...
رفتم سینما . عاشق شدم. حالا ابرو نمونده واسم. شت. :)
...
If you're frightened of dying and then you hold on
You'll see devils tearing your life away
But, if you've made your peace
Then the devils are really angels
Freeing you from the Earth... from the Earth


...
Well, this is such a sad affair
I've opened up my heart so many times
But now it's closed
Oh my dear
Every salted tear
It wrings
Bitter-sweet applause
But when the show's in full swing
Every once in awhile
High stepping chorus lines
Mean I'm forgetting

Mein lullaby - liebchen
How rich in contrast
Love can be
Sometimes I'm quite amused
To see it twist and turn
To taste both sweet and dry
These vintage years
Lovers you consume, my friend
As others their wine

Nein - das ist nicht
Das ende der welt
Gestrandet an leben und kunst
Und das spiel geht weiter
Wie man weiss
Noch viele schoum....weidershen

And now, as you turn to leave
You try to force a smile
As if to compensate
Then you break down and cry
...
- Love is not the problem Jack!
: I just want to know what happened to us. How did we get here?
- Do you have a safe place? Somewhere you'd feel safe, happy?
: There's a cliff, next to ocean, on route 1 in front of my island; at nights, when stand on the cliff and you can't see the island but you know it's there, when I close my eyes and feel I could fall any second, that's where I feel safe, and happy.
: And when I open my eyes, in the dark, I remember her, and the happiness goes away.
- Do you think about jumping?
: No. I might cut myself, but I would never jump off a cliff. Death, it must happen slowly, that I'm sure about.
...
Beautiful angel
Pulled apart at birth
Limbless and helpless
I can’t even recognize you

I think you’re crazy, maybe
I think you’re crazy, maybe
I will see you in the next life


...
درست مثل وقتی که تو میدون جنگ واستاده باشی ، یه خمپاره بخوره کنارت و برای یه لحظه به صداش دقت کنی. پلک بزنی و بعد دیگه هیچ چی نشنوی. از صداش کر شی و چشمات رو باز کنی و میدون جنگ رو دوباره نگاه کنی.
ولی دیگه هیچی نشنوی.
میدون همون میدون. جنگ همون جنگ. فقط ساکتی. سکوت محض. بودن و نبودن محض. .
There's a little child
Running round this house
And he never leaves
He will never leave
And the fog comes up from the sewers
And glows in the dark
...
نازنین
یادت هست؟ جایی میان کودکی و نوجوانی آینده را ورق میزدیم. به چشمان هم زل میزدیم و سکوت میکردیم. بوسه هامان ... عاشقانه بود.

یادت هست؟

هنگام صبح ، تمام شبی را که با هم سپری نکرده بودیم ، لحظه لحظه اش را ، به خاطر و به جان لمس میکردیم. دنیاهامان کوچک بود. صبحانه ی مجازی و ملافه ی سفید و کلمه پاره های کوتاه و بلند و زمینی که خاکواره بود و خرابه ای که تمثیل عشق.

نازنین . یادت هست؟

تب داشته باش. تنت را داغ میخواهم. و خواستنت ..

چه میشد اگر میشد دوباره وضو گرفت و بودنت را ... و نبودنت را ... پرستید؟ چه میشد؟

پرستش ایمان میخواهد.
و من کافرم.
مبعوثم کن.
باید بپرستمت تا زنده بمانم.

میدانم میدانم میدانم، نامه هایم دیگر سه نقطه ندارند و همه چیز نقطه نقطه است و هذیان هایم وایه گویه های چشمان هراسان و بی خانمان هر روزم نیستند. میدانم که نمیدانی، ولی کاش بدانی که زندگی بی رحم بود. زندگانی ولی تنها. و پر رنگ. رنگ به رنگ میدوید و از هر رنگ به هر رنگ و از هر طرح به هر طرح تا قصه گو حکایت نگفته اش را فراموش کرد و کاغذ بی خط و قلم بی رنگ. تا که رنگ نبود و طرح نبود و خط رفته بود و معنی بی معنی.

...
و لب هایمان، که بوسه هایشان طعم عاشقی داشت،
و تب هامان ، که داغی بودنمان بر هم بودند،
و کودکانمان ، که از دور دست تاریک درونمان سالها پیش از زائیده شدن نامه مینوشتند،

و صدای زنگ ساعت که نهیب میزند، امروز آخرین روز خواهد بود.

کاش مرا میبخشیدی
کاش تو را میبخشیدم.