...
میدونی واسه چی میذارم هر چقدر که دلت خواست قلیون بکشی؟
میدونی واسه چی هیچ‌وقت نمیگم بسه که دیگه فشارت نیفته پایین؟
یه وقتایی که
فشارت خیلی میفته پایین
سرت خیلی گیج میره
وایمیستی و دنیا می‌چرخه
اون وقتا
اون وقتایی که اونجوریی من میام و محکم می‌گیرم و بغلت میکنم
که تو توی سیاهی و تاریکی بین تن و بازوهام گم بشی
که فک کنی دنیا ثابته، ‌هیچی نمی‌چرخه
منم میشم دنیات که ثابته و دیگه نمیچرخه.
واسه همین :)
...



Take my life
Time has been twisting the knife
I don't recognize people I care for
Take my dreams
Chldish and weak at the seams
Please don't analyse, please just be there for me

The things that I know nobody told me
The seeds that are sown they still control me

There's a liar in my head
There's a thief upon my bed
And the strangest thing is I cannot get my eyes open


Take my hand
Lead me to some peaceful land
That I cannot find inside my head
Wake me with your love
It's all I need
But in all this time still no one said

If I had not asked would you have told me
If you call this love why don't you hold me

There's a liar in my head
There's a thief upon my bed
And the strangest thing is I cannot get my eyes open


Give me something I can hold
Give me something to believe in
I am frightened for my soul, please, please
Make love to me, send love through me, heal me with your crime
Tha only one who ever new me, we've waisted so much time
So much time
...
.....

دم غروب ، ميان حضور خسته اشيا
نگاه منتظري حجم وقت را مي ديد.
و روي ميز ، هياهوي چند ميوه نوبر
به سمت مبهم ادراك مرگ جاري بود.
و بوي باغچه را ، باد، روي فرش فراغت
نثار حاشيه صاف زندگي مي كرد.
و مثل بادبزن ، ذهن، سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد مي زد خود را.

مسافر از اتوبوس
پياده شد:
"چه آسمان تميزي!"
و امتداد خيابان غربت او را برد.

غروب بود.
صداي هوش گياهان به گوش مي آمد.
مسافر آمده بود
و روي صندلي راحتي ، كنار چمن
نشسته بود:
"دلم گرفته ،
دلم عجيب گرفته است.
تمام راه به يك چيز فكر مي كردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم مي برد.
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود.
چه دره هاي عجيبي !
و اسب ، يادت هست ،
سپيد بود
و مثل واژه پاكي ، سكوت سبز چمن وار را چرا مي كرد.
و بعد، غربت رنگين قريه هاي سر راه.
و بعد تونل ها ،
دلم گرفته ،
دلم عجيب گرفته است.
و هيچ چيز ،
نه اين دقايق خوشبو،كه روي شاخه نارنج مي شود خاموش ،
نه اين صداقت حرفي ، كه در سكوت ميان دو برگ اين گل شب بوست،
نه هيچ چيز مرا از هجوم خالي اطراف
نمي رهاند.
و فكر مي كنم
كه اين ترنم موزون حزن تا به ابد
شنيده خواهد شد."

نگاه مرد مسافر به روي زمين افتاد :
"چه سيب هاي قشنگي !
حيات نشئه تنهايي است."
و ميزبان پرسيد:
قشنگ يعني چه؟
- قشنگ يعني تعبير عاشقانه اشكال
و عشق ، تنها عشق
ترا به گرمي يك سيب مي كند مانوس.
و عشق ، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگي ها برد ،
مرا رساند به امكان يك پرنده شدن.
- و نوشداري اندوه؟
- صداي خالص اكسير مي دهد اين نوش.

و حال ، شب شده بود.
چراغ روشن بود.
و چاي مي خوردند.

- چرا گرفته دلت، مثل آنكه تنهايي.
- چقدر هم تنها!
- خيال مي كنم
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستي.
- دچار يعني
- عاشق.
- و فكر كن كه چه تنهاست
اگر ماهي كوچك ، دچار آبي درياي بيكران باشد.
- چه فكر نازك غمناكي !
- و غم تبسم پوشيده نگاه گياه است.
و غم اشاره محوي به رد وحدت اشياست.
- خوشا به حال گياهان كه عاشق نورند
و دست منبسط نور روي شانه آنهاست.
- نه ، وصل ممكن نيست ،
هميشه فاصله اي هست .
اگر چه منحني آب بالش خوبي است.
براي خواب دل آويز و ترد نيلوفر،
هميشه فاصله اي هست.
دچار بايد بود
و گرنه زمزمه حيات ميان دو حرف
حرام خواهد شد.
و عشق
سفر به روشني اهتراز خلوت اشياست.
و عشق
صداي فاصله هاست.
صداي فاصله هايي كه
- غرق ابهامند
- نه ،
صداي فاصله هايي كه مثل نقره تميزند
و با شنيدن يك هيچ مي شوند كدر.
هميشه عاشق تنهاست.
و دست عاشق در دست ترد ثانيه هاست.
و او و ثانيه ها مي روند آن طرف روز.
و او و ثانيه ها روي نور مي خوابند.
و او و ثانيه ها بهترين كتاب جهان را
به آب مي بخشند.
و خوب مي دانند
كه هيچ ماهي هرگز
هزار و يك گره رودخانه را نگشود.
و نيمه شب ها ، با زورق قديمي اشراق
در آب هاي هدايت روانه مي گردند
و تا تجلي اعجاب پيش مي رانند.
- هواي حرف تو آدم را
عبور مي دهد از كوچه باغ هاي حكايات
و در عروق چنين لحن
چه خون تازه محزوني!

حياط روشن بود
و باد مي آمد
و خون شب جريان داشت در سكوت دو مرد.

"اتاق خلوت پاكي است.
براي فكر ، چه ابعاد ساده اي دارد!
دلم عجيب گرفته است.
خيال خواب ندارم."
كنار پنجره رفت
و روي صندلي نرم پارچه اي
نشست :
"هنوز در سفرم .
خيال مي كنم
در آب هاي جهان قايقي است
و من - مسافر قايق - هزار ها سال است
سرود زنده دريانوردهاي كهن را
به گوش روزنه هاي فصول مي خوانم
و پيش مي رانم.
مرا سفر به كجا مي برد؟
كجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند
و بند كفش به انگشت هاي نرم فراغت
گشوده خواهد شد؟
كجاست جاي رسيدن ، و پهن كردن يك فرش
و بي خيال نشستن
و گوش دادن به
صداي شستن يك ظرف زير شير مجاور ؟

و در كدام بهار
درنگ خواهد كرد
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟

شراب بايد خورد
و در جواني يك سايه راه بايد رفت،
همين.

كجاست سمت حيات ؟
من از كدام طرف مي رسم به يك هدهد؟
و گوش كن ، كه همين حرف در تمام سفر
هميشه پنجره خواب را بهم ميزند.
چه چيز در همه راه زير گوش تو مي خواند؟
درست فكر كن
كجاست هسته پنهان اين ترنم مرموز ؟
چه چيز در همه راه زير گوش تو مي خواند ؟
درست فكر كن
كجاست هسته پنهان اين ترنم مرموز؟
چه چيز پلك ترا مي فشرد،
چه وزن گرم دل انگيزي ؟
سفر دارز نبود:
عبور چلچله از حجم وقت كم مي كرد.
و در مصاحبه باد و شيرواني ها
اشاره ها به سر آغاز هوش بر ميگشت.
در آن دقيقه كه از ارتفاع تابستان
به "جاجرود" خروشان نگاه مي كردي ،
چه اتفاق افتاد
كه خواب سبز تار سارها درو كردند ؟
و فصل ؟ فصل درو بود.
و با نشستن يك سار روي شاخه يك سرو
كتاب فصل ورق خورد
و سطر اول اين بود:
حيات ، غفلت رنگين يك دقيقه "حوا" است.

نگاه مي كردي :
ميان گاو و چمن ذهن باد در جريان بود.

به يادگاري شاتوت روي پوست فصل
نگاه مي كردي ،
حضور سبز قبايي ميان شبدرها
خراش صورت احساس را مرمت كرد.

ببين ، هميشه خراشي است روي صورت احساس.
هميشه چيزي ، انگار هوشياري خواب ،
به نرمي قدم مرگ مي رسد از پشت
و روي شانه ما دست مي گذارد
و ما حرارت انگشت هاي روشن او را
بسان سم گوارايي
كنار حادثه سر مي كشيم.
"و نيز"، يادت هست،
و روي ترعه آرام ؟
در آن مجادله زنگدار آب و زمين
كه وقت از پس منشور ديده مي شد
تكان قايق ، ذهن ترا تكاني داد:
غبار عادت پيوسته در مسير تماشاست .
هميشه با نفس تازه راه بايد رفت
و فوت بايد كرد
كه پاك پاك شود صورت طلايي مرگ.


كجاست سنگ رنوس ؟
من از مجاورت يك درخت مي آيم
كه روي پوست ان دست هاي ساده غربت اثر گذاشته بود :
"به يادگار نوشتم خطي ز دلتنگي."

شراب را بدهيد
شتاب بايد كرد:
من از سياحت در يك حماسه مي آيم
و مثل آب
تمام قصه سهراب و نوشدارو را
روانم.

سفر مرا به باغ در چند سالگي ام برد
و ايستادم تا
دلم قرار بگيرد،
صداي پرپري آمد
و در كه باز شد
من از هجوم حقيقت به خاك افتادم.

و بار دگر ، در زير آسمان "مزامير"،
در آن سفر كه لب رودخانه "بابل"
به هوش آمدم،
نواي بربط خاموش بود
و خوب گوش كه دادم ، صداي گريه مي آمد
و چند بربط بي تاب
به شاخه هاي تر بيد تاب مي خوردند.

و در مسير سفر راهبان پاك مسيحي
به سمت پرده خاموش "ارمياي نبي"
اشاره مي كردند.
و من بلند بلند
"كتاب جامعه" مي خواندم.
و چند زارع لبناني
كه زير سدر كهن سالي
نشسته بودند
مركبات درختان خويش را در ذهن
شماره مي كردند.

كنار راه سفر كودكان كور عراقي
به خط "لوح حمورابي"
نگاه مي كردند.

و در مسير سفر روزنامه هاي جهان را
مرور مي كردم.

سفر پر از سيلان بود.
و از تلاطم صنعت تمام سطح سفر
گرفته بود و سياه
و بوي روغن مي داد.
و روي خاك سفر شيشه هاي خالي مشروب ،
شيارهاي غريزه، و سايه هاي مجال
كنار هم بودند.
ميان راه سفر، از سراي مسلولين
صداي سرفه مي آمد.
زنان فاحشه در آسمان آبي شهر
شيار روشن "جت" ها را
نگاه مي كردند
و كودكان پي پرپرچه ها روان بودند،
سپورهاي خيابان سرود مي خواندند
و شاعران بزرگ
به برگ هاي مهاجر نماز مي بردند.
و راه دور سفر ، از ميان آدم و آهن
به سمت جوهر پنهان زندگي مي رفت،
به غربت تر يك جوي مي پيوست،
به برق ساكت يك فلس،
به آشنايي يك لحن،
به بيكراني يك رنگ.

سفر مرا به زمين هاي استوايي برد.
و زير سايه آن "بانيان" سبز تنومند
چه خوب يادم هست
عبارتي كه به ييلاق ذهن وارد شد:
وسيع باش،و تنها، و سر به زير،و سخت.

من از مصاحبت آفتاب مي آيم،
كجاست سايه؟

ولي هنوز قدم گيج انشعاب بهار است
و بوي چيدن از دست باد مي آيد
و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج
و به حال بيهوشي است.
در اين كشاكش رنگين، كسي چه مي داند
كه سنگ عزلت من در كدام نقطه فصل است.
هنوز جنگل ، ابعاد بي شمار خودش را
نمي شناسد.
هنوز برگ
سوار حرف اول باد است.
هنوز انسان چيزي به آب مي گويد
و در ضمير چمن جوي يك مجادله جاري است
و در مدار درخت
طنين بال كبوتر، حضور مبهم رفتار آدمي زاد است.

صداي همهمه مي آيد.
و من مخاطب تنهاي بادهاي جهانم.
و رودهاي جهان رمز پاك محو شدن را
به من مي آموزند،
فقط به من.
و من مفسر گنجشك هاي دره گنگم
وگوشواره عرفان نشان تبت را
براي گوش بي آذين دختران بنارس
كنار جاده "سرنات" شرح داده ام.
به دوش من بگذار اي سرود صبح "ودا" ها
تمام وزن طراوت را
كه من
دچار گرمي گفتارم.
و اي تمام درختان زينت خاك فلسطين
وفور سايه خود را به من خطاب كنيد،
به اين مسافر تنها،كه از سياحت اطراف "طور" مي آيد
و از حرارت "تكليم" در تب و تاب است.

ولي مكالمه ، يك روز ، محو خواهد شد
و شاهراه هوا را
شكوه شاه پركهاي انتشار حواس
سپيد خواهد كرد

براي اين غم موزون چه شعرها كه سرودند!

ولي هنوز كسي ايستاده زير درخت.
ولي هنوز سواري است پشت باره شهر
كه وزن خواب خوش فتح قادسيه
به دوش پلك تر اوست.
هنوز شيهه اسبان بي شكيب مغول ها
بلند مي شود از خلوت مزارع ينجه.
هنوز تاجز يزدي ، كنار "جاده ادويه"
به بوي امتعه هند مي رود از هوش.
و در كرانه "هامون"، هنوز مي شنوي :
- بدي تمام زمين را فرا گرفت.
- هزار سال گذشت،
- صداي آب تني كردني به گوش نيامد
و عكس پيكر دوشيزه اي در آب نيفتاد.

و نيمه راه سفر، روي ساحل "جمنا"
نشسته بودم
و عكس "تاج محل" را در آب
نگاه مي كردم:
دوام مرمري لحظه هاي اكسيري
و پيشرفتگي حجم زندگي در مرگ.
ببين، دو بال بزرگ
به سمت حاشيه روح آب در سفرند.
جرقه هاي عجيبي است در مجاورت دست.
بيا، و ظلمت ادراك را چراغان كن
كه يك اشاره بس است:
حيات ضربه آرامي است
به تخته سنگ "مگار"

و در مسير سفر مرغ هاي "باغ نشاط"
غبار تجربه را از نگاه من شستند،
به من سلامت يك سرو را نشان دادند.
و من عبادت احساس را،
و به پاس روشني حال،
كنار "تال" نشستم، و گرم زمزمه كردم.

عبور بايد كرد
و هم نورد افق هاي دور بايد شد
و گاه در رگ يك حرف خيمه بايد زد.
عبور بايد كرد
و گاه از سر يك شاخه توت بايد خورد.

من از كنار تغزل عبور مي كردم
و موسم بركت بود و زير پاي من ارقام شن لگد مي شد.
زني شنيد،
كنار پنجره آمد، نگاه كرد به فصل.
در ابتداي خودش بود
و دست بدوي او شبنم دقايق را
به نرمي از تن احساس مرگ برمي چيد.
من ايستادم.
و آفتاب تغزل بلند بود
و من مواظب تبخير خوابها بودم
و ضربه هاي گياهي عجيب را به تن ذهن
شماره مي كردم:
خيال مي كرديم
بدون حاشيه هستيم.
خيال مي كرديم
بدون حاشيه هستيم.
خيال مي كرديم
ميان متن اساطيري تشنج ريباس
شناوريم
و چند ثانيه غفلت، حضور هستي ماست.

در ابتداي خطير گياه ها بوديم
كه چشم زن به من افتاد:
صداي پاي تو آمد، خيال كردم باد
عبور مي كند از روي پرده هاي قديمي.
صداي پاي ترا در حوالي اشيا
شنيده بودم.
- كجاست جشن خطوط؟
- نگاه كن به تموج ، به انتشار تن من.
- من از كدام طرف مي رسم به سطح بزرگ؟
- و امتداد مرا تا مساحت تر ليوان
پر از سوح عطش كن.
- كجا حيات به اندازه شكستن يك ظرف
دقيق خواهد شد
و راز رشد پنيرك را
حرارت دهن اسب ذوب خواهد كرد؟
- و در تراكم زيباي دست ها، يك روز،
صداي چيدن يك خوشه را به گوش شنيديم.
- ودر كدام زمين بود
كه روي هيچ نشستيم
و در حرارت يك سيب دست و رو شستيم؟
- جرقه هاي محال از وجود بر مي خاست.
- كجا هراس تماشا لطيف خواهد شد
و نا پديدتر از راه يك پرنده به مرگ؟
- و در مكالمه جسم ها مسير سپيدار
چقدر روشن بود !
- كدام راه مرا مي برد به باغ فواصل؟

عبور بايد كرد .
صداي باد مي آيد، عبور بايد كرد.
و من مسافرم ، اي بادهاي همواره!
مرا به وسعت تشكيل برگ ها ببريد.
مرا به كودكي شور آب ها برسانيد.
و كفش هاي مرا تا تكامل تن انگور
پر از تحرك زيبايي خضوع كنيد.
دقيقه هاي مرا تا كبوتران مكرر
در آسمان سپيد غريزه اوج دهيد.
و اتفاق وجود مرا كنار درخت
بدل كنيد به يك ارتباط گمشده پاك.
و در تنفس تنهايي
دريچه هاي شعور مرا بهم بزنيد.
روان كنيدم دنبال بادبادك آن روز
مرا به خلوت ابعاد زندگي ببريد.
حضور "هيچ" ملايم را
به من نشان بدهيد."

بابل، بهار 1345
...
حجم سرد تنهای قصه ها ...
...
یه تقویم قدیمی پیدا میکنم که موقع رفتن بهم داده بود.
صفحه ی دومش نوشته خیلی دوست دارم
دوبارم نوشته. نمیدونمم تو چه حالی نوشته.
تا حالا ندیده بودم این جمله ش رو.
دلم تنگ میشه. حس میکنم میفهمم وقتی داشته اون جمله رو مینوشته چه حسی داشته.
زنگ میزنم به خونه، جواب نمیده.
زنگ میزنم به موبایلش ، صداش یه جور عجیبیه. میپرسم کجایی ، من و من میکنه و میگه بیمارستان. هیچی نمیگم ، میذارم حرفش رو بزنه. میگه حالم خوبه ، عمل کردم و مرخص میشم امروز فردا.
میگم باید مواظب خودت باشی.
میگم من باید مواظبت باشم.
کارت تلفن تموم میشه
صداش نمیاد. تلفن قطع میشه.
...
امشب
همه‌ی ۱۰ سال اخیر زندگیم رو ورق زدم
صفحه به صفحه
خط به خط
نامه‌ به نامه
از نوشته‌ها و نقاشی‌های دوران کودکی
تا دوهزار تومانی عیدی
از بلیط پرواز آمریکا
تا ساعت بدون عقربه‌ی قهوه‌ای
تا پارچه‌ی خونی سفید و سرخ و سی‌دی های خاک گرفته
سنگین بود ٬ خیلی سنگین بود ...

« شماره‌ی ۷: برای دیوار‌هایی که درِآغوشت گرفته اند ... »
...
...
دلم میخواد از این گلای 200 دلاری که خیلی خوشگله و سفید و آسمونیه بخرم ولی پول ندارم.
من دلم میخواد پول داشته باشم که دیگه وقتی نمیتونم گل بخرم غصه نخورم مثل این بچه ها اینقدر :(
...
صدای سوت قطار میاد
گوش کن
صدای چرخای آهنی قطار میاد ...

کلاغ سالخورده بالی نخواهد زد .
...
Something is happening,
There is something happening ....
...
....
از میان پلک‌های نیمه‌باز
خسته‌دل نگاه می‌کنم
مثل موج‌ها تو از کنار من
دور می‌شوی...
باز دور می‌شوی...
روی خط سربی افق
یک شیار نور می‌شوی
...
....
خواب خواب خواب
او غنوده است
روی ماسه‌های گرم
زیر نور تند آفتاب.
...
....
با کدام بال می‌توان
از زوال روزها و سوزها گریخت!
با کدام اشک می‌توان
پرده بر نگاه خیره‌ی زمان کشید؟
با کدام دست می‌توان
عشق را به بند جاودان کشید؟
با کدام دست؟...
...
....
مثل من که نیست می‌شوم...
مثل روزها...
مثل فصل‌ها...
مثل آشیانه‌ها...
مثل برف روی بام خانه‌ها...
او هم عاقبت
در میان سایه‌ها غبار می‌شود
مثل عکس کهنه‌ای
تار تار تار می‌شود
...
و آدم بر گور ِ حوّا چنین گفت:
با حضور حوّا، همه جا بهشت من بود.
...
با اونجای اگزیت میوزیک که صدای اون بچه ها میاد ...
...
All these things we'll one day swallow whole
...
مثل همیشه کمَِل ، مثل همیشه شیندلر لیست ، مثل همیشه آخرین وسوسه.
...
همیشه میدونستم که اینجا یه هو تموم نمیشه
کم‌کم و یواش یواش
بدون اینکه بنویسی مرحوم شد
بهش نگاه میکنی و حسرت میخوری
ولی تموم شده
مثل یه پیرمردی که آروم گوشه‌ی خیابون در حالیکه داره خیلی یواش راه میره ٬
کنار تک پله‌ی جلوی یه خونه‌ی صدفی با یه در آبی میشینه.
به بچه‌هایی که تو کوچه سید‌هاشم دارن با هم بازی می‌کنن نگاه میکنه ٬ چشماشو میبنده و میمیره.
به همین سردی و به همین سادگی.
...
یه سری قصه هم هست ٬ که اگه بشه اسمشو گذاشت قصه ٬ یا خاطره ٬ یا خیال ٬ یا تصویر ٬ یا حالا خب هر چی ٬ که دیگه نیگهشون میدارم واسه خودم. فقط خودم و روحه که گم شد.
...
از این تصویرای ذهنی سرد و وحشتناک که مثلاً چند سال دیگه‌ست و نگاهای سنگین و غبارگرفته یه هو تو هم گیر میکنه و یه چیزی رو تکون میده که سال‌هاست خاکستر روشو گرفته.
شِت. زیادی روشنه !
...
اوهوم. مثل دوست داشتن قهوه ٬ با همه‌ی تلخیش ٬ نه به خاطر تلخی مزه‌ش ٬ که به خاطر بوی تلخش.
...
یاد کنت مونت کریستو افتادم
به خصوص یاد آخرش و قصه‌ی رابطه‌ش با معشوقه‌ی قدیمیش بعد از اون همه سال.
همین جوری .
...
...
اون دورا چه رنگیه؟!
به چی نگاه می کنی که جلوی چشمات و نمی بینی؟!
...



You ever want something
That you know you shouldn´t have
The more you know you shouldn´t have it
The more you want it
And then one day
You get it
And it´s so good to you
But it´s just like my girl
When she´s around me
I just feel so good
So good
But right now I just feel cold
So cold
Right down to my bones ´cause

Ain´t no sunshine when she´s gone
It´s not warm when she´s away ...
...
چه قدر گرفته دلت
مثل آنکه تنهايی
...

اییییی ول !
آدم اگه خواهرش با برادرِ برادر زاده‌ش که میکنه به عبارتی عموی دخترش نامزد کنه ٬ میشه نتیجه گرفت که این خانواده کلاً یه خانواده‌ی اصیل ۷۸ ای هستن ٬ که از قضا خیلی هم باحال هستن !
بیچاره اون دامادی که وقتی قراره از خواهرش کتک میخوره زنش لذت ببره٬ وقتی از زنش کتک میخوره خواهرش شاد شه !
خلاصه که بازم مبارکه :)
...
آقای مگس نگاهی به دور و برش کرد و گفت: بــــع ٬ بــــع. بعد در حالیکه یورتمه میرفت به طرف آینه سرش رو بالا گرفت و بادی به غبغبش انداخت و در حالیکه تسبیح میچرخوند رو به آینه گفت: به به ٬ هیبتم رو عشقه. چه گاویم من !
مگس کش که حوصله‌ش سر رفته بود محکم کوبوند تو سر آقای مگس و زیر لب گفت: خفه شو حیوون کثیف.
...
این مثلا یه پسته که من توش میگه از چی بدم میاد.
...
Once upon a dream, ...
...



He deals the cards as a meditation
And those he plays never suspect
He doesn't play for the money he wins
He doesn't play for respect
He deals the crads to find the answer
The sacred geometry of chance
The hidden loaw of a probable outcome
The numbers lead a dance

I know that the spades are swords of a soldier
I know that the clubs are weapons of war
I know that diamonds mean money for this art
But that's not the shape of my heart

He may play the jack of diamonds
He may lay the queen of spades
He may conceal a king in his hand
While the memory of it fades

I know that the spades are swords of a soldier
I know that the clubs are weapons of war
I know that diamonds mean money for this art
But that's not the shape of my heart

And if I told you that I loved you
You'd maybe think there's something wrong
I'm not a man of too many faces
The mask I wear is one
Those who speak know nothing
And find out to their cost
Like those who curse their luck in too many places
And those who fear are lost

I know that the spades are swords of a soldier
I know that the clubs are weapons of war
I know that diamonds mean money for this art
But that's not The Shape of My Heart ..
...
نیمه شب گفت ...

... زندگی کردن تو واقعیت اصلاً چیز بدی نیست. بد وقتیه که واقعیت رو زیاد جدی بگیری. فقط باید بتونی هر از چندی از واقعیت فاصله بگیری و تو دنیاهای دیگه‌ای هم زندگی کنی. وقتی به تعداد آدم‌های روی زمین دنیای واقعی وجود داره ٬ به همون اندازه میتونی دنیای تخیلی هم وجود داشته باشه. باید بتونی دنیای خودت رو بسازی. سنگین باش و دور. گاهی هم چشمات رو ببند و ساکت و سرد و دور باش ... و عمیق ... خیلی عمیق ...
...
...
تو
من
و خدا
که از ديوانگی سر به بيابان گذاشت.
...
داره برف میاد
داره از خیلی ساعت پیش خیلی برف میاد
لایه لایه می‌شینه روی زمین
قد زمین بلند میشه؛
آسمون ابر شده
لایه لایه ابرا نشستن رو آسمون
قد آسمونم بلند شده؛
یه کم دیگه که ابرا بیشتر شه
یه کم دیگه که برفا بیشتر شه
زمین می‌رسه به آسمون
وقتی به هم رسیدن من یه قدم فیلی، ‌یا شایدم یه قدم مورچه‌ای حتی، برمی‌دارم و میرم می‌شینم روی ماه
دیگه هم پایین نمیام
برای تا همیشه‌م
منتظر میشم زمستون بعدیو
که تو هم بیای پیشم :)
...
آهای دخترا
نصف شب که شد
زنگ بزنید به پسرا
از خواب بیدارشون کنین و بگین زنگ زدم قربونم بری
مجبورش کنید تو خواب قربونتون بره
بعد وسطاش یه جوری که نفهمه و چشماش اوفتاده رو هم ٬ قربونش برید
اگه هم فهمید گوشی رو قطع کنید
فرداشم میتونین انکار کنین . بگین همه‌ش خیال بوده ٬ خواب دیدی .
بعد قیافه‌ی پسره رو نیگا کنید
قشنگ میشه
میتونین تو دلتون بخندین

همین
...
...
قایقی که به انتهای جهان می‌رسد
و در غوغای قطب‌نما ها گم می‌شود
چه فرق می‌کند اگر سوغات امواج را
به دست پریان خوابگرد
در کرانه‌های متروک رها کند ...
...
جادوی اول: « به انتظار بمان »
...
az ye txt file e gomshode goosheye ye folder e khaak khordeh :)

خب مهم نیست که تو چقدر غول ِ یخی ِ سرد و ساکت و خنگی هستی٬ مهم اینه که تو یه دختر کوچولو داری و و موقعی که طرفت یه دختره کوچولو باشه باید بدونی که تقریباً همه چی برعکس میشه. یعنی اون دیگه از چیزایی که آدم بزرگا ازشون وحشت دارن نمی ترسه و همه چی درست برعکسه ٬ دختر کوچولوها از چیزایی می‌ترسن که اصلن بقیه رو به وحشت نمیندازه ! اونا از نترسیدن آدم بزرگا می ترسن و واسه همینم دیگه اصلن مهم نیست که تو چقدر غولی یا که چقدر سرد و ساکتی یا چقدر خنگ تری ! درست همون موقعی که دستات رو می ذاری روی صورتت و برمی داری و یه چهره ترسناک از خودت نشون می دی، دختر کوچولوهه یه ذره زل می زنه به چشمات و بعد یه هو چشاش میخنده و کلی با هیجان و خوشحالی و خندون بالا پایین میپره و پووفففف ... همه‌ی ترسا از بین می ره ...

من با تو میام بالای اون کوهه ٬ اونجا که یه امامزاده کوچیک ساکت دورافتاده هست. تو میری تو و من همون بیرون میشینم .. همونجا، بیرون روی سنگا .. بوی کاهگل ... صدای آب ... بوی نون تازه ... صدای بق بقوی کبوترا ... بوی سبزی های کوهی .. و تو که از پشت مشبکای پنجره منو نگاه میکنی ... نسیم سرد و ساکت و خنکی که خودش رو میکشه روی صورت من و دونه‌های ریز و آبی‌اشکی که هر کسی تو صورت یه غول نمیتونه به این راحتی ببینتشون ... میریم پایین ... اونجا که رودخونه داره ... میشیتیم روی سنگا و پاهامون رو میذاریم توی آب و تو میگی " اینقدر پام رو توی آب نیگه می دارم تا از سردیش بترسم ... وقتی بترسم یعنی که زنده‌م هنوز ... "

من آروم می‌خندم ... آروم ولی نه خیلی سرد ...‌ پاهامون توی‌ آبه و پای تو داره یخ میکنه ولی تو که خیلی پر رویی٬ هی منتظری من اول بترسم ... من اول یخ کنم ... ولی خب من که انگار نه انگار ! یه هو خیلی میترسی .. پاهاتو از تو آب می‌کشی بیرون و تو صورت منو نگاه میکنی و می‌بینی که نگام یه جای دوره ٬‌ یه جای خیلی دور ... تو ٬ از نترسیدن من ٬ خیلی میترسی ... هر چی باشه تو یه دختر کوچولویی ... شونه های منو میگیری و محکم تکون میدی و درحالیکه زل زدی تو چشمام ٬ با دعوا و التماس داد میزنی: " بیار بیرون دیگه پاهاتو .. تو رو خدا ... بیار بیرون دیگه ... " میدونی التماس تو نگات چه رنگیه ؟ نمیدونی که :) پاهام رو آروم از تو آب سرد در میارم و میخندم:‌‌ " چیه؟ یادت رفته‌؟ مثل اینکه من یه غول یخیم ها ؟ نه ؟" ... حالا دیگه تو ساکتی و منم که قول دادم ساکت باشم ... میریم با هم تا توی کلبه ....

میشینیم کنار هم روبروی شومینه و پاهامونو گرم میکنیم . داریم قهوه میخوریم که یهو تو قهوه رو میذاری کنار و میگی "تو هیچ می دونی که من می تونم آینده‌ت رو از کف دستت بخونم؟" خب من میخندم و کف دستمو می‌گیرم جلوت که یعنی بخون. کف دستمو با دوتا دستات می‌گیری طرف نور زرد شومینه و میگی "اوووووه ... دستت که چه همه تا بزرگه .... " دست منو گرفتی توی دستای کوچیک و نرمت و با کنجکاوی و دقت داری توشون و نگاه میکنی:خب...بگذار ببینم.تو رو می بینم که روی یه تخت بزرگ با پرده های آبی و کلی بالش خوابیدی.داری فکر می کنی و غصه می خوری.اما یه ذره بعدترش رو می بینم.تو روی همون تخت دراز کشیدی.یه دختری کنارت نشسته و دستت رو گرفته توی دستش،یه دست دیگه اش هم داره موهات رو آروم ناز می کنه.تو داری می خوابی.دستش آرم آروم ابروهات رو ناز می کنه و تو داره خوابت می بره.دختره داره یه چیزی می خونه.یه شعره...نه...یه قصه است.داره برات قصه می گه:"یکی بود،یکی نبود.یه پسر کوچولویی بود که یه روز بزرگ شد.یعنی بزرگ بزرگ که نشد،قدش که بلند شد همه فکر کردند که بزرگ شده اما اون هنوز کوچولو مونده بود.اون اوایل خوشحال بود که کلی قد کشیده آخه حالا می تونست غول یه آدم دیگه باشه اما یه کم که گذشت قلبش که اندازه مشتش بود اما مشت زمان بچگیهاش، غصه دار شد.آخه حالا غول بود اما غول کی؟ پسر کوچولوی قصه ما که حالا یه غول سبز مهربون غصه دار بود فکر می کرد باید بره دنبال آدمش بگرده.توی صورت همه "حوا"ها دنبال اونی می گشت که قرار بود مال خود ِ خودش باشه.که اون غولش باشه.اما پیداش نمی کرد.هی هرشب بیشتر غصه می خورد و هرچی بیشتر غصه می خورد بیشتر سردش می شد و هی یخ می زد،تا اینکه کم کم شد یه غول سبز مهربون یخی، که فکر می کرد دیگه آدمشو پیدا نمی کنه.اون وقت توی یکی از همون روزای غمگین یهو یه نفر پیدا شد که براش کف دستش رو خوند.توی کف دست غول یه دخترکوچولو نشسته بود کنار تخت و آروم جوری که موهای بلند تاب دارش صورت غول رو آزار نده توی گودی گردن غوله داشت "ها" می کرد.یواش و باحوصله.اینقدر "ها" کرد تا یخ غول سبز مهربون باز شد و یهو دید که یه دختر کوچولوی چشم قهوه ای با موهای بلند مشکی و تاب دار با یه لبخند گنده نشسته کنارش.غول که باورش نمی شد اومد حرف بزنه که تو از کجا اومدی؟چطوری پیدام کردی؟ چرا اینجایی؟که یهو دختره پرید توی بغلش و محکم بوسیدش...محکم...اینقدر محکم و گرم که غول سبز مهربون با اون همه خنگ تریش از ته دل کوچولوش که هنوز اندازه مشت زمان بچگیهاش بود حس کرد که آدمش رو پیدا کرده.که این خودشه.که حالا باید دستهاش رو محکم دور اون حلقه کنه و نگذاره که لیز بخوره و بره...

می دونی؟تو کف دستت هیچ وقت دختره نمی گه کلاغه به خونش رسید یا نه یا که پایین و بالا ماست بود یا دوغ،چون همیشه قبل از این آروم دراز می کشه کنارت و خودش رو جا می کنه تو بغلت و همونجا روی سینه ات خوابش می بره."
...
این اومد اول:

Cat Stevens: Where do the Children Play?
----------------------------------------


Well I think it's fine, building jumbo planes.
Or taking a ride on a cosmic train.
Switch on summer from a slot machine.
Get what you want to if you want, 'cause you can get anything.

I know we've come a long way,
We're changing day to day,
But tell me, where do the children play?

Well you roll on roads over fresh green grass.
For your lorryloads pumping petrol gas.
And you make them long, and you make them tough.
But they just go on and on, and it seems you can't get off.

Oh, I know we've come a long way,
We're changing day to day,
But tell me, where do the children play?

When you crack the sky, scrapers fill the air.
Will you keep on building higher
'til there's no more room up there?
Will you make us laugh, will you make us cry?
Will you tell us when to live, will you tell us when to die?

I know we've come a long way,
We're changing day to day,
But tell me, where do the children play?
...
بازی میکنیم ٬ بازیمون این بار تخیل کردنه. تخیل میکنیم تا خوابمون ببره.
تو تخیل میکنی ...
تنهایی ٬ خوشحالی ٬ یه خونه‌ی کوچیک داری که توش یه حوض داره. یه اتاق داری که پر نوره. دیوارای اتاقتم خالیه ٬ با یه دیوار کوچیک کنار اتاق پذیرایی که بهش عکس چند تا دوست قدیمی رو زدی. تنها نیستی تو خونه. یکی دیگه هم هست که نمیدونی کیه. شب که میری بخوابی ٬ یکی از پشت میاد و بغلت میکنه . دراز میکشه پشتت و دستاشو میذاره رو دلت. آروم نفس میکشه و نفسش میخوره پشت گردنت. بعدم خوابت میبره ... یه خواب نرم ٬ تو یه خیال نرم.
من؟
من فرق کردم. من عوض شدم. اتاق تخیل من ولی دیگه روشن نیست. اتاق تاریک نیست ٬ ولی پر نورم نیست. یه اتاق کم نور خاکستریه. تخیل من نرم نیست. سرده. نشستم تو اتاق ٬ تنهام ٬ خیلی تنهام. دیوارای اتاق منم خالیه. شاید اتاقم یه تخت ساده هم یه گوشه‌ش داشته باشه ٬ ولی من رو زمین نشستم و به یه دیوار خالی تکیه دادم که یه نمه هم سرده. سرم رو هم تیکه دادم به دیوار و گردنم یه نمه رو به آسمونه. چشمامم بازه و یه جایی رو نگاه میکنه که خودمم نمیدونم کجاست. پاهام رو جمع کرده‌م توس سینه‌م و دستم رو انداختم دور پاهام قفل کردم. تخیل من همینه. یه پسره که اینجوری نشسته و داره با خودش تو اتاق ساکت و سردش تخیل میکنه. یه دخترش فکر میکنه. به دختر خودِ خودش.
...



After words
and long goodbyes...

Tears and lies
at the end of the day.

An early night
and madness rains...

The moon pulls your dreams
and the pressure fades.

And now,
the final encore,
a last farewall.

The fantazy is over,
the spirit flies away...
...
هوا خیلی سرده
منم خیلی داغم
تب دارم :)
بعضی وقتا
هی دلت می خواد بشینی با گوشه ی فرش بازی کنی
به زمین نگاه کنی
حرف بزنی حرف بزنی حرف بزنی
بعضی وقتا عین الآن
هیشکی هم وسط حرف زدنت هیچی نگه
بغلت نکنه
دور دور از تو نشسته باشه
تو اونقدری بگی که یا خسته بشی یا از خودت بدت بیاد یا فک کنی که احمقی
بعد سرتو بلند کنی و دروغ بگی
بگی که حرفام تموم شد
...
هوا خیلی سرده
منم خیلی داغم
تب دارم :)
بعضی وقتا
هی دلت می خواد بشینی با گوشه ی فرش بازی کنی
به زمین نگاه کنی
حرف بزنی حرف بزنی حرف بزنی
بعضی وقتا عین الآن
هیشکی هم وسط حرف زدنت هیچی نگه
بغلت نکنه
دور دور از تو نشسته باشه
تو اونقدری بگی که یا خسته بشی یا از خودت بدت بیاد یا فک کنی که احمقی
بعد سرتو بلند کنی و دروغ بگی
بگی که حرفام تموم شد
...
بازم بارون میاد ... بازم بارون میخوره به پنجره م ، وبلاگ رو که باز میکنم یه هو میرسم به اینجا ...

شب که میشه
میام خونه
میرم تو اتاقم ٬ در رو میبندم
بارون که میاد صداش میپیچه تو اتاق. به صداش گوشم میدم و با خودم فکر میکنم صداش عجیبه.
چراغا رو میبندم و روی تخت به دیوار تکیه میدم و به صداش گوش میکنم.
اتاق که تاریک میشه چشمم دیگه چیزی رو نمیبینه.
اینجا تاریکه ٬ چشم‌هام رو باز میکنم و تو تاریکی دور و برم رو میگردم.
چیزی پیدا نمیکنم و ... بازم گوش میدم.
صدای خوردن بارون روی شیشه‌ست
اتاق خوابم پنجره داره ٬ به صداش گوش میدم و کم‌کم میفهمم ...
بیشتر از اینکه صدای بارون باشه ٬ صدای شیشه‌ست .
دیدی چشمای آدم به تاریکی عادت میکنه ٬ بعد کم کم همه چیزایی که تا حالا تو تاریکی گم بوده رو میبینی ؟
انگار یه کم که توی تاریکی بمونی از توی چشمات یه نوری میاد بیرون و اون چیزایی که تاریک بوده رو روشن میکنه.
حالا میبینم.
چشمام رو میبندم ...
هنوزم میبینم.

کوچیک بودم٬ خیلی کوچیک. خونمون نزدیک میدون بهارستان بود.
میدون بهارستان رو دوست داشتم. خونمون طبقه‌ی اول بود.
یه حیاط داشت که من همیشه توش با دیوار خونه فوتبال بازی میکردم. ساعت‌ها و ساعت‌ها و ساعت‌ها.
یه طرف زمین من بودم ٬ یه طرف زمین دیوار.
من و دیوار با هم دوست بودیم.
چشمم رو که باز میکنم بازم همون دیواره رو میبینم.
یاد بابام میفتم.
بابام اون‌موقع‌ها موتور داشت.
اون‌موقع ها ما ماشین نداشتیم.
من فکر میکردم ماشین مال آدم‌های خیلی پول‌داره ٬
من فکر میکردم وقتی که ما ماشین دار بشیم خیلی پول‌دار میشیم.
فکر میکردم وقتی ما پولدار بشیم مامانم مجبور نیست منو از کوچه پس‌کوچه ها بیاره خونه که دیگه من جلوی اسباب‌بازی فروشی‌ها وانستم و اونا رو نگاه کنم.
البته من هیچ‌وقت از مامانم نمیخواستم چیزی واسم بخره ٬ ولی خب اون میدونست که من دلم میخواد و نمیخواست ببینه من دلم میخواد و اون نتونه بخره.
بابام صبحا میرفت سر کار٬ قبل از اینکه من از خواب بیدار بشم و برم مهدکودک.
چشمای آدم به تاریکی که عادت میکنه همه چی رو میبینه.
میبینم که وقتی بابام شب با موتورش از سر کار برمیگشت من میدوئیدم دم در.
میخندیدم ٬ خوشحال میشدم که اومده خونه
دیدنش خوب بود.
خیلی خوب بود.

آخه مامانم تو روز خیلی وقتا دعوام میکردم. بابام دعوام نمیکرد (کم دعوام میکرد).
بغلم میکرد.
بابام خیلی بزرگ بود.
اونقدر بزرگ بود که برای اینکه من بتونم بپرم بغلش جلوی در کیفش رو میذاشت روی زمین و دو زانو میشست جلوی در و دستش رو باز میکرد تا من بتونم بغلش کنم.
من همیشه فکر میکردم بابام خیلی مرد قوی‌ایه ٬ چون وقتی کنارش راه میرفتم اون از من خیلی بلند‌تر بود و قدماش خیلی بلند. من باید میدوئیدم تا بهش برسم.
بعضی وقتا که با خودش شیرینی میخرید میاورد خونه خیلی خیلی خوب بود.
من نون خامه‌ای خیلی دوست داشتم.
بابام بعضی وقتا میومد خونه و با خودش نون خامه‌ای میاورد.
من نمیدونستم واسه چی اون شیرینی رو خریده ٬ فکر میکردم واسه من خریده ٬ بعدنا فهمیدم که خیلی وقتا واسه من نبوده واسه مامانم بوده ولی میداد من.
مامانمم اینجوری راضی بود البته٬ کلاً خانواده‌ی خوبی بودیم ٬ سر این چیزا دعوامون نمیشد.
من بابام رو دوست داشتم.

هنوزم صدای بارون میاد.
صدای بارونی که میخوره به شیشه‌ی اتاقم.
سرم رو میچرخونم و به پنجره نگاه میکنم.
چشمام رو میبندم و به اتاق خونه‌ی کودکیم فکر میکنم.
سعی میکنم.
نمیتونم.
چشمام رو باز میکنم و بازم به صدای بارونی که به شیشه میخوره گوش میدم.
یادم میاد که وقتی که کوچیک بودم اتاقم پنجره نداشت.
چند وقت بعد خونمون رو عوض کردیم. خونه‌ی جدیدمون بزرگ‌تر بود.
یه حال بزرگ داشت ٬ که واسه منی که خیلی کوچیک بودم ٬ خیلی بزرگ بود.
خونه‌ی جدیدمون حیاط نداشت ٬ ولی من توی هال بازی میکردم. هالمون چهار تا پنجره داشت.
یه راهروی باریک داشت خونمون که ته‌ش اتاق خوابا بود. اتاق من از همه کوچیک‌تر بود.
اتاق من ٬
بازم پنجره نداشت.

ما پول‌دار شده بودیم. چون بابام میخواست ماشین بخره. من هر هفته باهاش میرفتم پارکینگ بیهقی که تو میدون آرژانتین بود.
من واسه بابام دنبال ماشین میگشتم.
ما ماشین خریدیم ٬ من ماشینمون رو خیلی دوست داشتم.
بابام برامون شیرینی خرید.
من شیرینی نون خامه‌ای خیلی دوست داشتم.
من کم‌کم بزرگ میشدم. مدرسه میرفتم.
راهنمایی که میرفتیم رفتیم طرفای چهارراه پاسداران. خونه‌ی اونجامون رو هم خیلی دوست داشتم.
اتاقم رو هم همین طور.
حیاطش رو هم همین طور. توی حیاطش هم فوتبال بازی میکردم ٬ هم بسکتبال هم اینکه باغچه داری میکردم.
من از مدرسه که برمیگشتم میرفتم پیچ‌شمرون سوار تاکسی های چارراه پاسداران میشدم. اون موقع‌ها کرایه‌شون ۳۰ یا ۳۵ تومن بود.
قیافه‌ی خیلی از راننده‌هاشون رو یادمه. پیر بودن بعضیاشون ٬ با ریشا و موهای خیلی سفید.
خونه‌ی جدیدمون خوب بود. بزرگ بود ٬ شایدم من خیلی کوچیک بودم ٬ نمیدونم.
ولی اتاق من هنوزم پنجره نداشت.
تا حالا هیچ‌وقت به این فکر نکرده بودم که اتاقام هیچ‌وقت پنجره نداشت. هر خونه‌ای که میرفتیم تقریباً معلوم بود کدوم اتاق اتاق منه.
کوچیک‌ترین اتاق و دنج‌ترین اتاق همیشه مال من بود. چون داداشام دوقلو بودن با همدیگه تو یه اتاق باید زندگی میکردن ٬ من که تنها بودم اتاق کوچیکه رو بر میداشتم.
همیشه از اتاقای کوچیک خوشم میومد.
جای دنجی که فقط مال من باشه رو دوست داشتم.
روزی که من آخرین امتحان دوره‌ی راهنماییم رو دادم
از اون خونه بلند شدیم.
وقتی که از پاسداران میرفتیم ٬ کرایه‌های پیچ‌شمرون تا چارراه پاسداران شده بود ۷۵ یا شایدم ۱۰۰ تومن.
اومدیم اکباتان.
من٬
عاشق اکباتان شدم.
خیلی زود.
خیلی زیاد.
خیلی.

وقتی میومدیم اکباتان کرایه‌های اکباتان تا میدون آزادی ۲۵ تومن بود.
من دیگه بزرگ شده بودم.
بعد از یه مدت ما دو تا ماشین داشتیم.
من یه اتاق کوچولو داشتم که هنوزم پنجره نداشت.
من قدم از بابام خیلی دیگه کوتاه‌تر نبود.
من دیگه بابام رو هیچ‌وقت بغل نمیکردم.
حتی خیلی وقتا به نظرم بابام مرد بزرگ و قوی‌ای نبود.
من مادرم رو هم بغل نمیکردم.
مادرم با من خیلی حرف میزد.
تمام حرفای دنیاش رو میاورد و به من میگفت.
من گوش میکردم.
مادرم منو خیلی دوست داشت.
چون من کسی بودم که اون میتونست بیاد و حرفاش رو به اون بگه و اونو دوست داشته باشه و براش گریه کنه و اون راهنمائیش کنه .
مادرم مهربون بود.
خیلی.
مادرم به نظر مهربون نمیرسید ولی خیلی مهربون بود.
مثل یه طفل معصوم بود.
با این حال من هیچ‌وقت اون‌رو بغل نکردم.
هیچ‌کدوم از هزار باری که پیشم نشست و گریه کرد ٬
هیچ کدوم از هزار باری که تولد گرفت برام و روز مادر شد و خیلی از هزار بارای دیگه.
پدرم هر روز پیر تر شد.
من هر روز بزرگ‌تر شد.
من اتاقم تنگ بود.
پنجره نداشت ٬ هواشم خفه بود.
من همیشه توی سالن درس میخوندم.
زیر نور لوسترامون.
سال کنکور هر شب تا صبح چراغ سالنمون روشن بود و من درس میخوندم.
همسایه‌ی روبروییمون یه پیرزن بانمک و ساده‌ای بود که یه دختر چند سال کوچیک تر از من داشت.
من بعضی وقتا که میرفتم خرید کنم پیرزن رو توی آسانسور میدیدم.
من بهش سلام میکردم و اون از اینکه من بهش سلام میدم خوشحال میشد.
اون منو دوست داشت.
اون از روشن بودن هر شب چراغ سالنمون فهمیده بود که من درس میخونم و برای کنکورم دعا میکرد.
من هر روز از البرز تا اکباتان تخیل کردن رو تمرین میکردم.
اوتوبوس های شلوغ انقلاب-آزادی و امام‌حسین-آزادی رو خیلی دوست داشتم.
دوست داشتم جلوی جلو واستم و راننده رو نگاه کنم که خونسرد رانندگی میکنه و تعجب میکردم که چرا هروقت با هرسرعتی که داره میره میتونه اوتوبوس رو به موقع نگه داره تا به ماشینای جلویی نخوره.
دوست داشتم بزرگ که شدم راننده‌ی اتوبوس شم.
هرروز تو اکباتان واسه خودم قدم میزدم.
همیشه دیر میرسیدم خونه.
من هنوزم نون خامه‌ای دوست داشتم.
برادرام هم همین‌طور ٬ اونا هم نون خامه‌ای دوست داشتن.
گاهی که من از دانشگاه برمیگشتم از شیرینی فروشی زیر بازارچه‌ی بلوک ۹ نون خامه‌ای میخریدم و شبا با خودم میبردم توی خونه.
گاهی از بابام پول میگرفتم و میرفتم برای خودم و داداشام و خودمون شیرینی میخرید.
من بزرگ شده بودم.
من بزرگ‌تر شدم.
من اونقدر بزرگ شدم که دانشگاهم تموم شد.
من اونقدر بزرگ شدم که کرایه‌های تاکسی های اکباتان تا آزادی از ۳۰ تومن شده بود ۱۲۵ تومن.
من اونقدر بزرگ شدم که وقت رفتنم شد.
من رفتم فرودگاه.
توی فرودگاه شیشه‌هاش منو ترسوند.
من توی فرودگاه پدرم رو بغل کردم.
توی بغلم فشارش دادم.
من توی فرودگاه مادرم رو بغل کردم.
توی بغلش گریه کردم
مادرم هم گریه کرد.
من خیلی بغلش کردم.
و حسرت خوردم که چرا تا به حال بغلش نکرده بود.
من از دیوار‌های شیشه‌ای فرودگاه رد شدم.
و بزرگ‌تر شدم.
خیلی بزرگ.
خیلی بزرگ‌تر.
اونقدر بزرگ که دیگه همه‌جا تنگمه.
خیلی
خیلی تنگمه.

به پنجره‌ی اتاقم که نگاه میکنم ٬ میبینم که خیسه
بارون بهش خورده.
با خودم به همه‌ی اتاقایی که داشتم و پنجره نداشت فکر میکنم.
به پدرم فکر میکنم
به مادرم
به خانواده‌م
به بارونی که میخوره به پنجره‌ی اتاقی که دوسش ندارم.

من باید یه نفس عمیق بکشم.
باید بتونم یه نفس خیلی عمیق بکشم.
...
نباید اینا رو کسی بخونه. حتی اگه پسورد داشته باشه.
...
مهم نیست که من الان دلم میخواد تو بیای.
مهم نیست که تو دلت بخواد بیای.
نباید بیای. هنوز نه.
...
مریضم الان. تب دارم. داغم. خسته‌م. هذیون میگم. میدونم. ولی نمیخوام بیای. هیچ‌کسو نمیخوام. میخوام تنها و بی‌معنی باشم. میخوام سرد و خالی باشم. هر شبم برم تو اتاق تاریک تنهام به دیوار تکیه بدم و به دخترم فکر کنم. به دخترم ٬ به دخترم ٬ به دختر خودم.
...
...
دیدی چی شد؟
باز نفهمیدم الآن بوس سوم هستم
یا چهارم
حالا باید از نو ببوسمت
چی؟
چی باید بگويم؟
بگويم دوستت دارم؟
بگويم کاش اینجا بودی
تا من نفهمم که چشم‌هام بازند یا بسته؟
بگويم نبودنت
ذره ذره مرا تمام می کند؟
...
من دخترمو میخوام خب که. دختر خودمو.
...
آقای مگس نگاهی به دور و برش کرد و گفت: بــــع ٬ بــــع. بعد در حالیکه یورتمه میرفت به طرف آینه سرش رو بالا گرفت و بادی به غبغبش انداخت و در حالیکه تسبیح میچرخوند رو به آینه گفت: به به ٬ هیبتم رو عشقه. چه گاویم من !
مگس کش که حوصله‌ش سر رفته بود محکم کوبوند تو سر آقای مگس و زیر لب گفت: خفه شو حیوون کثیف.
...
Flutter girl
killing me with her sunshine
sunshine
she's so unaware
that she's my melpomene
...
تو ساکت باش و هیچ‌ نگو
من در سکوت بهتر میشنوم٬
تو را.

نزدیک باش٬ ولی دور.
سایه‌ام تنهایی مرا نیاز دارد.
و من تورا.
...
...
...
یک روشنی شروع می‌شود
از گوشه‌ی شرقی
...
شازده کوچولو رفت سفر و گلش موند و پرپر شد
...
اعترافمه.
...
یه شازده کوچولویی بود که یه گل رز قرمز داشت ...
...
بازیمان نقاشی‌ست.
تو میگویی زمان را بکش.
آبرنگم را بر میدارم
نقاشی من رنگی‌ست
و خط خطی‌ست
یک خط صورتی
یک خط نارنجی
یک خط سرخ
یک خط ، آبی آسمانی.
ورق میزنم
یک خط سفید،
و تو
که رنگ سفید منی
روی کاهیِ کاغذ.
...
...
اگر از خانه‌ات رفتم
کت نمی‌پوشم
تا نگرانم شوی و دنبالم بگردی
می‌روم نبش خيابان بيست و پنج
رستوران هاوانا
کنار پنجره
تماشای برف
شراب ناب
و تو
که سراسيمه می‌آيی.
...


I feel I know you
I don't know how
I don't know why

You cannot hide
I know you tried
To feel...
To feel...
...
...
اين سه تا نقطه را
برای تو گذاشته‌ام
عشق من!
هميشه اينها نشانه‌ی سانسور نيست،
هزار حرف و تصوير و خاطره
در آن خوابيده
مثل من که وقتی نگاهت کنم
سه نقطه بيش‌تر نمی‌بينم
تو
من
و خدا
که از ديوانگی سر به بيابان گذاشت.
...
- من هنوز برنگشته دِپلگم !
- من وقت می‌خوام. من سکوت میخوام. من باید فکر کنم ٬ من باید بنویسم ٬ من باید حرف بزنم ٬ من باید تنها باشم.
- میپرسید تو اسپیریچوالی ؟ فکرشو بکن .. از من ... چی باید میگفتم خب ؟
- از اینا که تو آینه وا میستی به خودت نیگا میکنی و حرف میزنین با هم.
- وقتایی که تند تند نفس ریز می‌کشم یعنی آشوبم.
- داره دعوام میشه ٬ نمیتونم با خودم کنار بیام.
- چرا؟
- چرا؟
- چرا‌؟
- چرا‌؟
- یه من ٬ با یه عالمه علامت سؤال و علامت تعجب.
- خیلی وقته سعی نکردم با کسی حرف بزنم. حتی اینجا هم توی وبلاگ ٬ هر چی مینویسم پس مونده‌ و بریده شده‌ی دیالوگای خودم با خودمه ٬ یا احساسای خالی و لختی که دوست ندارم واسه کسی توضیحشون بدم.
- به پارسال فکر میکنم. به پیارسال ٬ به دوسال قبل همچین روزی ٬ وقتی که تازه اومده بودم.
- و به تو .
...
من یه ایرانیم. ایران رو هم دوست دارم ٬ هر چه هم تلخ. کوچه‌خیابون‌ها و آدم‌های شهرم رو هم هیچ‌وقت فراموش نمیکنم. به هیچ قیمتی.

پ.ن. رو دلم مونده بود خب.