...
سه سال پیش همچین روزایی:

میدونی
آدما فقط توی رویا به هم میرسن
همدیگه رو توی رویاهاشون میسازن
اونی که باید باشه ٬ فقط توی رویا اونی که باید باشه هست
باید بتونی خدا باشی رویا خلق کنی
آدمات رو درست کنی
اتفاقا رو درست کنی
خدایی کنی
باید بتونی تو رویاهات زندگی کنی
بتونی آدمای واقعی رو از توی دنیای واقعی برداری ببری بذاری تو دنیای خودت
همونی که فقط مال خودته
کم‌کم به یه جایی میرسه که دیگه اینا همه‌ش ترنسپرنت میشه
نمیفهمی کی واقعیه ٬ کی مال خودته ٬ کی رویاست ٬ کی نیست ...
یه هم ممکنه به خودت بیای و ببینی آدمات از توی رویات دراومدن و واقعی شده
و تو نمیدونی که تو واقعیت این اتفاق افتاده یا توی رویا
میدونی
میدونی
آدما همدیگه رو توی رویاهاشون میسازن
فقطم توی رویا به هم میرسن
برای اینکه برسی بهش
باید رویاهات رو بسازی
اونم باید رویاهاشو بسازه
یه جایی این دوتا با هم تلاقی میکنه
تو واقعیه اونو بر میداری میذاری تو رویات
اون واقعیه تو رو
یه هو هم به خودتون میان و میبینین با همین
فرقی هم نداره تو کدوم دنیا
چون تو هر دوتاش دارین زندگی میکنین
...
نوشته های من شاید هذیان های مرد دیوانه ای باشد که بالای بزرگراه روی پل عابر پیاده با لباس ژولیده و صورت زخمی و زمختی زندگی میکند و حتی نگاهش هم دیوانه است. ولی هر کلمه‌اش هر چه هم یاوه و بی‌معنا، برای مرد خیابان نشین دیوانه یک دنیا معنی و تصویر به همراه می‌آورد.

هر روز هزار بار به هزار چهره زندگی میکنم. و هر بار حسرت روزی را میخورم که بتوانم بدون چهره عوض کردن زندگی کنم.
...
pieces of my dreams in ink and music:


...
...

there's this lunch place, and there's this cute little russian waitress. she wrapped the lunch for us to go. and when got to the beach, and opened the box we found her handwritten note saying it's so good to see you every day; seeing you for a few minutes a day makes me shake like bacon. thank you!

we smile; and i remember the cutest girl of my life who once said when we want a kiss, we kiss
...

it's my birthday; my hand is not working anymore and i cant feel it. all i feel is this huge urge to sit in front of people and tell them in their face how they don't fit. and how everything could be better off the way they're shaped in my head.

voices are gone. it's empty, and so full of silence and waves. on the streets, off to a new me, i'm born again. without her. in vein. and wrapped in plastic bags. it's just pure beauty and stupidly gorgous.

maybe all you need is a disaster; and that's the last thing she said before she was gone; for years to come.
...
حرف برای گفتن زیاد است
پادشاه سرزمینم در میان دالان‌های قلعه اش از نگاه کردن به دریا خسته شده
مادرم برای دیدنم گریه میکند
و من به دنیای دیوانه‌ی ساده و پررنگ و پر معنایی فکر میکنم که از آن فرار کردم
سهراب میگوید در زندگی بعدیم دختر زیبا و ثروتمندی میشوم که خودش را به دیوانگی میزند و از دیوارها بالا میرود
پادشاه از دیوارها متنفر است و من در قلعه فقط دیوار می‌سازم.
هر چه باشد از بالای دیوار اقیانوس را بهتر و بیشتر میتوان دید.
دکتر میگوید نفس عمیق بکش
مادرم میگوید به زندگی فکر کن.
و پدرم چیزی نمیگوید. پدرم شاید مرده‌ است. شاید هم روزی در خیابان ببینمش و در آغوشش بگیرم. و شاید هم در میان کلبه‌ی پوشالی بالای درخت در کنار کوه از او رو برگردانم
عاشق میشوم. زیبا بود. و عاشق نبود. و نمیخندید. و هر لحظه ممکن بود بمیرد.
و نمرد. و به لباس‌های خیس روی ایوان خانه‌های مردم لبخند زد.
شب ها کنار خیابان میخوابم. با لباس ژولیده و پاره و بطری خالی از ویسکی. منتظر میمانم تا شاهزاده‌ی قرن بیست و یکی مرا پیدا کند و مرا جای خودش به قصر بفرستد.
و من قصر را به آتش میکشم. و کنار زباله‌های خیابان‌های کثیف شهرم می‌ایستم و به آتش زل میزنم.
و تنها سفر میکنم.
و سفر میکنم
و باز هم سفر میکنم.
مردی را میکشم
و مردی را از مرگ نجات میدهم.
و در میانه‌ی راه خسته میشوم. چشمانم را میبندم و به آخرین کودکی فکر میکنم که در آخرین روز باقیمانده از دنیا در میان خرابه ها و خاکراه‌های کوچه‌ی تنگی تنها ایستاده و به آسمان نگاه میکند و میداند او آخرین باقیمانده از آدم‌ها خواهد بود.
نگاه کودک را در آسمان‌ها میبینم.
باز میگردم. و مسیح میشوم: عاشق دخترهای خودفروش زیبا و زخمی
شراب مینوشم و پا بر آب میگذارم و از روی رود راه میروم.
به کوری میرسم ولی شفایش نمیدهم.
و مرده ای را هم زنده نمیکنم
تاریخ را از دوباره مینویسم. قوانین طبیعت را عوض میکنم.

لحظه‌ی مردنم که فرا رسیده بود، تمام زندگیم را دیدم. هر لحظه اش را.
اگر از مرگ فقط یک درس بشود فرا گرفت، شاید آن واقعی بودن زندگی باشد.
ولی من نمردم
و درس نگرفتم
و به واقعیت زندگی نکردم
تا آن لحظه ای که مردم

استیو، روز مردنش برایم اینرا نوشت. و مرد.
در حالیکه من همیشه فکر میکردم او قبل از مرگش بار دیگر چشمان قهوه ای دختری که عاشقش بود را خواهد بوسید.

سایه‌های قرمز و خاکستری،
و نگاهی که تا همیشه را میبیند.
و همه چی تمام میشود.
تا همیشه.
...
Which philosopher are you?
Your Result: Sartre/Camus (late existentialists)
 

The world is absurd. No facts govern it. We live well once we truly accept the world's absurdity. YOU give our life's meaning, and YOU control your world.

(see Nietzsche for very closely tied beliefs)

--This quiz was made by S. A-Lerer.

Nietzsche
 
Immanuel Kant
 
W.v.O. Quine / Late Wittgenstein
 
Early Wittgenstein / Positivists
 
Aristotle
 
Plato (strict rationalists)
 
Which philosopher are you?
Quiz Created on GoToQuiz
...

he's got a hand
she's got a face
and i've got voices

whispering me little obsessions
and time is strange
and time is a wolf
shadows of the wolf

i'm good. i'm gone.
...
bloody hands, i've got. one day. i'll be laughing. bloody hands. a broken ship. all ive got left. sometime in future. there's my fiery crash. with bloody hands.
...

خوابش را دیدم دیشب. خواب دختر بزچران و کاناپه ی قرمز و برگ های زرد و انگشتان کشیده و صورت نرم و لب های سرد. خندید. نه مثل همیشه سرد و عصبی که نرم و خوشحال و با ته مزه ای از شیطنت. دختر بزچران زیباترین دختر کره زمین است که به قلعه ی من نزدیک شده و همه ساکنان دیوانه قلعه را عاشق خود کرده.
...


دکتر میگه جاوید رو باید ببریم تحت معالجه. جاوید میگه من ولی خوبم هیچیم نیست. دکتر میگه من دکترم تو چی میفهمی. جاوید میگه من از آینده میام ، تو چی میفهمی؟ من این وسط باید یکی تو سر خودم بزنم یکی تو سر دکتر و جاوید که امشب رو دست از سر من بردارن چون کار دارم. ولی جاوید هیچ‌وقت آدم وقت شناسی نبوده. یه هو پیداش میشه و شروع میکنه به دردسر درست کردن. دکتر عقیده داره جاوید هلوسینیشن جدید منه و غیر از هذیون و وهم چیز خاصی نیست. طفلک نمیدونه خودشم دست کمی از جاوید نداره و واهی تر از اینه که به من دستور بده چی واقعیه و چی واقعی نیست. من ولی میترسم اینا رو به کسی بگم. فکر میکنن من خل شدم. جاوید میخنده و میره که پیتزا بخره. دکتر میشینه کتاب خرس‌های پاندا رو میخونه. من چشام رو میبندم و سرم رو تکون میدم و دور و برم رو نگا میکنم. همه چی سر جاشه. و این دقیقا همون چیزیه که من ازش میترسیدم. ترس که نه، ولی انتظارش رو نداشتم. زندگی تو دنیاهای موازی خیلی سخته به خصوص وقتی همه با هم اتنشن بخوان!
...

من شاید پیغمبری باشم که در میان راه بازگشت از غار عاشق دختر بزچرانی میشود که دنیا را ساده و هیجان انگیز میبیند و در زندگی قبلیش عاشق صخره‌ نوردی بوده. کتابم را رها میکنم و برای سال نو ساعتی بی عقربه میخرم. در میان آرشیو الهامات قدیمی این نوشته را پیدا کردم و تمام روز به دختری که الهام‌بخش آن روزهایم بود فکر میکنم. باید دلم تنگ شود ولی سرعت گذشت روزها تندتر از آنست که بتوانی به خودت اجازه‌ی احساس کردن بدهی. دختر نامه است و من جعبه را باز میکنم. و جعبه را میبندم. و جعبه را نگاه میکنم. و با جعبه حرف میزنم . و برای جعبه مینویسم. و سنگریزه هایم را درونش میچینم. و جعبه کهنه و کهنه تر میشود و من پیر و پیرتر. جعبه شاید تاوان تو باشد ، و همه ی باقیمانده ی زندگی من. زندگی پیامبری که خواندن نمیداند و در میان شکم ماهی در اعماق دریا زندگی میکند بدون آنکه تنش به آب دریا برسد. صدف هایی که در میان آبشش ماهی به مویرگ نشسته اند را درون کمد میگذارم. کلیدش را گم میکنم. چشمانم را میبندم و به قلعه فکر میکنم و از وارد شدن به دنیای دیوانه‌ی دیوانه‌ی دیوانه‌هایی که میشناسم لذت میبرم و به یاد باران غریب میان تابستان اکباتان دو قطره اشک میریزم.

-- چهار آوریل ۲۰۰۷:

ماریا دختر خشمگین و سردیست
با موهای بور
و انگشتانی کشیده که بوی سیگار میدهند
ماریا نمیداند انگشتانش برای پیانوزدن آفریده شده
ماریا فقیر نیست ، ولی برای زنده بودنش سختی میکشد
ماریا عاشق نیست
با هر مرد خشنی که بتواند تحقیرش کند میخوابد
و وقتی سنگینی دست های بیرحمشان را روی سینه هایش حس میکند سرش را می چرخاند و دنیا را وارونه نگاه میکند، و هیچ گاه دستانش را پشت کمر مرد قفل نمیکند.
و میداند درونش تاریک است
و نمیداند چرا از تاریکی میترسد
ماریا از دیوارها متنفر است
و عاشق سنگریزه های کنار خانه های مردم
و عاشق لباس سیاه گران مغازه ی خیابان سوم که دامنش صاف است و چین ندارد،
و میداند مانکن درون مغازه تنها دو بند سبک روی شانه هایش سنگینی میکند
و میتواند نگاه سرد مانکن سیاه پوش را بخواند
و در جواب سرش را برگرداند
ماریا دوستان زیادی ندارد
ماریا از بلندی میترسد
ولی عاشق مه کنار ساحل است
ماریا یک بار عاشق مردی شد که کنار ساحل با او خوابید
و او را به ماسه ها فشار داد
و دستانش را پیچاند
و او را بوسید
مرد مثل تمام مردهای دیگر زندگی ماریا او را تحقیر کرد
ولی ماریا عاشق شد
به بلندی رفت
چشمانش را بست
و تمام مردنش چند ثانیه بیشتر طول نکشید
بی آنکه بداند
انگشتانش
برای پیانو زدن آفریده شده بودند
و لباس مانکن سیاه پوش خیابان سوم
آن شب به فروش میرفت
...
شدم مثل این خل و چلا که با در و دیوار حرف میزنن. یه مدته هر جا صندلی خالی که کنارم میبینم شروع میکنم باهاش حرف زدن. خاک عالم!