...
داشتم وبلاگمو میخوندم، دیدم اون زمانایی که به جای قلعه مزرعه داشتم اینو نوشته بودم:

تابستونه ٬ شبه ٬ گرمه ٬ تو هم الان گرمته مگه نه؟
ولی من انگشتام یخ کردن
میگی انگشتاتو بده به من
نه ٬ میخوام ولی با نوک انگشتام نقاشی کنمت.
- خب ؟
: خب.
حالا دراز می‌کشی روی تختت
پنجره‌هم که بازه٬ صدای شب بعضی وقتا میاد توی خونه
ولی هیچ صدای دیگه ای نمیاد
غیر از نفس کشیدن.
همممم ... نقاشی میکنم
روی دلت یه خونه میکشم
یه دونه کلبه
اون بالاشم چند تا کلاغ که دارن میگن قار قار
مممممم
یه دونه تاب دو نفره کنار خونه‌هه میکشم
پایینشم یه رودخونه میکشم
با کلی علف که دورشن.
علفای گنده ... بلند ...
بعد از خونه دور میشیم .
دِ ... کوچولویی که ... نمیشه رو تنت زیاد از خونه دور بشیم :)
پس با کف دستم اینایی که کشیدیم و پاک میکنم
که یعنی مثلاً دور شدیم
حالا یه مزرعه‌ی ذرت میکشم که همه‌ی ذرتاش ساقه‌های بلند بلند دارن
میریم توش
گم میشیم
.
.
الان چیزی نمیکشم
آخه گم شدیم.
اینجا کجاست‌؟
.
.
میدونی ؟ دارم فکر میکنم حالا که گم شدیم چی کار باید بکنم ...
فکر کنم پشت انگشتای سردم رو میلغزونم کنار دلت .. تا بالای زیر بغلت
که یه هو بلرزی ٬ منم نگات کنم . شاید بعدشم بوست کنم .
بهتم نمیگم دوست دارم. نگات میکنم فقط.

ببین منو
نگام کن.

الان تو مزرعه‌ایم ٬ لای علفا کلی دوئیدیم دنبال هم
خسته شدیم
با پشت دستم ٬ با پشت انگشتا ٬‌ مزرعه رو پاک میکنم
وقتی که دارم نقاشیای روی دلت رو پاک میکنم
تو چشاتو نگاه میکنم ...
چرا دلت انقده آروم بالا پایین میره؟
یه جوری که آدم حسش میکنه ...
یه دونه اتاق میکشم
یه دونه شومینه میکشم که خاموشه
یه دونه پنجره میکشم که بازه
براش پرده میکشم
باد رو میکشم
که از لای پرده میاد تو خونه
یه تخت
از اینا که دورش پرده داره
پرده‌ّای سفیدِ روی هم افتاده
میذارمت روی تخت
یه ملافه‌ی آبی میکشم
که میندازم روت
دستات رو میذارم رو سینه‌ت روی هم
میبوسمت ٬
پیشونیت رو ...
چشمات رو هم خودم میبندم
میدونم که دوست داری من کف دستم رو بذارم رو هر دو تا چشمت و ببندمشون
میخندی .. از لبخندت و آروم بودنت میفهمم که دوست داری
روی پلکات رو هم میبوسم
حالا تو میخوابی
منم میرم پشت پرده‌های تخت
رو صندلی‌ای که واسه خودم کشیدم
میشینم و نگات میکنم
شبت بخیر.
*
...
سرعت حرکت حرفها و فکرها و تصویرها در سرم سریعتر از سرعت حرکت انگشتانم روی کیبورد است. نمیتوانم ... و نمیرسم بنویسم. نمی‌نویسم.
...

باران که می‌آید فلسفه های من نم می‌کشند. خسته میشوم و دلم می‌گیرد. به پوچی که میرسم دختری با چشمهای سیاه از شکم صدفی چوبی در میان اقیانوس آرام بیرون میخزد و نقاشی مرا از نو می‌کشد. با آبرنگ‌های آبی و زرد و سفید و خاکستری و نارنجی.
می‌خندم، با رنگ قرمز، درست مثل رنگ عاشق بودن.

بیدار می‌شوم. چراغ‌های شهر خاموش می‌شوند و صدای آژیر در سرم شاهزاده‌ای را بیدار می‌کند که به جنگ بدی‌ها می‌رود ولی در میان راه عاشق دختر کور دوره گردی میشود که با سنگ‌ها حرف می‌زند. شاهزاده بدی ها را می‌بخشد و با شمشیرش سنگ‌های بزرگ را برای دختر ریز ریز میکند. شاهزاده می‌داند این ریزه سنگ‌ها روزی بر سر بدی‌ها فرو خواهند ریخت.

ابابیل دیشب به خوابم آمدند. خواب نبود، شاید خاطره بود. من فاتح آخرین جنگ میان خوب‌ها و بدها بودم. آخرین نبرد تاریخ را به خواب میدیدم و سپاهیانم همه پرنده‌های سیاهی بودند که از منقارشان خشم فرو میریخت.

نقاشیم را کامل میکنم، بستنی میکشم، به رنگ قرمزِ توت فرنگی. لبخند میزنم. چشمانم را میبندم و به صدای باران گوش میکنم که زمزمه می‌کند مرگ دروغ است.
...
دیروز، آسمانِ پر از ابر، نقشه ی یک مزرعه ی هویج بود و پیرزنی که مزرعه داری میکرد.
و پسر پیرزن که خیاط بود و چرخ خیاطی خرابش گوشه ی شمال شرقی آسمان بین تکه قرمز های لباس دختر خرابی با شلوار وصله دار ، کنار افتاده بود.
و دختر سنگریزه فروشی که تیله هایش را در مشتش قایم کرده بود و از مرگ میترسید.
و من که به جاده ی بی انتها و هزاران مسافرش مثل همیشه زل زده بودم.

مردمان جزیره ی من، هر روز به انتظار قایقی که از ساحل تا جزیره پارو زدنش را تماشا کنند کنار شیشه های نرده دار قلعه منتظر می ایستند و دختر قایق ران همچنان در میان تردید و انبوهی از تیرها و تیغ های تیز گوناگونی که دوره اش کرده اند دنبال گوشه ی امنی میگردد تا زخمی نشود و نپریدنش را به فراموشی بسپارد.

p.s. at the end of the day, and at the end of the movie, the girl was not there. it was all just another song.


...
...
مرگ ادامه دارد
می‌کشد
واژه نیست،‌ اتفاق است
باور می‌کنی؟
...
میپرسه سکس چه رنگیه. میگم اولش رنگین کمونیه. بنفش نیلی آبی سبز زرد نارنجی قرمز. ولی اگه بری مرحله ی بعد میشه سفید. فقط سفید. میخنده. میگه ولی توپ من قرمز بود. گم شد. توی جنگل. همدیگه رو نگاه میکنیم و لبخند میزنیم. سیگارمون که تموم میشه از رو لب پله پا میشیم و هر کدوم راه خودمون رو میریم. من سوار قایق میشم و برمیگردم به شهر. اون برمیگرده تو قعله و میره پشت میله ها به موجا زل میزنه.

استیو برگشته و با من دوباره حرف میزنه.
...
خیلی خوبه این. خیلی. به طرز وحشتناک و ترسناک و نرمناکی خوبه. این:
...
چشمانش را میبندم
سردی آب از لای انگشتان پا تا خشکی لب هایمان بالا و پایین میدود
باد می‌وزد
شب است
جزیره همین نزدیکی هاست
و زمان از میان انگشتهایم میلغزد

او که دور شد، نوک زبانش را با لبم میبوسم
در آغوشم تکه ی برفی سفید ، آب میشود
آب بخار میشود
نگاهش که میکنم، رنگین کمان میشود
سر میخوریم و در واقعیت زندگی میکنیم
تا شب، دوباره سوار رنگین کمان عاشق شویم

در این بیابان، چیزی عجیب است
و رد پایی که آشناست
و منی که در میان جزیره ی خودم گم شده ام.

فردا سفر میکنیم.
با کسی که نمیداند کیست.
...
مداد رنگی خریدم. حالا مداد مدادم نه، ولی یه چیزی تو همون مایه ها. یه عالمه تصویر یه هو ظاهر شد جلو چشام. دنیای عجیبیه. خیلی عجیب. اینا.
...
۱. از عشق تو من مرغم٬ باور نداری قدقد .
۲. یکی دیگه از اصول من برای خودم اینه که « احساسات من خیلی مهم‌تر از عقلانیت منه ٬ ولی من آخرش به حرف عقلم گوش میدم. » چون من خیلی خرم!

این دو تا از پستای یه روز این وبلاگ در سال های خیلی دوره.
نتیجه گیری اخلاقی اینکه کلا زندگی خیلی کمدی و وودی آلنیه. به خصوص وقتی به گذشته فکر کنی و آینده رو ببینی و اینا.

پ.ن.۱. دو جور اعتیاد داریم. یکی اعتیاد فیزیکی به یه ماده ست مثل اعتیاد به سیگار که الان داره منو میکشه چون وقت ندارم برم بیرون و سیگار بکشم و بدن بد میطلبه. یکیم اعتیاد فکریه مثل اعتیاد به علف که هیچ تعلق فیزیکی باعثش نمیشه ولی وقتی یه مدت نتونی به اون چیزیایی که دلت میخواد فکر کنی و دنیا رو اونجوری که دوست داری ببینی اون وقت مخت رعشه میگیره نه بدنت.

پ.ن.۲. من دلم واسه دوران کنت مونت کریستو تنگ شده.
...
او از من میترسد چرا که میداند من امن ترین جزیره ی اقیانوسم
اینرا به خواب دیدم. بعد از بیدار شدن ار خودم پرسیدم این خواب بود یا خاطره؟
و دوباره به خواب رفتم.
...
من عاشق دخترهای خراب و مریض و دیوانه و پر از تناقض و درگیر و و چندشخصیتی میشوم
مانند شاعری که شعرش را برای دیگران میخواند و میداند هیچکس معنای شعر او را مانند خود او نمیداند
من مرگ مردی را دیدم که مرد بدی بود و مرگ بدی داشت و من برای مرگ او غمگین بودم
من به درد معتادم
و به اعتیاد محتاجم
من از یگانه نبودن متنفرم ولی یگانه بودنم را فقط خودم باید اعتراف کنم و دیگر چیزی برایم مهم نیست
من به زندگی بعد از مرگ اعتقاد دارم ولی نه در بهشت و جهنم بلکه در دنیایی دیگر. دنیایی بدون بهشت و جهنم
و بزرگترین سوال بیجواب زندگی من اینست که بعد از مردنم بسوزاننم و خاکسترم را در یگانه ترین و مخفی ترین نقطه ی زمین که فقط من میدانم به باد دهند یا بدنم را روی قایقی چوبی پر از صدف های دریایی گذاشته و قایق را به آتش بکشند و آنرا به آب اقیانوس رها کنند