ نسل بشريت را فراهم آورده م، متمني است پيرو تبصرهء سوم بند اول قرارداد آفرينش، مورخ ۱/۱/۱، معقده فيمابين ابرجد اينجانب- مشهور به « آدم » - و حضرتعالي، استعفاي اين حقير را از مقامِ « انسانيت‌ » بپذيريد.

بديهي است مِن بعد اينجانب هيچ گونه مسووليتي در قبال انساني بودن رفتار و گفتار خويش را نخواهم پذيرفت. مستدعي است در صورت نياز به اخذ حيات، لطفا مراتب را هر چه سريعتر به اطلاع عزرائيل برسانيد.

و من الله توفيق،
ب. آ.

رونوشت :‌
- نکير
- منکر
- عزرائيل
- شيطان رجيم

...

خوبه ٬ کم‌کم همه‌چی داره جور میشه . بالاخره میکشمش . یعنی امیدوارم .

...

انتظار تلخ ٬ انتظار تلخ ٬ انتظار تلخ ...

...

الف گفت: « خدا کنه زودتر برسیم.»
ج گفت: « اولین کاری که میکنم یه دوش درست و حسابی میگیرم.»
ج لحظه‌ای فکر کرد و گفت: « مقصدمون ؟ » گیجوار تو جیبهایش را می‌گشت و می‌گفت: « تو بلیطم باید نوشته باشه . » به د خیره شد که با کنجکاوی سازش رو ورانداز میکرد: «نمدونم چی کارش کردم؟ شما بلیطتون رو دارید؟»
د سرش رو بلند کرد و مبهوت گفت: « چی ؟ بلیط ؟ بلیط چی ؟ همچی که برسیم و یه کم از این دلشوره کم بشه ...»
یکباره ماند و به الف که خشک و ترد کتاب را زیر انگشتش له می‌کرد نگاه کرد و ادامه داد: « بالاخره براتون میزنم. وقتی که برسیم. اما آخر کی میرسیم ؟ »
الف به حاشیه‌ی باریک کنار جاده نگاه کرد و نخ بنفش رود در ته دره : « به کجا کی می‌رسیم؟»
د با خودش زمزمه کرد: «به کجا‌؟»
شانه‌ی ج را تکان داد : «راستی ٬ کجا باید برسیم‌؟»
ج چانه‌ی باریکش را خاراند و به ب که مدالش را داشت میفشرد٬ گفت: «راست میگه ٬ به کجا میرسیم شما میدونین‌؟»
ب خندید و گفت: « دلتون شور نزنه ٬ اونجا رو نیگا کنین . اینم یه جادس مثل تمام جاده‌های دنیا. منتها باید یه کم روش کار بشه . اینم حتما به یه جا میرسه دیگه . »
ج سرش رو جلو آورد و آروم پرسید: « اینا همش قبول ولی نگفتین به کجا ؟»
ب به صورت رنگ پریده‌ی او نگاه کرد و گفت : « کجا ؟!! ... اینکه کاری نداره از ... از راننده میپرسیم ... آقای راننده این دوستمون می‌خواد بدونه که کی به مقصد می‌رسیم و اصلا مقصدمون کجاست ؟ »
راننده از آینه به چهره‌های مبهوت گرد آمده کنار هم و خیره به او نگاهی انداخت و گفت: « همین یه قلم جنس رو کم داشتیم ! مسافرای ما رو باش ! اینم سؤاله که از من می‌کنیین ؟! اونم تو همچین اوضاعی که چش چشمو نمیبینه ؟ مگه این هوای سگ مصبو نمیبینید ؟ مگه دره رو نمیبینین‌؟ میخواین هممون پرت شیم ته دره ؟ »
.
.
.

...

به مرض وحشتناک خودسانسوری مزمن دچار شدم دوباره. هی مینویسم هی پاک میکنم هی پست نمکنم. فقط هم منحصر به وبلاگ نیستا کلا اینجوری شدم . هر حرفی که می‌‌خوام بزنم چه مهم چه غیر مهم تا میام بگم یه هو میبینم حسش نیس چیزی نمگم. دلم واسه وبلاگم تنگ شده ! این آخرین وسوسه‌ی من نیست. شده مثل دفترچه یادداشت دخترای دبیرستانی !! کم‌کم دارم به این فکر می‌کنم که تا وقتی خودم رو جمع و جور نکردم دیگه چیزی ننویسم . امروز که دیدم آیدای فتح باغ دیگه نمینویسه خیلی ناراحت شدم . ولی هنوزم شک دارم شاید ننوشتن راه درستی نباشه . شایدم موقتیش دوای خوبی باشه . خلاصه اینکه ... هیچی اصلا ولش کن.

...

الف گفت: « یکی از خوبیهای سفر همینه . آدم با یکی که همراه میشه کم کم باهاش همراز میشه . هیچی تو زندگی برای من با ارزشتر از کتابام نیست. برای همین الان فقط دلنگران اونام. چطوری بهتون بگم ٬ همیشه موقع سفر دچار یه وسواس فکری میشم. بهم نخندین . یه موقعهایی فکر میکنم کسایی به فکر همین هستن . همین که وقتی ازشون دور شدم ٬ اسممو ار رو کتابام خط بزنن و اسم خودشون رو بنویسن . »

ب به جاده نگاه کرد که سیاه بود و باریک و دور و پریده بود: « این حسو منم دارم . حس چندان بی‌ربطی هم نیست . نمیشه دلواپس حفظ ارزشهایمون نباشیم. همین چند لحظه پیش صدای قفل اتاقم رو شنیدم . یه کسی اومد تو اتاقم ٬ رفت طرف گاوصندوق . داشت باهاش ور میرفت. آخه مدالامو اون تو گذاشتم. شما فکر میکنین کسی بتونه درشو واز کنه بدون اینکه کلیدشو داشته باشه و یا رمزشو بدونه ؟ »

الف به کتاب رنگ و رو رفتش نگاه کرد و ابرو بالا انداخت : « تا چه آدمی باشه . اگه به قدر کافی هم وقتشو داشته باشه هم همتشو بالاخره وازش میکنه . گاوصندوق هم که باشه آخرش دست ساز آدمیزاده .»

چشمان ب برق زد و به بیرون نگاه کرد. بیابان ٬ لخت و خالی در هرم گرما موج میزد. «‌ کاش ٬ کاش می‌شد برگردم ! ولی چطوری ؟ یه ماشینم ندیدم که از این ورا رد شه . دلم یه جوریه . انگار دارن توش رخت میشورن.»
.
.
.

پ.ن. « همسفران » رو وقتی تو نوشته‌های قدیمم پیدا کردم خیلی حال کردم. الان اگه می‌خواستم داستان کوتاه بنویسم از این بهتر نمتونستم.

...

تنهایی تنهایم

...

خوب ٬ من و آقای AR نشستیم و سنگامونو وا کردیم. قشنگی‌ بعضی لحظه ها به اینه که آدم هیچی ازشون نگه !! فقط امان از دست آرزوهای مشترک !

...

خیلی راس میگی بیا دوئل کنیم .

...

زاغ اگر از غم هستی به در است
سود آنست که او بیخبر است
...

که به کنجی نخزد دنیایی
به سبویی نرود دریایی ...

...

فقط برای حضرت AR:

ما ( میدونی ما با من و تو فرق میکنه !! ) یه بار (فقط یه بار) در مورد اون سه حرفی لعنتی صحبت کردیم ( که کلی حرف ناگفته باقی موند). من اِپسیلونی تو تئوریم ٬ حرفم ٬ نطرم ٬ وضع و حالم و رویکردم به قضیه تغییری ایجاد نشده . میدونی فاصله‌ها هرچقدر هم که تو صمیمت و احساس نزدیکی آدما بی‌تأثیر باشند ٬ به هر حال کم حرف زدن تو شناخت تئوریک آدما اثر میذاره. غلط نکنم یه بار در مورد منطق و غیر منطق و ضد منظق هم صحبت کردیم. من هنوزم خیلی آدم منطقی‌ای نیستم ٬ غیر منطقی هم نیستم. من هنوز همون ضد منطقیم که بودم. همون بچه‌ی احساساتی ای که بنا به مرضی که داره خودش رو تا خرخره تو احساسات (شاید احمقانه٬ شاید مدرن ٬ شاید نوستالژیک ٬ شاید مسخره ) غرق میکنه بعد رو همشون پا می‌ذاره. همون میثم احمق خلی که کلی راهشو دور میکنه تا سر دکه‌ی روزنامه فروشی رقیبشو (دوستشو ؟!!) بدرقه کنه بعد بره سراغ زندگی خودش (میدونی هنوزم دلم برای شاهینمون تنگ میشه باورت میشه ؟!! ) همون دیوونه‌ای که خوشش میاد هر چی پل هست پشت سرش ٬ خرابشون کنه به امید آینده‌ای که اصلاً نمدونه چیه ! همون ...
علی تو میدونی که من ابهام رو خیلی دوست دارم . و البته عظمت رو ٬ و البته عظمت مبهم رو . من به هیچ کس تا حالا اجازه ندادم بنا به تصمیم خودش تو سرنوشت من اثر بذاره و واسه من تصمیم بگیره (چه من عاقل ٬ چه من عاشق) و حتی منو قضاوت بکنه و اگه یادت باشه ( که هست ) واسه این رویکرد جنگیدم - و جنگیدیم - ( و هنوز هم ... ) . من هر کاری کردم واسه این بوده که اون سرنوشت گه خودم رو مبهم و مبهم تر کنم. میدونی ... هنوزم خط عمر من کوتاهه ... خیلی کوتاه .

پ.ن. کثافت تو منو کشتی - البته شاید وقتی دیگر .
پ.ن. نکبت من (عاشقانه بخونش) من پیغمبر نیستم ولی دارم بهت میگم : دیوانگی من ذاتیه نه معلول اون سه - چهار حرفی نحس. یادت که نرفته ؟!!
پ.ن. ببینم درست شنیدم ؟‌ با من بودی که گفتی از اون آدما نباش ؟!! حالمو به هم نزن !! من آدم نیستم نمی‌خوام باشم تمام اون مدتی هم که آدم بودن رو تجربه کردم آرزو میکردم یه الاغ باشم که خوب خدا رو شکر بهترش رو نصیبم کرد.
بازم پ.ن. زود فامیل شدی رفیق ... من یه داداش بیشتر ندارم . شوما هم فوق فوقش میشی فامیل خاله عطرت که تازه عروسی دخترش بود !! دیگه داداش چیه ؟!! منم برای اینکه راحتت کنم بت میگم : من عاشق نشدم ٬ میدونم هم که عاشق نیستم اگه یه روز هم عاشق شدم ( اون دایره‌ی نکبتی که تو کافه نادری برام کشیدی یادته ... همون حاشیه ای که واسط کشیدم رو میگما .. پام به اونجا که برسه میفهمم ) میام تو همین وبلاگ هوار میشکم من عاشقم ( بعد تو بیا شعرت رو واسه من بخون البته ترجیع بندش گه خوردی باشه لطفا ). ببینم هیچ شده تا حالا که من اون سه تا آرزوی مسخرم رو برات تعریف کنم تا تیریپ ابلهانه‌ی من دستگیرت شه رفیق ؟


پ.ن. اینا رو واسه این کامنتات نوشتم.
...

از عشق تو من مرغم٬ باور نداری قدقد .

...

تعلق

...

یکی دیگه از اصول من برای خودم: « احساسات من خیلی مهم‌تر از عقلانیت منه ٬ ولی من آخرش به حرف عقلم گوش میدم. » خیلی خرم نه ؟
...

دو تا پوشه از دست نوشته های قدیمم رو پیدا کردم. توش کلی نوشته دارم که خیلیهاشون رو فراموش کرده بودم. کلی داستان کوتاه. یه سفرنامه تمثیلی که 130 صفحه چرکنویسشه. کلی نامه که دوستام برام نوشته بودن یا من براشون نوشته بودم. کلی قطعه های قدیمی خودم ... یه حس وحشتناکی بهم دست میده وقتی اونا رو میخونم. وقتی میبینم که چی بودم و چی شدم. شاید دوباره شروع به نوشتم کنم. مثلا با داستان کوتاه. یا شایدم با یه مجموعه نامه . یا یه سفرنامه ی جدید. شایدم شروع به مرتب کردن اینا کنم. واااای چقدرنوشته که همش مال خودمه ... من یه زمانی جه کارا که نمکردم !!
...

می‌دانی همسایه چیزی به آن روز نمانده ولی ما هنوز زیر باران شهرمان با هم قدم نزدیم ... کاش این چند روز باقیمانده باران میبارید. کاش این اشکها ٬ آن فاصله‌ها ٬ این حرف‌ها ٬ آن خنده‌ها ٬ آن بوسه‌ها ... کاش باران می‌بارید ...
کاش میفهمیدی من هرگز امشب را فراموش نخواهم کرد. میدانی ... دو کلامی گفتیم و هزاری نگفتیم.

...

maybe it's love, maybe prelove, maybe none, i doubt.
maybe it's just another temptation, but ...
i feel strange.
...

اولش می‌خواستم برم یه جایی تنهایی بشینم فکر کنم ٬ هیچ فکر نمی‌کردم سر از اینجا در بیارم ... حس بازگشت بهم دست داد ... کاش قبول کنه.
...

تصمیم گرفتم یه نفر رو بکشم. بعد اگه شد دوباره زندش کنم. البته هنوز تصمیم نگرفتم که چجوری. اول باید مطمئن شم که به کس دیگه‌ای آسیب نمی‌رسه چون مرض که ندارم !! بعدشم یه شریک جرم یا یه نفر که یه کم پیگیر قضیه باشه تشویقم کنه لازم دارم. اولش شک داشتم که می‌تونم یا نه ٬ ولی الان خیلی مصممم پس می‌تونم :| اگه دوست داشتین دعا کنین که زیاد درد نکشه .

...

آنت٬ لرزان٬ بی‌حرکت پاسخ داد:
- من نمی‌دانم آیا دوستتان دارم٬ گمان نمی‌کنم٬ ولی می‌دانم که از آنِ شما هستم.