...
sometimes you become your own worst nightmare. it's genetic.
...
" من خواب دادم تو موز ِ اسلایس شده بودی. خب ببین یا من خیلی حالم بده یا تو می دونی که چی. ولی در هر حال این خیلی جدی بود توی ِ خواب. و من مدام نگران ِ مردنت بودم. چون تو جون داشتی ولی داخل ِ فریزر می ذاشتنت و من التماس می کردم که نذارنت اون جا که یخ نزنی بمیری. و می اومدم از توی ِ فریزر بر می داشتم ت و تو رو که موز ِ اسلایس شده بودی تو دستم می گرفتم که گرم بشی و تو تکون می خوردی و من خیالم راحت می شد که زنده ای و همش نقشه می کشیدم که یک جوری نجاتت بدم نذارنت نو فریزر..."

اینا!
...
نشستم و نامه مینویسم.
...
fuck fuck fuck fuck fuck
...
او از مرگ می ترسد. نه از مرگ ، که از بار گناه باقیمانده از مرگ نزدیکانش.

روزی که کودک تر بودم پدرم گفت: فرزند، هر مردی روزی میشکند. اشک هایم را پاک کردم و گفتم میخواهم بزرگ شوم، مرد شوم، حتی اگر به بهای شکستنم تمام شود.

گاهی سکوت انتهای شب، از هر فریادی کر کننده تر است.