|
...
گاهی اوقات این روزها، اخبار را که میخوانی و دنبال میکنی، و با ترس و کنجکاوی و هراسان فیسبوکت را باز میکنی ، وقتی که ندا را قبل از جان دادن میبینی ، و به چشمانش که مدام در میان چشمان تو دنبال کمک میگردد زل میزنی ، و وقتی به خونی از دیگرانی که هنوز مانثل خودت میپنداریشان روی صفحههای سرد و کثیف مونیتورت بر روی آسفالت داغ خیابانهای وطنت روان میشود ، و گاهی که از خشم یا نومیدی ، یا غم ، یا تنهایی ، یا دورافتادگی، یا تنفر ، یا شاید فقط از همدردی اشکی میریزی ... تنها چیزی که به آن چنگ میزنی نه امید که غرور است. حس دیدن تاریخ هنگامی که شکل میگیرد. من میبینم مملکتم را و ملتم را و دوستانم را در لحظههای تاریخ و در کتابهای تاریخ آیندگان. و این بار دیگر من خجالت نخواهم کشید. من هرگز شجاعت کسانی که این روزها فقط با حضورشان میجنگند ندارم ولی من امروز به ایرانی بودنم دوباره مغرورم. گاهی فکر میکردم ستارخان ها و میرزا کوچک خان های زمان دیگر تمام شدهاند. ولی امروز میدانم اگر هم شکلشان عوض شود ما هنوز برای تاریخ قصه های فراوانی در آستین داریم. |
...
want to get under his skin? "get just a centimeter into a guy's comfort zone, and look up at him with big eyes,". the no-fail move? "put your chest out, chin down, eyes high in the socket, head slightly tilted, and your weight on one foot. that's important. if your feet are planted, they feel the resistance, just as much as they would if you had your arms crossed." practice makes perfect -- you might look like a cross-eyed chicken at first, but get it down right and it'll make him crazy.
p.s. :) |
...
اون روزایی که عاشق بودیم اون روزایی که دنیا قدش کوتاه بود وقتی دلمون میلرزید، همهی زندگی میلرزید وقتی دلمون میریخت پایین میفهمیدیم که دل آدم چه بزرگه به هم زل میزدیم و همدیگه رو نگا میکردیم با هم چشمامون رو میبستیم و میرفتیم قاطی ابرا، توی جنگلا، توی شهر، زیر پل عابر پیاده، توی مزرعه، توی دشت، توی کلبه، توی استخر، توی قایقی که کج میشد و میفتادیم تو آب، توی قلعههای تاریک و ترسناک، توی زیرزمین پر از کارای سفالگری، توی کتابخونه و توی هزارتا از کافی شاپ های تهران. توی خیابونا و خرابه ها. چشمانو باز میکردیم و برمیگشتیم پیش هم. به هم نگاه میکردیم. توی چشمای هم. رویا هامون واقعی بود. تو چشمای همو که نگاه میکردیم هر چیزی رو میتونستیم ببینیم ... فقط کافی بود نگاه خودمون دو تا تو هم گره بخوره. عاشق بودیم. میفهمی؟ عاشق بودیم. سایه ی مرگ سنگین تر از اون چیزیه که فکرش رو میکردم. میترسم ، میزنم کنار ، گریه میکنم، ساکت میشم. میلرزم. فرار میکنم. عاشق بودیم. میفهمی؟ عاشق بودیم. |
...
scared as shit; believes in angle of death. might've found one. stays away. stay away. there is a house. and clouds up. and a man. and a tree, broken branches. and a grave. she asks to have the key. he jumps into the river. he believes in numbers. she's deadlocked. and he believes in angles of death.
"don't let him listen to classic music". steve carrying his red ball says with his cold pale face smiling strangely. - you should be scared. you should be terrified. time's up. you are deranged. |
...
یاد دو خرداد افتادم. چه که خاتمی برنده شده بود گریمون گرفته بود و خوشحال بودیم. خاتمی رو دوست داشتیم. وقتی موسوی رو میبینم که یه سریا اون جوری دوسش دارن دلم میخواد بهش رای بدم. خودمم خیلی دوسش دارم. خوشحال میشم که رییس جمهور بشه. به آدمش اعتماد دارم، به شخصیتش اعتقاد دارم. ولی کروبی برنامه هاش رو شعاراش واسم ا دوست داشتنم مهمتره. از کروبی بدم میاد و بهش رای میدم. موسوی رو دوست دارم و بهش رای نمیدم. خاک تو سرم.
پ.ن. یه جوریایی مطیٔنم که موسوی میشه ریٔیس جمهور بعدی. اون روزیم که برنده شه با اینکه طرفدارش نبودم ولی خوشحال میشم. |