|
...
Well, this is such a sad affair
I've opened up my heart so many times But now it's closed Oh my dear Every salted tear It wrings Bitter-sweet applause But when the show's in full swing Every once in awhile High stepping chorus lines Mean I'm forgetting Mein lullaby - liebchen How rich in contrast Love can be Sometimes I'm quite amused To see it twist and turn To taste both sweet and dry These vintage years Lovers you consume, my friend As others their wine Nein - das ist nicht Das ende der welt Gestrandet an leben und kunst Und das spiel geht weiter Wie man weiss Noch viele schoum....weidershen And now, as you turn to leave You try to force a smile As if to compensate Then you break down and cry |
...
- Love is not the problem Jack!
: I just want to know what happened to us. How did we get here? - Do you have a safe place? Somewhere you'd feel safe, happy? : There's a cliff, next to ocean, on route 1 in front of my island; at nights, when stand on the cliff and you can't see the island but you know it's there, when I close my eyes and feel I could fall any second, that's where I feel safe, and happy. : And when I open my eyes, in the dark, I remember her, and the happiness goes away. - Do you think about jumping? : No. I might cut myself, but I would never jump off a cliff. Death, it must happen slowly, that I'm sure about. |
...
درست مثل وقتی که تو میدون جنگ واستاده باشی ، یه خمپاره بخوره کنارت و برای یه لحظه به صداش دقت کنی. پلک بزنی و بعد دیگه هیچ چی نشنوی. از صداش کر شی و چشمات رو باز کنی و میدون جنگ رو دوباره نگاه کنی.
ولی دیگه هیچی نشنوی. میدون همون میدون. جنگ همون جنگ. فقط ساکتی. سکوت محض. بودن و نبودن محض. . There's a little child
Running round this house And he never leaves He will never leave And the fog comes up from the sewers And glows in the dark |
...
نازنین
یادت هست؟ جایی میان کودکی و نوجوانی آینده را ورق میزدیم. به چشمان هم زل میزدیم و سکوت میکردیم. بوسه هامان ... عاشقانه بود. یادت هست؟ هنگام صبح ، تمام شبی را که با هم سپری نکرده بودیم ، لحظه لحظه اش را ، به خاطر و به جان لمس میکردیم. دنیاهامان کوچک بود. صبحانه ی مجازی و ملافه ی سفید و کلمه پاره های کوتاه و بلند و زمینی که خاکواره بود و خرابه ای که تمثیل عشق. نازنین . یادت هست؟ تب داشته باش. تنت را داغ میخواهم. و خواستنت .. چه میشد اگر میشد دوباره وضو گرفت و بودنت را ... و نبودنت را ... پرستید؟ چه میشد؟ پرستش ایمان میخواهد. و من کافرم. مبعوثم کن. باید بپرستمت تا زنده بمانم. میدانم میدانم میدانم، نامه هایم دیگر سه نقطه ندارند و همه چیز نقطه نقطه است و هذیان هایم وایه گویه های چشمان هراسان و بی خانمان هر روزم نیستند. میدانم که نمیدانی، ولی کاش بدانی که زندگی بی رحم بود. زندگانی ولی تنها. و پر رنگ. رنگ به رنگ میدوید و از هر رنگ به هر رنگ و از هر طرح به هر طرح تا قصه گو حکایت نگفته اش را فراموش کرد و کاغذ بی خط و قلم بی رنگ. تا که رنگ نبود و طرح نبود و خط رفته بود و معنی بی معنی. ... و لب هایمان، که بوسه هایشان طعم عاشقی داشت، و تب هامان ، که داغی بودنمان بر هم بودند، و کودکانمان ، که از دور دست تاریک درونمان سالها پیش از زائیده شدن نامه مینوشتند، و صدای زنگ ساعت که نهیب میزند، امروز آخرین روز خواهد بود. کاش مرا میبخشیدی کاش تو را میبخشیدم. |