...



George Winston:
Returning(300k)

اومم
میای پرواز کنیم؟
بلدی؟
میریم بالای یه جای خیلی بلند
از همونجاها که تو کارتونا یهویی اگه بری روش وایستی شروع می کنه پشتت به ترک خوردن و زیر پات کنده میشه و میافتی و میمیری
میریم اون بالا وایمیستیم
دستامونو از هم باز می کنیم
چشمامونو میبندیم و صورتمونو میگیریم رو به خورشید
خورشید داره با یه نور سفید، خیره خیره می تابه
بعد به خودت میگی من الآن میپرم، پرواز می کنم و میرسم به خورشید، وقتی هم رسیدم بهش گرمه گرم میشم
بعد می پری
خوب آره، بعدشم سقوط می کنی و می میری
هیچوقتی هم به خورشید نمیرسی ..
...



George Winston:
Forbidden Forest (800k)

دراز می کشین روبروی هم، صورت به صورت، سرشو میذاری روی شونه‌ت، یکمی پایین تر از گودی گردن، یه جوری که دستتو که یکمی خم کنی بتونی راحته راحت با موهاش بازی کنی، با اون دستت با موهاش باید بازی کنی که از زیر گردنش رد کردی، اون یکی دستت رو هم حلقه می کنی دور کمرش ...
دست تو ٬ سرده سرد ... تن اون ... داغه داغ ..
حالا هر دوتاتون چشماتون رو آروم روی هم میذارید، فشار نمیدین پلکاتونو به هم ها، فقط یواش روهم بذار پلکتو، آروم ببند چشماتو ... حالا دستتو آروم روی کمرش حرکت میدی، با کف دست، نرمه نرم، بدون فشار و اصطکاک، یه جور غلغلک نرم، خوب؟ بعد کم کم به جای کف دست با بند اول انگشتات، حالا کم کم به جای بند اول انگشتات با نوک ناخنات، فشار ندی ها، نرم حرکت کن، بدون خراش و درد، آرومه آرمه، عین حرکت یه نسیم سرد روی یه تن داغ ..
بعد حالا با موهاش بازی کن، اول با موهای پشت گردنش فقط بازی کن، موهاش بلند شده یکمی دیگه، مگه نه ؟ موهاش بین انگشتات میاد، آروم یکمی انگشتاتو از هم باز کن و بین موهاش حرکت بده، می بینی یکمی از موهای بازیگوششو که بین انگتشتات میان و میرن و غلغلکت میدن؟ کم کم محکم تر ناز می کنی، مگه نه؟ چون هی هر لحظه ای که میگذره می‌بینی که محکمتر دوستش داری، برای همین محکمتر می کشیش طرف خودت، تنگ تر بغلش می کنی .. محکمتر نازش می کنی .. تا که بفهمه چقدر محکم دوستش داری که ..
بعد
حالا تو با نوک دماغت، اونم با نوک دماغش .. با چشمای بسته، با دو تا دست سرکش که روی همه ی تنش داره می لغزه و حرکت می کنه، خوب؟ با نوک دماغت شروع می کنی به حرکت روی گونه هاش، یه حرکت نرم، یه لغزش آروم، اول روی گونه هاش حرکت می کنی، نوک دماغت گونه هاشو لمس می کنه، نوک دماغش گونه هاتو لمس می کنه، بعد از یکمی حالا نوک دماغاتون رو آروم میزنین به هم، شروع می کنین انگاری با هم بازی کردن، با یه لبخند آروم و پر از رضایت، پر از دوست داشتن، پر از یه لذت عمیق، تا ته ته روحتون، همینطوری نوک دماغاتون با هم بازی می کنه ٬ هی بالا .. پایین .. چپ .. راست .. محکم .. آروم .. غلغلک .. فشار ..
بعد وسط بازیتون، وسط لمس نوک دماغتون، وسط اون غلغلک و تماسای لطیف .. یه دفه یه لبی میخوری به یه لب دیگه، توی یه کسر خیلی کوچیک از یه ثانیه، یه تماس خیلی خیلی کوتاه، از روی تصادف، وسط یه بازیه بچگونه‌ی قشنگ ٬ بعد ...
انگاری یهویی یه ردی از لبت شروع میشه و میره تو همه ی تنت پخش میشه، هنو دارین با نوک دماختون با هم بازی می کنین، ولی کم کم این تماسای تصادفی، تکرار میشه، هر دفعه هم فقط یه لحظه‌ی خیلی کوتاهِ کوچولو ، انگار که میخواد بگه که به خدا این جدی جدی فقط تصادفه، من که نمیخوام ازت لب بگیرم، فقط یه بازی، باشه؟ بعد .. بعد از چند بار تکرار، وقتی که دوباره یکی از همین تصادفا برای بار چندم پیش میاد، دیگه بازی یادتون میره که ، از یاد جفتتون میره ، حالا دیگه نوک دماغا نیستن که قراره بازی کنن، دیگه بازی اونجوری عین قبلناش هم بچگونه نیست .. حالا بزرگ میشین ، نه خیلی بزرگا ، فقط اونقدر بزرگ که بفهمین دوست داشتن خیلی شیرینه ، درست عین اون لب داغی که آلان میخوای ببوسیش ...

اولش آرومه آروم، با نوک دندونات لبشو میگیری و آروم ول می کنی و دوباره و دوباره و دوباره، آروم زبونتو میزنی به نوک زبونش، آروم میکشیش روی لب بالا و پایینش یکمی نمناکشون میکنی، یکمی فقط ها، یکمیه کوچیک، بعد آروم روی دندوناش، الآن اولشه، ففقط میخوای بهش بگی که هی، یکی دیگه اینجاست، فعلا میخوای آشنا بشه لبهای تو با لبای اون .. همینطوری آروم میرید جلو، الآن فقط آشناییه، شیرینیشو نچشیدی ...
بعد آشنایی تموم میشه
حالا می بوسیش
:)
بعدشم اینجاهاشو دیگه تعریف نمی کنم که ٬ اگه بگم که همه ی قشنگیه بوسیدنو کشتم ٬ خیلی شخصیه، لذتشو بایدخودت کشف کنی، به شیوه ی خودت
...

دور سوم:

یه قراری میذاریم . نه من عاشق ٬ نه تو عاشق . بازی از اول ٬ بیا این بار به جای عاشقی زندگی کنیم ...
...



...

دوست دارم این نامه تو وبلاگم همیشه بمونه ...

... میدونی ٬ خیلی از آدما تو این دنیا زندگی میکنن که اهل اینجا نیستن . شاید نشه خیلی به خدا شکایت کرد که برای چی آین آدما رو ورداشته گذاشته اینجا چون احتمالاً اونم خیلی نمیدونه جریان چیه یا شاید این آدما اون چیزی نشدن که قرار بوده بشن یا اون پیش بینی میکرده ٬ و تو حتماً یکی از اونایی . خیلی به خودت تو این دنیا سخت نگیر اگه میبینی نمیتونی مثل بقیه باشی ٬‌نمیتونی از چیزایی خوشحال بشی که بقیه میشن یا هر چیه دیگه . زندگی تو و امثال تو شاید خیلی قابل مقایسه با موجودات دو پایی که بهشون میگی آدم نباشه . برای خودت با قانونای خودت زندگی کن ٬ من مطمئنم آدمایی هستن که همینجوری دوستت داشته باشن . شازده کوچولو با سؤالای عجیبش و خواسته های عجیبش ٬ دونسته‌های عجیبش و دنیای دورش حتماً میتونه برای یه سری آدم (حتی اگه نفهمنش) یه ستاره باشه که هر وقت خوشحال و لبخند میزنه یه چیزی تو دل اونا بریزه پایین :)

میفهمم راجع به اینکه سرزمین نداری چی میگی ٬ میفهمم راجع به اینکه دیگه نمیتونی یه کسایی و یه چیزایی و یه نزدیکایی رو تحمل کنی چه حسی داری ٬ میفهمم هنوز با خودت درگیری که یه سری مسؤولیت‌هاتو اینجا جا گذاشتی . میدونی ٬ ما خودمون خودمونو اذیت و سرزنش میکنیم ٬ اما یه چیزی هست اونم اینکه نباید بذاری چیزایی که برات مهمن ٬ تو مرور زمان ٬ تو کلیشه‌های زندگی آدمای دور و برت حل بشن . نمیگم خودتو اذیت کن ٬ اما نخواه مثل آدما باشی و فراموش کنی . تو دیوونه‌ی دوست داشتنی ‌ای هستی ٬ خدا رو هم چه دیدی ٬ شاید یه روزی یه جایی تو یه شهری ٬ دهی ٬ بیابونی ٬ دشتی ٬ جایی که نمیدونم چیه برای گوسفندات نی زدی .

...
...

میخاره
میخاره
میخاره
میخارونیش بعد دوباره بیشتر میخاره
بازم بیشتر میخارونی حالا دیگه خیلی خیلی بیشتر میخاره
حالا بازم بیشتر و بیشتر
هر بارم که میخارونیش یه لایه ی نازک از پوستت کنده میشه دیگه ...

حالا قلبت میخاره الآن
بعد هی میخارونیش و هی بیشتر میخارونیش و هی محکمتر میخارونیش
هی یه لایه از پوستش کم میشه و یه لایه ی کلفت تر از پوستش کم میشه و یه لایه‌ی دیگه ...

تو٬
همینجوری داری میخارونی
پوستت تموم میشه و میرسی به گوشت
گوشتت تموم میشه و میرسی به استخونای قفسه ی سینه
استخونا تموم میشه و میرسی به قلب ...

قلبه داره میگه تاپ تاپ .. تاپ تاپ ...
یعنی منو نخارونی ها منو تموم نکنی یه وقتی ٬ من که گناه دارم که ...

هووووم
قلبه تموم میشه و میرسی به استخون ...

استخون ...

سنگ میشی .

میدونی ؟ استخونای آدم آخرین چیزین که میپوسن .

ولی اونا هم بالاخره میپوسن ... و تموم میشن .

:)
...

...
که باد بی نفس است
و باغ تصویری ست

پرنده در قفس خویش ،
خواب میبیند ...
...

شعر: مستیم .. پس هستیم ...
شاعر: مسته پس هسته
سبک: مستی پس هستی





سیگار میکشم ... و جیش میکنم .
دود میکنم ... دود میشوم ...
پر رنگ .. کمرنگ ...
.
.
ما همه ٬
نه . دیگر نه .
ما نه ٬ ما صدای گاو است .
ولی من شترم . با دو کوهان بلند
و در شکمم آب و غذای سفرم
و سفرم ... بیابان .
من ٬
بد هستم .
من همه هستم .
من ...

با تو ام:


please be philosophical
please be tapped into your femininity
please be able to take the wheel from me
please be crazy and curious

please be a sexaholic
please be unpredictably miserable
please be self absorbed much (not the good kind)
please be addicted to some substance ...

بدیهتاً من غمگین نمینویسم.
قصه هم نیست ٬
یا بهتر بگویم .. قصه هم نیستم .
من ٬
مزه‌ام .
تلخم .
من مزه‌ی آن قصه‌ی تلخم ...

و تو ...
تو حتی شتر هم نیستی
و حتی تلخ هم نیستی .
تو اصلاً نیستی .
تو ..

And you live in a shell
You create your own hell
You live in the past and talk about war
And you dig your own grave
But it's a life you can save
So start keeping fast
It's not gonna happen
And you'll cry
But you'll never fall, no, no, no
You're building a wall
Gotta break it down
Start again

تو یعنی چه ؟
تو شاید یک کلمه است
شاید هم یک شعر است
و شاید هم کسشعر است
ولی میدانم
تو مزه نیستی
و حتی یک شتر هم نیستی

دیده ای‌ ؟
شتر ها رم میکنند
دیوانه میشوند
سر به بیابان میگذارند .
و میدوند .

از چه ؟
من نمیدانم .
شاید از تلخی مزه‌ی کوهانشان.
میدانی ؟ غذا بماند میگندد
و غذای شترها همیشه درونشان مانده‌است
و گندیده است .

و در قدیم به غذا میگفته‌اند قوت
و تو چه دانی که قوت چیست ..
و قوت چه میداند تو چیستی
و شاید تو همان قوتی در کوهان شتر
که گندیده است

میدانی ٬
من لطیفم .
مثل برکه .
به من گیر نده خودم میدانم .
برکه‌ همان گنداب است
که آرام گرفته .
ساکت .
و آب در آن گندیده .
و به هیچ طرفی نمیرود .
مثل غذا در شکم شتر ...
گفتم که .. گیر نده ٬
مگر کوهان با شکم چه فرقی دارد ؟

من برکه ام .
با دو گل بنفشه‌ی زیبا
روی سینه‌هایم
میدانی ٬ زیبایی بنفشه هرچقدر هم که اسم گنداب را عوض کند
و بگذارد (اسمش را) برکه
ولی
مزه‌اش را چه کند ؟

من تلخم.
یک برکه‌ی تلخ.




An old man turned ninety-eight
He won the lottery and died the next day
It's a black fly in your Chardonnay
It's a death row pardon two minutes too late
Isn't it ironic ... don't you think

It's like rain on your wedding day
It's a free ride when you've already paid
It's the good advice that you just didn't take
Who would've thought ... it figures

Mr. Play It Safe was afraid to fly
He packed his suitcase and kissed his kids good-bye
He waited his whole damn life to take that flight
And as the plane crashed down he thought
'Well isn't this nice...'
And isn't it ironic ... don't you think

Well life has a funny way of sneaking up on you
When you think everything's okay and everything's going right
And life has a funny way of helping you out when
You think everything's gone wrong and everything blows up
In your face

It's a traffic jam when you're already late
It's a no-smoking sign on your cigarette break
It's like ten thousand spoons when all you need is a knife
It's meeting the man of my dreams
And then meeting his beautiful wife
And isn't it ironic... don't you think
A little too ironic... and yeah I really do think...

میدانی ٬
اعترافی بایدم !
که به سیاق عامیانه میشود:
چیزی ست (یا همان: چیزه)
و در ادامه ابروهایم بالا میروند
یعنی من بالایشان می‌اندازم
ابروهای قشنگم را ...
حقیقَتَش آن که

من

دیوانه

نیستم

میدانی چرا ؟
نمیدانی .
چون من شترم .
و تلخم .
دیوانگی تلخی نیست .

من اگر تلخم دیوانه نیستم
و این یک راز است .
رازی‌ست بین من ٬
تو ٬
و کوهانم .
میدانم رازی که سه نفر آنرا بدانند ٬
آن سر دنیا هم دیگر آنرا میدانند
ولی چه باک


من

دیوانه

نیستم.

من

مستم

پس

هستم.

من
.
.
تلخ
.
.
هستم.


...



I dream of rain ...
I dream of gardens in the desert sand
I wake in pain
I dream of love as time runs through my hand ...

And as she turns
This way she moves in the logic of all my dreams
This fire burns
I realise that nothing's as it seems ...

I dream of rain
I dream of gardens in the desert sand
I wake in pain
I dream of love as time runs through my hand ...
...

دلم

هنوز هم

لاي پنكه سقفي اتاقم مي چرخد

چون

وقتي هواي رفتن كرد

يادش نبود

اينجا

هميشه

آسمان

بعد از سقف است ...

...



(دیگه دنبال آهو دویدن فایده نداره ...)

مترسکه تنهای قصه سرش رو رو به آسمون بلند کرد ، رو به آسمون صافه صافه صاف .. خالیه خالیه خالی ... یه نگاهی به مزرعه ی خالی و ساکت دور و برش کرد ٬ آروم لبخندش از رو صورت چوبی سوخته‌ش گم شد طوریکه انگار از خستگی لبخند جادوییش رو با سختی از گلوی گرفته‌ش فرو داد ٬ درست مثل قورت دادن یه بغض خیلی بزرگ ... و در حالیکه صورتش تلخ ترین و خالی‌ترین جای لبخند دنیا رو رو خودش داشت ٬ آروم زیر لبش گفت ... هووووووممممم ...
و بعد یواش یواش سرش رو آورد پایین طوریکه چونش تکیه داد استخونای چوبی زیر گردنش ٬ ... چشماش رو بست ... و خوابید ... تلخ . تلخه تلخه تلخ ... شاید هیچ‌کس دوتادونه‌ی اشکی که از چشاش چکید رو هیچ‌وقت ندید . وقتی سر مترسک رو گردن‌ چوبی‌ش آروم میگرفت ٬ مترسک برای اولین بار قلب پاره‌ شده‌ش رو با چشمایی که نداشت دید ... صدای باد سردی که از سوراخ قلبش رد میشد و تو صورتش میخورد و از جای خالی چشماش رد میشد و همه‌ی وجودش رو میسوزوند رو شنید ... مترسک آروم گردنش رو خم کرد ٬ درست مثل وقتی که یه آدم خسته گوشه‌ی تلفن رو آروم میذاره زمین ... چشماش رو بست ٬ و تو تنهایی مزرعه‌ش خوابید . شاید برای همیشه ... و از اون موقع هر روز باد تو مزرعه‌ی ساکت و خالی و بدون لبخند مترسک میچرخید و میگفت ... هوووووووممممم
...

یه گلدونی بود
که این گلدونه قصه ی ما مثل بقیه‌ی گلدونا گرد نبود
مکعب مستطیل بود، درست عین یه جعبه ی دستمال کاغذی
با دو تا سطح پهن و دراز و دو تا سطح لاغر و کوچولو
توی این گلدونه هم همیشه گل تازه و خوشبو بود، شاخه های یاس، حالا نگی که یاس ساقه نداره که، نمیشه گذاشتش توی گلدون، توی قصه ی ما همه چی شدنیه، همه ی گلای یاس ساقه های بلند دارن، اونجوری که میشه گذاشتشون تو گلدون، حتی توی یه گلدونه مستطیلی، خوبیه قصه همینه دیگه، تو قصه‌ها حتی گلای یاس هم شاخه‌های بلند بلند دارن ..
این یاس‌های گلدون ما خیلی خوشبو بودن، اونقده خوشبو که تا بوشونو میشنیدی سرتو میچرخوندی که ببینی این بو از کجا داره میاد ... گل‌های گلدون قصه‌ی ما خوب و مهربون و خوشبو بودن . اصلاً همه اونا رو از رو بوشون میشناختن . بعد که بوشونو میشنیدی و سرت رو بر میگردوندی ٬ وقتی که اون گلهای سفید و قشنگو میدیدی که اونجوری آروم توی گلدون نشستند و دارن لبخند میزنن ٬ شاد و راضی میشدی و برمیگشتی سر کار خودت، و مطمئن بودی که که یه عالمه گله خوشبو یه جایی اون نزدیکای تو هست که بهت یه عالمه نور سفید هدیه میده ... خوشحال بودی .. چون میدونیستی گلات همون نزدیکیا دارن واسه تو نور سفید خوشبو هدیه میفرستن ..
روی هر دو تا سطح پهن گلدون مون هم دو تا نقاشی بود ٬
اینطرفش عکس یه پروانه بود
اونطرفش عکس یه لبخند
اون لبخنده هم ٬ یه لبخنده پروانه ای بود، نه از این لبخندای معمولی ..
اما قصه‌ی این گلدون و پروانه و لبخند بر میگرده به اون روزی که آقای نقاش قرار بود روی این گلدون نقاشی بکشه و میخواست که هر دو طرف گلدونه نقش پروانه داشته باشه، یعنی دو تا پروانه که دارن دور یه دسته گل خوشبو تو یه گلدون خوشگل میچرخن . ولی ...
ولی وقتی که نقاشی آقای نقاش روی یه طرف گلدون تموم شد، هر چی که نیگاش میکرد میدید انگاری این یه چیزی کم داره که اون نمی فهمید. اونقدر فکر کرد و فکر کرد و فکر کردن تا ببینه نقاشیش چی کم داره تا اینکه یه هو دید که بعله ... نقاشیش خشک شده و وقتی هم که نقاشیه روی گلدون خشک میشه نمیتونی دیگه بهش دست زد . همونجوری باید بذاریش بمونه تا تثبیت بشه . آخه میدونین ٬ وقتی که نقاشی خشک میشه دیگه نقاشیه میره تو دنیای گلدونا ٬ هیچکی هم اجازه ی ورود به دنیای اونا را نداره که ٬ هیچ‌کس حق نداره که آرامش ساکنین دنیای گلدونا رو به‌هم بزنه و هر روز یه چیز جدید بفرسته و اونا رو عوض کنه و ...
ولی تا نقاشیه خشک شد یهویی آقای نقاش فهمید که واااای، این پروانه لبخند نداره ... پروانه‌ لبخندش تو این دنیا جا مونده و آقای نقاش یادش رفته بود که لبخند پروانه رو همراهش روونه‌ی اون دنیا کنه !
بعد خیلی غصه ش شد، چون هیچ گلی که عاشقه یه پروانه‌ی بدون لبخند نمیشه که ، دلش خیلی تا برای پروانه ای که کشیده بود سوخت، آخه اگه هیچ‌گلی عاشقش نشه که اون خیلی سختی میکشه که ... تنها ... اون‌ور دنیا .. پیش اون‌همه گل ٬ فقط چون لبخندش جا مونده :(
بعد آقای نقاش یه عالمه فکر کرد با خودش که آخه من الآن چیکار کنم و چی‌کار نکنم ، که یهویی به فکرش رسید که یه لبخند پروانه ای اونطرف گلدونش بکشه، اینجوری اون لبخندشو میفرسته به دنیای گلدونا، بعد پروانه ی روی گلدون حتما میتونه لبخند خودش را اینجوری پیدا کنه و شاد بشه و همیشه بخنده ... اونم با لبخند پروانه‌ای .
بعد ازین فکرش خوشحال شد و فوری یه لبخند کشید، بعد به نقاشیش نگاه کرد و یه خنده ی بزرگ از روی رضایتش زد و رفت که بخوابه ... اون فک میکرد که زوده زود پروانه‌ی قصه‌ی ما لبخندشو پیدا میکنه و همه ی گلها هم عاشقش میشن ...

نقاش قصه‌ی ما هیچ‌وقت نمیدونست که دنیای گلدونا پشت و رو داره . حالا پروانه این‌ور دنیای گلدونا بود و لبخندش اون‌سر دنیا ، پشت و روی یه دنیا هم هیچوقت به همدیگه نمیرسن ...

و ازون روز تا حالا، پروانه‌ی قصه ی ما، داره هی پر میزنه و میگرده و میگرده و دنبال لبخندش میگرده ، ولی نمیدونه که هیچوقت نمیتونه به لبخندش برسه . پروانه‌ با خودش فکر میکنه که حتما زوده زود پیداش می کنه، هرچقد هم که سخت باشه بالاخره وقتی همیشه بگرده بالاخره پیداش میکنه . پروانه هر روز از صبح تا شب دنبال لبخندش هست که همه چی دیگه یادش رفته ...
پروانه از افسوس لبخند گمشده‌ش حتی اینم یادش رفته که آقای نقاش اونو برای این روی گلدون کشید ٬ اونو کشید که گلهای توی گلدون عاشقش بشن و ازین عشقشون قشنگتر بشن و بوشون لطیف تر بشه ...

پروانه‌ی قصه‌مون داره میگرده ...
هنوز ...
پروانه‌ی قصه‌مون لبخندشو گم کرده ...
هنوز ...
...



Zbigniew Preisner: Secret Garden
(download: 1.9mg, stream: .9mg)

تو داری میدویی دنبال من
یه عالمه آدم هم دارن میدون دنبال ما دو تا
تو داری یه جوره خوبی دنبال من می کنی، اون یه عالمه آدم یه جور بدی دنبال هردومون می کنند
من دارم از دست هر دوتاتون فرار می کنم، هم یه جور خوبی هم یه جور بدی
تو داری دنبال من میکنی یه جور خوبی، از دست اونا هم فرار می کنی یه جور بدی
من میخوام از تو تندتر بدوم که بهم نرسی و منو نگیری که من نبازم، ولی قد تو بلندتره و تندتر میدویی، هی چند بار میرسی و تا چنگ میزنی بلوز منو از پشت بگیری من دوباره از چنگت درمیرم، فکرم نکن نفهمیدم که خودت میذاری من در برم ها، از همون بار اولی که گذاشتی فرار کنم فهمیدم، میخوای بازیمون زود تموم نشه، مگه نه؟
من دارم رو به جلو می دوم، اصلنم سرمو برنمیگردونم که پشت سرمو ببینم که تویی که دنبالمی که هستی که، فقط الآن مهم فراره، مهم اینه که آدم بازنده نشه
می دوییم و می دوییم و می دوییم
کم کم اونایی که یه جوره بدی دنبالمون کردن خسته میشن و برمیگردن سر خونه زندگیه خودشون، الآن فقط من و توییم که داریم دنبال هم می کنیم
بعد من خسته شدم هی میخوام برم یه جایی که دست تو به من نرسه و من بتونم یکمی خستگیمو در کنم
اونوقت یهویی یه عالمه درخت می بینم جلوم، بعد به خودم میگم که من میتونم برم ازین درخته بالا و همون بالا بشینم تا خستگیم در بره
بعد شروع می کنم به بالا رفتن، یکمی که بالا میرم تو بهم میرسی و از پشت منو میگیری و میاریم پایین
من هنوز روم به طرف درخته و ندیدم که تو کی هستی که
بعد اینجوری صورتمو محکم میگیری بین دو تا دستات و میچرخونی صورتمو به طرف خودت
محکم الآن صورتمو بین دستات گرفتی، داری تو چشمام نگاه می کنی، دارم تو چشمات نگاه می کنم، بدن پلک زدن، خیره ی خیره
حالا پیشونیتو میچسبونی به پیشونیه من و هنوز تو چشمام نگاه می کنی، از یه فاصله ی ۵سانتی، هنوزم صورتمو محکم نگه داشتی بین دو تا دستتا، منم خیره میشم تو چشمات، از فاصله ی ۵سانتی
بعد یه دفه ول می کنی منو، من یکمی نگات می کنم، تو هنوز جدیه جدی تو چشمای من زل زدی، من که میدونم الآن میخوای چی بهم بگی، بعد من میترسم، دوباره شروع می کنم به دویدن، دوباره فرار می کنم، تو هم دوباره می کنی دنبالم
بعد از یه کلی وقت حالا یهویی من می بینم که جلوم دریاست، پشتم هم که تویی، یهویی میپرم تو آب و شروع می کنم به شنا کرد، تو هم دنبالم می پری تو آب و شنا می کنی
همینجوری که شنا می کنیم چند بار نزدیکه که تو منو بگیری، منم میدونم که اینبار اگه بتونی منو بگیری دیگه عین قبلنا که ولم نمی کنی که دوباره فرار کنم، ایندفعه اگه بگیریم محکم نگهم میداری، نمیذاری برم
برای همینم من دارم با آخرین سرعتی که میتونم شنا میکنم، خوبیش اینه که شنای من از تو یکی خیلی بهتره، این میتونی درازیه قد تو را در برابر من خنثی کنه
خیلی داری سعی می کنی که منو بگیری، خیلی بارم تا نزدیکه نزدیکه من میای، ولی نمیتونی
بعد اونقدر شنا می کنیم تا دریا تموم میشه و میرسیم به ساحل
دیدی که بعد از یه عالمه شنا آدم چقدر همه ی تنش سست میشه، هی زانوهاش انگاری میخواد همین الآن خم بشه، منم الآن همونجوریم، ولی مجبورم که بازم بدوم و فرار کنم
یه عالمه تو ماسه ها دنبال من میکنی
بعد یهویی منو میگیری
من میافتم زمین، تو هم با من میافتی
حالا دو تا آدمیم که همدیگه را بغل کردیم تو ماسه ها،محکمه محکم، تنگه تنگ
دیگه دنبال هم نمی کنیم
:)
...

در باب يک افسانه :

داستانِ من و تو افسانه ء قشنگي است؛

يادت هست از گربه ی باغچه مان ترسيدي‌؟
يادم هست گربه را ترساندم ؛
و به تو قول دادم ،
که از آن پس تا ابد در کنارت می مانم.
يادم هست با چشمان سياهت
- که به زيبايي ِ يک رُمانِ غمگين بود -
به من نگاه کردي ، و به من خنديدي.

يادت هست مجنون شدم؟ يا فرهاد ؟
از روزي که يادم هست تو ليلي بودي؛
و هنوز هم هستي ، و تا ابد خواهي ماند.
يادم هست ظرفم را که شکستي ،
بر بيستونِ دلم حک کردم :
عشق را بايد کُشت،
يا با دروغ ، از روبرو ، يا با خيانت ، از پُشت.
پس از آن روز،
صلاح مملکتم را در دست خسروان ديدم؛
پس از آن روز - تا امروز -
نه « دوستت دارم » ارزشي داشت، و نه عشق معني مي داد.

يادت هست وقتي اشکهايم را ديدي بازگشتي ؟
ديگر درست يادم نيست؛ من تمساح نبودم ، يا بودم ؟
يادم هست که يک بار خيانت کردم ،
و يک عمر دروغ گفتم ،
و تو فهميدي ،
و دلت نشکست ،
خُرد شد ، ريز ريز شد و زمين ريخت.
پس از آن روز - تا امروز -
نه « دوستت دارم » هايم را دوست داشتي ، نه به چشمانم اعتماد داشتي.

يادت هست شبِ قبل از رفتنت مرا بوسيدي؟
و به من گفتي که منتظر مي ماني ؛ يا نگفتي؟ يادم نيست.
يادم هست سيمهاي تلفن گرمي صدايت را مي خوردند ،
و بوسه هايي که با حروف تايپ شده مي فرستادي در راه مي مُردند.
اشکهايم که تمام شد، دلم پر از خالي شد، خام شد.
مي داني ،
دروغ ِ اول سخت است، بعدي راحت مي شود.
يادم هست خيانت غير ممکن مي نمود ،
ولي آن هم - به لطف فاصله - کم کم عادت مي شود.
شايد نتوانم بهترين روز زندگي ام را به ياد بياورم ،
ولي تا ابد مي دانم ،
بد ترين روز زندگي ام همان روزي بود که تصادف کردم ،
و به تقدير ايمان آوردم ،
وقتي تو دقيقا در همان روز همه چيز را فهميدي.

يادت هست روزي که به ديدنم آمدي پيرهن سفيدت را پوشيدي؟
من هنوز از ديدن اقيانوس آرام سرمست بودم ؛ يا از ديدن چشمان تو؟ يادم نيست.
يادم هست گذشته ام را به يادم نياوردي ،
و برايم بهترين آرزوها را کردي ، و باز مرا در آغوشت گرفتی ،
و باز مرا بوسيدي ، و به سوي اقيانوس ديگري رفتي.
شايد اگر داستان ما افسانه نبود،
همين جا پيش من مي ماندي ، و ديگر نه دوري بود و نه درد و نه دلتنگي.
ولي در افسانه ء ما، دوري شرط لازم بود ،
و تو - فرشته ء زيباي من - باز هم زشتي هاي مرا ديدي.

يادت هست چند ماهي حرفهاي مرا از دهان ديگري شنيدي؟
و من از دست خودم بسيار رنجيدم؛ يا از دست تو هم؟ يادم نيست.
يادم هست خودم خشتها را کج نهادم ،
و حالا من بودم و ديوار کجي که هيچ گاه به ثريا نرساندم.
و چه مرزهايي که شکست ،
و چه حرفهايي که روزي هزار بار آرزو مي کنم هرگز نمي شنيدي.

اقيانوس اطلس هنوز هم به آرام نرسيده است ،
و ديروز مادرم گفت که دماوند هنوز هم قله ء دنا را نديده است ،
ولي امروز تو باز هم به من رسيدي ، يا من به تو رسيدم ، واقعا نمي دانم.

حس مي کني؟
که اينبار همديگر را جور ديگري مي بوسيم؟
مي بيني؟
که اينبار چقدر راحت « دوستت دارم » ها را مي گوييم؟
دقت مي کني؟
که اينبار ديگر از گذشته هيچ چيزي نمي گوييم؟
مي داني،
داشتم فکر مي کردم نکند بزرگ شده ايم؟
نکند زمانش رسيده است ، که فصل آخر افسانه ء مان را بنويسيم؟

داستان من و تو ، افسانه ء قشنگي است.
يک افسانه قشنگ ، پايان قشنگي دارد؛ يا ندارد؟ يادم نيست.
زمان ، حافظه اش خوب است ؛ مطمئنم مي داند.
برايش صبر مي کنم ، تا افسانه ء قشنگمان را به پايان برساند.
مي داني،
من مي دانم- هر چه که پيش آيد -
هر کسي هر روز هر جايي داستان من و تو را بخواند ،
به خودش خواهد گفت :‌
داستان من و تو ، افسانه ء قشنگي است.
...

دكمه‌هاي آسانسور، وقتي به ترتيب از پايين روشن ميشن تو رو ياده چيزي نميندازه؟
از يك شروع ميشه، دونه دونه هر چراغي چند لحظه روشنه، بعد خاموش ميشه، دكمه بالايي روشن ميشه
صداي ضعيف يه آهنگ مياد، گاهي بعضي جاها مي ايسته، كسي مياد، كسي ميره، بعد همينجوري ميره بالا ، دكمه ها به ترتيب روشن و خاموش ميشن، تا آخر
آخرش يه جا ميايسته، ديگه دكمه‌اي روشن نميشه، همينجوري اگه بايستي چراغ هم خاموش ميشه
نه كسي مياد، نه كسي ميره، نه چراغي روشن ميشه، نه صداي ضعيف آهنگي، ميتوني منتظر بشي كسي از جايي كه هستي تو رو پائين بكشه، ميتوني خودت بري پائين، ميتوني يه راهي پيدا كني بازم بري بالاتر، ميتوني منتظر كسي بشي كه راه بالا رو نشونت بده، ميتوني هم هيچ كاري نكني، بشيني همون گوشه آسانسور و فكر كني كه اينجا ديگه آخرشه.
.
.
.
نشستم .. دارم فکر میکنم ...
...



يه شب ما قهر کرديم، مثه دوتا بچه، بعد من ميدوييدم که فرار کنم از دستت، بعد تو دنبالم ميدوييدي،‌ من می ايستادم که بهت بگم نيا، تو می ايستادی و بهم ميگفتی که برم، بعد من دوباره ميدوييدم، بعد خسته ميشدم ميگفتم بيا برگرديم خونه، تو ميگفتی نه قهريم که، پس برو، من ميرفتم، باز تو می اومدي، کنارم نه، پشت سرم ده قدم دورتر، همينجوری همه جا رو دنبال هم دوييديم، بعد خيلی که دير شد، گرسنمون هم شد، رفتيم خونه، شام خورديم و با هم فيلم ديديم و حرف زديم و خوابيديم،‌ حالا ميای يه بار ديگه هم قهر کنيم؟! [+]
...


Lyrics:

Nothing could be bring me closer.
Nothing could be bring me near.
Where is the road I follow?
Believing, leave.

It’s under, under, under my feet.
The scene spread out there before me.
Better I go where the land touches sea.
There is my trust in what I believe.

That’s what keeps me,
That’s what keeps me,
That’s what keeps me down,
To leave it, believe it,
Leave it all behind ...

Shifting the dream
Nothing could bring me further from my old friend time
Shifting the dream
Charging the scene
I know where I marked the signs
Suffer the dreams of a world gone mad
I like it like that and I know it

I know it well, ugly and sweet
A temper man who said believe in his dream.

That’s what keeps me
That’s what keeps me
That’s what keeps me down
I sent it on an airline plane
I sent it off in an airplane
That never left the ground ..

That’s what keeps me,
That’s what keeps me,
That’s what keeps me down,
To leave it, believe it.
Leave it all behind ...
...

زنگ زد
صداش میلرزید ...
- چته تو، خوبی؟
- قصه بگو برام ...
یکی بود یکی نبود
یه شازده کوچولویی بود که یه گل رز قرمز داشت
شازده کوچولو اونقدر این گلشو دوست داشت که نمیخواست حتی یه ذره گرد روی گلش بشینه
برای همین هر روز میرفت گلشو ناز میکرد، بوش میکرد، تو چشماش نگاه میکرد، ازش مواظبت میکرد، وقتی هم که میخواست بره از پیش گلش یه محفظه ی شیشه ای میذاشت روش که هیچی و هیچکس نتونه گلشو اذیت کنه، ناراحت کنه، برنجونه، اشکشو دربیاره، صداشو بلرزونه، که گلش هیچوقت غمگین نشه ٬ هیچوقت غصه‌ش نشه ...
بعد کم کم این شازده کوچولو عاشق گل رزش شد

- هنوزم عاشقمی ؟
: نه، هنوز می پرستمت ...

من میدونم که اونجوری با خودش داره لبخند میزنه دیگه ... یادته؟

- نپر وسط حرفم دیگه، دارم برات قصه میگم ...

آره، داشتم میگفتم که شازده کوچولوی قصه ی ما کم کم به گلش عاشق شد
بعد شازده کوچولو یه روز مجبور شد بره سفر
گلش هم حاضر نشد که باهاش بیاد که
شازده کوچولو تنها رفت
گلش هم تنها موند
حالا همه گلشو اذیت می کنن
گلش غمگینه ..
گلش غصه‌شه ...
گلش تنهاست ...

قصه ی ما به سر رسید .. شازده کوچولو به خونه‌ش نرسید ...
البته کی میدونه ٬ شایدم یه روز برسه .

- قشنگ بود؟
- :)

میدونی ... از پشت تلفن که :) معلوم نمیشه، میشه؟
...

بعضي وقتا گفتن يا نوشتن يه چيزايي مثل بوسيدن يه كسيه كه خوابيده
اگه ببوسيش بيدار ميشه
خوابي كه ميبينه نصفه ميمونه
اگه نه، لذت بوسيدنشو وقتي خوابه از دست دادي
مثه كاري كه ميخواي انجام بدي ولي حيفت مياد يا ميترسي اونجوري كه ميخواي نباشه
مثه مردن، ميخواي بميري ولي ميترسي اونطرف خدايي در كار نباشه
مثه وايسادن لبه دنيا مي مونه
مثه وقتايي كه زندگي به وضوح، به مرگ تكيه داده ...
...

یکی بود.. یکی نبود...
غیر از خدای مهربون، تو آسمون قصه مون، هیچکس نبود
یه گوزنی بود، با پوست آهویی روشن و شاخهای کلفت قهوه ای، با یه بلوز صورتی که سرآستین و یقه ی این بلوزش قرمز بود، آره، قرمزه قرمز، درست رنگ لبهای تو بعد از خوردن یه بستنی یخی شاتوتی
این گوزن قصه ی ما دو تا چشم سیاه هم داشت، دو تا چشم سیاه دایره ای، نه ازین چشم دکمه ای ها که روی همه ی عروسکا میدوزندها، دو تا چشم سیاه که برق سفید تو خودشون داشت، ازون برق های آسمونی که پر از نور و ستاره ست
این گوزن قصه ی ما یه صاحبی هم داشت، یه صاحبی که البته اون دیگه گوزن نبود، یه آدم بود، یه آدم واقعیه راست راستکی، یه گوشه ای ازین دنیای خدا
یه جایی تو یه خونه ای ٬ تو یه کشوری ٬ تو یه مرزایی ..
یه صاحبی که تو گردنش یه دعا بود، عین یه آویز، عین یه گردن بند، که وقتی که هیچکس نبود که اون باهاش حرف بزنه و حرفاشو بگه و گریه هاشو بکنه و بغل بشه، اون دعایی را که توی اون کیف کوچولو بود میگرفت تو مشتش و محکم فشارش میداد، بعد همونجوری که اون دعا را داشت فشار میداد با خدا حرف میزد و همینطوری که وسط حرفاش کم کم اشکش میخواست بچکه پایین، محکمتر و محکمتر توی مشتش فشارش میداد، اونقدر که گوشه های اون گردنبنده کف دستشو زخمی و قرمز میکرد ..
صاحب اون گوزنه عاشق رنگ سفید بود، دلش میخواست که همیشه لباس سفید بپوشه، یه دست سفید، بلیز گشاد و شلوار گشاد، نازکه نازک، که هوا موقعه راه رفتنش همه ی تنش را قلقلک بده، که همیشه تنش با هوا همدما باشه ...

گذشت و گذشت
گوزنه کم کم به صاحبش عاشق شد، آخه میدونین، گوزنه از صبح تا شب که به جز صاحبش کسی را نمیدید که، نشسته بود بالای میز توی اتاق کارش، چشماشم دوخته شده بود به اون نقطه ای که اون آدمه همیشه اونجا می نشست، فقط اونو میدید، چون گوزنه قصه مون یه عروسک بود شبا هم که نمی خوابید، اونموقعا هم داشت صاحبش را نگاه میکرد، با یه نگاه عاشقونه
آره، گوزنه قصه مون عاشقه یه پسری شده بود که عین فرشته ها، فقط لباس سفید میپوشید و یه دعا هم انداخته بود تو گردنش ...

ولی حیف که پسره قصه مون ازین عاشقیش خبر نداشت، خوب تقصیر اونم که نبود، اون آخه از کجا باید میدونست که عروسکا هم میتونن عاشق بشن، اونم عاشق یه آدم راست راستکی، یه آدمی که عروسک نیست ...

نمیدونم چقدر وقت گذشت، فک کنم به حساب دنیای عروسکا شد یه عالمه سال و خیلی تا ماه و یه کلی روز ٬ تا ...

چند روز بود که گوزنه میدید که صاحبش پشت میز کارش نمیشینه، همه ش پنجره را باز میکنه و میشینه روی تختش و به یه نقطه ای که معلوم نیست کجاست خیره میشه و پشت سر هم سیگار میکشه، دووووووود، دوووووووود، اونقدر که چشمای قشنگش سرخه سرخ میشدن و از پشت دود دیگه هیچی معلوم نبود
گوزنه ما خیلی نگران بود، چون پسره انگاری اصلا دیگه اونو نمیدید، حتی دیگه وقتی میومد تو اتاق یه دونه نمیزد پس کله ی گوزنه که بهش بگه چطوری تو کره خر، وخامت اوضاع را گوزنه قصه مون ازینجا بود که فهمید

تا اینکه یه روز
پسره
بعد از یه کلی سیگار دود کردن و خیره شدن به در و دیوار
چشماشو دوخت تو چشمای سیاه و براق گوزنه
بعد
بهش گفت
هی کره خر،
من یه دختری دیدم
که چشماش خیلی خیلی قشنگه
درست به قشنگیه چشمهای تو
درست همونجوری که اگه تو زنده بودی و این چشمات واقعی بود، من عاشقشون میشدم
چشماش عین چشمای توئه، عاشق چشماش شدم
میفهمی ؟ عاشق ..
من عاشق شدم
ولی حیف که تو عروسکی .. نمیفهمی عاشق شدن یعنی چی

بعد ...
گوزن قصه ی ما

شکست .. از تو شکست ...

زیبا شیرازی: چهار فصل

...

یه قصه داره این دلم ...


زیبا شیرازی: قصه

یکی بود.. یکی نبود...
یه روز تو یه مزرعه خیلی بزرگ ذرت یه مترسک مثل صلیب بود که تمام تنش پر از کاه بود..
کار این مترسکه این بود که از صبح تا شب تو مزرعه وای میستاد که کلاغها نیان سراغ بلالها..
کلاغها هم روی تیر چراغ برق بقل مزرعه می شستن و به ذرتها نگاه می کردن...
ولی خب می ترسیدن که برن سراغ ذرتها..آخه مترسکه اونجا بود...
یه روز یه کلاغه روی تیر چراق نشسته بود و داشت به مترسکه نگاه می کرد...
اون وقت دید که مترسکه داره می خنده...
برگشت گفت چیه الکی می خندی.. داری به این می خندی که ما نمی تونیم بیایم ذرتها رو بخوریم...؟
ولی مترسکه فقط خندید...
کلاغه گفت ااا.. نخند دیگه....
مترسکه بازم خندید...
کلاغه گفت نکنه می خوای با من دوست باشی؟
مترسکه دوباره خندید...
کلاغه گفت آره؟ می خوای دوست باشیم؟
مترسکه این دفه کله شو اینجوری اورد پایین و گفت اوهوم...
کلاغه گفت چه جوری؟
مترسکه گفت بیا بشین رو شونه من...
اون وقت کلاغه اومد و نشست رو شونه مترسکه...
بعدش گفت یعنی می ذاری از ذرتها بخورم؟
مترسکه گفت آره .. با هم دوستیم دیگه... کلاغه هم خندید...
رفت و نشست و شروع کرد به خوردن بلالها...
بعدم پرید و رفت تا به بقیه کلاغها هم بگه...
بقیه کلاغها گفتن که حتما نقشه ای تو کار بوده و حتما این یه دامه و حاضر نشدن بیان...
اون وقت کلاغه رفت پیش مترسکه و بهش گفت که بقیه باور نمی کنن تو می خوای با ما دوست باشی..
مترسکه گفت خوب کاری نداره.. تو همه رو صدا کن... بعد جلوشون با نوکت یه کاه از تو قلب من در بیار اون وقت بقیه می بینن که من کاری ندارم و باور می کنن...
کلاغه هم همین کارو کرد...
بقیه کلاغها هم که دیدن وقتی کلاغه توقلب مترسک نوک می زنه و اون فقط می خنده بال زدن و اومدن پایین و شروغ کردن به خوردن ذرتها...
بعدم هر کدوم رفتن هی به قلب مترسکه نوک زدن و کاه هاشو کشیدن بیرون...
مترسکه لبخند می زد...
اون وقت یکی از کلاغها که رفت نوک بزنه دید قلب مترسکه تموم شده...
کلاغها ناراحت شدن...
فکر کردن که چه جوری می تونن جلوی یکی که قلبشو درآوردن و لبخند می زنه بشینن و همه ذرتها رو بخورن؟
اون وقت همه با هم حمله کردن به چشای مترسک که کور شه و دیگه چیزی نبینه...
چشمای مترسک رو در آوردن ...
مترسک مزرعه ی ما دیگه چشم نداشت ...
ولی هنوز میخندید ..
از مترسک قصه ی ما یه لبخند باقی موند
فقط یه لبخند ...
بعدم کلاغا همه ذرتها رو خوردن و رفتن سراغ یه مزرعه دیگه...
اون وقت تو یه مزرعه خالی یه مترسک موند که نه قلب داشت نه چشم....
و میخندید ...
فکر کنم قصه ما به سر رسید... کلاغه هم ...
کلاغه هم داره می ره سراغ یه مزرعه دیگه...
و مترسکه قصه ما ... داره میخنده ...
هنوز

راستی ، مترسکه چرا داره میخنده؟
...


یکی اینجا هست
که داره آرومی گریه می کنه
جلوی من نشسته ها، داره جلوی من گریه می کنه
چشماشم خیسه خیسه قرمزه قرمزه
منم نشستم جلوش دارم نگاهش می کنم
نمیتونمم که برم بغلش کنم بگم نازی نازی، گریه نکن که، آخی، الهی
آخه نشسته پشت شیشه
پشت دیوار شیشه‌ای
اونور شیشه اونه، اینور شیشه منم
هردوتامون همدیگه را میتونیم ببینیم ولی نمیتونم از یه حدی بیشتر بریم نزدیکتر و جلوتر، چونکه با صورت میریم تو شیشه
حرفای همدیگه را هم نمیتونیم بشنویم
میدونی چیکار می کنیم که بتونیم حرفامونو به هم بگیم؟
هر کدوممون یه دفتر بزرگ داریم با یه مداد، ازین مداد واقعیاها نه مداد نوکی، ازین مدادا که موقعه نوشتن خش خش صدا میدن
هی روی یه کاغذ ازون دفتر گندهه مینویسیم، بعدش اون صفحه که پر شد میکنیمش و میچسبونیم با کف دستمون پشت شیشه که اون یکی بتونه بخونه
میدونی
فرشته ی مهربونمون گفته که وقتی توی همه ی صفحه های اون دفتر گندهه برای همدیگه نوشتیم و نشون هم دادیم، اونوقت این دیوار شیشه ایه دود میشه و میره هوا
هوووووم
اونموقع اگه گریه کنه من میتونم برم بغلش کنم بگم آخی، چشمای خیس قشنگشو ...
.
.
.
یکی اینجا هست که پشت دیوار شیشه‌ای با چشمای پف کرده آروم خوابیده ... تنها ٬ با چشمای خیس قشنگ ...
...


Lyrics:

Once upon a time you dressed so fine
You threw the bums a dime in your prime, didn't you?
People'd call, say, Beware doll, you're bound to fall
You thought they were all kiddin' you
You used to laugh about
Everybody that was hangin' out
Now you don't talk so loud
Now you don't seem so proud
About having to be scrounging for your next meal.
How does it feel
How does it feel
To be without a home
Like a complete unknown
Like a rolling stone?
You've gone to the finest school all right, Miss Lonely
But you know you only used to get juiced in it
And nobody has ever taught you how to live on the street
And now you find out you're gonna have to get used to it
You said you'd never compromise
With the mystery tramp, but now you realize
He's not selling any alibis
As you stare into the vacuum of his eyes
And ask him do you want to make a deal?
How does it feel
How does it feel
To be on your own
With no direction home
Like a complete unknown
Like a rolling stone?
You never turned around to see the frowns on the jugglers and the clowns
When they all come down and did tricks for you
You never understood that it ain't no good
You shouldn't let other people get your kicks for you
You used to ride on the chrome horse with your diplomat
Who carried on his shoulder a Siamese cat
Ain't it hard when you discover that
He really wasn't where it's at
After he took from you everything he could steal.
How does it feel
How does it feel
To be on your own
With no direction home
Like a complete unknown
Like a rolling stone?
Princess on the steeple and all the pretty people
They're drinkin', thinkin' that they got it made
Exchanging all kinds of precious gifts and things
But you'd better lift your diamond ring, you'd better pawn it babe
You used to be so amused
At Napoleon in rags and the language that he used
Go to him now, he calls you, you can't refuse
When you got nothing, you got nothing to lose
You're invisible now, you got no secrets to conceal.
How does it feel
How does it feel
To be on your own
With no direction home
Like a complete unknown
Like a rolling stone?

...

چيزی که انسان را به زانو در مياره عشق نيست ٬ تضمين اونه ... مثل زمانيکه شک ميکنی اسلحه پُره ٬ يا خالی! [+]
...

فلاش بک ...

Maybe the question is How To Be ... or How Much To Be ?!!


باید لباسامومو عوض کنم ... بعضی وقتا تو هیچی جا نمیشم . همه چی تنگه .. خیلی تنگ ... همه چی یه جوریه ... حتی تو صدای تو هم دیگه جا نمیشم ... این توریه چیه که انداختن رو همه چی ؟ میثم ؟ میثم‌ ؟‌ چند خط گوش میدی ؟ یادته ؟ دونه دونشونو یادته ؟ همون توریا رو میگم ... همون اسما ... فرق ما میدونی چیه ؟ میدونی فرق ما تو آخر شبامونه ؟ تو خوابیدنامون ٬ تو همین ندونستنا و نفهمیدنا .. تو همین تنگ بودنا ... تو دیدی و زبونت بند اومد ٬ من فهمیدم و دیوونه شدم ٬ اونا نخواستن و نخوندن و موندن ...
باید خط بزنم .. یه چیزی هست که باید خط‌خطیش کنم .. یه جایی رو میخوام که نقاشی کنم ... با مدادرنگیایی که نوکشون شیکسته . میخوام رو آینه‌مون یه نقاشی بکشم ... میدونستی خوشگل شدم ؟ خیلی ... خیلی خوشگل شدم ... چشام خوشگل شده ... خیلی ... لباس تنگ بهم میاد نه ؟ به چشام که خیلی میاد ... به خصوص وقتی میبندمشون ...


وان لَست گودبای ... (آناتما)

...

نخستین نیاز آدمی، امنیت است ...

میدونی؟ امنیته خالص وقتیه که یه غول گنده ببینی که یه پالتوی سرمه ای پوشیده که دکمه هاشو نبسته، بعدش دو طرف پالتوشو بگیره کنار و تو بری از زیر پالتو بغلش کنی، بعد دکمه های پالتوشو روی تو ببنده و محکم از روی پالتو بغلت کنه، امنیت اون فضای کوچیک و گرمیه که تو الآن با لذت، تو یه شب سرد زمستونی، توش غرق شدی. و میدونی که هیچکیه هیچکی نمیتونه اونو ازت بگیره، چونکه هیچکی زورش به یه غول گنده ی پالتو پوش نمیرسه



گوزنه من، دستاشو چسبونده به هم، سرش را هم گرفته رو به آسمون، فک کنم داره برای صاحبش دعا می کنه، میگه هی خداهه، این بچه را آروم کن، شاید خداهه دعای یه گوزنو بیشتر از خودم قبول کنه، نه؟

دیروزی میگه گرمه؟ میگم آره، میگه really؟ بازم میگم که آره
معلومه که گرمه
هیچوقتی هم سردش نمیشه
گرماش هم کم نمیشه
هیچوقت
آره، شاید تو دلت بگی که من الآن دارم این فکرو میکنم ولی ممکنه که یه روزی بیاد که اونقده سرد بشه که پاره بشه، ولی اونروز و اومدنش مهم نیست، مهم اطمینانیه که من الآن دارم، از گرمی و همیشگیش، باور کن

یه دختری بود میخواست پنج تا شوهر کنه
چهار تا ازین پنج تا را هم پیدا کرده بود
یکیشون رفت نامزد کرد
یکیشون اصن دختره را نشناخت، بهش گفت شما؟
یکیشون خلووو شده میخواد بره سرطان بگیره
اون یکیشون هم داره تزشو مینویسه فعلا اعصاب نداره
دختره قصه ی ما موند بی شوهر
:)

شایدم گوزنم دعا نمی کنه، داره برام دست میزنه، میگه آفرین گله، تو میتونی، تو میتونی، منم خر شدم، این پسته لواشکیم تموم شه میرم سر پروژه م

همونقدی که ازین آقای حکایتی من خوشم میومد، از آلیس در سرزمین عجایب بدم میومد، اگه یکمی چاخان های این قصه را کمتر میکردن خیلی هیجانش بیشتر میشد، اگه یه آدمه همه ش تو خیال و رویایی از یه قصه الکی این مدلی خوشش نمیاد من نمی فهمم چیجوری این همه آدمای اصلا همیشه تو واقعیت و اینا اینقدر این قصه را دوست دارن، شاید میخوان کمبود رویاشون را با اون ارضا کنند، هوووووووم

هووووم با هوممممممم خیلی فرق داره ها
هوووووم توش درده، یه درد سرد و تیز

شایدم باید بمیرم

من الآن سیگار میخوام
اونمدلی که دودش را بکشم پایین
سرم گیج بره
حالم از هر چی سیگاره به هم بخوره
بعدش تو همون حالت حال به هم خوردنم یه پک محکم و عمیق دیگه بزنم
با چشمای نیمه بسته ی خماری که پشت یه عالمه دود مخفی میشن
با یه نفسی که با صدا میاد و میره
با یه سری گیج میره
یه آدمی که منگه
که میخواد بمیره

من اونقدر بد نبودم که برم جهنم، خودم میدونم
بهشتم نمیخوام اصلا
هی خدا، من میخوام تموم بشم، همین الآن، همین جا، خوب؟

میگه مزرعه مون آتیش گرفته، همه ش سوخته به جز مترسک تنهاش، همه ی کلاغا هم میان تو مزرعه و از مترسکمون نمیترسن، دیگه هیچ جایی برای قایم شدن و دنبال هم دویدن نیست،میگه همه ی مزرعه های دنیا همین اند، دیگه به فکر مزرعه نباش

شایدم گوزنه خوابه اصلا، دستاشو مثله این بچه های کوچولو چسبونده به هم که بذاره زیر سرش رو بالیش، اصنم خبر نداره که صاحبش یه دونه هم حتی آروم نیست، چه برسه به دو تا و سه تا و خیلی

یه دختری یه جایی با یه تی شرت قرمزه قرمز و یه شلوار جین آبیه آبی، منتظر یه پسری با تی شرت آبیه روشن و شلوار کرم وایستاده، پسره خوابه که

من پاییز میخوام، با کاپشن و لباس گرم، با هااا کردن تو هوا و یه ابر سفید جلوی دهنم، با یه لیوان یکبار مصرف سفید پر از قهوه ی داغه داغ، با یه خیابون دراز که بارون دیشب کفش یخ زده روی برگ های نارنجی و قهوه ایه مرده، با درختای لخت که شاخه هاشونو گرفتن بالا سرم، با یه عالمه کلاغ که میگن قار قااار، یه خیابونی که آخر نداشته باشه، که من بتونم همینجوری سرمو بگیرم پایین جلوی بخار قهوه م و توی یه خط مستقیم، آروم و سنگین راه برم، با خودم فک کنم که همیشه که پاییز و زمستون نمیمونه، یه روزی هم بهار میاد، راستی، من دو بار به دنیا اومدم ها، هر دوبارش هم تو بهار :)

اگه فرض کنی که عمرت یه زمانه ثابتیه که تو داری ازون زمان هر روز یکمیش را خرج میکنی، میتونی الآن خوشحال باشی که یه روز به تموم شدنت نزدیگتر شدی، خوب؟

خیلی وقته که به این فک می کنم
که بالاخره یه روزی من از تو منفجر میشم
کاملا فیزیکی
اونقدر از تو فشار میاد که از بیرون تیکه تیکه کنه
شایدم آرامش اون انفجار باشه، کاملا فیزیکی
...

حرف که برای گفتن زیاده ولی دست آدم بعضی وقتا دیگه به نوشتن نمیره (!!) وگرنه ... قصه‌ی اون مردی که تو یه اتاق تاریک نشسته بود و داشت تنهایی به جای دونفر شطرنج بازی میکرد ... و میخندید ... و گریه می‌کرد ...
...

از ما گذشت...
باید به ابر بیاموزیم
تا از عطش گیاه نمیرد ...
...

درست لحظه ای که نباید عاشق میشی .. و درست وقتی که باید .... پااااااق.
...

روباته ٬ روباته . یه روبات مریض سرطانی . نه خله ٬ نه گاوه ٬ نه دندون . یه روباته ٬ مریض سرطانی .
...

مرد با سرطان خودکشی کرد و مزرعه با خشم خداوندی سوخت . و مترسک ... همیشه مترسک ماند ٬ و همیشه تنها ... و همیشه به کلاغ‌ها خندید.
...

هجوم کلمه‌ها بعضی وقتا آدم رو فلج میکنن . یه دنیا حرف گیر کرده که ... قصه‌ نه ها ٬‌ حرف . بعضی وقتا به یه جایی میرسی که آرزوی مرگ میکنی ٬ بعضی وقتا از اونجا میگذری دیگه اصلاً آرزو نمیتونی بکنی.

الان فهمیدم٬‌ نه دیدم ؛ من سرطان دارم . به زودی هم میمیرم. نمدونم چقد زود ولی همین . من تموم میشم . تموم شدن که بد نیست ولی ... قصه‌ی کلاغ و عقاب بود ٬ اونجا که عقاب واسه اینکه زندگیش زیاد بشه میره میشینه هم‌غذای کلاغ میشه تو گنداب ...

مرگ اون لحظه‌ایه که من الان دیدم. چشمام رو بسته‌م و آخر قصه‌م رو دیدم. من میتونم آینده رو ببینم گفته بودم دیگه نه ؟ همونجوری که زبون پرنده‌ها رو میفهمم. اون پرنده‌هه بود مال شبای عاشقیم ٬ تو اون خونه قبلیه ٬ اون اینجا دیگه نیست . تو این خونه صدای هیچ پرنده‌ای نمیاد. این یه مرحله‌ست نه ؟

شاید شبیه اون مرحله‌ایکه عقابه بعد از رسیدن به ملکوت می‌ترسه ٬ تردید میکنه ٬ برمی‌گرده و دوباره میشینه پیش کلاغه تو لجن. عقابه سرطان داره و میمیره .

یه نگاهی به دور و برت میندازی .. خالیه ... خودت خالیش کردی . حالا برو بمیر. شب بخیر.
...

و اون مردی که هیچ وقت سایه ای نداشت ...
پ.ن. [موسیقی متن!]
پ.پ.ن. [ینجا]
...

بازی که تموم شد یه نگا بهم کرد ٬ دستشو آورد بالا سه تا انگشتشو خم کرد جمع تو دشتش دو تاش رو هم به هم چشبوند که بشه شبیه یه هفت تیر . سرم رو نشونه گرفت ٬ بعد گفت بنگ ... خندید و رفت ٬ و هیچ وقت نشنید صدای جمجمه‌ی منو که گفت ... پاااااق ...
...

یکی بود
که عاشقه دویدن بود
اونقدر تند که باد توی گوشش زوزه بکشه
دویدن با چشمای بسته
یکی بود که یه نصفه شبی، توی یه اتوبانی، خلاف جهت حرکت ماشینا، با چشمای بسته، روی اون خط تیکه تیکه ی وسط اتوبان، شروع کرد به دویدن
اونقدر تند دوید و زوزه ی باد توی گوشش اونقدر بلند بود که صدای بوق کامیونی که از روبرو میومد نشنید
بعد رفت زیر کامیون
له شد
همه ی استخوناش شکست
همه ی خون بدنش هم ریخت روی زمین
بعد یه آمبولانس اومد و تفاله ی تنش را جمع کرد
بعد آمبولانسه رفت زیر قطار
همون تفاله ای هم که ازش مونده بود اول له شد و بعدشم آتیش گرفت و سوخت
راستی، این یارو وقتی رفت زیر کامیون جمجمه ش ترکید، گفت پااااااااق
...

...پشت سر نيست فضايی زنده
پشت سر مرغ نمی خواند
پشت سر باد نمی آيد
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است
پشت سر روی همه فرفره ها خاک نشسته است
پشت سر خستگی تاريخ است...
...

انسان چشمانش را می بندد و زنی که در میان بازوانش قرار دارد زن دیگری میشود. و بعد از عشقبازی دوباره او همان زن قبلی می شود؛ ولی تمام حق شناسی ما تقدیم او می شود، و این حق شناسی هرچقدر که تصور و تصنع غالب باشد گرم تر و صمیمانه تر نشان داده می شود
...

پسرک عاشق کمرویی که تمام شجاعتش در این است که دزدکی دستش را، بی آنکه معشوقه اش بفهمد، به دست او بزند. و بعد دست خودش را به خاطر آنکه چنان افتخاری نصیبش شده است نوازش کند و بپرستد.
...

بارباپاپا الان داره با خودش میگه عوض بشم ؟ عوض نشم ؟ عوض بشم ، عوضی نشم .. عوضی بشم ، عوض کی بشم ؟ ... باباپاپا یه کمی خل شده.
.
.
بارباپاپا الان دلش میخواد پروفوزول بالتازال اینجا بود بعد اون پروفوسوره دیگه هرچی باشه بلده عاقل باشه. بارباپاپا فقط بلده عوض بشه. بارباپاپا اصلا دلش میخواد وتووتو بشه بذاره بره یه جای دور که صداش میکنن و الان باید اونجا باشه ولی بارباپاپا ...

پی نوشت دو ساعت بعد: نه ... مثکه من جدی جدی دارم قاطی میکنما ... اااااا ...
...





فرض کن
شبی که من دارم میرم بارون بیاد
بعدش وقتی که خدافظی می کنیم با هم تو بری بعد از خدافظی زیر بارون راه بری
یه کلی خیابونای دراز و خلوتو پیاده بری
نصفه شب هم هست دیگه خوب، هیچکس تقریبا توی خیابونا نیست
بعد تو همینجوری خیس بشی و بازم بی هدف همینطوری راه بری و راه بری و راه بری
چتر هم نداشته باشی
پشت سر هم سیگار هم بکشی، بارونش ملایمه، سیگارت خاموش نمیشه موقعه راه رفتن
بعدش صبح که شد و خورشید که دراومد میای خونه و میری توی اون اوتاقت و روی اون تختت میخوابی
بعدش تب می کنی و مریض میشی، داغ داغ
بعدش من زنگ می زنم و میگم که من رسیدم
بعدش من گریه می کنم
تو هم تب داری
هوممممم
داغ ِ داغ

...

یکی بود یکی نبود، اونقدر یکی نبود که حتی اون خدای مهربونه تو قصه ها هم دیگه توی آسمون نبود
یه اتاقی بود تاریکه تاریک که از توش صدای هق هق میومد، یه هق هقی که انگاری میخواد صاحبش بترکه ولی دستشو محکم گرفته جلوی دهنش که صدای هق هق بلند نشه و یه موقع نترکه، آخه خیلی زشته آدم گریه کنه که، مخصوصا اگه توی خونه تنها نباشه، مخصوصا اگه هم خونه ایش یه آدمی، یه دوستی، یه همکلاسی یا همکاری باشه که اصلا تا حالا گریه ی اونو ندیده، مگه نه؟ بعدش صاحبه این صدای هق هق، توی اون یکی دستش که جلوی دهنش نگرفته بود، یه نخ سیگار روشن یا به قول سهراب یه شاخه ی نور گرفته بود، که نمی کشیدش، چون نمیتونست هم با یه دست جلوی دهنشو محکم بگیره و هم با اونیکی دستش سیگار بکشه که، چون اولا دستش داشت تند تند میلرزید و دوما هم اصلا دهنش بسته بود که، بعدش خاکستر سیگار میریخت روی موکت و موکت را سیاه می کرد، تنها روشنایی اتاق هم قرمزیه آتیش نوک این سیگاره بود، بعدش یهویی، یهوییه خیلی یهویی، دختره قصه ی ما، نمیتونه دیگه خودشو نگه داره، سیگارش از دستش میافته پایین و اون وسطای راه یه جایی خاموش میشه، بعد سرشو خم می کنه تا نزدیکه زانوهاش، دو تا دستاشو میکنه لای موهاش و محکم شقیقه هاشو فشار میده، بعد یهویی اگه تو بیرونه اتاق باشی میشنوی که یکی داره زااااااار میزنه، ازون مدلهایی که یه زمانه خیلی خیلی زیادی این گریه انگاری مونده و هیچکس نبوده که این دختر کوچولوی ما را بغل کنه که اون راحت گریه هاشو بکنه،میدونی، صدای گریه ی یکی را شنیدن، اونم اینجوری، خیلی درد داره ها، خیلی خیلی زیاد،بعد این دختره ما، سرشو که خم کرده، دماغش تقریبا نزدیکای گردنشه، برای همین توی دماغش بوی عطر خودشه، همون عطری که همیشه به گردنش میزنه، برای همین، بوی اون عطر سردی که داره بهش نزدیک میشه را نمیشنوه، فقط یهویی، وسط اون اوج شکستن و پایین ریختنش، میبینه که دو تا بازوی بزرگ اومد و همه ی تنش را غرق کرد، ود تا بازوی خیلی امن، دیدی که وقتی داری گریه می کنی و میرسی به یه جای امن گریه ت شدیدتر میشه، حالا چه برسه به اینکه برسی به یه جای خیلی امن، برای همین صدای زار زدنش داره بلند تر میشه دیگه خوب، بعد سرشو محکم میچسبونه روی قلب اون بغل امن، با دستاشم بلوزشو چنگ میزنه، همینجوری گریه می کنه و میلرزه، میلرزه، میفهمی این یعنی چی؟
نمی فهمی دیگه
نمی فهمی شکستن یعنی چی
نمی فهمی گریه کردنه یه آدمه شکسته یعنی چی
نمی فهمی صدای زار زدنه یه آدمه شکسته را شنیدن یعنی چی
تو که تا حالا یه آدمه شکسته را بغل نکردی، توی تاریکی توی چشماش نگاه نکردی
پس برای چی اصلا من بیام اینارو برای تو بگم، هاان؟
فقط ببین، اون آدمی که اومد دختره را بغل کرد و دختره تو بغلش بقیه ی گریه هاشو کرد و بعدشم بیهوش شد و اون آدمه بغلش کرد این مدلی و برد خوابوندش توی تخت و لحاف را کشید روش، همون آدمه شب رفت توی اتاقش، سرشو فشار داد توی بالیش، تا صبح تنهای تنها گریه کرد، هیچکسی هم صدای گریه شو نشنید، باور کن
...

دلم میخواد بشینم ازون چیزایی بگم و تعریف کنم که میدونم به جز خودم و یکی دیگه که اونم باز میشه گفت همون خودم میشم دیگه هیچکدومتون نمی فهمین
ولی دلم براتون میسوزه
آخی طفلکیا
تعریف نمی کنم
...

تشنه ام
گریه ام
مرده ام
باورم خائن نیست
باورم می گوید:
عشق در پنجره نیست
همه جا تاریک است
مرگ در تاریکی ست
مردگانیم همه تشنه ی عشق
غرق در تاریکی ،
تاریکی ...

تاریکی

...

هر آدمی یه هسته ی کروی شکله
که روی این هسته هزار تا گوشه ی نوک تیز هست،
مثلا فرض کن یه چیزی عین یه توپ که روش یه عالمه هرم کوچیک سوار شده باشه
اون هسته چیزیه که همه ی مردم دیگه از تو می بینندش، بخش عمومیه وجودته
اون گوشه های نوک تیزت قسمتایی از وجود و روحته که نگهشون داشتی برای خودت، و برای آدمایی که دوستشون داری و بهشون اعتماد میکنی، اونقدر که بیشتر از بقیه گوشه های درونت را نشونشون بدی
هر چی اون گوشه نوک تیز تر باشه، یعنی خاصیته گوشه گی اون بیشتره، یعنی اینکه مخفی تره، خصوصی تره، شاید هیچکس به جز خودت اون بخش درونت را نبینه هیچوقت یعنی
زمان که میگذره، آدمها فرسوده میشن، از درون، از تو
آدمها که سختی میکشن سرعت فرسودگیشون بالاتر میره
فرسودگیه آدما از گوشه ها شروع میشه، هرچی گوشه تیزتر باشه فرسودگیش بیشتر میشه
تو به یه جایی میرسی، که اونقدر فرسوده شدی، که هیچ گوشه ای دیگه نداری، شدی یه منحنیه صاف و خمیده
اونوقته که تو دیگه تموم شدی
برای خودت
و
برای بقیه

پ.ن: یکی اینجا هست، که دونه دونه ی گوشه هاشو داره از دست میده، با سرعت زیاد، یکی اینجا هست که داره تموم میشه، تمومه تموم، نقطه، ته خط
...

بعضی چیزها به ارث میرسند
مثل دیوانگی ...
...

فرض کن یه بار سیگار بکشی و وسط سیگارت باحال بازی دربیاری و دودش را بکشی تا ته پایین و بعدشم به سرفه بیافتی و بعدشم نفست بگیره و بعدشم خیلی بد نفست بگیره و بعدشم یکی بترسه و همینجوری بگیر برو تا آخر
خوب اگه یه بار اینجوری بشی، اولا دیگه از سیگاری که همیشه عاشقش بودی و خوشت میومد خوشت نمیاد
ثانیا، هرکی جلوت سیگار می کشی مدام منتظری که عینه اوندفعه ی خودت نفسش بگیره و رو به موت بشه و می ترسی و ازینا تا آخر
بعدشم که سیگار یارو تموم میشه همه ش پیش خودت داری تعجب می کنی که این چرا نمردش پس؟
همین دیگه
بعدش خوب دیگه سیگار دوست نداری
ازش می ترسی
می ترسی

ترس
...

دو تا دست بزرگ
اونقدر بزرگ که همه تن تو بین اون دو تا دست جا بشه
مثلا همون نسبتی که اندازه دست تو با تن ماهی قرمز داره، اون دو تا دست با هیکل تو داشته باشه
حالا تو را میگیره بین دو تا دستاش
جمجمه ت را می گیره بین انگشت اشاره و سبابه هر دو تا دستش. حالا فشار میده. پااااااااااااق. جمجمه ت ترکید. صداش قشنگ بود. نه؟
حالا دونه دونه مفصلهات. حالا دونه دونه استخونات. همه را فشار میده. خوردشون می کنه. پاق پاق پاق.
پاق پاق پاق.
پاق پاق پاق.
.
.
.
حالا تو یه موجوده خمیری و صد در صد قابل انعطاف شدی. عین یه تیکه ازین خمیرهای بازی بچه ها
خوب حالا تو را توی مشتش له می کنه. فشار میده. فشار میده. فشار میده. اونقدر که هر چی آبه بچکه از بین انگشتاش روی زمین. درست همونجوری که یه تیکه پارچه خیس را توی مشتت فشار میدی که آبش را بگیری، درست همونجوری

خوب. از همه وجود تو فقط یه تفاله مونده الآن. حالا اون تفاله را هم میندازه روی زمین و با کف کفشش له می کنه. عین له کردن یه ته سیگار روشن زیر پاشنه کفش

هوممممم
اینو میخوام الآن فقط

فقط
...

ان وقت ها که کم کم داشتم عاشقت می شدم،ان وقت ها که دنیا زیر پاهایم جای محکم تر و امن تری بود ،ان وقت ها که حرفی از رفتن و نبودن و تنها ماندن نبود،همان وقت ها زیر هر نوشته ات خطی مینوشتم با همان دست خط کج و معوج معروف خودم،می نوشتم به یادگار چیزی بماند زیر هر واگویه بی همتای تو،می نوشتم تا خودم را نشانت داده باشم،همیشه تو را بی صدا خوانده ام،با سختگیری یک نابلد ادبیاتی ،به کلمه ها چشم دوخته ام،به ترتیب گاه نا مفهوم شان پشت هم ،انگار به نخی نا مریی کشیده باشیشان،داستان ها و داستانک هایت را خوانده ام همیشه و خیلی وقت ها هم براشان چیزی نداشته ام در مشتم،عاشقانه هایت را که هیچ وقت برای من بی تصویر و صدای پر از خط و نقطه های سیاه سفید نبوده اند خوانده ام حریصانه،بغض کرده ام،غبطه خورده ام ، مثل همه عاشق های تاریخ ... ان وقتها،هیچ وقت نگفته ام اما بارها خواندمشان،بار ها انقدر که جای هر کلمه را حفظ شده ام.حس غلیظ وحشتناکی ست وقتی تنها مانده باشی روی یک صفحه بزرگ سفید ،یک صفحه مغناطیسی با دایره های متحد المرکز فراوان،تنها بمانی انجا ،ان میان،ببینی که ادم های قصه روزهای تو یکی یکی ترکت می گویند،می میرند،تاریخ مصرفشان تمام می شود،از دست دل و ذهن تو فرار می کنند و به دایره های زیباتری پناه می برند،نمی ماند کسی در ان میان،نمی ماند کسی در کنار تو،دست دور بازویت نمی اندازد ،سخت است ایستادن روی همان صفحه دوار ،ببینی ادم هامی روند و جاهای خالی شان حالا حالا ها پر نمی شود ،سخت است تنها بمانی،سخت است به همه بفهمانی تو هم ادمی،درد می کشی،رنج می بری،ظرفیتت گاه تکمیل می شود،گاه کم می اوری،می بری،طاقت نمی اوری،گاه ا یستاده و لبخند بر لب و اغوش گشوده می میری،نفس می کشی و مرده ای اما،برچسب های فارسی کیبوردم کمرنگ شده اند،قراری با خودم دارم ،وقتی دیگر همشان زیر سایش انگشت های بی قواره من محو شوند،دیگر نمی نویسم،خسته ام،نه از تعلیق جان فرسای روزهایی که بیهوده اند و بی چیز،نه فقط از جای خالی تو که چشمم را می زند،خسته ام از بی بازگو ترین دردی که که توان گفتنم نیست،توان تحملم نیست،توانم نیست دیگر...شاید تازه اغاز باشد،امشب رفتم و همه خط خطی هایم را زیر نوشته هایت خواندم،چه نمایش بی فروغی از خود به یادگار گذاشته ام ،بهانه جویی می کنم،تو زیباترین و خواستنی ترین عروسکم هستی،انگار دنیا دارد تو را از میان دستهای چسبیده به سینه ام میگیرد.همه چیز مزه تلخی می دهد.من اما ایستاده ام هنوز ،به امیدی،مگر همین امید مانده باشد این میان که زنده ام نگه دارد.مگر همین ستون پر نور پر غبار چرک بر این صفحه مغتاطیسی چرخان سرگیجه اور ، پیچش دل وروده هایم را ارام کند.مگر امید لحظه های کشدار انتظار را کوچک کند.
...


Zbigniew Preisner: Love
(download: 1.1mg, stream: .5mg )

میدونی عزیزم ، تو زندگی همه چی تکرار میشه . فقط بعضی وقتا نقشامون عوض میشه . ولی همه چی تکرار میشه. همه دردی که تو میکشی تکرار درد دیروز منه ، همه درد امروز تو فردا منتظر منه . و کاریشم نمیشه کرد . کاش میشد همدیگه رو باور کرد. کاش میشد زمان رو باور کرد. کاش میشد امروز تو دیروز من بود و فردای من امروز تو ... و خیلی کاش های دیگه ...

کاش .
...



من
عاشقه یه دختره ۵ ساله شدم
که وقتی دستامو باز می کنم که بیاد تو بغلم
دستاشو اینجوری میذاری رو سینه ش، میگه مای هارت، بعدش خودشو میندازه تو بغلم
:*

Zbigniew Preisner: TANGO (1.1mg)
(Trois Couleurs - Blanc)
...

ای دير به دست آمده که بــــــــس زود برفتی ...
...

میگم که، میای با همدیگه فک کنیم که الآن پاییزه؟
آره، بیا فک کنیم که پاییز شده، برگ همه ی درختا زرد و نارنجی و قهوه ای شده، همینجوری داره تالاپ تالاپ برگاشون میریزه رو زمین، کف پیاده رو ها، کف خیابونا، توی حیاط خونه ها، روی سقف ماشینا، روی میوه هایی که بیرون میوه فروشیا مرتب چیده شدن، روی بستنی قیفیه درازه یه بچه ی کوچولو موقعه لیس زدن، ، توی کالسکه ی بدون سقف یه نی نی موقعه گردش عصر روز تعطیلش، یا توی کلاه همیشه آویزون از پشت کت من یا تو
حالا فکرشو بکن، یکی ازین کوچه باغهای قدیمی و پرت، ازینا که سربالاییه و پله پله، با پله های آجری، که دو طرف کوچه هم چند تا یه عالمه درختای چنار پیر باشه، یه جوری که اونقدر پیر و بزرگ شده باشند که کامل یه سقف شاخه هاشون بالای سر ماها درست کنه، بعد حالا هم پاییزه دیگه، پس یه سقف نارنجی بالای سرمونه که هر چند لحظه یه بار یه برگی ازش جدا میشه و تاب میخوره و تاب میخوره و تاب میخوره و میافته روی زمین جلوی پای ما دو تا، بعد کف زمین هم پر از برگ و سنگریزه و خاکه، یه برگایی که وقتی راه میریم زیر پاهامون قرچ و قرچ خورد میشن و صدا میدن، یادته بچه بودیم، توی خیابون که راه میرفتیم، اگه یه برگ خشک له نشده تو راهمون بود، میدویدیم که قبله اینکه یکی دیگه زیر پاهاش لهش کنه ماها له بکنیمش؟ یادته یا نه؟ من یادمه، بچه بودیم، قدمون کوتاهتر بود، گوشمون به زمین نزدیکتر بود، صدای له شدنه برگه را واضحتر میشنیدیم، زودتر عاشقش میشدیم. حالا یه کوچه ی پر از برگه و من و تو و دیگه هیچکس، من یه یقه اسکیه بنفش و اون جلیقه صورتی کوچولوهه، تو هم اون کت کلاهدار سرمه ایه که توش گم میشدی، وقتی تو توش گم بشی که دیگه من جای خود دارم! بعد داریم با همدیگه تو کوچه راه میریم، برگا را زیر پاهامون خرت و خرت له میکنیم، دست همو محکم میگیریم و از پله ها میریم بالا، این کوچه هه خیلی درازه ها، حالا حالاها که تموم نمیشه، میتونیم یه عالمه ساعت توش راه بریم دو تایی، تا وقتی که اونقدر یکیمون خسته بشه که همونجا وسط برگا ولو بشه، بعد ببینه آخ جون چه حالی میده بین اینهمه برگ من غلت بخورما، بعدش شروع می کنه به غلت زدن، تمام لباسش پر میشه از خورده برگای ریز و کوچولو، همه ی موهای بلندشم این مدلی هپلی میشه و توی هم گره میخوره و پر از خاک و برگ خشک میشه، کلی قیافه م شده عین این الهه های یونانیه قدیمی، مگه نه؟ بعدش من لپام گل میندازه و سرخ میشه، بلند بلند هم موقعه غلت زدنم میخندم،عین شادیه یه دخترکوچولوی چهار ساله وقتی که میری قلقلکش میدی، بعدش تو وایستادی و داری تماشا میکنی همه ش منو، بعد با خودت فک می کنی که انگاری خیلی داره کیف میده که، بعدش بیخیال تمیزی و مرتبی و تیپ و این حرفا میشی و تو هم میای دراز میکشی روی زمین لای برگها، بعدش حالا با همدیگه غلت میزنیم و بلندبلند میخندیم، بعدش یهویی بارون میگیره، نم نم، بوی خاک خیس بلند میشه، بعدش ماها رو به آسمون دراز میکشیم و دستامونو تا جایی که میتونیم از دو طرف باز می کنیم و یه دستمونو میدیم به هم، حالا چشمامونو می بندیم و منتظر میشیم که بارونه همه ی صورتمونو خیس کنه، بعدش بارون بند میاد، حالا ما دو تا خیس و گلی و کثیفیم، موهامونم گره خورده و ریخته به هم، لپامونم گل انداخته و قرمز شده، هومم، نمدونم بعدش چی میشه، اگه کوچه هه مال من بود، میگفتم که بعدش همینجوری رو به روی هم دراز میکشیم و من بغلت می کنم، یرتو این مدلی کجکی میذارم روی شونه م و فک می کنم که تو یه پسر کوچولویی که الآن من باید فقط نازی نازیت کنم تا خوابت بره، بعدش که تو بغل من خوابت برد منم یه کلی نگاهت می کنم و بعدش میخوابم، ولی حالا که کوچه هه مال ما نیست دیگه نمیدونم آخر قصه ی ما چی میشه.
...

شاخه ها پژمرده است.
سنگ ها افسرده است.
رود می نالد.
جغد میخواند.
غم بیامیخته با رنگ غروب
می تراود زلبم قصه ی سرد
دلم افسرده در این تنگ غروب ...


پ.ن. به یاد اون کامیونی که اون شب پاییزی از کنارمون گذشت و پشتش نوشته بود : همیشه محکوم ، همیشه بیگناه ...
...

دلا رفیق سفر بخت نیک‌خواهت بس / نسیم روضه‌ی شیراز پیک راهت بس
دگر ز منزل جانان سفر مکن درویش / که سیر معنوی و کنج خانقاهت بس
هوای مسکن مألوف و عهد یار قدیم / ز رهروان سفر کرده عذرخواهت بس
وگر کمین بگشاید غمی زگوشه‌ی دل / حریم درگه پیر مغان پناهت بس
فلک به مردم نادان دهد زمام مراد / تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس
به هیچ ورد دگر نیست حاجت ای حافظ / دعای نیمشب و درس صبحگاهت بس
به منت دگران خو مکن که در دو جهان / رضای ایزد و انعام پادشاهت بس
...

یکی بود که عاشقه بستنی یخی بود
ازین بستنی یخی شاتوتی های میهن که توی بوفه ی دانشگامون همیشه بود، ازین یخی صورتیا که توش دونه های تمشک قرمز هم بود و وقتی زبونتو می کشیدی روی بستنی و زبونت میخورد به این دونه هاش حس میکردی که چقدر بستنیت زبره
یکی بود که عوض اینکه بستنی یخیشو لیس بزنی، آروم دوندوناشو میکشید به بستنیه، یه لایه ی نازک از روی بستنی اینجوری برمیداشت، بعدش تو دهنش مزه مزه میکرد و کلی کیف میکرد و بعدش قورتش میداد
یکی بود که موقعه بستنی خوردن، برخلاف بقیه که بستنیشون را از بالا شروع می کنند به خوردن و کم کم طول بستنیشون کم میشه، از سطح شروع میکرد با دندوناش لایه لایه تراشیدن و خوردن، و کم کم بستنیش لاغرتر و لاغرتر میشد تا اینکه میشد فقط یه چوب بستنیه خالی
یکی بود که تابستونا همیشه لباش قرمزه قرمز بود، رنگ شاتوت، بعد تو قرمزیه لباشو که میدیدی می فهمیدی که همین الآن یه بستنی خورده
یکی بود که لباش همیشه مزه ی بستنی یخیه شاتوتیه میهن میداد
یکی بود
هنوزم هست
داره الآن بستنی یخی شاتوتی میخوره و اینارو تایپ می کنه
یکی هست
:)
...

Listen carefully and think twice before you answer, the answer is really IMPORTANT, and the question is more important ...

If two people really love each other, and they really do love each other, but they just can't seem to get it together, when do you get to that point that enough is enough ?

Never.
...

دوباره فرودگاه و خداحافظی و دیوار شیشه ای و یه قصه ی کهنه و قدیمی و تکراری ... ..... ... ولی این بار قول قول: از دنیا ،از دنیا ...
...

یه دختری بود
با موهای بلند خرمایی
با چشمای قهوه ای روشن، که وقتی می خندید از چشماش نور میریخت بیرون
آره، آره، این دختره یکی از همونایی بود که خدا خیلی دوستشون داشن و یه جفت چشم قشنگ با یه عالمه نور و ستاره تو نگاه بهش داده بود
این دختره قصه ی ما یه ساز داشت، یه ویلون چوبیه قهوه ای، با یه بدنه ی براق
این دختره ی قصه ی ما، ساز میزد، خوبم میزد، من که نشنیدم صدای سازشو، موقعه ساز زدن هم که ندیدمش، ولی میدونم که قشنگ میزد
این مدلی چشماشو می بست، چونه شو تکیه میداد به ویلونه، آرشه را هم این مدلی میگرفت تو اون یکی دستش، بعدش وایمیستاد و چشماشو می بست، برای خودش فکر میکرد که داره از یه کوه بلند میره بالا، میره بالا و بالا و بالا، اونقدر بالا که برسه به ابرا، برسه به خورشید، برسه به نور، به هوای تمیز
بعد با خودش فکر میکرد که حالا من رسیدم به قله
بعد اونوقت تو فکرش سازو از توی جلدش میاورد بیرون و میزد زیر چونه ش، چشماشو میبست و رو به خورشید شروع میکرد به ساز زدن
دختره قصه ی ما توی یه اتاق کوچیک توی یه آپارتمان کوچیکتر توی یه شهر خیلی کوچیکتر داره واقعا ساز میزنه ها، ولی پیش خودش فک می کنه که روی یه قله ی بزرگ روی یه کوه بزرگتر روی یه شهر خیلی بزرگتر وایستاده و برای خورشید و خدا و دل خودش میزنه
دختر قصه ی ما با چشمای بسته، عاشقانه ویلون میزد
دختر قصه ی ما امروز به من گفت که دیگه ساز نمیزنه و نمیخواد هیچوقت دیگه هم بزنه
من صدای ساز دختره قصه مون را قله ی کوهو هیچوقت یادم نمیره، با وجود اینکه نشنیدمش
...

هی پوست میندازی و پوست میندازی و پوست میندازی
تا اینکه میرسی به استخون
دیگه هیچ پوستی برای انداختن نداری
هه!
می میری
...

من
سیگار که می کشم
تمام مسیری که دود رد میشه ازش، توی بدنم، توی ریه هام، حس میکنم، بعد از اینکه سیگارم تموم شد، همه ی اون مسیر پر میشه از یه درد عجیب که چنگ میزنه و چنگ میزنه و چنگ میزنه
من
سیگار که می کشم
نفسم میگیره، انگار یکی با پنجه هاش داره گلومو فشار میده، درست زیر سیبک، با انگشتای یخزده ی دراز و کشیده
من
عاشقه سیگارم، اما نه برای تو، فقط برای خودم
من
دوست دارم که تو سیگار نکشی
من دوست داشتم که اونروزی که تو دیگه سیگار نگرفتی توی دستت یه فندک زیپو بدم بهت، که ازون به بعد من سیگاری بشم و تو سیگارامو با فندکی که بهت جایزه داده بودم برام روشن کنی
تو
هیچوقت سیگارتو ترک نکردی، بیشترش کردی، بیشترش کردی، بیشترش کردی
تو
حالا یه فندک زیپو هم داری، نه اونی که من میخواستم بهت بدم، ولی یکی داری
من
هیچوقت نمیدم سیگارمو تو برام روشن کنی
تو
بسه دیگه. نقطه
...

ما، من و تو، دو تا مبل چرمی بزرگ سرمه ای، یه میز گرد با شیشه ی قهوه ای
تو، روی مبل، یا بهتر بگم، غرق شدی توی مبل، پاهایی که بی توجه گذاشتیشون زیر میز، یه جفت پا توی یه جفت بوت کثیف
تو، چشمای خیس و قرمز
تو، یه دست سیگار روشن که دودش پیچ میخوره و میره تا سقف، یه دستت هم بی هدف بین موهای کوتاه روی پیشونیت، پریشونه پریشون
من، نشستم لبه ی مبل با یه ماگ بزرگ قهوه ی داغ، نه، جرات نمی کنم به چشمات که خیره موندن رو صورت من نگاه کنم، نگاهم به اون دودیه که ار نوک سیگارت بیرون میاد، تا سقف
هیچ حرفی نیست، سکوت مطلق
بعد...
میگی رفت
سیگارت از دستت آروم میافته روی موکت و خاموش میشه، یه لکه ی سیاه روی یه موکت آبیه روشن
یه سر با موهای پریشون بین دو تا دست با انگشتای کشیده
یه مرد که داره جلوی من شونه هاش می لرزه
میشنوی؟ صدای هق هق
نه پسر، من جرات بغل کردنه یه مرد شکسته را ندارم، نه، میرم از اتاق بیرون
تمام
...

چه کسی ابروهای مرا برداشت؟
باغبان از پی من کرد نگاه
سیب دندان زده افتاد تو سالاد
در فلق بود که پرسید سوار
مژه هایم کو ؟

پ.ن. به خدا من خود جیسمما ...
...

I'm the devil .. I hate myself... I'm super stupid... I don'tknow how to cook... I'b better go and die...

Jsam
...

ببین نیگا کن، میخوام بگم برات که تو چی جوری شد که قیافه و همه ت این شکلی شده
یه روزی قرار بوده تو به دنیا بیای
بعدش خداهه یه اتاق گنده داره که این اتاقش چهار تا دیوار داره که کنار هر دیوارش یه دونه کمد گنده با قفسه های زیاد و درهای شیشه ایه
یکی ازین کمدها پر از دسته
یکیش پر از پا
یکیش پر از تن
یکیش هم پر از کله، این کله ها هم همه چی دارن ها، یعنی هم مو هم دهن هم دماغ هم گوش، فقط چشم ندارن، جای چشمشون خالیه
بعد اونموقعی که تو قراره به دنیا بیای خدا مامانتو میبره توی اون اتاقه، عین یه بازیه پازل،مامانت شروع می کنه به بازی کردن، اول یه جفت پا انتخاب می کنه، بعدش یه جفت دست، بعدش یه تن و بعدش هم یه کله، اونوقتش خداهه میگه اجی مجی لاترجی و همه ی این چیزایی که مامانت انتخاب کرده میچسبه به هم و میشه یه آدم کامل، فقط این آدمه چشم نداره
بعدش فردای اون روزی که مامانت رفته پازل بازی تو قراره ونگ بزنی و عر بزنی و به دنیا بیای
حالا خدا مامانتو دوباره میفرسته زمین و خودش میره توی یه اتاق بزرگ دیگه ای
توی این اتاقه پر از چشمه
حالا خدا یه روز کامل وقت داره که بگرده و یه جفت چشم برای اون نی نیه که مامانت تو دلش داره انتخاب کنه
حالا این اتاقه هم قفسه بندیه دیگه، هر قفسه ای یه مدل چشمی توشه، بعدش خدا هرچقدر اون نی نی را بیشتر دوست داشته باشه چشمهایی که براش انتخاب می کنه قشنگتر میشه
بعدش خداهه که چشماتو انتخاب کرد و تو کامل شدی، مامانت دردش می گیره و میره بیمارستان، بعدش تو به دنیا میای
اونموقع مامانت همه ش نگرانه که نکنه یه بچه ای به دنیا بیاره که چشم نداشته باشه، آخه مامانت که خبر نداشته که خدا خودش چشم انتخاب می کنه، فک میکرده همه ی تو همونیه که خودش انتخاب کرده دیگه
بعدش تو به دنیا میای، با یه جفت چشم درشت قشنگ، یه جفت چشم خیلی خیلی خیلی قشنگ، که برق میزنن، یه برق خوب و سفید و آسمونی
هووووووووم، دو تا چشمی که میخنده
بعدش مامانت تو دلش میگه به به، عجب خدای خوش سلیقه ای، چقدره هم نی نیه منو دوست داشته
اونوقت میاد دو تا چشم تو را میبوسه، همون دو تا چشمی که هدیه ی خدا بودند
هرموقع دیدی یکی چشماش خیلی قشنگه، بدون که خدا اونو خیلی دوست داشته،
هر موقع دیدی که چشمای خودت خیلی قشنگه، بدون که خداهه تو را خیلی خیلی دوست داشته
میدونی، چشمای قشنگ وقتی گریه می کنن و اینجوری یکمی نمناک میشن خیلی قشنگترن، چون وقتی خیس میشن برق میزنن، یه برقی شبیه همون برق اولی که موقعی که به دنیا اومدی چشمات میزد، یه برق آسمونی، حالا تو اگه این چشمای خیسو ببوسی اون برق آسمونیه را بوسیدی، بعدش واسه همینه که اینقدر آروم و خوبه دیگه، عین همون اولین بوسه ی مادرت رو چشمهای تو

...

... و رفتیم و خزان رفتیم، تا جایی که تخته سنگ آنجا بود
یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند:
" کسی راز مرا داند
که از این رو به آن رویم بگرداند"
و ما با لذتی بیگانه این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار می کردیم...
...

من یه پتوی چهار خونه ی کوچولوی سبک دارم
با رنگا تند و شاد، قرمز و زرد و سبز و آبی و ترکیبای این چهار تا با هم
تازه دو طرفش هم اینمدلی ریش ریش داره، عین این پتو مکزیکیا
بعدش من کولرو روشن می کنم و میام میشینم رو این صندلیه پشت کامپیوتر، بعدش سردم میشه کلی، میرم این پتوهه را محکم می پیچم دور خودم و میام دوباره میشینم رو صندلی، اونوقتش توی این ماگ گندهه یه چایی داغ خوب پررنگه اووم اووم میریزم و همینجوری که دارم کارامو می کنم یواش یواش شروع می کنم به خوردن، بعدشم هی وسطش توی ماگم هاااا می کنم که بخار داغش بخوره تو چشمامو چشمام یه جوره خوبی بسوزن و بعدش اشکه من دربیاد و چشمام قرمز شه و خودم ازونور کیف کنم و یه لبخند گنده ای به خودم بزنم
بعدش الآنم که دارم تایپ می کنم این ریش ریش دور پتوهه اینجوری هی میکشه به مچ دستم، منم الآن داره قلقلکم میاد، واسه همین دیگه بقیه شو نمیتونم براتون تعریف کنم
خلاصه اینکه قسمتای جالب ماجرا سانسور شد، درست عین این فیلمای ایرانی!!
...

میخوام یه اعترافی کنم که مونده اینجام
دیروزی من اومدم دیدم اون زیر نوشته که 077582
بعدش با خودم گفتم به به چه باحال میشه که من این عدده را بکنم 077777
بعدش هی اومدم هزار تا صفحه از خودم باز کردم و شروع کردم به ریفرش کردن
بعدش ولی وسطاش حوصله م سر رفت و بی خیالش شدم
بعدش یه چند ساعت بعدش که آنلاین شدم و دوباره اومدم که این عدده را چک کنم دیدم شده 077802
بعدش خیلی اونی که 077777امین نفر بوده بی انصافه، خیلی، من مبخواستم اینو ببینمش، یکی اومده این عدده را دیده، بعدشم اصلا نفهمیده که چه عدده مهمی بوده، هدر رفت :(
...

تا آخرین قطره ی خورشید ... تا غروب ...
...

ری را ؟
...

دیدی اولش یه ایمیل با اندازه ی معمولی میزنه ٬ بعدش تو با یه ایمیل یه کم گنده تر جوابشو میدی ٬ بعد اون باز یه ایمیل یه کمی از مال تو هم گنده تر میزنه ٬ بعد تو یه ایمیل خیلی گنده تر از قبل میزنی تو جوابش . بعد همینجوری یواش یواش هی این ایمیل ها گنده تر و گنده تر میشه، تا اینکه یه قد خیلی خیلی بزرگ میشه دیگه
الآن تو نقطه ی اوجید ! حالا ازین به بعد هی کم کم قد ایمیله آب میره، کوچیک و کوچیک و کوچیکتر میشه ٬ اونقده کوچیک که حتی ازون ایمیله معمولیه اول هم کوچیکتر میشه قدش . آخرش دیگه اصلا یه جایی اون وسطها قطع میشه !

همین دیگه . میخواستم سیکل نامه نگاری را توضیح بدم براتون :)
...

روبروم يه ماشين بود، سمت راستم چند تا کاجه خيلی بلند، ...سمت چپم رو هم هيچوقت نگاه نمی کنم. بعد از کاجا يه چنار خيلی بلنده که به خونه بعدی نميرسه، يعنی متعلق به پياده روی اين خونس، اين پياده رو چه چيزه باحاليه، هميشه اتفاقای جالبی تو پياده رو می‌افته، مثلاً‌ آدم تو پياده‌رو يکی رو که خيلی دوست داره منتظر می‌ذاره، بعد يهو از پشت سر غافلگيرش ميکنه، کلی ميخندن دوتايی،خب، زيره چناره، يه چيزايی بود، يه چيزايه زردی، روبروی درخته که ايستادم،بالا رو نگاه کردم، سبز، زرد، سبز، زرد، زرد، زرد، سبز، زرد، زرد،...به زحمت سبز، به وضوح زرد ...
پامو کوبيدم زمين، دستامو مشت کردم، به زحمت سبز، يه باده سردی اومدم که صورت خيسم يهو يخ کرد، سرمو انداختم پايين.. تند تند رفتم سر کوچه، اونجا که هر روز سوار تاکسی ميشم...
...

اصلندشم من دلم ازون آفلاینا میخواد که وقتی لاگین کردم و صفحمه ی مسنجرم خواست باز شه یهویی یه عالمه مربعه کوچیک و کوچیک و کوچیک تر بشه، من ذوق کردنم هی بزرگ و بزرگ و بزرگتر بشه، تا اینکه یه عالمه بشه
...

کی گفته تو آمریکا اسپید لیمیت شصت تاست ؟ اصلا کی گفته هر کی بالای صد مایل بره جریمش زندانه ؟


آدم با سرعت ۱۲۵ مایل (۲۱۰ کیلومتر) بره بعد بغل دستش یکی با خونسردی بشینه با موچین موهای پاش رو بچینه بگه حوصله م سر رفته دیگه خیلی زور داره !
...

یه کافی شاپی بود
بعدش این کافی شاپه یه عالمه گوشه داشت، یعنی به جز یه میزش، همه ی میزهاش کنار یه کنج دیوار بود
بعدش دو تا از میزهاش کنج دیواریشون خیلی بیشتر از بقیه ی میزها بودش ولی، یکی این سر کافی شاپ بود، یکی هم اون سر ته کافی شاپ
بعدش همه ی میزهاشم میز چرخ خیاطی بود، ازین چرخ خیاطی قدیمیا که باید با پاهات اینجوری فشار فشارش میدادی تا چرخ کنه، همه ی صندلیهاش هم صندلی لهستانی چوبی بود، بعد هم میزها و هم صندلیهاش را همه را سیاه کرده بود
پشت شیشه ش هم نوشته بود صندلی لهستانی قدیمی شما را خریداریم
اونوقتش پشت پنجره هاش هم ازین گلدون مستطیلیا گذاشته بود، توی گلدون مستطیلیها هم یه گیاهی بود عین پیچک که نمیدونم چی بود، ولی ازین میله های پشت پنجره همین مدلی رفته بودن بالا و خیلی قشنگ شده بود منظره هه
بعد میزش هم اینجوری بود که وقتی تو اینور می نشستی و اونیکی روبروت، بعد اگه لنگ دوتاتون دراز بود و میخواستین بذاربن اون پایین روی اون جای پای زیر میز نمیشد، چون اون صفحه آهنیه زیر میز بود که هی تکون تکون میخورد، گفتم که میزهاش میز چرخ خیاطی بود که، بعدش همیشه اونی که زور پاهاش بیشتر بود طرف میز خودش را میداد پایین و اونیکیه طفلکی همه ش پاهاش تو هوا میموند
بعدش خیلی هم دنج و خوب بود، من عاشقشم اصلا، مخصوصا اون میزه که اون ته ته کافه ست و ماها همیشه پشت اون میشینیم، بعدش یکی هی اونجا سیگار لازم میشه و سیگار میکشه و به من طفلکی نمیده سیگار بکشم، میگه خفه میشی میمیری، برو قلیونتو بکش فقط، بعدش منم دلم کلی سیگار میخواد و گیرم نمیاد و هی فقط باید این دودشو نگاه کنم که فوووووووووت میره تا سقف
بعدش از همه مهمتر اینکه نسکافه های این مغازه هه نه بوی گاو میده، نه مزه ی تف
آخی، کافه چرخ خیاطیه خوبه من :*