...
بریم بالای اتوبان روی پل واستیم. صبح زود. وقتی که گرگ و میشی هوا رفته و نموره نموره آفتاب داره میریزه بیرون. حالا ماشینا رو نگاه میکنیم که از روبرو میان و از زیر پامون رد میشن و میرن.
از دور که میان، سرعتشون آرومه. هر چقدر نزدیک تر میشن سرعت تندشون رو بیشتر حس میکنیم، و با بیشترین سرعت از زیر پامون رد میشن.

دست همو گرفتیم و تو آسمون واستادیم و رویا هامون رو مرور میکنیم.
من یه ماشینو میبینم که برامون چراغ میزنه.
من لبخند میزنم.
روزمون شروع میشه ...
...
خواب دیدم جنگ جهانی دومه. منم زنجیر چرخ تانکم. نمیدونم چه جوری تونستم این خوابو ببینم. ولی دیدم.
...
آقاهه اومد تو اتاق و گفت وقت بازی‌ت تموم شده و تو اتاق رو اشتباه وارد شدی.
گفت تو دیگه سوختی. تو الان میمیری.
بعد یه آمپول زد که من بمیریم.
من ناراحت بودم. هی فکر میکردم این درست نیست. خیلی حیف شد. زندگی خیلی زود و لوس تموم شد. من همه‌ش رو درست بازی کرده بودم فقط یه اشتباه کوچیک کرده بودم و یه درو اشتباه باز کرده بودم. ولی اون خیلی خونسرد آمپوله رو زد که من بمیرم.
وقتی داشتم میمردم هی با خودم فکر میکردم که بعدش چی میشه. بعد این زندگی، وقتی گیم اووِر شد ، حالا یعنی چی؟ وقتی همه چی تموم شد و دیگه کانسپتی به عنوان مرحله‌ی بعد وجود نداره .. حالا که قراره منو تو دنیایی که بهم امکان بودن میداد بگیرن، بعدش چی میشه ...
مثلا فک میکردم با خودم که اگه الان این بازی تو خواب باشه و من با مردنم از خواب بیدار شم، رخت خوابم و اتاقی که توش خوابیدم چه شکلیه. بعد فکر کردم که وقتی از خواب بیدار میشم اولین چیزی که میبینم چیه. اگه همه‌ی این بازی یه خواب بوده باشه چی. به نظرم خیلی احمقانه اومد چون هر چقدر سعی کردم که بیدار شم ، نتونستم. شاید این یه خواب مخصوصه که من به نیرو و اراده‌ی خودم نمیتونم هیچ‌وقت ازون بیدار شم. پس بیدار شدن ترسناکی باید باشه ... ولی اگه خواب نباشه چی؟
به همین چیزا فکر میکردم که آقاهه آمپولش رو به دست زد و من بدون اینکه دردی حس کنم سرم رو برگردوندم و اول به چشمای اون نگاه کردم و بعد به دستم.

چشمامو بستم و مردم.
بقیه شم یادم نیست.
...
بازی از اول
این بار من چشم میگذارم، تو قایم شو

گفته بودم زندگی چون دره‌ی بزرگ بی انتهایی مخفی میان جزیره‌ام میماند که پشت مه غلیظ تاریک پاییزی قایم شده و هر چه فریاد بزنی با کمی تآخیر توی صورتت میکوبدش .. نه؟ گفته بودم٬ ولی٬ باور نکرده بودم.

باشد. منطقی باشیم .. راستی نوبت کداممان بود که چشم بگذارد؟
نامه میگوید: جزیره آتش گرفته. کاش امشب برف بیاید. باران دیگر جواب مرا نخواهد داد.
من سفیدی برف روی خاکستر انبوه جزیره‌ام را به شسته شدن همه‌ی خاطراتم ترجیح میدهم. باران تمیز میکند. برف مخفیانه همه چیز را آرام میکند.

دیوار های دره‌ آنقدر بلندند که صدای طوفان دریا را نشنوی هر چه هم که در جزیره تنها و ساکت منتظر بمانی.

صدای برف ٬ سفید است.


Nana Mouskouri - The Lonely Sheperd