...
به قلعه بر میگردد
غمگین و تنها
من
...
گاهی باید بشینی و فکر کنی که تو زندگیت اون چیزایی که مقدسن چین و کجان؟ اون چیزایی که مقدسن و پررنگن چه رنگین.

و بعد اون بازه هایی که تو زندگیت خالی از تقدس بوده چقد طولانی بوده و کجا بوده و کجا رفته.

گاهی باید روی دیوار کنار تختت یه معبد درست کنی و زندگیت رو به اون دیواره بچسبونی.

گاهی زندگی رنگ دریا میگیره.
گاهی زندگی رنگ پوسیدگی میگیره.

و گاهی باید منتظر اتفاق بمونی.
اتفاقی که زندگیت رو عوض کنه.

نشونه ها کافی نیستن.
نشونه ها همیشه هستن. باید آدم دیدن رو یاد بگیره.

باید دنبال حادثه گشت
...
The messenger has arrived; I'm hanging on the wall, the holy walls.
...
دختر بزچران از دور نشسته و منتظر است. من از قلعه هجرت کرده‌ام و مسافرت میکنم.
من با دختر دایناسور فروش دوست شده ام. او هر روز مرا غافلگیر میکند . هیجان انگیز است وقتی هر روز از دوباره کسی را کشف میکنی که در زندگی پیشینت میشناختیش. من ابر ها را روست دارم. و ساعت ها را. و بستنی را. و قصه‌های بی‌معنیمان را.

سنگفرش‌های کوچه‌های تنگ و تاریک و زنده‌ای که بوی خاک میدهند و پلکان‌های فرار از آتش در آنها فراوان است را دوست دارم. چشمهایش را هم دوست دارم. و گردنش را.

کف دستم را دوباره خواندم. چیزی گم شده است. من ناتمامم. خط های دستم اینگونه میگویند. باید تمام شوم. باید تمام شویم.

من روزی در معبدی به دیوار آویزان خواهم شد. میدانم. منتظر میمانم.
...
پایان داستان من غریب بود و غمگین.

و هزاران تصویر
یکی از دیگری آشنا تر

من به خوشبختی فکر میکنم
و به ایمان
و به رنگ

و سایه های آبی و قرمز
و به دیوارهای بلند بدون سقف
و به ستون های خاک گرفته
و به آسمانی که ازش خون میچکید

احساساتی شده ام.
باید همه مان برویم و عاشق شویم
این را زمین وقتی به هم برخورد کردیم میگفت
باقیش را نشنیدم
مردم
و مرگ من سکوت بود.