...

من بچه بودم، بعد به مامانم میگفتم خدا کجاست، بعد مامانم میگفت خدا همه جا هست ، بعد من میگفتم همه جای همه جا؟ بعد مامانم میگفت اره، همه جای همه جا، بعدش من میگفتم اینجا که نیست ولی، بعدش مامانم میگفت اینجا هم هست ولی چون خدا رنگ نداره عین هوا هیچکسی نمیتونه ببیندش، همینجوری گذشت و گذشت تا من یکمی بزرگ شدم و رفتم کلاس اول دبستان، بعدش یه مدرسه ای هم منو اسم نوشته بودن که مذهبیه خفن بود، بعدش من هنوزم اونموقعا فک می کردم که خدا همه جا هستش دیگه، اونوقتش یه روزی دستمو مشت کردم، بعدش به بغل دستیم گفتم نیگا کن خدا را من گرفتم تو دستم، الان خدا تو دستمه، تازه اونموقع فک می کردم که همه ی خدا را هم گرفتم تو دستم، اگه یکمی فک میکردم میفهمیدم که این فقط میتونه یه ذره ش باشه، ولی خلاصه اونموقع فک کردم که این همه ی خداست، همه ی خدا هم تو دست من اسیره، تقصیز من چی بود خوب، گفته بودن خدا همه جا هست، پس توی مشت منم بود دیگه، بعدش اون بچه ننره رفته بود به معلمه گفته بود این میگه خدا را گرفتم تو مشتم! بعدش معلم ننره هم رفته بود به مامانه گفته بود، بعدش مامانه هم اومده بود منو دعوا کرده بود، منم که مظلوم، دهنم وا نشده بود بگم کخ خوب خودت گفتی خدا همه جا هستش دیگه، به من چه، هوووم، میدونی الآن بزرگ شدیم، میدونیم که خداهه تو مشت من جا نمیشه، ولی من اون خدایی را دوست داشتم که تو مشتم جا میشد، همه جا با خودم می بردمش، و همه کار برام میکرد
...

یه آدمی اهل یه جایی* یه کتاب می نویسه
بعدش صفحه ی اولش می نویسه تقدیم به بابام که صمیمی ترین دوست پدرم بود

* گفتم شاید اگه بگم یه رشتیه یکی ناراحت شه!
...

میدونی، یه دختری بود، بعدش این دختره بانوی شنبه ها بود، هر روز شنبه ها صبح میومدش دانشگاه،دو ساعت میرفت سر کلاس، بعدش میرفت با تاکسی جمهوری، اول یه خط سوار میشد آزادی به انقلاب، بعدش سر کشاورز پیاده میشد و تا سی تیر توی جمهوری پیاده میرفت، یواش یواش برای خودش اینهمه راهو میرفت، بعد آرومی هم توی راه شعر میخوند، آواز میخوند، آهنگ میزد، تا برسه به اون کافه قدیمیه، یه کافه ی کوچیک و قدیمی توی یه خیابونه یکطرفه ی پرت، بعدش میرفت پشت اون میز گوشه ایه می نشست، تنهای تنها، بعدش همه دختره ی تنها را نگاهش میکردن، بعدش اون پیرمرده، همون که صاحب کافه بود، همونکه میدونست که این دختره ی تنها همیشه یه قهوه فرانسه ی غلیظ میخوره، شکلات کنار قهوه ش را هم هیچوقتی نمیخوره، همیشه میذاره تو جیب کیفش بعدش یادش میره که یه شکلات اونجاست، بعدش شکلاته آب میشد و گند میزد به همه ی کیفش، تا شنبه ی بعدی که دختره دوباره یه قهوه میخورد و شکلاتش را میذاشت کنار لاشه ی اون شکلات قبلیه، آره داشتم میگفتم، همون پیرمرده بزاش یه قهوه فرانسه میاورد توی یه فنجون کوچیک با طرح گل لاله، بعدش دختره فهوه ش را میخورد و هزار تومن میذاشت روی میز و پامیشد میرفت، از ولیعصر میرفت بالا تا میرسید به انقلاب، بعدش یه تاکسی میگرفت میرفت تا دم دانشگاه، بعدش موقعی که داشت پول تاکسی را میداد، میدید که یه خوبی نشسته پشت نرده ها، دم در، کوله ش را هم این مدلی بغل کرده و داره منتظر نگاه می کنه، بعدش تا همو میدیدن این مدلی یواشی می خندیدن، بعدش با همدیگه پیاده راه میافتادن به سمت میدون، یواش یواش، همینطوری هم توی راه برای همدیگه تعریف میکردن که این دو روزی که همو ندیدن چیکارا کردن و چی ها شده، هووووم، آره داشتم میگفتم، یه دختری بود که بانوی شنبه ها بود، چون شنبه ها، خوبش از مسافرت که میومد یه راست میومد دانشگاه اون، روی نرده ها منتظرش می نشست تا بیاد، هووم، یه بانوی شنبه هایی بود، که دیگه نیست
بانوی شنبه های من کو؟
...

يه روزي يه آقايي بود، جلوي يه ساختموني كه پله‌هاي زياد داشت ٬ هموني كه طبقه‌هاي بالاش يه پنجره بود و پشت پنجرهه هميشه من فكر ميكردم يكي وايستاده. بعد او آقاهه هميشه پوستر مي‌فروخت، از اون پوسترها كه هيشكي دوست نداره ٬ از اونا كه عكسه آبشار داره، يا عكس يه بچه توپول كه اشكش افتاده رو لپش بعد، هيشكي هم هيچوقته هيچوقت ازش پوستر نمي‌خريد ! آخه كي از يه آقايي توي يه خيابونه پرت، جلوي ساختموني كه پله‌هاي زياد داره، پوستري كه عكس آبشار داره مي‌خره؟!

بعد ديگه اون آقاهه يه‌دفه دیگه نبود، من دلم تنگ شده براش :(
...


هومم،فرض کن یه کاناپه ی بزرگ باشه، ازین سه نفره ها، که میتونی کامل روش دراز بکشی بدون اینکه مجبور بشی پاهاتو خم کنی یا تو خودت مچاله بشی، حالا خوبت می شینه سر کاناپه و پاهاشو میذاره روی میز، تو هم سرتو میذاری روی پاشو دراز میکشی روی کاناپه، بعد شروع می کنی با هم حرف زدن، الآن صورت به صورتید دیگه، با یه فاصله ی کمی از هم، یه فاصله ی ده سانتی بین دماغ تو با دماغ اون، بعد دارین همینجوری با هم دیگه حرف میزنین از همه چی، از چرت و پرت های روزمره و الکی گرفته تا بحث های مهم و حساس تا خیال پردازی های دو نفره و مشترکتون، همینجوری دارین حرف میزنین، اونم یواشی داره موهاتو نازی نازی می کنه، مسیر دستش هم بین موهات یه منحنیه بازه، یه چیزی مثلا شبیه به یه نیم دایره، تو هم همینطوری یواشی داره قلقلک میاد توی موهات و داری کیف می کنی، هرچند وقت یه بار هم یه لبخند یواشکی میزنی از سر ذوق، بعد ازت میپرسه به چی میخندی کره خروو؟ بعد تو هم یه خنده ی گنده میزنی برای اینکه دیدی لو رفتی که، بعدش میگی هیچی، یه چیزی یادم افتاد خندیدم با خودم، بعدش دوباره میرین سر ادامه ی بحثتون، ولی حالا اون داره یواشکی میخنده، آخه فهمیده که تو میخواستی سرشو گول بمالی، فهمیده که ازون قلقلک و نازی نازیه موهات کیف کردی و خندیدی ولی میخوای به روی اون نیاری، ولی خوب اون فهمید دیگه، حالا داره م یخنده و یواشکی بهت میگه دیدی فهمیدیم؟ بعد تو هم انگار نه انگار اصلا، خودتو میزنی به اون راه و بقیه ی حرفاتو میزنی، بعدش از بحثای جدی خسته تون میشه و میرین سراغ خیالپردازی، آخه میدونی، توی رویا فرو رفتن و صحنه های خیالی ساختن هم دو نفری خیلی بیشتر از یه نفری کیف میده، اینجوری که یه کمی تو بگی و بعدش یه کمی اون بگه و بازم یه کمی تو و همینجوری تا آخر، بعد هی تو ذهنتون این خط رویا را دنبال می کنید و تصویری که دارید با هم میسازید کم کم کامل میشه، بعدش وقتی که کامل شد هر دوتون ساکت میشین و شروع می کنین توی اون تصویره زندگی کردن، بعدش یهویی دست تو را بلند می کنه و از نوک نوک انگشتای دستت تا برجستگی شونه ت شروع می کنه توی یه خط مستقیم بوسیدن، بوسه های ریز و سرد، ازونا که آدم یهویی یه جور خوبی مورمورش میشه ها، ازونا، بعدش تو چشماتو می بندی و با یه لبخند بزرگ و آروم، یه لبخند خیلی خیلی بزرگ می خندی، بعد دوباره شروع می کنین با همدیگه به خیال پردازی، آخه قبلیه خیلی کیف داد، کلی چسبید بهتون، بعدش یهویی همینجوری وسط صحبتتون نفس تو می گیره، نفست بالا نمیاد، تو چشماتو محکم می بندی و شروع می کنی به محکم نفس کشیدن، یه جوری که انگار به هوا میخوای چنگ بزنی و بکشیش توی ریه هات، دهنت نیمه بازه و با صدا داری نفس می کشی، با یه دست محکم دستشو چنگ زدی و داری فشار میدی و اون یکی دستت را هم گذاشتی روی شقیقه س چپت که داره تیر میکشه، بعدش حالا خوبت نگرانته، نمیدونه هم چیکار کنه که تو زودی خوب بشی که، سرشو آورده پایین تر، پایینه پایین، اونقدر که تو اگه الآن حواست بود میتونستی داغی نفسش را روی پوستت کامل حس کنی، اگه میتونستی چشماتو الآن باز کنی، دو تا چشم درشت قهوه ای میدیدی که داره نگران نگاهت میکنه، نگرانه نگران، اونقدر که تو با همه ی حال بدت دلت بخواد پاشی بغلش کنی و آرومی بوسش کنی بگی من خوبم انوووووو، خوبه خوبم، نگران نباش، ولی خوب چشمای تو بسته ست و نمی بینی هیچکدوم ازینا را که، بعد یهویی حس می کنی که انگاری یکی داره یواشی فوتت می کنه، میدونی، من عاشقه این فوتی ام که موقعی که نفسم گرفته میخوره تو صورتم، اصلا نمیدونین چه حس خوبی میده به آدم که، یه آدمیه که دوست داره و نگرانته و نمیدونه باید چیکار کنه که تو خوب شی، بعد داره تند تند توی دلش بهت تلقین می کنه که خوب شو، خوب شو، راحت نفس بکش، آرومه آروم، عینه من، بعدشم داره یواشی فوت می کنه که هوا زیاد بشه و تو نفست باز بشه، می فهمین قشنگیشو یا نه؟ من عاشق اون فوتم، عاشق یه فوت آروم توی صورتم وقتی که نفسم گرفته، تنگه تنگ.
...

من یک آدمم، من با همه ی دیوانگی ام دلتنگ می شوم، من هنگام دلتنگیم میخواهم که در آغوش کشم، من هنگام سخت دلتنگیم میخواهم که در آغوش کشیده شوم، من گریه می کنم، شانه ی من کو؟

دیدی وقتی که دلت تنگ میشه هر شب خوابشو می بینی؟ دیشب خواب دیدم که تا در خونه را باز کردم دیدمش که نشسته روی اون مبل بزرگ جلوی تلویزیون، بعد من بغلش کردم گفتم تو چرا اینجایی؟ گفت اومدم تو را بینم، زود بر میگردم
امروز عصر خواب دیدم که من دراز کشیدم روی اون مبل بزرگ جلوی تلویزیون، بعد اومد منو محکم همونجوری بغل کرد که بگه من دارم میرم خدافظ، بعد من بازوهامو محکم دور شونه هاش حلقه کردم و گفتم نمیذارم بری، نمیذارم بری، ذلم تنگ شده، بعد با هم گریه کردیم
امشب زنگ زد، فک کنم به دقیقه هم نکشید، جفتمون گریه مون گرفت، قطع کردیم، بوووووووووق، خط آزاد است

کوتاه شدنه قامت دل را دلتنگی گویند

هی پسر،دیدی وقتی که آروم خوابیده، بعد تو خوابش داره لبخند میزنه، یه جوری انگار داره یواشکی می خنده،بعد تو هم ترسیدی و خوابت نمی بره، داری گریه می کنی اصلا، دلت میخواد بری بغلش کنی محکم که ترست گم بشه توی بغل بزرگش، بعد ازونطرفم دلت میخواد همونجوری که داره می خنده بری گوشه ی لبشو ببوسی، بعد ازونطرف دیگه هم برای اینکه بیدار نشه فقط نشستی روی تشک کنارش و داری خوابیدن آرومشو تماشا می کنی، هوم، با گریه خندیدن خوبتو توی خواب تماشا کردی؟

یه مامان بزرگی بود که می گفت بچه ها وقتی تو خواب می خندند یعنی اینکه دارن با فرشته ها حرف می زنند، حالا گنده ها وقتی تو خواب می خندن یعنی که چی اونوقت؟

اینم بگما، این یه پست لواشکیه

راستی اون مزرعه هه بود که قرار بود بریم توش دنبال هم بدویم که من آخرش گازت بگیرم که آخر آخرش تو بری مترسکه تنهای مزرعه را نجاتش بدی، یادته که؟ فک کنم پیداش کردم، اومم، هرچند قرار بود تو پولدار بشی و مزرعه را بخری، ولی حالا من زودتر پیداش کردم دیگه، فک کنم دو سه هفته ی دیگه خودم برم ببینمش، اگه مطمئن شدم که این همون مزرعه ی خودمونه خبرت می کنم که بیای مترسکشو نجات بدی، هر چی باشه منجیه مترسکاییم ماها :)

این کله ی من پر از قصه ست، اونقدر زیادن که منو تو خودشون غرق کردن، اونقدر غرق شدم که نمیدونم کدومشون واقعی بوده و کدومشون مال تخیل خودم اند، دیدی ازین آدمایی که میگن من توی سرم پر از ایده ست برای نوشتن، ولی وقتی میام بنویسم انگاری همه ی ذهنم خالی و سفید میشه و هیچی نمیاد ازش بیرون که من بیارم رو سفیدیه کاغذ یا صفحه ی مونیتور، حتما دیدی دیگه، من ازونا نیستما، اونقدر این قصه هام زیاده که هیچوقت صفحه ی کاغذی که جلومه سفید نمیمونه، فقط مشکل اینه که شماها قصه های منو نمی فهمین، برای همین براتون تعریفشون نمی کنم، همین یه ذره ای که تعریف کردمم یه کمی الآن فک کنم پشیمونم، اونا قصه ی من بود با یکی دیگه، شماها نباید میخوندینش که

من وقتایی که با خودم حرف میزنم ایده میاد تو ذهنم که اینجا چی بنویسم، الآن یه چندوقتیه که با خودم حرف نزدم، در نتیجه خیلی ازون ایده ها ندارم که چی چی بنویسم، یعنی ایده دارما، ولی اوناییش که به درد شماها میخوره مال وقتیه که دارم با خودم حرف میزنم، اونم آنلاین!

دهه، همه برداشتند وبلاگ مخفی ساختند، بعد خوب آدم خوشش میاد دلش میخواد لینک بده، بعدش همه شونم گفتند که لو ندیا وبلاگه ماها رو که میایم لو می دیمت، بعد خوب من چیکار کنم حالا

اکنون،
این،
منم!

یکی بود که عاشق این بود که با خودنویس جوهر سیاه روی کاغذ کاهی نازک بنویسه، گوشه ی صفحه های این مجله روشنفکریا، درست روز اولی که می خریدشون، که اینجوری جوهرش پخش بشه و پخش بشه و پخش بشه، بعد اون کیف کنه و کیف کنه و کیف کنه، یه زمانی با این بشر رفیق بودیم، خوب بچه ای بود، همه ش یه نقطه بود که هی بزرگتر و بزرگتر و بزرگتر میشد، اونقدر بزرگ که همه ی نقطه های دنیا را توی خودش غرق کنه، بعدش؟ اووم، یه روزی گم شد، نمیدونم چی شد، دیگه نیست

من همینجوری که دارم پست میزنم موازی باهاش دارم آلوچه هم میخورم، بعد آلوچه ش خیلی خوشمزه ست برای همین من دارم خیلی می خورم، بی جنبه بازی و این حرفا، بعدش فردا اوضاع بد خراب میشه :D

میگم که، هوا سرد بشه، بعدش من این یقه اسکی بنفش بافتنیمو بپوشم، همین که تنگه، بعدش روش اون جلیقه صورتی نقش داره را می پوشم، با یه جفت دستکش صورتی کمرنگ، با یه کلاه بره ی قرمز تیره، با یه کاپشن گنده ی گنده، البته نه اونقدر گنده که از قد بغل تو گنده تر بشما، هنوز اونقدر کوچیک هیتم که توی بغلت گم بشم، بعدش تو هم یه دست خاکستری بپوش، اونوقت برف میاد، ماها میریم برف بازی، توی یه برف نرم که تازه باریده، ازونا که قرچ قرچ زیر عاج چکمه هامون صدا میدن،برفا رو گلوله می کنیم و پرت می کنیم به هم، محکم، بووم!! بعدش تو زورت بیشتره، میای منو توی برفا هل میدی و میغلطونی، بعدش من سردم میشه و تیک تیک می لرزم، اونوقت تو کاپشنتو در میاری و میکنی تن من، بعدش محکم بغلم می کنی و توی گودی گردنم میگی هااااااااا، بعد من از این ها کردنت، از گرمای نفست، از هماهنگی ضربان قلبم با قلبت، از فشار محکم بازوهات، و از کاپشن بزرگ گنده ت که بوی عطرتو میده گرم میشم، گرم گرم، اونقدر که یادم میره یکی هست که منو بغل کرده، بدون کاپشن، یکی که الآن سردشه و تیک تیک داره می لرزه

ببین، دوست داشتن از نگاهه که شروع میشه
درد کشیدن از صدا
اولین نمایش این دو تا حس اینجوریه، میخوای اگه دوست داشتنشو ببینی به ته ته چشماش نیگا کن، به همون دایره ی قهوه ای روشن
میخوای بفهمی که دردش چقدره، بهش بگو که برات حرف بزنه، از لرزش صداش، از تلخی لبش، میتونی عمق دردشو حس کنی
باور کن

هووم
میگم که بیایم یه روبوتی بسازیم
بعدش یه چند نمونه از پستای وبلاگمونو توی همه ی حالتهای مختلف روحیمون بدیم به این روبوته به عنوان ورودی
بعدش به عنوان خروجی ازش پست جدید بگیریم
بعد میایم وبلاگمونو باز می کنیم می بینیم آخ جوووون! آپدیت شده، پینگم شده تازه! ازون تازه تر عجب پست لواشکیه درازی هم زده این روبوت!
کیف میده ها
نه کررررره گاو؟
...

از این کتاب بوی فلسفه می آید (کتاب را می انداد) بوی زندقه (دست خود را پاک می کند) و در لمس آن گمان جرب و برص و جذام و آبله است.
دارنامه را داری باید کرد و صاحبش را بر آن آویخت!

شما بسیار تمرین می کنید تا کسی را اندیشه بر زبان نرسد، شما که اینک بر خون من دلیرید، و بسیاری تمرین نیزه می کنند تا شما را که تمرین فریاد می کنید بر من چیرگی دهند، و من تمرین مرگ می کنم!

چرا بیماری مسری است و سلامتی مسری نیست؟ آیا جز به حکم پروردگار ؟

منم شیخ شرزین که برای هر چه رایگانی بود بهایی گزاف از وجود خود پرداختم. بانگ خرد زدم دندانم شکستند، فریاد عشق برآردم چشمم کندند، گوشه ی امنی جستم به غربتم راندند، و حالا فقط نانی می جویم- قیمت بگویید، حتی اگر شاهرگ است

تو را خدا به دنیا می آورد، ولی کرنش به اوباش زنده نگه میدارد.

من به جلادان می آموزم که گردن ما را با احترام بیشتری بزنند، و پیش از فرو کردن آهن سرخ در چشمان ما نام خدا را بر زبان بیاورند!

پ.ن: کتابشو بخونید. حتما
...

بعضي وقتا گفتن يا نوشتن يه چيزايي مثل بوسيدن يه كسيه كه خوابيده
اگه ببوسيش بيدار ميشه
خوابي كه ميبينه نصفه ميمونه
اگه نه، لذت بوسيدنشو وقتي خوابه از دست دادي
مثه كاري كه ميخواي انجام بدي ولي حيفت مياد يا ميترسي اونجوري كه ميخواي نباشه
مثه مردن، ميخواي بميري ولي ميترسي اونطرف خدايي در كار نباشه
مثه وايسادن لبه دنيا مي مونه
مثه وقتايي كه زندگي به وضوح، به مرگ تكيه داده..
...

که فردا روز دیگر است ...
...

هی دختر ، وحشی باش ... و معصوم .
...

من،من زندگی را دوست دارم،من جایی را که هر درد روی دست و صورت و تنم باقی می گذارد دوست دارم،من درد هایم را دوست دارم،همشان را دوست دارم،درد دور بودن تو را هم دوست دارم،اصلن من همه شوقی را که دور بودنت در رگ های من جا گذارده اند دوست دارم.من ناشناس ماندن تو را در چشم همه دوست دارم.من غمگینی و سیاهی این وب نوشته ها را دوست دارم.من از عمد غمناک نمی نویسم.غم خودش می اید.غم خودش جا خوش می کند لا بلای سلولهایم.غم خودش می رود.من کاری به کارش ندارم.غم بعد از درد می اید.درد بعد از حادثه می اید ،حادثه از زنده ماندن است که می اید،زنده بودن با درد می اید،درد با زنده بودن می اید،زندگی درد می زاید،درد غم می زاید.غم ...غم...ای عشق عشق عشق ،همه ترکهای فروغ از عشق بودند،همه ترک های من از درد است. من می نویسم تا خودم را داشته باشم.تا خودم را بین کلمه ها جاودانه کنم،من می نویسم تا فراموش نشوم،من از فراموش شدن می ترسم،از مریضی و پیری می ترسم،من از مرگ می ترسم،از مرگ دردناک و غیر متعارف می ترسم،من از مردن پدرم می ترسم،من از رفتن تو می ترسم، من از تکرار هزاران تصویر کودکیم می ترسم، من از مادر کوچه های خاکستری می ترسم،من از جدایی پدر و مادرم می ترسیدم،من از دادگاه می ترسیدم،من از نبودن می ترسیدم ،می ترسم،من می ترسم،من انسانم ،انسان می ترسد مگر نه؟،ادم می ترسد،خسته می شود،می برد،غمگین می شود،عاشق می شود،گریه می کند، دردش می گیرد تا ادم باشد،سنگ نباشد،صخره نباشد،چوب نباشد،من تب دارم همین لحظه ،من می لرزم همین حالا،من درد دارم.

من،
می دانی،
من،از خیال تو بار برداشته ام ...

...

يک دختر نوجوان ۱۶ ساله به نام آتفه رجبی ، فرزند قاسم به جرم انجام اعمال منافعی عفت در شهرستان نکا در استان مازندران ، در خيابان ۳۰ متری واقع در خيابان راه آهن اعدام شد ... بنا به درخواست شخص رئيس دادگستری نکا و تائيد ديوان عالی کشور و موافقت رئيس قوه قضائيه ... سن اين دختر نوجوان در شناسنامه ۱۶ سال می باشد اما دادگستری شهرستان نکا سن وی را ۲۲ سال اعلام ... اين دختر نوجوان ۳ ماه پيش در هنگام حضور در دادگاه به رئيس دادگاه ، که رئيس دادگستری نکا نيز ميباشد بخاطر خشم فراوان چند ناسزا گفت و گفته ميشود وی در دادگاه بعنوان اعتراض بخشی از لباسهايش را نيز درآورد ... خشم رئيس دادگستری ... در مدتی کمتر از ۳ ماه تائيد حکم اعدام آتفه را از ديوان عالی کشور گرفت ... خشم و کينه حاجی رضاِ ... خود طناب را بر گردن اين دختر ۱۶ ساله انداخت و جرثقيل با اشاره دست وی طناب را بالا کشيد ... دختر نوجوان در جريان دادگاه خود از هيچگونه وکيلی برخوردار نبود ... جسد اين دختر همان روز به خاک سپرده شد اما در همان شب توسط افراد ناشناسی جسد از داخل قبر بيرون آورده و ربوده شد ... مردی که همراه اين دختر ۱۶ ساله دستگير شده بود به ۱۰۰ ضربه شلاق توسط حاجی رضاِ محکوم شده و پس از اجرای حد اسلامی آزاد گرديد ... (شهریور ۱۳۸۳)*

آه صمیمانه باور کنید ٬ در نقل این مطالب هیچ نوع از خود ارضایی به کار نمی‌برم. وقتی به یاد زمانی می‌افتم که همه چیز را می‌خواستم بی‌آنکه خود چیزی بدهم ٬ که موجودات بسیاری را در خدمت خویش بسیج می‌کردم ٬ یا به طریقی آنها را در یخچال می‌گذاشتم تا به میل خود در رسترس داشته باشمشان ٬ نمی‌دانم بر احساس عجیبی که به من دست می‌دهد چه نامی بگذارم . ایا این احساس شرم نیست ؟ هموطن عزیزم ٬ به من بگویید ٬ آیا شرم کمی نمی‌سوزاند ؟ بله ؟ در این صورت شاید همان است یا یکی از آن احساسات مسخره است که به شرف مربوط می‌شود به هر حال به نظرم می‌رسد که این احساس بعد از این ماجرایی که در مرکز حافظه‌ام یافتم دیگر مرا رها نکرده‌است ٬ ماجرایی که علی‌رغم گریز ها و کوشش‌هایم در ساختن و پرداختن آنچه امیدوارم شما بر آن ارج بگذارید دیگر نمی‌توانم شرحش را به تأخیر اندازم.

عجب ٬ باران قطع شده‌است ! محبت بفرمایید و مرا تا خانه‌ام همراهی کنید . من به طرز عجیبی خسته‌ام ٬ نه از اینکه حرف زده‌ام ٬ بلکه فقط از تور آنچه هنوز باید بگیم . اما نه ٬ برای اینکه کشف اساسیم را شرح دهم چند کلمه کفایت می‌کند . وانگهی چرا بیشتر بگویم ؟ برای آنکه مجسمه برهنه شود سخنرانی‌های زیبا باید کنار بروند. شرح ماجرا این‌ است. شبی در ماه نوامبر ٬ دو یا سه سال قبل از آن ٬ شبی که تصور کردم صدای خنده‌ای را در پشت سرم می شنوم ٬ از طریق پل «رویال» به طرف ساحل چپ رودخانه و به سوی خانه‌م می‌رفتم. یک ساعت پس از نیمه‌شب بود. باران ریزی ٬ یا بهتر بگویم بارانی از ذرات سرد مه می‌بارید که رهگذران معدود را پراکنده می‌کرد. من از پیش معشوقه‌ام بر میکشتم که به طور قطق در آن موقع به خواب رفته بود . از این پیاده‌روی احساس خوشبختی میکردم . کمی کرخ شده بودم ٬ سمم آرامش یافته بود و خونی زلال همچون بارانی که می‌بارید در آن دور می‌زد. روی پل ٬ از پشت سر هیکلی که روی جان پناه خم شده بود و به نظر می‌رسید که به رودخانه می‌نگرد‌٬ گذشتم . نزدیک‌تر که رسیدم زن جوان باریک اندامی را در لباس سیاه تشخیص دادم. در فاصله‌ی میان گیسوان تیره و یقه‌ی پالتو تنها پشت گردنی لطیف و خیس که نظر مرا به خود جلب کرد دیده می‌شد. اما من بعد از لحظه‌ای تردید راهم را دنبال کردم. در انتهای پل ٬ ساحل رودخانه را د رجهت خیابان «سن میشل» که خانه‌ام در آن بود پیش گرفتم. تقریباً پنجاه متری رفته بودم که ناگهان صدای فرو افتادن و برخردن جسمی را بر سطح آب شنیدم ٬ صدایی که با وجود فاله‌ی زیاد در آن سکوت شب به نظرم وجشتناک رسید . خشکم زد و ایستادم ٬ اما رو برنگرداندم . تقریباً در همان لحظه فریادی شنیدم که چند بار تکرار شد ٬ طول رودخانه را رو به پایین پیمود و بعد ناگهان خاموش شد. سکوتی که به دنبال آن آمد در آن شبی که بناگاه یخ زد ٬ به نظرم پایان ناپذیر رسید. می‌خواستم بدوم ولی از جایم تکان نخوردم. می‌لرزیدم ٬ تصور می‌کنم از سرما و تأثر شدید بود. به خودم می‌گفتم که باید به سرعت دست به کاری بزنم و احساس می‌کردم که ضعفی مقاومت اپذیر بر وجودم مستولی شده است . به خاطرم نیست که در آن حال چه فکر می‌کردم . « خیلی دیر است ٬ خیلی دورم .. » یا چیزی از این قبیل . بی‌حرکت ٬ همچنان گوش می‌دادم بعد ٬ با گامهای کوتاه ٬ زیر باران ٬‌دور شدم . هیچ‌کس را خبر نکردم .

عجب ... رسیدیم ٬ این هم خانه‌ی من ٬ پناهگاه من ! فردا ؟ بله ٬ هر طور شما بخواهید . من با کمال میل شما را به جزیره‌ی مارکن می‌برم . شما زویدرزه را میبینید. آن زن ؟ آه نمی‌دانم ٬ حقیقتاً نمیدانم . فردای آن شب و روز‌های بعد ٬ روزنامه‌ها را نخواندم . **


* لینک خبر
** بخش هایی از سقوط - آلبرکامو
...

میدونی لپ بچه ها چرا خوشمزه ست؟ چرا هی همه بوسش می کنن، نازیش می کنند، بعدش میگن به به، الهی، آخیییی، چقدره خوشمزه و خوب بود، بعدش هی بازم یه بوس دیگه ش می کنی و بازم یه بوس دیگه و یه بوس دیگه، هیچوقتم از خوشمزگیش سیر نمیشی؟ فکرشو کردی تا حالا یا نه؟
خوب حالا من میگم بهت خوب چرا خوشمزه ست دیگه، بچه کوچیکه، کمتر از بقیه اونایی که دارن بوسش می کنن زندگی کرده، لپش جوونتره، کمتر بوس شده، برای همین هنوز مزه ی خوشمزگیشو نگه داشته تو خودش، آخه ببین، خدا وقتی میخواد بچه هه را بفرسته زمین توی لپش یه مزه ی خوشمزه ی شیرینی میذاره، بعد هرکی که میاد اینو بوسش میکنه یه کوچولو ازون مزه ی لپش میره تو دهنشو این فک می کنه که به به عجب بوس خوبی بودها، بعدش بچه هه هرچی بزرگتر میشه مزه ی لپش کمتر و کمتر میشه، چون آدما بیشتر و بیشتر مزه ی لپشو موقعه بوس کردنش برداشتن دیگه، خوب؟
حالا این شیرینی که تو موقعه بوسیدن از رو لپش برداشتی کجا باید بره؟ اوممم، میره توی لب تو دیگه خوب، یعنی تو هرچی بیشتر لپ بچه ها را بوس کنی لب خودت شیرین تر میشه، داری در واقع همینجوری کوچولو کوچولو مزه جمع می کنی توی لبت، شیرینه شیرین
حالا بگو ببینم، تا حالا گوشه ی لب آدمی را که دوست داری بوسیدی؟ یه بوس آروم و کوچیک، که یه صدایی بده بین "م" و "ب"، بعدش زودی تموم بشه، اون گوشه ی لب هم خیلی خوشمزه ست، خیلی خیلی زیاد، میدونی چرا؟ ببین، اول اینکه، توی فیزیکه دبیرستانمون داشتیم که اگه یه جسمی را باردار کنی الکترونها چگالیشون توی تیزترین نقطه ی جسم از همه جا بیشتره، خوب اینجا هم جریان همینه دیگه، یعنی تو گوشه های لب، چون از بقیه ی لبت تیزتره شیرینیه بیشتری جمع شده دیگه نسبت به همه ی جاهاش. یه دلیل دیگه ش هم اینکه گوشه های لب تو فقط وقتی خیلی معلوم میشن که تو بخندی، یه خنده ی خیلی بزرگ، یه خنده ی از ته دل، خوب معلومه دیگه، چون تو همیشه با گوشه های لبت فقط خندیدی پس مزه ی خنده میدن، یه مزه ی شیرین و دلچسب. بعدش بازم چون تقریبا معمولا کسی نمیاد گوشه ی لبو ببوسه، مزه شو تو خودش نگه میداره و خیلی خیلی دیر شیرینیش کمرنگ میشه. آخریش اینکه خوب تو داری ادمی که دوست داری را می بوسی دیگه، معلومه که شیرینه!
...

دیدی بابات زنگ میزنه، صداش پشت تلفن میلرزه، میدونی چقدر دلش تنگ شده برات، الآن دلش میخواد بغلت کنه، بعد تو الکی ادای آدمای شادو درمیاری و می خندی و چرت و پرت میگی، بعد خودتم میدونی که اون میدونه تو خیلی بیشتر از لرزشی که تو صدای اون بود الآن دلت میخواد گریه کنی، زندگی سخت نشده؟
...

کسالت از زندگی باعث میشود انسان به هویت خود بیاندیشد . - کامو
...

اون دختره بود ٬ همونی که تو پاریس تو یه خونه‌ی طبقه‌ی سوم داره زندگی میکنه. شایدم اونی که هانی‌مونش رو اومده اروپا گردی الان تو پاریس تو طبقه‌ی بیستم یه هتل دیشب کلی خوابای خوب دیده ٬‌ شایدم اونی که از مزرعه فرار کرده اومده یه سوئیت گرفته تو طبقه‌ی هیفده‌ یه مجتمع مسکونی ۱۷ طبقه روبروی برج ایفل که اسمشم هست apartmentto de la ekbatane ! این خونه‌ها همه‌شون یه چیزشون شبیه همه اونم اینکه هر اتاقی دو تا در داره حداقل . همه‌ی اتاقا از هر دری که بری توش از یه در دیگه میتونی خارج بشی . این اتاقا رو ساختن واسه کسایی که می‌خوان همیشه تو خونه دنبال همدیگه کنن یا قایم‌موشک بازی کنن یا بازی های جالب و باحال اختراع کنن . آها راستی برج ایفلم همونیه که جلوش یه سکو هست که معمولاً دونفر رو اون نشستن روبروی همدیگه و همدیگه رو بغل کردن تنگِ تنگ و چشماشونم بسته‌ست و الان تو یه دنیای دیگه‌ن اصلندشم صداهای دور و برشون رو نمیشنون فقط صدای نفساشون میاد که داره میخنده ...

الان دختره تنهاست ٬ دختره از خواب بیدار میشه ٬‌ کلی خواب خوب دیده .. خواب پارک ٬ خواب تاب بازی ٬ خواب باد ٬ خواب زندگی ... خوابای قشنگ . دختره بیدار که میشه میره حموم ٬ تمیز میشه نظیف میشه پاک میشه قشنگ میشه .. حالا دختره یه حوله دور خودش پیچیده جلوی آینه واستاده ..

میدونی ؟ تو اون دختره‌ای . حالا برو جلو آینه از طرف من خودت رو تو آینه نیگا کن . براق نیگا کنیا . ولی دست نزنیا ٬‌فقط نیگا کن . حالا یه کم گردنت رو کج کن ٬‌ یه کم دوباره نیگا کن .. حالا ابروی اون چشمه که گردنت رو کج کردی بالاتر از اونیکی چشمته رو یه کم بنداز بالا یه کوچولو هم بخند .. یه جور شیطونی بخند خوب ؟ حالا چشمات هم داره میخنده خیلی براق تر از صورتت :) حالا بگو کره خر ( از طرف من بگیا ) بعد انگاری که من یه هو دنبالت کنما بذار در رو . بعد هی از این اتاق به اون اتاق بدو ٬ از حال به آشپزخونه از آشپزخونه به اتاق خواب از اتاق خواب به سالن ... هی از این اتاق به اون اتاق از وسط چارچوبای درا بدو خب ؟ بعد برو پشت میزه که گرده تو سالن خب ؟ بعد هی دور میز بدو انگاری که من دارم دنبالت میکنم و دور میز داریم هی میچرخیم ٬ مثل این کارتونا که همه‌شون ابله‌ و دیوونه‌ن و هی دور میز میچرخن بعد وامیستی ٬‌ تو اون ور میزی انگاری که منم این ور میزم . بعد هی میای بری راست منم میایم وامیستی ٬ میخوای بری چپ منم میام . تو میخوای در بری منم میخوام بگیرمت خب که . یه هو من مثلاً میپرم رو میز که از رو میز بیام بگیرمت بعد تو یه هو میری زیر میز بعد از اون ور میز در میای .. بعد باز هی میدوئی تا خسته بشی . بعد مثلاً یه هویی میفتی زمین انگاری که دیگه تموم شدی و مثلاً مردی یا غش کردی یا خوابت برد. ببین دقت کن مهمه که یه هویی باشه ها . بعد موقع افتادن هم باید دستات رو بگیری بالا مثل اینا که تو رقصا مثلاً خیلی رمانتیک میمیرن اونجوری . یه هو بیهوش میشی . میفتی زمین . کره‌خری هستیا !‌ میدونی که من که دلم نمیاد که آدم بیهوش رو گاز بگیرم که ولی تو که خودت رو زدی به بیهوشی ... من پس میشینم کنارت سرت رو میذارم رو پام بعد نیگات میکنم و منتظر میشم . آها مثلاً من دستم رو میکنم تو موهات با موهات بازی می‌کنم همین که تو بیهوشی . بعد تو داره خوابت میگیره میخوای همینجوری بخوابی بعد یه هو حس میکنی که سرت دیگه رو پای من نیست ٬‌موهات هم دیگه تو دست من نیست . گوشات رو تیز میکنی میبینی که صدای نفسای منم نمیاد دیگه . با خودت فکر میکنی من چی کار دارم میکنم دوباره چه نقشه‌ی پلیدی کشیدم . بعد میگی ولش کن ولی نمیشه که فضولیت میاد میخوای بدونی من دوباره چه پروژه‌ای دارم درست میکنم برات ! بعد یواشکی یه چشمت رو باز میکنی که از لای اون پلکت بتونی ببینی که من کوشم و چی کار دارم میکنم بعد یه چیزی میبینی که یه هویی دو تا چشمت رو محکم باز میکنی که جیغ بزنی. آخه منو میبینی که مثل این دیوونه‌ها نفسم رو گرفتم که تو نشنویش کله‌م رو هم آوردم جلوی چشمات که تا چشمت باز بشه یه گاز از نوک دماغت بگیرم . آخه قرار بود هر کی بتونه اون‌یکی رو بگیره گازش بگیره ... حالا من دو تا دستات رو گرفتم باز کردم تو هم دراز کشیدی و من می‌خوام نوک دماغت رو گاز بگیرم تو هم که کم‌نمیاری هی داری وحشی گری میکنی که منو گاز بگیری هی پارس میکنی کله‌ت رو میاری جلو که منو گاز بگیری .. بعد هی تو سعی میکنی منو گاز بگیری هی من دستات رو گرفته‌م خوابونده نیگه‌ت داشتم هی تو داری تقلا میکنی بعد الان قیافه‌ت خیلی وحشی شده از اون وحشیای خوب بعد هم من میخوام نوک دماغت رو گاز بگیرم بعد یه هو ..... کات .
...

یه دختری
توی یه پارکی
سوار یه تابی
یه دختری که روسریشو پشت سرش گره میزنه، عین حنا، همون دختر مزرعه، یه دختری که تاب میخوره و تاب میخوره و تاب میخوره، اوج میگیره و اوج میگیره و اوج میگیره، تا جایی که برسه به خورشید، که موم دو تا بالهاش آب بشه و سقوط کنه و بمیره، یه دختری که روسریش کم کم شل میشه و باد روسریو میبره،حالا باد میزنه و همه ی موهاشو میریزه به هم، حالا موهاش میریزه تو صورتش، حالا قیافه ش وحشی میشه، حالا موهاش گره میخوره، حالا داره کیف میکنه کیف می کنه کیف می کنه، نمیدونی که آخه، موهات که بلند نبوده هیچوقت اونقدری که باد بزنه و اینجوری باهاشون بازی کنه
زندگی اینه
و منم، که یه دختری را نگاه می کنم، توی یه پارکی، روی یه تابی، که...
...

من بچه بودم
من فیلم سارا کورو را دیده بودم
من به خدا ایمان داشتم، قدرتشو باور داشتم، خوبیشو می پرستیدم
من هر شب دعا می کردم که خدایا، فردا صبح که از خواب بیدار میشه همه ی اتاقم عوض بشه، عین اونی که تو این فیلمه سارا صبحش از خواب بیدار شد و دید اتاقش اصلا یه اتاقه دیگه ای شده، دعا می کردم و میخوابیدم
صبحش بیدار میشدم و میدیدم که این همون اتاقیه که قبلا داشتم، هچیش عوض نشده، هیچیه هیچیش، به خداهه یه شب دیگه فرصت میدادم، بازم میدیدم که عوض نشد، همینجوری یه کلی شب دعا میکردم و صبحش باز میدیدم که هیچی عوض نشده
بعد با خودم فک کردم شاید نتونه توی یه شب اتاقه منو عوض کنه، بهش بیشتر مهلت دادم، ازون به بعد اصلا هر دعایی که میکردم مهلت دار بود، یه هفته، دو ماه، سه فصل، چهار سال
هیچکدومشون برآورده نشد
من بزرگ شدم
دیگه خدای بچگیهامو باور نداشتم، دیگه کسی نبود که دعا کنم ازش و چیزی بخوام
فقط یه کسی بود که وقتی همه ی درها بسته بود، اونقده لازم بود که به یه نیرویی ایمان داشته باشم که کمکی را بکنه بهم که هیچکسی نکرده بود، اونقده دلم میخواست ازین استیصالم در بیام، اونموقع میرفتم ازون میخواستم، یه خدایی که انگار فقط مال زمان بدبختایم بود
یه خدای خاکستری
خدای بچگیهام نارنجی بود، میدونید؟
...

میگه آخه کجای چشمام قشنگه؟
میگم همه ش
میگه پس چرا فقط تو بهم میگی که چشمام قشنگه، چرا هیچکس دیگه ای نمیگه بهم؟
میگم چون این نگاهو فقط من تو چشمات می بینم، فقط منو اینجوری نیگا میکنی
میگه :)
بعدش اونجوری نگاه می کنه، بعدش من تو دلم میگم که چه چشمای قشنگی
...

حسین پناهی - گفتگوی من و نازی زير چتر
-----------------------------------------
نازی : بيا زير چتر من كه بارون خيست نكنه .
مي گم كه خلی قشنگه كه بشر تونسته آتيشو كشف بكنه
قشنگترش اينه كه يادگرفته گوجه رو تو تابه ها سرخ كنه و بعد بخوره !
راسی راسی ؟ يه روزی اگه گوجه هيچ كجا پيدانشه اون وقت بشر چكار كنه ؟

من : هيچی نازی دانشمندا تز میدن تا تابه ها را بخوريم
وقتي آهنا همه تموم بشه اون وقت بشر لباسارو می‌كنه و با هلهله
از روی آتيش می‌پره

نازی : دوربين لوبيتل مهريه مو
اگه با هم بخوريم
هلهله‌های من وتو
چطوری ثبت مي شه

من : عشق من
آب ها لنز مورب دارند
آدمو واروونه ثبتش می‌كنند
عكسمون تو آب بركه تا قيامت می‌مونه

نازی : رنگی يا سياه سفيد ؟
من : من سياه و تو سفيد

نازی : آتيش چی؟ تو آبا خاموش نمی‌شن آتيشا ؟
من : نمي دونم والله ٬ چتر رو بدش به من

نازی : اون كسی كه چتر رو ساخت عاشق بود ؟
من : نه عزيز دل من ٬ آدم بود ...


عبدالعلی وزیری - نمیدونی
...

گربه نره در حالیکه ابروهاش رو انداخته بود بالا ، چشماش رو هم داشت قایم میکرد و سرش رو انداخته بود پایین پنجره مسنجرش رو بست و زیر لب یواشکی گفت:
...

...

دروغ گفتم اصلا. همشون راسته ، هیچ کدومشون هم تخیلی نیست . هم اون مزرعه ، هم اون عروسکه که خودشو دار زده بود ، هم اون مترسکه ، هم اون دختره که زیر برف پشت پنجره داشت تو تاریکی تنها تنها میرقصید ، هم اون گوزنه ، هم اون انگشته که جای قلم مون بلان روش مونده بود ، هم اون بغل ضربدریا ، هم اون قایم موشک بازیه ، هم اون علفا ، هم اون اسبه ، هم اون آدم برفیه ، هم اون پری دریاییه ... هم خیلی چیزای دیگه .
...

کلاغا رو بکشین ، قصه ها رو پاره کنید ...


Don't turn away
(Don't give in to the pain)
Don't try to hide
(Though they're screaming your name)
Don't close your eyes
(God knows what lies behind them)
Don't turn out the light
(Never sleep never die)
...

...

یه مزرعه ست، یه مزرعه ی بزرگ خیلی بزرگ که وسط وسطش یه خونه ی قدیمیه، یه خونه که بین همه ی خوشه های گندم و ذرت و نی از دید بقیه مخفی شده، یه مزرعه ی طلایی یکدست که باد میاد و موج میندازه توی رنگ قشنگش. منم و تویی، فقط ما دو تا. الآن پاییزه، هوا یه کمی سرده، نه اونقدر سرد که بخوای کاپشن تنت کنی، ولی اونقدر که من اون ژاکت صورتیه را می پوشم و اون بلوز سفید یقه اسکیه، تو هم یه ژاکت آبیه روشن با یه تا شرت رکابی سفید که روش کلی چرت و پرت نوشته باشه، خوب؟ حالا صبح میشه، حالا میشینیم پشت یه میز چوبی گنده و یه صبحونه ی زغالی میخوریم با هم. بعدش میریم بیرون، توی هوای آزاد، زیر یه آفتاب کمرنگ کم جون که هرچی زور بزنه نمیتونه دماغه منو بسوزونه که دماغم قرمز شه و بخاره و نشه بوسش کرد. بعدش میریم قایم باشک بازی می کنیم، خوب؟ تو چشم میذاری و من قایم میشم، میرم قایم میشم، اون وسط خوشه های گندم، دراز می کشم رو زمین، دستامو از دو طرفم باز می کنم و چشمامو محکم می بندم، صورتمو هم می گیرم رو به آسمون، می گیرمش رو به خورشید، رو به گرمای خورشید که داره صورتمو قلقلک میده، بعد من همونجا تو همون حالت خوابم میره، بعد تو هرچی میگردی منو پیدا نمی کنی که، نگران میشی کم کم و داری منو بلند بلند صدا میزنی، ولی من خوابم که، نمیشنوم که جوابتو بدم، یه کلی که می گردی آخرش منو پیدا می کنی، منو می بینی که خوابیدم بین گندمای طلایی، که دستامو باز کردم رو به آسمون، انگای قراره همین الآن خدا از تو آسمون بپره بغلم، میشینی اون کنار و یه عالمه منو نگاه می کنی، یه نگاهه آرومی، اونجوری که آدم فرشته ها را نگاه می کنه ها، یادته می گفتی وقتی میخوابی عینهو فرشته ها میشی؟ یه دختره خوب، یه دختره فقط خوب، که هرکاری کنه نمیتونه هیچوقت بد باشه :) بعد من بیدار میشم، اولین چیزی که آدم وقتی از خواب بیدار میشه می بینه خیلی مهمه، نه؟ من می بینمت که نشستی بالای سرم و داری آروم و مهربون نگام می کنی، بعدش میگی سلام کره خر، بعدش من یادم میافته که قرارمون این بود که اونی که چشم میذاره وقتی که اونیکی را پیدا کرد یه گاز محکمش بگیره، بعد من یهویی از جام می پرم و شروع می کنم به دویدن، تو هم میدویی دنبالم که منو بگیری، می بینی چه حالی میدی دویدن توی اون مزرعه هه؟ میبینی چه حالی میده وقتی میدویی موهات گره بخوره به هم و پشت سرت این مدلی تاب بخوره و دنبالت بیاد؟ میبینی باد سردی که موقعه دویدن میزنه تو صورتت چقدر دلچسبه؟ ما دوتا میدویم دنبال هم و از ته دل می خندیم، از ته ته دل، داریم کلی کیف می کنیم دیگه خوب، مگه نه؟ بعدش اصلن این قبول نیست، جرزنیه، من زودتر از تو خسته میشم خوب، کم کم یواشتر و یواشتر میدوم، تا اینکه تو میرسی بهم و بغلم میکنی، محکم محکم، میگیری منو هوا و دور خودت می چرخونیم تو آسمون، منم دارم میخندم، بلند بلند، اونقدر که پهلوهام درد میگیره از زور خنده، بعدش منو میذاری زمین و بغلم میکنی، محکم بغلم میکنی، یه جوری که انگار بخوای بهم بگی در نری دختره از دستم، یه بغل آروم طولانی. حالا یه مزرعه ست که دو تا آدم اون وسط وسطش همدیگه را بغل کردن، دو تا آدم که حالا شدن یکی. یه مترسک تنها هم هست که داره اون دو تا را دید میزنه و دلش یه مترسک دیگه میخواد که بیاد و بغلش کنه، یادت باشه یه مترسک براش بسازیم، باشه؟
...

حالا یه قصه ی جدید میگم براتون، خوبه؟
یکی نبود، یکی نبود، توی این دنیای به این بزرگی اصلنی هیچکس نبود، یا شایدم این دنیا هم نبود، فقط یه خدایی بود، هوومم، فهمیدین که کی را میگم که؟ حالا البته اگه نفهمیدینم که خیلی مهم نیست که، چون قصه ی من یه یک میلیون سالی بعد ازین وقتی که الآن گفتم اتفاق میافته :)
خوب دیگه من خوابم گرفت الآن، بقیه ی قصه باشه برای یه روز دیگه، خوب؟ بای بای!

پ.ن. ۱: آی دیدی گردنشو می بوسی بعد چه بوی خوبی میده، بعد تو یکمی که میگذره میگی به خودت وووویی، چه بویی، بعدش می پری دوباره بوسش می کنی؟

پ.ن. ۲: دیدی وقتی که نیست، وقتی که رفته، وقتی که میدونی که دیگه نیست، مال تو نیست، هیچوقت، بعدش یهویی یکی از کناری رد میشه که پشت سرش یه بوی آشنایی را جا میذلره و تا تو برمیگردی که بدویی بری دنبالش میبینی توی جمعیت گم شده؟ همیشه هم این رو دلت سنگینی می کنه که شاید اون بو مال خودش بود، مال تن خودش، حیف...

پ.ن. ۳: دیدی که چقدر دوستش دارم؟ دیدی که چقدر دوستشون دارم؟ دیدی چقدر با هم خوبیم شادیم کنار همیم، حیف که یکی از ما چهار تا کمه ها، وگرنه میرفتم می گشتم دنبال اون خونه هه که یه هال بزرگ داشت با دو تا سوئیت بزرگ

پ.ن. ۴: دیدی چند وقت دیگه هوا چقدر سرد میشه بعد دستاشو که یخ کرده میگیری محکم تو دو تا دستاش و ها می کنی توشون که گرم شه؟ بعد اونم داره همینجوری نگات می کنه و میخنده، یه جوری که انگاری داره بهت میگه کره خر دستای خودت که از من سردتره که، بعدش اون بغل ضربدریه بعدشو دیدی چقدر می چسبه؟ تو خیابون؟ جلوی همه؟ که همه دارن راه میرن و می دون که برن برسن به کار و زندگیشون ولی شما دو تا یه جوری همو بغل کردین که انگاری زمان وایستاده، فقط توی اون نقطه ای که شما دو تا همو بغل کردین زمان وایستاده، دیدی چه لذتی داره، چه آرامشی داره، چه نیرویی تزریق می کنه؟

پ.ن. ۵: فرض کن من ناراحتی تنفسی داشته باشم، فرض کن که تو سالم باشی، بعد وقتی که من میام تو را بغل می کنم محکم و فشارت میدم به خودم، حالا نفسامون با هم همآهنگ میشه، دم و بازدم من با آهنگ نفس تو یکی میشه، حالا من راحت نفس می کشم، منظم و آروم، بدون حس خفگی. فقط یه نکته ای، سعی کن تو نفستو با من هماهنگ نکنی که جفتمون با هم خفه شیم بمیریما، آفرین

پ.ن. ۶:
if you're happy and u know it and you really want to show it, say HAAHAA


پ.ن. ۷: دیدی بعضی وقتا علفای کنار رودخونه مزه‌ی بوس میده ؟

پ.ن. ۸: اصلاً گاز گرفتن خیلی هم خوبه ٬ هوار تا . آدما اصلاً اسبن . باید داغشون گذاشت ٬ مهرشون زد . باید یه جوری بوس کنی که انگاری گاز گرفته باشی جاش هم بمونه حسابی . بعد اینجوری یعنی امضا کردی ٬ خیلی هم خوبه . بعد مامانت یه هو گردنت رو که میبینه میگه اینجات چی شده ٬ بعد برمیگردی میگی که هیچی با این بچه‌های بی‌جنبه‌مون داشتیم کشتی میگرفتیم کم آوردن گاز گرفتن ٬ بعد قیافه‌ی مامانت خیلی بانمک میشه :) اصلاً میدونی چیه ٬ خوش دارم گوشه‌ی گردنت‌رو مهر بزنم که حالیت شه اسب منی . بعد تو هم جفتک بندازی رم کنی حال بده . ولی خب عوضش مجبور میشی همه‌ش اون بلیز سفیده‌ی آستین رکابیه‌ی منو بپوشی که یه جور خوبیه بعد گردنت رو دیگه هرکسی نمیبینه که بفهمه تو اسبی ولی من که میدونم ٬ خیلی اسبی ٬ کره‌خر بزغاله :)

پ.ن. ۹: وحشی میشیم . میریم تو یه مزرعه ٬ مثل دو تا وحشی زندگی میکنیم . مزرعه‌مون یه مترسک داره . باهاش دوست میشیم ٬ هر روز عصر میریم کنارش رو زمین میشینیم و خاطره‌هاش رو گوش میکنیم . بعدش که چاییمون رو خوردیم ٬ هر کدوم یه بوس کوچولو میذاریم رو یه لب مترسکمون دست همدیگه رو میگیریم میایم به طرف خونه . تو راه هیچی نمیگیم ٬ ساکت ساکت ٬ بعد صدای باد میاد . بعد یه راه‌خاکیه تا کلبه‌مون . کنارمون کلی بوته‌ی ذرت درازه که پشتش زمین سبز خالی بود. وسطای راه صدای باد که تو ذرتا میپیچه یه جوریه . یه جور عمیقیه . بعد ما داریم به خاطره‌های مترسک مزرعه‌مون فکر می‌کنیم . بعد یه هو یواش میشیم . وامیستیم . دست همو محکم داریم فشار میدیما . ولی همدیگه رو نیگا نمیکنیم . صدای به هم خوردن بوته‌های ذرت دارن حرف میزنن و ما داریم گوش میدیم . داریم پایین رو نیگا میکنیم و به صدای باد گوش میدیم . دستامون هم داره همدیگه رو فشار میده ... یه هو ٬ نه یه هو نه ٬ خیلی یواش ولی با هم برمیگردیم آروم همدیگه رو بغل میکنیم ... آروم ولی محکم و طولانی . اصلاً هم همدیگه رو نیگا نمیکنیم. دیدی هر ارکستری یه رهبری داره که وقتی چوبش رو تکون میده هر کسی میفهمه باید چه کار کنه و اینا ؟ ما هم همه‌کارمون با صدای بادی که از لای علفا و بوته‌های ذرت میپیچه و میاد از لای موهامون رد میشه هماهنگ میشه . وقتی همدیگه رو بغل کردیم دیگه صدای باد قطع میشه . فقط صدای آروم نفس کشیدن میاد . همممممم ... مزرعه‌مون رو دوست دارم .

پ.ن. ۱۰: عاشق آدمایی هستم که تو کوچه‌ خیابون وقتی راه میرن با خودشون حرف میزنن .

پ.ن. ۱۱: راستی گفتم که زمستون میریم با هم برف بازی ؟ بعد یه آدم برفی درست میکنیم ؟ بعد تو عاشق اون آدم برفی میشی منو ول میکنی میری پیش اون ؟ بعد صبح میشه ٬ خورشید در ماید آدم برفیت آب میشه ٬ گریه میکنی ٬ چشات پف میکنه . چشماش رو برمیداری میری گوشه‌ی دیوار میشینی چشماش رو میذاری جلوت نیگاش میکنی ٬ سردت میشه دستت رو میزنی زیر بغلت ٬ نیگاش میکنی میری یه جای دور ٬ چشمات یه کم کوچیک میشه ٬ میری یه جای ساکت و خیلی دور . بعد من میام بیرون ٬ با دو فنجون قهوه‌ی داغ . میشینم کنارت ٬ قهوه رو میدم بهت ٬ بعد یه جور قشنگی نیگا میکنی منو ٬ هیچی نمیگی ٬ آروم فنجون رو از دستم میگیری ٬ بعد دو دستت رو میچشبونی دورش ٬ یه ذره ازش میخوری ٬ یه کم گرم میشی ٬ دوباره منو یه کوچولو نیگا میکنی ٬ از اونا که چشات کوچولو شده ولی داره برق میزنه ... هیچی نمیگیم ٬ کنار هم میشینیم و قهوه‌مون رو آروم آروم میخوریم و به چشمای آدم برفیه که با هم ساختیم نیگا میکنیم .
...

باید یاداوری کنم که وبلاگ من محل تخلیه‌ی احساس تخیل منه ؟ چند بار باید بگم این مزخرفا هیچ کدوم واقعی نیست ؟ اصلاً اینی که اینجا مینویسه من نیستم . یعنی یه من دیگه‌م . یعنی اصلاً من وقتی اینجا مینویسم یکی دیگه‌م. بعضی وقتا فراموش میکنیم که آدمایی که وبلاگ مینویسن غیر از وبلاگ نوشتن کارای دیگه‌ای هم دارن ٬ مثل زندگی کردن و تو واقعیت زندگی کردن . یکی شب حال میکنه پاشه بره بار اونجوری خستگی‌ روزش رو رفع کنه یه خلی هم مثل من ترجیح میده هر کوفتی هم که میخوره آخر شبی کنار وبلاگش و قلیونش نیاز تخیل کردنش رو با وبلاگ نوشتن تخلیه کنه . لازم بود بگم که من نه عاشقم ٬ نه دیوونه ٬ نه افسرده . فقط خوشم میاد که بعضی وقتا چشمام رو ببندم برم جاهای دور . قصه‌های تازه ... مثلاً الان دارم فکر می‌کنم اون دختره که سرطان داشت حیف شد که زود مرد. اگه یه کم دندون رو جیگر گذاشته بودم و اینقده زود قصه‌ش رو تموم نکرده بودم امشب کلی از خودمون میتونستم ماجرا تعریف کنم ٬ آخه دلم واسش تنگ شده بود .

پ.ن. راستی ما از امروز شادی دار شدیم :) اونم از نوع آشنایی‌. دل همه‌تون آب :)
...

الآن من چی بگم آخه؟ اصلاً من میگم جاها عوض . یعنی مثلاً من الان اون دختره‌م که دلش یه فولکس قورباغه ای میخواد ازین جدیدا که همه شون رنگاشون شاد و قشنگه، یه جورایی کروک هم باشه دیگه، خوب؟ بعدش سقفشو جمع می‌کنیم و میریم با همدیگه لب دریا، من میشینم پشت رل ٬ تو هم همونی که میشینی کنار دستم تا هرچی دلت خواست منو موقعه رانندگی نگاه کنی، عوض اینهمه باری که تو رانندگی می کردی و من زل میزدم به چشمات. سقف نداره دیگه ماشین، خوب؟ هوا هم که گرمه، آفتاب هم که تنده، من تند میرونم، موهای من بلنده، باد میزنه و همه ی موهامو میریزه به هم، انگاری شلاق میزنه تو صورتم، محکم، قیافه م وحشی شده، یادته همیشه می گفتی بهم که قیافه‌ت یه جورایی خیلی وحشیه، یادته یا نه؟ اینجوری همیشه دستتو میکردی لای موهامو میریختیش به هم، میگفتی حالا شدی دختره وحشیه خودم! بعدش می خندیدی. الآنم که باد میزنه زیر موهام دوباره همون مدلی وحشی شدم، وحشیه وحشی، مگه نه؟ آفتاب تنده، صورت من میسوزه، درست روی دماغمو گونه هام، بعدشم قرمز میشه و پوسته پوسته، نمیتونی دیگه بوسم کنی، یوهاهاهاها!! بعدش کم کم بوی شوری میاد، داریم میرسیو به دریا، بعدش میرسیم به دریا، میریم اول پاهامونو فرو می کنیم بین شن های دریا، داغه چقد این ماسه ها، پاهام سوخت :) بعدش راه میریم، یه کلی راه میریم و هیچی نمیگیم، یه دست تو دور کمر من و محکم منو کشیدی به طرف خودت، قدمامون هماهنگ با هم، یک دو، یک دو. بعدش میریم تو آب، شنا می کنیم، تا دور، تا دور، تا دور، دیگه هم بر نمی گردیم، بعدش غرق میشیم، میشیم دو تا پری دریایی، میریم زیر آب زندگی می کنیم، اون پایین همه چی قشنگتره، مگه نه؟
...


Childhood Dream


چند وقت دیگه زمستون میشه، چند وقت دیگه هوا سرد میشه، چند وقت دیگه بارون میاد، برف میاد، باد تند و سوزناک میاد، تگرگ میاد، طوفان میشه، بوران میشه، بعدش؟ بعدش ماها سردمون میشه، ژاکت میپوشیم، جلیقه میپوشیم، بارونی میپوشیم، کاپشن میپوشیم. تو اون ژاکت صورتی را میپوشی با اون بلیز سفیده که همیشه زیرش میپوشیدی، همون که آستین حلقه ای بود ولی یقه اسکی هم بود، همون که بابات یه بار رفته بود مسافرت و برات آورده بود، با یه شلوار جین آبی. بعد سردت میشه تو خودت جمع میشی و دستاتو محکم این مدلی می چسبونی به خودت و یواشی می لرزی. بعدش کاپشنت کو اصلا؟ آره خوب، منم کاپشنمو در میارم می کنم تنت، بعد تو میگی سردت نشه، بعد من میگم سرد نیست که هوا، ولی هم من میدونم و هم خودت که خیلی سرده، هم من میدونم و هم خودت که حالا اونی که داره می لرزه منم. بعدش من محکم بغلت می کنم، یه جوری که وقتی تو داری نفس میکشی، اون هوای داغ ناشی از دم و بازدم تو بخوره توی گودی گردن من، بعدش گردن من داغ میشه، همه ی داغ شدنش مال گرمای نفست نیستا، خودت که میدونی دیگه مال چیه، مگه نه؟ بعدش تو میگی در گوشم آروم هی کره خر، بعد من میگم هوم؟ بعد تو میگی هیچی، بعد من محکمتر بغلت می کنم، خیلی محکمتر، اونجوری که اصلا تو توی بغل من گم بشی. بعدش میریم راه میریم، یه دستمونومی کنیم توی جیبمون و اونیکی دستمونو میدیم به هم، بعدش راه میریم یه کلی، هیچی نمیگیم، فقط داریم راه میریم، حالا میرسیم به یه نیمکت سنگی کنار یه رودخونه ی یخزده، یا کنار یه خیابون سنگفرش. حالا تو میشینی رو اون نیمکته و من میرم ازون بغل دو تا قهوه ی داغ می گیرم توی دوتا لیوان یه بار مصرف سفید. بعدش کف اون دستمونو که به هم داده بودیم و یخ کرده را میگیریم بالای سر لیوانه تا از بخار قهوه گرم بشه، بعدش یادمون میافته که تا همین چند وقت پیش میومدیم می نشستیم اینجا و با هم بستنی قیفی می خوردیم. بعدش من نگاهت می کنم.تو دو تا دستتو اینجوری چسبوندی دور لیوان و صورتت را گرفتی بالای اون بخار گرمش و دماغتم هی هرچندوقت یه بار میکشی بالا، من فقط دارم نگاهت می کنم. فقط نگاه. یه نگاه آروم و طولانی. اونجوری که یه پسری به یه دختری که دوستش داره نگاه می کنه، یه دختری که خیلی تا دوستش داره. یه دوست داشتنه قشنگ. یه دوست داشتنه سفید. یا شایدم آبی. یه دوست داشتنه کودکانه. میدونی که چی جوری را میگم؟ آره، چند وقت دیگه هوا سرد میشه. سرد سرد...

پ.ن. اون دختره رو هنوز کسی ندیده راستی ؟
...

فکرشو بکن، میاد دو تا دستشو میذاره روی شونه‌هات، دو تا دست بزرگ مردونه با انگشتای کشیده‌ی بلند، که کنار اون انگشت وسطیش توی دست راستش یه برجستگیه کوچیکه که نشون میده که اون خیلی نوشته، هر روز، با یه قلم سنگین، مثل یه خودنویس مون‌بلان سیاه، آره، میاد دو تا دستشو میذاره روی دو تا شونه‌ش، پیشونیشو می چسبونه به پیشونیت، چشماشو می بنده، هیچی هم نمیگه، فقط پیشونیشو چسبونده به پیشونیه تو، بعد گریه‌ش می گیره، زودی میره که تو اشکاشو نبینی، گریه شو می کنه و دوباره برمیگرده، حالا بازی از اول، دو تا دست مردونه با انگشتای کشیده رو شونه های تو، دو تا چشم بسته، دو تا چشم خیس و بسته، دو تا...

آره، من خسته‌م ، من بدجور خسته‌م، من تنگم، من اونقدر تنگم که اون تو حتی جا برای هوا نیست، اونقدر تنگ که نمیشه حتی نفس کشید، که وقتی نفس میکشی و میخوای هوا را بکشی پایین وسط قفسه ی سینه ت محکم تیر میکشه و توی تنت می لرزه، با اهنگ مشخص، با ضربان ثابت، بوم بوم

من گریه می کنم. من می خندم ..

توی همه ی فرودگاهها اون دیوار شیشه ای هست، که وقتی ازش رد شدی و رفتی اونطرف دیوار، دیگه نمیتونی برگردی، چون میدونی که اونور دیوار دیگه هیچکس نیست، یا اینکه بهتر بگم، اونور دیوار دیگه هیچکس برای تو نیست، تو تنهایی، روتو برنگردون، خوب؟ برگردونی و پشتتو ببینی میشکنی، نه عین سرو خمیده، عین یه آدم که از همه کنده، عین یه آدم که تنهاست، عین یه آدم که میدونه که داره میره, عین یه آدم که میدونه دیگه هیچوقت برنمیگرده، اونجا وطنم بود، میدونی؟

شاید، منم دلتنگ شدم :)

دیدی بغلش می کنی؟ می ایستید روبروی هم، بعدش بغل می کنید همو، بهتره که تقریباً همقد باشید، دختره نفسش زودی می گیره آخه، اگه جلوی دواغ و دهنش بسته باشه که خوب چی جوری نفس بکشه؟ ولی اگه همقد باشید یه جورایی، اونوقت موقعی که بغلش می کنی دماغش از روی شونه ی‌تو میفته اونور، حالا دیگه خفه نمیشه، نفسش نمیگیره، صدای سخت نفس کشیدنش را تو نمیشنوی که یهویی از بغلت ولش کنی و با نگرانی بپرسی ازش چی شد گل من؟ اونوقت میتونی راحت بغلش کنی، آروم، طولانی. یه بغل ضربدری وایستاده، یه جوری که انگار هیچوقت تا قبل ازون بغلش نکردی و همه ی وجودت الآن پر از خواهش در آغوش کشیدنه اونه، یا یه بغل اونجوری که انگار این آخرین بغلته، دیگه هیچوقت نمی بینیش، دیگه هیچوقت بغلش نمی کنی، آره این بهتره، همیشه یه جوری بغلش کن که اگه اون بغل آخرین بغلت بود هیچوقت بعدش غصه ی آخرین بغلو نخوری. یه جوری بغل کن که همه ی عطرش بمونه بین تار و پود لباست، که وقتی که رفت و نبود لباستو بپوشی و عطرشو بشنوی، یه جوری که انگار الآن تو بغلته، همین جا، کنار تو. باشه؟

اگه پروازت نصفه شبه، اگه میخوای دم رفتنت بری و آرومی از دو تا چشماشو پیشونیش یه بوس اروم کوچیک کنی، اگه میخوای نگاش کنی و یواشی برای خودت همونجوری که داری موهاشو ناز می کنی گریه کنی، مواظب باش که بیدار نباشه ها، مواظب باش که اشکاتو نبینه ها، مواظب باش که اگه بیدار باشه، یهویی ممکنه دستاشو حلقه کنه دور گردنت محکم، یه جوری که تو نتونی بازوهاشو از هم باز کنی، تو هق هق بزنی زیر گریه، ولی اون فقط پشت سر هم بگه دلم برات تنگ میشه دلم برات تنگ میشه دلم برات تنگ میشه. اصلنم گریه نمی کنه ها، فقط دستاشو حلقه کرده، فقط همین. مواظب باش، نذار صحنه ی آخری که توی ذهن جفتتون از همدیگه میمونه این باشه، من میدونم، خوب نیست، خورد کننده ست، میخوره، از تو، از توی توی توی تو ...

یه پنجه‌ی محکم و لاغر، با انگشتای دراز استخونی، سرد سرد، که روی گردنته، درست زیر سیبک، که فشار میده. که فشار میده. که فشار میده. که بدجور فشار میده. بد.

بذار اونقدر خسته بشی، بذار اونقدر خالی بشی، بذار اونقدر از تو خورده بشی، که وقتی دراز کشیدی روی سطح آب، دیگه توی آب فرو نری، بعدش بگو که تو رو ببرن یه جایی اون وسطای دریا، بخوابوننت روی آب و همونجا ولت کنند، یه جایی اون وسطا که از همه طرف فقط آب بشه دید، فقط آب، اونه آرامش واقعی، می فهمی؟ ولی فک نکن به همین راحتیا میتونی روی آب بمونیا، نه. باید خیلی خورد شی، باید خیلی بار بخوری زمین، باید خیلی کم بیاری، باید خیلی از تو خورده شی، باید بشکنی، باید تموم بشی. اینایی که گفتم هیچکدومش خوب نیست، ولی فکر آخرشو کن، فکر اون دریا رو، فکر خودت که فرو نمیری دیگه، فکر اون ارامش رو، می‌ارزه ٬ مگه نه؟ ولی خوب، سعی کن اون وسطا، قبل از سبک شدنت، قبل از به دریا رسیدنت، قبل از شناور شدنت، نمیری، خوب؟

آره، گوزنه هنوزم نشسته این بالا، داره نگاه می کنه، اون می خنده، من گریه می کنم، آخه اون گوزنه، من که نیستم :)
...

که بربندید محمل ها ...

...

دوباره داره همه چی تکرار میشه . دیدی آدم اونقده خسته‌شه که حتی دیگه به مرحوم شدن هم نمیرسه ؟ بعضی وقتا فکر می‌کنم چقد خوبه که هیچکی نمیتونه بفهمه اینجا چی مینویسم . نمیدونم میدونی یا نمیدونی که من میدونم ولی فک کنم نمیدونی ٬ ولی حداقل من که فکر میکنم میدونم ! من الان مچالمه . خشکمه . سرد . بدی بعضی خداحافظی ها اینه که اونقدر به مرور زمان اتفاق میفتن که نمیتونی یه هو بشکنی . باید زجر کش بشی و کم‌کم مچاله بشی . دیدی آدم میخواد رفتنش رو قایم کنه ؟ یواش یواش میره .

یه نفر بود که من شاهد اون بودم ٬ اون شاهد من . بهش میگفتم علی آقا ٬ من بهش میگفتم علی کوچولو . آدم وقتی یه شاهد داره ادامه میده . وقتی میدونه دارن نیگاهش میکنن کم نمیاره . میخوام بزنم زیر همه چی . آدم خسته که میشه میزنه زیر همه چی . همه چی و همه کس . تموم .

جا مانده است
چيزي ، جايي
كه هيچ گاه ديگر
هيچ چيز
جايش را پر نخواهد كرد
نه موي سياه
نه دندان سپيد ..


پ.ن. راستی ، مبارک باشه :)
...

وقتی میخوای از یه برکه فرار کنه خودت رو میندازی تو رودخونه . میدونی که جلوتر ممکنه آبشار باشه ٬ میدونی که جریان آبش خیلی تنده ٬ میدونی که هی میخوری به سنگای توی رودخونه و خونت میاد ٬ دردت میاد .. ولی میری تو رودخونه ٬ خودت رو ول میکنی ... خودت رو میسپری به آب .. که ببرتت .. که بری ٬ که نمونی ...

میدونی ؟ تنهایی آدم رو ضعیف میکنه . ضعیف میشی . تنهایی شنا کردن تلخه . میدونی کجاش تلخه ؟ وقتی که یاد اون سه تا بوس کوچولو میفتی . اولیش گوشه‌ی سمت چپ لبا نرسیده به لپ ٬ همون‌جا که موقع خنده چال میفته ٬ دومیش پشت کنار گردن ٬ سمت راست ٬ سومیش روی چشم سمت چپ ٬ همونی که نیگاش خیسه ...

یه قصه‌و فراموش ...
...

پیش نوشت: آدم وقتی اسباب کشی میکنه توی کمدش یه هو چند تا شمع سبز میبینه که رنگشون گرفته . سبزن ، ولی سبز روشن نیستن ، یه جور سبز لجنی . آدم یه هو یاد اون کتابه و اون فیلمه و اون آدمه میفته: میعاد در لجن. آدم غمگین میشه آدم گریه ش میگیره. آدم دلش میره یه جای دور . آدم از خودش بدش میاد . ولی با همه ی اینا به نظرمبهتره آدم هر روز اسباب کشی کنه . هر شب . همیشه . من هنوزم شمع هام رو دوست دارم . خیلی . زیاد ولی تلخ. بعضی دوست داشتنا شیرینن مثل دوست داشتن بوس کردن یه بچه ی شیرین و ناز ! یه سری دوست داشتنا ترشن مثل دوست داشتن بعضی رابطه ها . بعضی آدما بعضی میوه ها ... یه سری از دوست داشتنا هم تلخن . مثل ...

راستی ، از اولش بگم که این یه پست درازه ٬ این یه پست با یک قد درازه ٬ ازون پست های لواشکی که اسکرول‌بار رو کوچولو میکنه . زور هم نزنین بفمین پست لواشکی یعنی چی، اینو فقط من می فهمم و یه هیچ‌کیه دیگه ! پس زور نزنین که بفهمین لواشکی چیه، خوب؟ آفرین.

خب؛ یه خونه ست، با یه هال بزرگ که تو دو تا ضلع مقابلش دو تا سوئیت هست که تو هر سوئیت هم دو تا آدم با هم زندگی می کنند، یعنی این خونه هه چهار نفره ست، تا حالا سه نفر ازین چهار تارو من پیدا کردم، الآن دنبال چهارمیش دارم می گردم، یه دختره با موهای لخت و صاف مشکی تا زیر گوشش که وقتی سرشو می چرخونه که آدمو نگاه کنه موهاش همه شون با هم یه تاب آرومی می خورن و خط نور را تو میتونی توی موهاش ببینی، چشمای درشت مشکی یا قهوه ای هم داره که همیشه آروم نگاه می کنه آدمو، یه جوره خوبی، یه جوری که دلت میخواد بری بغلش کنی، آروم و طولانی، خیلی طولانی، بعدشم نگاش کنی و چشماشو ببوسی، بعدشم پیشونیشو، بعدشو بغل کنی و بغل کنی و بازم بغل کنی، آروم و طولانی .
ببینم، از بین شماها این دختره را هیچکس ندیده؟ کارش دارم، ندیدین؟

(ادامه ... )


الآن اینجا بوی گوزن میاد، یه گوزنی اینجا نشسته داره منو نگاه می کنه، چشماشو دوخته به من، سرشم یه وری کج کرده، اونجوری که آدم یهویی گریه ش می گیره و بعدش وسط گریه‌ش آرومی میخنده، که یکی بعدش میاد چشمای خیسشو میبوسه، یه بوسه ی شور، با طعم دریا، یه دریای تمیز، آبی روشن. آره، بوی گوزن میاد، صدای گوزن هم میاد تازه، یه کلی زیاد اونم

یکی بود که می پرسید چرا همه به خدای کشتی میگن ناخدا؟ هیچکسی هم بهش جواب نداد، هنوز داره می پرسه ها، از خودش ولی نه از بقیه ایندفعه.

دیدی ازش می پرسی چته میگه هیچی، ولی وقتی داره میگه هیچی چشماشو میندازه پایین که تو چشماشو نبینی که نفهمی داره دروغ میگه؟ آخه خودشم میدونه، که آدمایی که چشماشون درشته نمیتونن دروغ بگن، زودی لو میدن خودشونو، مخصوصا اونایی که چشماشون توش یه برقی داره همیشه، دروغ که میگن اون برقه تار میشه، حالا اگه درشت باشه چشمش تو راحتتر می بینی تارشدنشو دیگه، مگه نه؟ واسه همینه وقتی ازش پرسیدم چته سرشو انداخت پایین و بعدش گفت هیچی، کررررره خر، ررررر .

سفید بودن خوبه، ولی تا وقتی که نفهمیده باشی که همه ی دورت سیاهه، یا اگه خیلی خوشبین باشی خاکستریه تیره ست، آره، سفید بودن اونموقعه که خوبه نه حالا، باید یاد گرفت که عوضی بود، یادش بدین، لازمشه، آدمه سفید، آدمه سفید تنها، زود لک برمیداره، اگه بخوره زمین زودی کثیف میشه، اونموقع چیجوری میخواین لکه هاشو براش پاک کنین شماها، هومم؟

کی میگه؟

یه روزی هست که می فهمی اگه نماز صبحتو نخونی روزت روز نمیشه، یه روزی هم هست که می بینی اگه شبش نری سیاه مست نکنی شبت شب نمیشه، یه موقعی هست که باید ربنای شجریانو گوش کنی ... خوب؟ حالا من شاید دلم بخواد اصن مست کنم و بعدش نماز بخونم که موقعی که دارم دستامو می گیرم بالا که برم قنوت ، وقتی چشمامو گرفتم رو به آسمون خدارو ببینم اون بالا، حالا کی میگه بده این؟ من باید خوشم بیاد، مگه نه؟ که میاد ..

داشتم اینو می گفتما، یه روزایی، یه جوری ... اومم، هیچی !

شایدم توی اون قفسه ای که خدا پشت سرش گذاشته بوده، یه شیشه ای بوده که فقط اندازه ی یه آدم توش عصاره ی روح ریخته بودن، یه شیشه ای که تک بوده، نه مکملی داشته نه مشابهی، حالا اون آدمی که روحش مال اون شیشه ست باید چیکار کنه؟ اصلن خدا خره . خیلی هم خره . خنگ ! اصلاً هرکی که رابطه‌های نامتقارن رو درست میکنه خیلی الاغه . یعنی که چی یکی ممکنه نیمه‌ی گمشده‌ی یکی باشه ٬ ولی اونی که نیمه‌ی گمشده‌شه ٬ نیمه‌ی گمشده‌ی اون‌یکی نباشه ! ها ؟ آخه ... دیگه خداست دیگه . من نیستم که . اگه من خدا بودم همه‌تون الان خوشبخت بودین ٬ هرچند ...

امروز یکی پیغام داده بود که من آرشیو وبلاگم رو پاک کردم ٬ شما هم پاک کنین و هر روز بنویسین و قبلیا رو پاک کنین و اینا ... به نظر من بهتره برعکس هر روز برین از اول کپی پیست کنین . هیچی جدیدی نیست . همه چی تکراریه . یعنی که چی ؟ کلمه‌ها رو آدم عوض کنه ٬ حرف جدید بزنه ٬ اتفاقای جدید بسازه ... همه‌ش همونه که بود یه جور دیگه . شاید همه‌ش همونه که نبود ...

هممم .. یادمه یه بار گفتم اگه بین خوب و خوب‌تر یکی رو نتونی انتخاب کنی یعنی بدترین رو انتخاب کردی ! هنوزم میگم . اصلاً واسه اینکه آدم بتونه خوب‌ترین رو انتخاب کنه نباید چیز دیگه‌ای رو انتخاب کنه ٬ حتی اگه این انتخاب نکردن به معنی انتخاب کردن بدترین باشه . واقعاً اینا که تو زندگی دنبال فلسفه‌ن چقد خرنا ؟ میبینی چه بلایی سر آدم میاره ؟ آدم رو مجبور میکنه بدترین کار ممکن رو انجام بده به خاطر اینکه بهترین کار ممکن رو نمیتونه انجام بده . اه . فاک یو .

گره‌کور چیز بدیه . بعضی وقتا همه چیز به هم گره میخوره . تو هرچقدر هم که خوب و باهوش و با کمالات باشی بهش دست که بزنی گره‌ش کور تر میشه . حالا فرض کن این گره‌کور یه طنابه که دور گردن تو . حالا هی بهش دست نزن که بدتر نشه . هی بهش دست نزن که گرهش کورتر نشه ٬ بالاخره خودش باید باز شه دیگه نه ؟ آره ! ولی معمولاً وقتی گره‌ طناب دور گردن تو باز میشه که تو خفه شدی تموم شدی .. زندگی همون طناب دور گردنته که گره‌کور خورده .

چشم میذارم . قایم شین . اومدم ... قایم موشک بازی میکنیم . اینم بخشی از زندگیه دیگه .

تو قصه نویسی دو تا جاش هست که مهمه . یکی شروع قصه‌ست ٬ یکی پایان قصه . این دو تا باید خیلی پرداخت بشه . مهم‌تر از پرداختش هم باید ایده‌ش قشنگ باشه . یعنی باید خیلی قشنگ باشه . اون وسطاش خیلی مهم نیست ٬ ولی اون اول و آخرش خیلی تا مهمه . اولش باید بگیرتت و همیشه اون وسط کار یاد اولش بیفتی که چقدر قشنگ و ناگهانی بود و لبخند بزنی . آخرش از همه‌ش مهم تره . آخرش یعنی خیلی مهمه دیگه . یه قصه‌ی خوب باید یه آخر به یاد موندنی و فوق‌العاده داشته باشه . مهم نیست جمله‌بندیش چه شکلی باشه ٬ مهم اینه که قصه‌ چه شکلی تموم شه ... یه قصه‌بود که قشنگ بود . شروعش که کردم واسه این بود که تمومش کنم . آدم رو قلقلک می‌داد که تندتر بخونتش و اونقدر بخونتش تا زودتر تموم شه ببینه آخرش چی میشه . آخرش قشنگ بود ٬ ولی ... نکته‌ش این بود که آخرش تموم شد . یه قصه‌ی دیگه بود که قشنگ‌تر بود . یه کمش رو که خوندم ... بستمش . یعنی با هم (من و قصه‌هه) تصمیم گرفتیم دیگه ببندیمش . قشنگیش بمونه . میبندیش و میذاریش یه کنار ٬ یه کنار مقدس ! یه کنار خوب و همیشه جلوی چشم . میبندیش و میذاریش کنار که نکنه یه وقت اونقده بخونیش که تموم بشه . یه قصه‌دیگه بود ... هست ... که شروعش میکنی و هیچ‌وقتم نمیبندیش و هی میخونی و میخونی و میخونی ٬ چون میدونی هیچ‌وقت تموم نمیشه مگه کتاب رو ببندی ... این قصه‌ وقتی تموم میشه که کم بیاری و دیگه نتونی ادامه‌ش رو بخونی ... وقتی تموم میشه که کم بیاری و دیگه نتونی بقیه‌ش رو بخونی ... از این قصه‌هامه !

از وقتی اومدم آمریکا .. یعنی از همون تو فرودگاه یه اتفاقی افتاد. یه ساعت با خودم آورده بودم . یه ساعت کوکی که تیک تاک میکرد . تو فرودگاه لای تمام بارهام اون ساعته شیکست و دیگه هیچ وقت تو آمریکا که رسیدم گوشم به تیک‌تاکش نرسید . یه ساعت مچی هم آورده بودم . هفته‌ی اولی که رسیدم شهر خودمون خراب شد. دیگه ساعت ندارم . بدون ساعت زندگی میکنم . بدون ساعت کوکی . بدون تیک‌تاک . همه چی اینجا دیجیتالیه . ساعتا هم تو کامپیوترن . اون گوشه ٬ اون گوشه‌ی مونیتور لپ‌تاپم. یه تقویم کوچولو با یه ساعت کوچولوی بدون عقربه که صدای تیک تاک نداره ... تیک .. تاک ... من همیشه با صدای تیک‌تاک ساعت خیلی رابطه برقرار می‌کردم . چقدر با هم خاطره داریم . خیلی . یعنی خیلیا .. اصلاً نمیتونین فکرش رو بکنین من و تیک تاک با هم چه جوری ایم . خیلی . ولی رفت ... حتی تیک و تاک ساعت دیواری اتاق من هم .. رفت . قطع شد . برم یه ساعت دیواری بخرم ؟ از اینا که همه‌عقربه هاش و عدداش ریخته اون زیر و رو صفحه‌ش نوشته هو کِرز ؟! یعنی تیک و تاکش هم همینجوریه ؟ صداش چه شکلیه ؟ وقتی اسم ساعته هست ٬ هو کِرز ...

« که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد و نه این دل ناماندگار بی درمان ... ولی ... خواب دیدم خانه ای خریده ام بی پرده، بی پنجره،بی در، بی دیوار ... »

دیدی به یه زخمی که بخیه میخواد چسب زخم میزنی ؟ دیدی بعدش چی میشه ؟ الان چسب زخممه .

من مثل نیوتونتم . یعنی به طبیعت نیگاه میکنم و سیبی که مخوره تو سرم رو بر نمیدارم بخورم بلکه نیگاش میکنم و ازش درس میگیرم : خورشید هر روز طلوع می‌کند ... حورشید هر روز تازه است ... خورشید هر روز غروب می‌کند ... خورشید هنگام ظهر بسیار پررنگ است ... خورشید هنگام شب دیگر نیست ... نیست ... نیست .. نیست .. نیست !

هرچیزی یه رنگیه . من یه رنگم . خدا یه رنگه . زندگی یه رنگه . مرگ یه رنگه . فقط یکی . هیچی هم رنگارنگ نیست . بعضی رنگا البته تعریف نشده‌ن . بعضی رنگا ماتن ٬ بعضی رنگا تندن . بعضی رنگا محون . بعضی رنگا عوض میشن . بعضی رنگا روشنن . بعضی رنگا عمیقن .. من رنگ عمیق میخوام . مثل شنا . شنا کردن خیلی خوبه . اینکه زیر آب باشی یا مثل مرده ها روی آب ول شده باشی ولی صورتت به آب باشه . شنا کردن تو عمق آب خیلی خوبه . وصیت میکنم وقتی تموم شدم یه چیز سنگین به پام ببندن منو بندازن وسط یه دریای عمیق که برم پایین . خیلی پایین . روم فقط آب باشه . فقط آب .. حتی نه . من مطمئنم وقتی بمیرم اونقده سنگین هستم که نمیخواد چیزی به پام بسته بشه . منو بندازین تو آب خودم میرم پایین . پایین . خیلی پایین . ته . قعر .

اون روز مطمئناً میفهمم چرا به خدای کشتی میگن نا خدا .

...

اون روزا ، ما دلی داشتیم .. واسه مردن ، کسی بودیم .. چیزی داشتیم ...

همه جا ساکته ٬ حتی صدای آفتابم دیگه نمیاد. یه دارکوب داره نوکش رو میزنه به درخت ولی صدای اونم دیگه در نمیاد. دلم نقاشی میخواد . میشینم . چشام رو میبندم . یه اتاق میکشم ٬ واسه اتاق یه پنجره میکشم . خودمو میکشم ٬ تو اتاق کنار پنجره ٬ نشستم و دارم بیرونو نیگا میکنم. عکس خودمو میکشم که افتاده رو شیشه‌های پنجره ٬ از تو اتاق میشه بیرونو نیگا کرد .. برف میکشم ٬ از آسمون داره برف میاد . شب میکشم ٬ همه جا شبه ٬ یه شب برفی ٬ دم سال نو ... یه دختر میکشم ٬ یه دختر تنها که داره بیرون تو برفا میرقصه ... نگاه خودمو میکشم ٬ که میخوره به شیشه‌ها و بر میگرده ... نقاشیم قشنگ شده نه ؟ ولی یه چیزیش کمه ... صداش کمه ... برا دختره یه آهنگ میکشم ... دختره داره میرقصه منم براش والس میکشم ... یه آهنگ که دختره زیر آسمون برفی باهاش برقصه ... یه ساعت آفتابی میکشم ... دلم میخواد از رو ساعته بفهمم کی سال تحویل میشه ... ولی همه جا شبه ... امسال سال تحویل اینور دنیا نصف شبه ... ساعت آفتابی رو پاک میکنم ٬ دختری که داره میرقصه رو پاک میکنم ... آهنگه رو پاک میکنم ... اتاقه رو پاک میکنم ... یه پنجره میمونه که من اینورش نشستم ... یه دختره هم زیر برفا روی جدول خیابون اون ور پنجره نشسته دستش زیر چونشه داره فکر میکنه ... عکس من تو شیشه افتاده و من دارم سعی میکنم خودمو نبینم و دختره رو نیگا کنم ٬ دختره هم دستش زیر چونشه داره فکر مکنه وقتی سال تحویل نصفه شبه و آفتابی تو کار نیست ٬ آدمایی که وقت رو از رو ساعت آفتابی نیگه میدارن کی میفهمن سالشون تحویل شده ؟ ... این دفعه یه آهنگ دو نفره میکشم ... دختره دستاشو زده کنار صورتشو گرفته رو به آسمون ٬ برف میریزه رو صورتش و داره به ساعت آفتابی و رقص دم سال تحویل فکر مکنه ... چشام رو باز میکنم .. نقاشیمو میبینم ... دختره ... نیست ... بیرون داره برف میاد و چیزی به تحویل سال نو نمونده ٬ من پشت پنجره دارم والس گوش میدم ... هیچ کس نیست ... چشام رو میبندم ٬ یه ساعت آفتابی میکشم ٬ با یه دختره که داره والس گوش میده و میرقصه ...



The Second Waltz - D. Shostakovic

...

پوچ
...

بزنم به تخته این ماکسیمامونم خوب ماشینیه‌ها ! آدم گواهی‌نامه نداشته باشه ٬ بیمه نداشته باشه ٬ ۳۰ مایل بالاتر از سرعت مجاز از ماشین پلیس سبقت بگیره بعد تو آینه ببینه طرف ماشین پلیس بود .. نه خدا وکیلی نباید قلبش تو گلوش گیر کنه یه هو ؟! حالا من با این اعصاب و اون رانندگیم جدیداً دارم به یکی تعلیم رانندگی هم میدم :) فکرشو بکن ماشین پشتیا و بغلیا و از همه مهتر این آمریکاییا که زیر میشن چی میگن ! حالا من اسم نمیبرم که زیاد نخندین‌ دیگه ... ؛)

آهنگ. پ.ن. این آهنگای صد سال پیش ایرانی یه جورای خاصی باحالن . آدم یاد زندگیای سیاه سفید و تهران قدیم که ما فقط تو فیلما دیدیم و عشقولانه های ایرانی میفته . حالا این آهنگه که میذارم نگین دوباره هوس رعنا کرده ها ! همینجوری اسمش رعناست هیچ ربطی هم به هیچی نداره :~}


ملوک ضرابی: رعنا

عکس. پ.ن. از بالا دستور رسیده عکس رنگی بذاریم که اینقده وبلاگ ما واسه ملت افسردگی نیاره ! اینه که ... ممممم ...خیلی دوست دارم بدونم اون تو الان چه خبره اونوقت ! به نظر شما هم این آقاهه لباسش رو اشتباهی با صاحابش انداخته واسه شستن حالا داره سعی میکنه ... سعی میکنه چی ؟!!


...

هومم، دیدی وقتی توی این مسنجرت لاگین می کنی، بعدش یهویی یه صفحه ی آفلاین مسیج باز میشه، بعدش تو یه کلی خوشحال میشی، بعدش هی اون اسکرول باره اون بغل صفحه ی آفلاین مسیجهات هی مربعش کوچیکتر و کوچیکتر میشه، بعد تو هی خوشحالتر و خوشحالتر میشی که به به چقدر آفلاین دارم!بعدش تازشم، وقتی نیگا می کنی که کی برات آفلاین گذاشته و اینهمه آفلاین گذاشته یه کلی دیگه اونموقع ذوقمرگی!
دیدین چقدر آفلاینای بعضیا به آدم کیف میده؟ حالا اون دسته تون که فکر مزخرف می کنند کلی تا یه کلمه میشوند نرند فک کنن من عاشق شدم و برای عشقم هی آفلاین میذارما، نه، یعنی اصن بحث این نیست که من عاشق شدم و اینا، چونکه اون اصن به شماها مربوطی نیست، بحث اینه که اون آدمی که من براش آفلاین میذارم و از خوندن آفلایناشم کلی خوشم میاد با اون آدمی که من عاشقش بودم یا عاشقشم یا قراره عاشقش بشم یکی نیست
دور شدیم از بحث ها، بحث اصلی این بود که کوچیک شدنه و کوچیک شدن و بازم کوچیکتر شدنه اون مربعه تو اسکرول بار به ادم لذتی میده که تو هیچی دیگه نیست
:)
...

خب ، دو روز مونده به سالگردم :) شاید زنجیر پاره کردن بسه ! دوباره پوست بندازیم نه ؟

پ.ن. تو آینه که نیگا میکنی یه مشت مولکول میبینی . تو دیوار که میخوری یه مشت سلول له میشن ولی توی احمق هنوز تو فکر اینی که کرم خاکی خوشبخت تره وقتی که بارون میاد و از زیر خاک میاد بیرون یا اون حلزون پیر ؟
...

این یه واقعیته، که حتی اسپایدرمن هم یه روزی عاشق میشه، دیگه من و تو که جای خود دارد
...


american psycho 2 (1.8mg)

پیش نوشت: این پست من نیستم . حتی اگه من نوشته باشم .

I'm a little bit off the chain, you can call me insane, but the fact remains
That I'm a psycho
Better get it through your brain, when you say my name, never say it in vain
Cause I'm a psycho

سنجاقکی میگفت که مارمولکی میگفت که دوست پروانه اش می گفت که پسر خاله اش با یکی دوست شده که یارو یهو شاهپرک شده بوده : ...

آروم بود. از همیشه آرومتر. یه جوری نگاه می کرد که نگاهش هرکسی رو می تونست دیوونه کنه.
(گفتم):

: چی شده؟
- چیز ...
: نه بگو. چیه؟
- اینطوری نمی شه...
: چطوری نمیشه؟
- من .. من پروانه می خوام!
: پروانه؟
...

نمی دونم چند روز بعدش بود که من تصمیم گرفتم برم تو پیله. دلم می خواست همونی بشم که می خواد ٬ که نره ! رفتم تو پیله. نمی دونم چطوری گذشت. داشتم از ذوق می مردم. من پروانه می شدم. داشتم بال در می آوردم ...
( ادامه ... )



بالاخره اون روز رسید. پیله شکست و من بیرون اومدم. وای خدای من! من شاهپرک شده بودم :)
دو سه روزی منتظر موندم تا اومد. کیف می کردم ازینی که شدم. نه چون بالهام قشنگ بود. چون اونجوری بود که اون می خواست ...
رسید. از دیدنم تعجب کرد. فکر هم شاید نمی کرد که بتونم همون چیزی بشم که اون می خواد. باروش نمی شد. کلی با بالهای خال خالیم بازی کرد ...

یه مدت گذشت. دیدم باز یه جوری داره نگاه می کنه ٬

: چیه؟
- هیچی...
: نه بگو دیگه. یه چیزی هست.
- چیز...
: بگو...
- من فکر کنم که تو...
: من چی؟
- تو... تو اوّلش قشنگتر بودی...
: یعنی چی؟
- راستش این بالها بهت نمیان.
: راست می گی؟
- آره.
: ببین من خوابم میاد. نمیفهمم تو چی میگی.
- بخواب پس. من همینجام...

خوابیدم ٬ بیدار که شدم اون نبود. خیلی دنبالش گشتم. نبود. تنها نشانه اش دو تا بال بود، رو کتفهای من. شاهپرک شده بودم. تازه یادم افتاد که عمر شاهپرک فقط یه روزه ... الان هم خوبه تو اینجا نشستی داری گوش میدی ... خورشید داره غروب می کنه :) [+]

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

کات.
.
.
کات یعنی کات ، تموم ...
.
.

خب هرکسی تو زندگیش دنبال یه چیزی میگرده . یکی دنبال پول ٬ یکی دنبال زن یا شوهر ٬ یکی دنبال علم ٬ یکی دنبال دوستی ٬ یکی دنبال سکس ٬ یکی دنبال ادونچر ٬ یکی دنبال قصه‌ ٬ یکی دنبال اسم ٬ یکی دنبال رسم ٬ یکی دنبال شهرت ٬ یکی دنبال فلسفه ٬ یکی دنبال معرفت ٬ یکی دنبال عرفان ٬ یکی دنبال یقین ٬ یکی دنبال عشق ٬ یکی دنبال آرامش ٬ یکی دنبال امنیت ٬ یکی دنبال امنیت ٬ یکی دنبال امنیت ٬ یکی دنبال امنیت ٬ یکی دنبال امنیت ...

پ.ن. هنوزم فاک یو .

---------------------------------

I'm a motherfuckin omen, I bow down to no man, I'll split a ***** open,
Killing folks compulsive, a soldier wit a motive, scrotum big as boulders,
I'll hold it then unload on you, put on poster, so everyone can notice who
Was focused on his pokin, they nose in our business, hopin that I don't come
Smoke 'em, No one knows my notions or emotions,I'm a vulture,
Close to croakin any moment, and I know when, I could fuck the culture up,
Probably rap, a maniac, wit anxiety attacks, I don't wanna chat, speak when
You spoken to, and I don't have to read a fuckin magazine or quoteable, to notice
What you hoes'll do

خب ٬ از اینا من همشونو امتحان کردم . دنبال پول گشتم ٬ پیدا کردم حال نداد . دنبال زن گشتم پیدا کردم حال نداد . دنبال علم و دانش گشتم حال که نداد هیچی الان دیگه داره حالم رو بهم میزنه . دنبال دوستی و مرام و معرفت گشتم خیلی هم حال داد ولی آدم رو پر نمیکنه . دنبال اسم و رسم و شهرت و اینا هم که خب کاری نداشت ولی مزخرفه ٬ خلی چیزای مزخرفین . دنبال سکس گشتم ٬ وقتی گشنه‌ش باشی حال میده خیلی هم حال میده ولی سیر میشی . سکس به تنهایی کسی رو ارضا نمیکنه ٬ حداقل منو نه ٬ هرچند نبودنش هم دردسریه‌ها میتونه آدم رو کور کنه و خنگ و نفهم ولی به هر حال نه ٬ اینم نیست . ادونچر خیلی مهمه . من ادونچر زندگیم مدل خودم بوده . یه سریش رو هم همیشه پیش خودم نیگه داشتم ولی با توجه به ظرفیتم خیلی کم بوده تا حالا ٬ مثلاً من تاحالا مرگ رو از نزدیک ندیدم . نزدیک یعنی تو دستم تو بغلم . یا تاحالا تا مرگ نترسیدم. از اینا دلم میخواد خب . یه جور احمقانه‌ی دیوانه‌کننده‌ای . یا مثلاً قصه ٬ من پر از قصه‌م . واقعی و تخیلی ٬ ولی کممه . بعضی وقتا فکر میکنم همه چیز رو ول کنم برم دنبال درست کردن هیجان و قصه واسه زندگیما . ولی وقتی فکر آخرش رو میکنم دست خودم نیست که سو واتم میاد . شاید هیجان یه کمش بهتر از خیلیش باشه . یا مثلاً فلسفه ٬ کلاً چیز مزخرفیه . قبلاً هم گفتم یه بار ٬ فلسفه‌ فقط هابی خوبیه نه بیشتر . یه چیز قشنگ ٬ یه دکور خوشگل که داشته باشیش بذاریش روی تاقچه‌ت . ولی با فلسفه زندگی کردن اصلاً حال نمیده . یقین ؟ خیلی چیز خوبیه . به درد آدمای احمق میخوره . آدم مطمئن به نظرم من کوچیکه . من خودم کلی کوچیک بودم . سخت بود بزرگ شدنا ولی بزرگ شدم ٬ از اون روزی که فهمیدم هیچی اونجوری که هست نیست . هیچی قطعی نیست . از وقتی که فهمیدم نمیشه یقین داشت . از وقتی که حس کردم چقد چیز گهیه ٬ چون آدم رو نیگه میداره ٬ وامیستونه ... میمونه چی ؟ عشق ٬ آرامش ٬ امنیت . این سه تا آبشون با هم تو یه جوب نمیره . من معنی هر سه شون رو میفهمم (فکر میکنم البته که میفهمم) ٬ من مزه‌ی هر سه شون رو میدونم . من هر سه شون رو میخوام .

پ.ن. دو خط موازی در فضای دو بعدی دو خطی هستن که فقط در بینهایت همدیگه رو قطع میکنند. میشه یکی این بینهایت رو تعریف کنه ؟

------------------

We all soldiers, we move as a unit, we all roll up, show up at your residence
And light your front door up, get scared, life ain't fair, and I'm prepared to blast you
Just as fast as dre can say hell yeah, so watch what you say, cause it can happen
Either today or the next minute, i can draw the heater and spray and I'm dead
Serious, you could be dead period, end of story, I'm on your porch wit a gun and
Your son sippin a forty, No one can hold me, I does it all by my lonely,
Stomp your head while you awake, you'll be looking like gumby, Aftermath and Shady bitch
You can read it and weep, you see my poster in the hood for the G of the week

من: چی شد که ایران موندگار شدی ؟
اون: دل ٬ آرامش ٬ زندگی ٬ راحتی ٬ شلوغ پلوغی ٬ دوستا ٬ محیط ٬ خواستن ٬ وجود ٬ زنده بودن ٬ ترافیک ٬ دور هم بودنا ...
اون: اونجا مثل مرده‌هاست . دیوونه و روانی می‌کرد آدمو .
اون: عشق مهم‌ترین چیزه . امید به زندگی کردن . نشون دادن به بقیه ٬ شخصیت داشتن . رو پای خودم واستادن ٬ انتخاب دلم ٬ سعی کردن ٬ به دست آوردن ٬ زنده بودن ٬ حرکت کردن ٬ حس کردن ٬ برای خودم ٬ آرامش روحی ...
اون: اونقده دلیل دارم واسه خودم و واسه اینکه اونجا رو ول کردم که .. وابسته نبودن به خانواده ٬ دل کندن ٬ امنیت ...
من: :)
اون: مهم اینه که دارم سعی میکنم که چیزی که عاشقشم رو به دست بیارم و زود گیو آپ نمی‌کنم . میخوام نشون بدم که من کیم ٬ میخوام بهش نشون بدم که من کیم و چقد بهتر از اونیم که اون فکر می‌کنه و یه روزی مثل سگ پشیمون میشه ولی اون روز دیگه دیر شده و من از دست رفتم :)
اون: دارم مثل سرباز تو زمین جنگ می‌جنگم برای خوشبختیم و آرامش و آسایشم .
من: میدونی ٬ مهم اون تصمیم گرفتنه‌ست . وقتی تونستی تصمیم بگیری . دیگه نمیترسی . دیگه به این راحتیا خسته نمیشی . دیگه به این راحتی شک نمیکنی .
من: میتونی بجنگی ٬ بمونی ٬ بسازی ٬ همه چی ..
من:‌ تو تصمیم گرفتی . پس میتونه خیالت راحت باشه که خودتی و داری از زندگیت لذت میبری .
اون: آره تصمیم گرفتم . ولی مشکل من اینه که هزار نفر جلوم واستادن. و هیچ کس ٬ هیچ‌کس ٬ منو درک نمیکنه . و با هام مبارزه میکنن .
اون: بهم میگن اشتباه میکنم . بهتره برگردم . از همه مهمتر مادرم نمیذاره با وجدانم راحت باشم .
اون: هر کاری میکنم همه‌ش یکی مخالفت میکنه . ولی این مورد چون تصمیم گرفتم و مطمئن هستم که اینجوری روحیه‌م بهتره ٬ نمیذارم زیاد بشکنم و راهم رو عوض کنم .
من: میدونی ٬ مهم اینه که تو اون لحظه ای که تصمیم می‌گیری مطمئن باشی .
من: همین . بقیه رو ول کن . هیچ‌کس نمیتونه اون ته دل تو رو ببینه و بفهمه . شاید هیچ‌کس نه ٬ چون من خودم به نیمه‌ی گم‌شده اعتقاد دارم ولی پیدا شدنش سخته و هیچ تعهدی هم وجود نداره که پیدا بشه ولی ...
من: فقط خودت میتونی اون رو ارضا کنی ٬ باهاش حرف بزنی ٬ و اون تنها چیزیه که آخرش باید تو رو راضی کنه . و تو باید اون رو راضی کنی.
من: میدونی ٬ همه‌ی آدمای دور و برت ٬ دنیای دور و برت رو میبینن . دنیای بیرون تو رو میبینن . و آدم رو واسه اون دنیاش راهنمایی میکنن . هیچ کس نمیفه و نمیتونه دنیای توی تو رو ببینه .
من: چه دوستات ٬ چه مادرت ٬ چه هر کس دیگه (البته غیر از اون نیمه‌هه‌ی گمشده :)
من: خب ٬ شایدم همه راست میگن ٬ چون فقط یه دنیا رو میبینن . ولی تو باید واسه دو تا دنیات تصمیم بگیری .
من: مگه نه ؟
اون: :*
من: :)

پ.ن. واقعاً فکر میکنی این چت واقعی بود ؟ فکر می‌کنی اون من واقعاً من بودم ؟ اون اون واقعاً کی بود که ؟!

---------------------------

They found Saddam, but they ain't gonna find me, I'll be under a tree,
In Buttfuck Tennessee, and I don't know too much about my daddy,
Except he spit in my face and fucked me in my fanny, I ain't a racist
I just hate whites, fags and dykes, blacks and transvestites, 13 years old
And joined a fucking gang, hair under my ass cheeks feeling the fucking pain
Am I insane?, who really knows, cause any second my temper can fucking
Blow, I get colder than december, black the fuck out, tomorrow won't even remember
See Bizzare can show what violence is all about, and this Dr. Dre beat done brought it
The fuck out, run in your house and put it in your mouth, and blow your brains the fuck out

من امروز یه جایی که هیچوقت نبودم رفتم. داشتم دنبال آدرس جایی می گشتم که هیچوقت نرفته بودم، که کمتر کسی بلد بود. گفتند از "علی دیوونه" بپرسم. یکی بود که کنار یه دیوار نشسته بود. ساز دهنی می زد. یه دسته گل خشک شده هم جلوش بود، لای پاهاش. خودش فهمید کار دارم. قطع کرد آهنگ رو. جوابم رو داد. به نظر اصلاً دیوونه نمی اومد. زیر لب پرسیدم چرا دیوونه، امیدوار بودم نشنیده باشه ٬ شنیده بود. گفت هفت سال پیش قرار بود اینجا شریک زندگیم رو ببینم ٬ نگاه گلش کردم و راه افتادم. همین ! [+]

--------------------

I probably got a screw loose or two or maybe three or four of 'em, some fell out and hit the floor,
All I know is ever since my fuckin head hit the snowbank, been a little niandrotholic, no thanks to
My man D' Angelo Baily,but I just take it slow daily, my biggest delierence, tryin to figure whether
To use the flat head or the phillips, or just go to the Home Depot, and pick the new power drill up,
Gives me two hours and 6 days and I'm still up, I feel like I'm about to snap and minute, there's a new
Tower Records, I'm bout to stop and get a fill-up, pick the new Cypress Hill up, and go find who did
That shit to Xzibit, and go fill up a whole liquor bottle wit piss and go shatter his fuckin lips wit it

به اینم نمیشد لینک ندم که:

آن روز بدون شک بهترين روز زندگيم در اين چند وقت اخير بود. همين چند روز پيش بود و من مطمئنم که يکی از خوشبخت ترين روزهای زندگيم را تجربه ميکردم. شرط ميبندم چيزی به اندازه استکان چهارم ويسکی نميتواند انسان را خوشبخت کند. اصلا خيلی جالب است. اين استکان تو را از اين سر دنيا به آن سر دنيا ميبرد. دور دنيا در ۵ دقيقه. اين يعنی خوشبختی. سفری که غير منتظره و بدون هيچ برنامه ريزی بلند مدت است. اصلا اساسا هر چيزی که برنامه ريزی شده باشد، خوشبختی نمی‌آورد. همين است که من صبح تا شب درس ميخوانم تا مدرکی بدست بياورم. بعد دوباره صبح تا شب و يا شب تا صبح کار ميکنم تا پول زيادی بدست بياورم و آخرش هم احساس خوشبختی نميکنم. خوشبختی را همان استکان چهارم مياورد و بس. خوشبختی را همان لحظه‌های ناب غير منتظره و کوتاه مياورد.

چهارمين استکان را که خوردم،‌ دو سانتی‌متری دهانم را گشادتر کردم. در اين دنيا خيلی سخت است بتوانی دهن کسی را با خنده دو سانتی متر گشاد کنی. به يخ های درون استکان نگاه کردم. چقدر زلال شده بودند. ديده‌ايد اين يخ‌ها به آخر کار خود که ميرسند،‌ چقدر شفاف ميشوند؟‌ انگار آنها هم چهارمين استکان را خورده بودند. ميگويند مستی و راستی. راست ميگويند. يخ‌ها هم روراست شده بودند. ته‌شان را ميشد ديد. هنوز جا داشت يک سانتی متر ديگر دهانم را گشادتر کنم. پس اين کار را هم کردم. احساس کردم خوشبختی خود را از لابه‌لای فضای دهان گشاد شده‌ام به بيرون پرتاب کرد.

حالا من خوشبخت شده‌ام. کسی هم نميتواند منکر آن بشود. چه اهميتی دارد که من کيستم و کجا هستم. الان مهم اينست که چيزی دهانم را دو سه سانتی‌متری گشاد کرده و سختی‌ها و ناراحتی‌های زيادی لازمه تا اين چند سانتی متر دوباره تنگ بشه. پس من خوشبخت هستم.

...

یه حس خالی بودنی میکنی وقتی کلی بنویسی بعد نیگاش کنی ٬ لبخند بزنی . پاک کنی . امروز یه ایمیل از برث‌دی آلارم اومد برام توش نوشته بود دیس ایز دِ سِکند ریماندر آو میثم‌ز سِکند برث‌دی . من برم مست کنم فعلاً تا نترکیدم.

پ.ن. فاک یو .
...

اینجا یه عروسک فروشی هست توی زیرزمین یه ساختمونه بزرگ، یه مغازه ی کوچیک پر از عروسکای پارچه ای. من عاشق عروسکم، میدونید؟ ولی این مغازه هه فرق داشت، توی ویترین این مغازه یه عروسکی بود، که این عروسکه به گردنش یه چیزی آویزون بود، هان؟ چی آویزون بود؟ اومم، خوب، یه طناب دار. عروسکه کله ش را انداخته بود پایین و مرده بود،وقتی که خم میشدی که صورتشو ببینی، اونموقعی که کله ت را کلی خم می کردی تا ببینی صورت عروسکه موقعه دار زدن چه حسی را توی خودش داشته، اونموقع میدیدی که عروسکه اصلا صورت نداره، یه کله ی قهوه ای فقط، بدون صورت
یه عروسک مرده
یه عروسک خودشو دار زده و مرده
عروسک قصه ی ما الآن پشت ویترین یه مغازه ست توی زیرزمینه کوچیکه یه ساختمون بزرگ
عروسک قصه ی ما صورت نداره، صورتش هم حتی مرده
عروسک قصه ی ما شاید هم صورت داشته، ولی موقعی که خودشو دار زده، موقعی که توی اون لحظه های آخر دهنش را باز کرده بوده که آخرین نفس زندگیش را بکشه، اونموقع اونقدر دلش هوا میخواسته و اونقدر دهنشو زیاد باز کرده که کله ش پشت و رو شده، یعنی صورتش رفته توی کله ش، سعی کنید خودتون بفهمید چی دارم میگم دیگه، حوصله ندارم توضیح بدم براتون هی
حالا اونش خیلی مهم نیست، مهم اینه که عروسک قصه ی ما مرده، قصه ی ما دیگه عروسک نداره
مهم تر ازونم اینه که قصه ی ما واقعی بود، واقعیه واقعی


sing for absolution

...

ما یه بازی جدید شروع کردیم . یه بازی عاشقونه . یه بازی خوب و قشنگ . خسته بودیم ٬ می‌خواستیم کوچیک بشیم ٬ پاک بشیم ٬ ساده باشیم ٬ دلمون ‌خواست دوباره عاشق باشیم ٬ مثل بچه‌ها ... پس ... دیروز یه هفت‌تیر خریدیم ٬ با سه تا فشنگ که دوتاش قلابیه ولی یکیش واقعی . بازیمونم ساده‌ست . یکی از فشنگا رو من میذارم تو هفت‌تیرمون میدمش دست تو. فشنگ دوم رو تو میذاری و میده دست من . فشنگ سوم رو من میذارم و میدم دست تو . حالا تو میچرخونیش . چرخیدنش صدا میده . صداش قشنگه نه ؟ میخندی ٬ چقده قشنگ میخندی ! میخندم ٬ خوشت میاد ٬ دوباره میچرخونیش ٬ دوباره صدا میده . اونقده میچرخه میچرخه میچرخه .. که وا میسته . حالا دیگه صدا نمیده . حالا دیگه نمیخندی . فقط صدای نفس میاد . صدای آروم نفس من و تو . صدای بالا پایین رفتن سینه‌ی من و تو ... صدای سر خوردن عرق روی پیشونی من و تو ٬ آخه بازیمون به جاهای حساسش رسیده . بلدی دیگه نه ؟ باید دستت رو بیاری بالا ٬ تفنگتو بذاری رو قلب من ٬ ماشه‌ش رو بکشی . اگه گلوله‌ی مشقی بود ٬ یه امتیاز میگیری . اگه اصلاً گلوله‌ای نبود هیچ امتیازی نمیگیری . اگه گلوله‌ی واقعی بود ... اگه گلوله‌ی واقعی نبود ٬ نوبت من میشه ٬ تفنگ رو میدی به من . اگه قبلش شلیک کرده باشی الان فقط دوتا گلوله توش هست . من دلم میخواد الان نیگات کنم ببینم داری میخندی یا نه . ولی نمیتونم سرم رو بلند کنم . باید دقیق نشونه بگیرم . تو قلبت ٬ وسط سینه‌ت ... صدات نمیاد . نه صدای نفس کشیدنت ٬ نه صدای خندیدنت . ولی میدونم که داری منو نیگا میکنی ٬ وقتی انگشت من رو ماشه‌ست تو داری از تو چشمای من ماشه رو نیگا میکنی . وقتی ماشه رو بکشم ... وقتی سرمون رو میگیریم بالا همدیگه رو میبینیم . من دست میذارم رو قلب تو ٬ تو دستت رو میذاری رو قلب من . الان امتیاز هر دو مون با هم مساویه :) گلوله‌های باقی مونده رو در میاریم میندازیم دور . سه تا گلوله‌ی تازه میخریم .. دوبازه از نو بازی می‌کنیم ... تا کی ؟ .. نمیدونم ٬ شاید تا هر وقت بازی طول بکشه ... ولی من نمیدونم این بازی تا کی میتونه طول بکشه .
...

می دونی، عشق شاید اون باشه که با آدمی که دوستش داری از زیر یه تابلوی تبلیغاتیه بزرگ رد بشی که روش نوشته دوستت دارم، بعدش موقعی که از زیر تابلو رد میشی بگی دوستت دارم، بعدش اون دوستتم بگه تو گه خوردی! بعدش تو بگی چیپسه را گفتم، به تو چه اصن؟
ولی خوب می دونی، اینجا چیپس مزمز تبلیغ نمی کنند
اینجا اگه هم چیپس مزمز تبلیغ کنند رو تابلوی تبلیغش فارسی نمی نویسن که من از روش فارسی بخونم
تازه، آدمی که من دوستش دارم کو پس ؟
هی پسر، می دونی؟ دوستت دارم! حالا بخند، حالا چیک! عکس گرفتم ازت :)