...

let's go down the waterfall
there is no future left at all


...
در ها
در ها
در ها
دیوار ها
دیوار ها
پنجره ها
پنجره ها
دیوارها
پرده
پرده
پرده
دیوار
پنجره
دیوار
و خرابه

خواب دیدم میان خرابه ای ایستاده‌ام و دنبال چیزی میگردم که دیگر نیست.
دری و دیواری که فقط ازشان خرابه ای مانده‌ست.

و باد
و نور
و سردی هوا
و خورده‌های شیشه
و مانده‌های آینه
و آجر
و خرابه

خرابه‌ها
...
میگه عاشقونه بنویس
میگم میترسم بخونه بفهمه
یا بخونه نفهمه
یا اصلا نخونه
میگه پس میخوای چی کار کنی؟
بپوسی یا فراموش کنی؟
فکر میکنم
یاد پیرمرد نقاش تو ocean sea میوفتم
میخوام برم با آب دریا، نقاشی دریا رو بکشم
وقتی که بوم نقاشی خشک شد،
مهم نیست کسی دیگه دریا رو نبینه،
مهم اینه که دریا اونجاست
به رنگ بیرنگ خودش
از خواب که بیدار میشم
عرق کردم
خواب میبینم
غرق شدم.
توی خواب از خواب بیدار میشم
و باز هم غرق میشم
...
من مرد نویسنده ای رو میشناسم که برای نوشتن داستانش وارد قلعه ای شده که مردمش همه دنیاهای خاص خودشون رو دارن. تو دنیای بیرون قعله هر کدوم اونها یه مریضن. یه دیوانه. یه روانی. یه بیمار. اما میون دیوار های بلند قلعه، اونا هر کدوم شاخص یه دنیای کوچک و پر رنگ و معنی داری هستن که مرد نویسنده لازم داره برای تکمیل داستانش هر روز به اونها نزدیک و نزدیک تر بشه. دنیاهای دور از هم. دنیاهای نزدیک. دنیاهایی که برای وارد شدنش باید اول همه ی استانداردها و باید ها و نباید های زندگی بیرون قلعه رو فراموش کرد و از تو زندگی رو ساخت.

من مرد نویسنده ای رو میشناسم که توی اون قلعه زندگی میکنه.
...
"... هری از سفر برگشت.
از یه سفر دریایی
تو راه که میومد از رو سرشون یه بالون رد شده بود.
برام سوغاتی صدف آورده.
بهش میگم تو دیوونه ای. میگه تو هم دیوونه ای.
قراره امروز ببرمش و به لنا معرفیش کنم.
لنا دختر جدیدیه. نمیدونم مریضیش چیه هنوز. به نظر سالم و معمولی میاد هرچند مارتا عقیده داره اون یه جاسوسه. میگه دخترای کیوت همشون جاسوسن (این یه حقه ی قدیمیه که مارتا گولش رو نمیخوره. هر چی باشه اون سال ها تو یه تشکیلات مخفی برای حفاظت رییس جمهور عضو بوده و خودش یه جوریای ضد جاسوسه) وقتی از مارتا میپرسم پس تو چرا کیوت نیستی میگه من یه استثنام. میگه اون همیشه یه استثنا بوده.
مهم نیست که لنا جاسوس هست یا نیست. مهم اینه که همیشه جوراب های رنگی راه راه میپوشه و ناز ترین کلاه دنیا رو سرش میذاره. یه کلاه راه راه با نه رنگ مختلف که رو نوکش یه گوله نخ نرم همیشه داره تو باد تکون تکون میخوره.

لنا دوست داشتنی ترین جاسوسیه که تا حالا پاشو تو قلعه گذاشته. از هری قول گرفتم که به لنا چیزی در مورد صدفا نگه. لنا از صدای دریا میترسه. و از اینکه من صدفا رو زیر گوشم بذارم و به صدای دریا گوش بدم هم میترسه. ولی من صدای دریا رو دوست دارم .. با اینکه از دریا میترسم ولی صداش رو دوست دارم.

گاهی از خودم میپرسم ترس مهمتره یا دریا؟. سال ها بود که این مهم ترین سوال زندگی من بود. تا وقتی که صدف رو پیدا کردم. صدای ترسناک دریا.

باید برم. صدای سوت میاد. دارن غذا میدن. تا بعد.
"

لنا؟ .. نویسنده با خودش فکر میکنه این دختر چقدر آشناست ...
...
استیو یه توپ گرفته دستش . با دو تا کف دستش توپ رو لمس میکنه. توپ رو میاره جلوی چشمشاش نگاش میکنه و میخنده همچین که آدم فکر میکنه چه واقعا شاده. سرش رو بالا میاره و نگام میکنه و بازم میخنده. لبخندش خوبه.
سرش رو میندازه پایین و میشینه رو پلکون کنار حیاط مریضخونه
همچین عاشقونه دوباره زل میزنه به توپش و دوباره سرش و میاره بالا و به من نگاه میکنه و میگه "دوس دخترمه"

توپ استیو -- همون دوس دختر استیو -- آبی و قرمزه. توپ خوبیه. تو دنیای استیو تا چند ساعت دیگه که این حمله ش بگذره شاید حتی بهتین دوست دختری براش باشه که تا حالا داشته.
با خودش آروم حرف میزنه. کم کم اخماش تو هم میره که خب اصلا نشونه ی خوبی نیست. شروع میکنه به تکون دادن سرش. چشاش باز بازه. توپ رو دو دستی محکم داره فشار میده و شروع میکنه به داد زدن و میدوه طرف درختا. توپ رو محکم شوت میکنه تو باغ و دور درخت وسط حیاط شروع میکنه به دویدن و صداهای عجیبی که اینجور وقتا بهش دست میده رو در میاده. چند دور که دوید یه هو وا میسته. چند ثانیه ای ایستاده ست و بعد ناگهان میشینه.

استیو از اون روز دیگه با هیچ کس حرف نزد.
هیچ دارویی هم روش اثر نکرد

نویسنده نمیدونه که استیو دقیقا چش بود و چی دیده بود. شاید تو دنیای بزرگ و غریب استیو، دوست دخترش بهش گفته که دوسش نداره، شاید بهش گفته که بهش خیانت کرده، شاید هم یه دعوای ساده و معمولی بوده که باعث شده استیو یهو بفهمه تو چه دنیای وارونه ی وارونه ای با توپش -- دوس دخترش-- زندگی میکرده و چقد هیچی اون چیزی که به نظر میاد نیست.
نویسنده نمیدونه که استیو دقیقا چی کار کرد. اون ده یا بیست ثانیه ای که میدوید دنبال چی بود. دنبال توپ بود؟ دنبال دوس دخترش بود. دنبال فرار کردن بود؟
نویسنده نمیدونه که استیو چرا دیگه هیچ وقت حرف نزد و چرا هیچ کدوم از قرصهای لیتیومی که براش تجویز شد هیچوقت جواب نداد. شاید استیو مرگ رو به ننگ لگد زدن به توپ ترجیح میداد و نشستنش روی زمین و کنار درخت بزرگ وسط باغ یه خودکشی بود .. تو دنیای خارجی استیو. شاید استیو مرده بود و نمیتونست درک کنه چرا هنوز هست ..

دنیای استیو دنیای دور دور دوریه که نویسنده هر روز اون رو از نو و از نو تر می آفرینه و هر روز از نو و از نو تر اون رو گم میکنه.

استیو .. دیگه هیچوقت حرف نزد.
...
nothing is as pointless as faking a relationship
still .. nothing is as exciting as faking a relationship

... or so, says dalai lama.
...
زندگی من شده یه سری کیورد
همه چیو میجوی هضم میکنی بالا میاری
نیگاش میکنی چشماتو میبندی و دوباره میخوری و هضم میکنی

یه سری کیورد
که هی بالا میاریشون و هی قایمشون میکنی
که هی میسپریشون دست ایمجینری فرندات تو اتاقایی که هیچ آدرسی ندارن و فقط یه سری شماره ان
که شماره ها رو گم میکنی
کیووردا گم میشن
اتاقا محو میشن

حس زنده به گور شدن حس بزرگیه.
با چشمای باز
با نگاه سرد

زندگی
یه سری عدد
یه سری اتاق
یه سری کیورد
و ما که جرات زنده به گور شدن رو هم حتی نداریم
...
خوشبختی؟
ترس.
مرگ.
عشق.
معنی.

و در دادگاه آنان بودند که خاکشان بوی خون میداد و پنجه هاشان بوی خاک ...