...
او مرا یاد کسی می انداخت از سالهای دورم
من، او را یاد کسی می انداختم از سالهای دورش
بودن ما با هم، خوابیدن ما با هم، بودن دو نفر بود از سالهای دوری که هیچ وقت با هم نبودند. که هیچ وقت همدیگر را ندیده بودند. و هیچ کدام ما دونفر نبودند.
روزی ... شبی که از هم جدا شدیم، چهار شنبه بود. و ماه کامل.

و من تمام شب فکر میکردم که آخرین باری که با کسی بودم که خودش بود و دیگری نبود، کی بود.

پ.ن. استیو با انگشتانش روی دیوار نقاشی میکشد. بدون رنگ. بدون طرح. میگوید دیوار عشق بازی بلد است. باید روی کمرش نقاشی کنی تا دوستت داشته باشد. استیو هنوز دیوانه است.
...
برای تولدت نامه مینویسم.
نمیفرستم. دور شدی.

چشمانم را میبندم و استیو را در قلعه ی دیوانه ی دیوانه ی دیوانه ام تجسم میکنم که از درخت بالا رفته و به شاخه تکیه داده و من رو نگاه میکنه

یاد ماهیه میفتم که باله هاش رو داشت تند و تند تکون میداد و نفس نفس میزد و میگفت به من پناه بده.

راستی، رنگ پولک هایت یادم رفته. روزه میگیرم شاید تا افطار حتی چیزی نخوردم. منتظر میمانم. منتظر لباس قرمز.

دور شدی.

جادوی دوم: " با درد زخم ات کنار بیا "
توی فنجان قهوه ات
نیش باریک عقرب افتاده
جادوگر خم می شود
ته فنجان را می بوسد
...
کودک تر که بود
عاشق بود
بزرگ شد
عاشق ماند
پیر شد
عاشقی کرد
مرد
...
she was this wild type you know, had a lot of guys chasing her. she put him through hell. they'd go to bed and she'd be one person, and then they'd wake up and then she'd be someone totally new; a free radical, maybe ..

and then there was this movie, documentary on tv: animal planet. it shows that there is this type of bird; the male bird builds nest for female. such amazingly intricate structures. the female goes nest to nest, picking a nest .. the male tries desperately to attract female with architecture, with delicate structures, and all he has to offer in building these beautiful nests, to attract the female.

one day, they were watching this animal planet movie. she was so excited about those nests. she was splendid, happy, shiny. she turned and looked at him and told him, you have the best nests ever. and i love them. it's just that the nests look like a cage ... they both laughed. and that night, she left. forever.

and then, she fell in love with me. we lived together. for long time. for years and years. we were sweethearts, you know. until it happened.

what happened was when i came home from my trip, it was late. and i saw her. i *saw her*. i looked at her.
i really looked at her.
she was sleeping in front of the television.
for an hour, an hour and half, non stop, i sat there without taking my eyes off her.

do you know when was the last time you watched your sweetheart asleep for an hour straight? try once. you'd be surprised about what you'll discover. about her. about yourself.

i was looking at her. at every inch of her body. and i said to myself: who the hell is this woman. sleeping on the sofa in front of the tv. what do i know about her? what the hell does she know about me? what does she think she knows about me. what the hell am i doing living with her in the same house all these years?

and then, i left her.
...
i feel like i came here in a dark, and i'm leaving in a greater darkness...
...
kiss me properly and pull me apart,
kiss me properly and burn me down.
i've seen it.
i've seen it all ...
...
حال همه ی ما خوب است، اما تو باور نکن ...
------------------------------------------------

مثل بچه ننه ها نشستم گریه کردم وفتی که خبر مرگش رسید.
ترسناکه.

...
از قدیما:

دیشب ٬ شب عجیبی بود.
نپرس چرا چون نمیدانم. راستش چیزی از دیشب یادم نیست . تنها به خاطر می‌آورم که شب عجیبی بود. شب خیلی عجیبی بود . من بودم و تو بودی و ماه بود. ماه دیشب خیلی هیز بود. همه‌اش از کنار کرکره‌ی اتاق سرک میکشید ببیند این تو چه میگذرد. راستش یادم نمی‌آید چه میگذشت . تنها یادم هست که من بودم و تو بودی و ماه بود. یادم هست تا ماه بود تو هم بودی . من ماه را نگاه میکردم تو مرا . من دیشب تو را ندیدم . حتی یک لحظه . اگر هم دیدم یادم نیست . من تمام دیشب به ماه فکر میکردم که آن بالای دور نشسته بود و به ما نگاه میکرد . تو دیشب به من نگاه میکردی . میدانم که به من نگاه میکردی . از همان گرمای روی سینه‌ام میدانم ٬ حتی میدانم به من چگونه نگاه می‌کردی. می‌دانی ٬ من دیشب مست نبودم باور کن . من هیچوقت مست نمیشوم حتی بعد از همه‌ی آن بطری‌ها . حرف‌هایم را از سر مستی نگیر ولی دیشب ماه با تمام هیزیش جور خاصی بود. من چیزی در ماه دیده بودم که تو را نگاه نمیکردم. نه که از نگاهت بترسم ها ٬ نه ! من خیلی شجاع هستم و همیشه تو را نگاه می‌کنم . من همیشه ته چشمان تو را نگاه میکنم. حتی شب‌های تاریک دوتائی‌مان باز هم من ته ته چشمهایت را نگاه میکنم ‌٬ میدانی که نگاه میکنم نه ؟ ولی دیشب .. دیشب لعنتی .. ماه دیشب جور خاصی بود . من صورت تاری را در ماه میدیدم که می‌خواستم بشناسمش . ولی ماه لعنتی خیلی دور بود. ماه میدانست که من دورتر ها را بیشتر سرک میکشم. ماه خیلی هیز زرنگی‌ست لعنتی .

دیشب من بودم و تو بودی و ماه بود . دیشب شب عجیبی بود‌٬‌ تو نزدیک بودی و ماه دور . من به ماه نگاه میکردم و تو به من . میدانی ٬ من دیشب مست نبودم . من هیچ شبی مست نبودم. من میدانم که دیشب من بودم و تو بودی و ماه بود . من میدانم که دیشب شب عجیبی بود . شب خیلی عجیبی .

صبح ... بیدار که شدم . تو نبودی . من میدانم که تو رفته بودی چون دیشب بودی . صبح .. بیدار که شدم ماه هم رفته بود . آن صورت تار و دور هم نبود. تو هم نبودی ٬ تنها چیزی که از دیشب مانده بود کرکره‌ی اتاق بود که هنوز بود. امروز روز عجیبی بود . نه تو بودی نه ماه بود . از در که رفتم بیرون سنجاب هر روزم را دیدم. سنجاب شیطانی‌ست . همهشه پشت در ما از این درخت به آن درخت میپرد و منتظر است من در را چند دقیقه برایش باز بگذارم و بروم ... فورا میپرد داخل . اتاق ما گرم و نرم است ٬ سنجاب هم عاشق جای گرم و نرم است تا کیف دنیا را ببرد. میدانی ٬ امروز روز عجیبی بود ٬ سنجاب هم امروز عجیب بود . نگاهش که کردم آمد جلو و سلام داد . گمان کنم میخواست دست هم بدهد ولی قیافه‌ی مرا که دید پشیمان شد . نگاهش که کردم نگاهم کرد . امروز نگاه سنجاب خیلی عجیب بود. فهمید و گفت من عجیب نیستم . من چیزی نگفتم ولی سنجاب گفت باور کن . سنجاب برایم قصه‌ی عجیبی گفت . قصه‌‌ی سنجاب‌هایی را گفت که هر روز از این درخت به آن درخت میروند . قصه‌ی سنجاب‌هایی که هر شب کنار هر درختی که گرم‌تر باشد میخوابند . قصه‌ی سنجاب‌هایی که همیشه میدوند . میدانی سنجاب‌ها عجیبند . سنجاب به من گفت هیچ سنجابی را نمیشناسد که به ماه نگاه کرده باشد . سنجاب‌ها هر روز تمام شهر را دنبال درختشان میگردند و هر شب کنار درخت آن‌شبشان میخوابند ٬ بدون اینکه ماه را نگاه کنند . سنجاب به من گفت تا به حال در ماه چهره‌ی تاریکی ندیده و هر شب فقط به درختش نگاه می‌کند .

سنجاب ها حیوانات عجیبی هستند . آن‌ها هیچوقت خسته نمیشوند . حتی اگر هی شب مجبور باشند کنار یک درخت جدید بخوابند باز هم تمام شهر را دنبال آن یک درخت میگردند. سنجاب به من رازی را گفت . سنجاب به من راز عجیبی را گفت ... او به من گفت که سنجاب‌ها هیچ‌وقت پشیمان نمیشوند . حتی ده سال بعد . سنجاب این را که به من گفت رفت دنبال درخت امروزش .

میدانی .. سنجاب ها عجیبند . تو هم عجیبی . ماه هم عجیب است . دیشب و امروز هم همه‌اش عجیب بود ٬ ولی هرچه باشد امروز تو نبودی ٬ ماه هم نبود . سنجاب هم دیگر نیست .
...
life's so damn short. and when you're about to die, and you look back .. the best moments, and the best parts are all those moments that you did the wrong thing, and you misstepped.

... and life's so damn short.
...
دقت کردی وقتی جواب یه سوال رو تو زندگیت نمیدونی هی دوباره و دوباره و دوباره میان و میخوره تو صورتت و ظاهر میشه جلوت. وقتی جواب سواله رو یاد گرفتی .. دیگه هیچوقت پیداش نمیشه. سوال خیلی نامرده. کلا زندگی خیلی نامردیه.
...
who is more damaged? the one who is actually damaged, or the one who regrets he's not, yet, that damaged?

or the one who's damaged and enjoys it? or the one who only falls for those who are damaged?
...
وقتی گوشی موبایلم گم شد، بیشترین چیزی که حسرتش رو خوردم، پستای وبلاگی بود که توی اون نوشته بودم و تو نت هام نگه داشته بودم و همشون پرید. دیدی آدم یه چی مینویسه و درفتش نمیکنه از اینکه درفت نکردتش میسوزه! از اونام شد.
...
دیس ایز وری فاکدآپ.
وری فاکد آپ.