مورچه ها رو نکشید. اگه میکشید خلاقانه بکشید، زیاد زیادم بکشید. تو زمستون بکشید.
لنا رو نکشید. مارتا و سارا رو بکشید، ولی بکشید.
دست از سر کچل هنری هم بردارید به جاش دان رو کچل کنید و رو فرق سرش یه تیرانوساروس تاتو کنید.
باشد تا رستگار شوید.
|
...
مورچه ها رو نکشید. اگه میکشید خلاقانه بکشید، زیاد زیادم بکشید. تو زمستون بکشید. لنا رو نکشید. مارتا و سارا رو بکشید، ولی بکشید. دست از سر کچل هنری هم بردارید به جاش دان رو کچل کنید و رو فرق سرش یه تیرانوساروس تاتو کنید. باشد تا رستگار شوید. |
...
|
...
کودک که بودم خانهمان ساده بود روی زمین مینشستیم و هنگام شام به جای دور میز دور سفره غذا میخوردیم معلمی داشتم که مرا خیلی دوست میداشت. روانشناس بود و من برایش آینهی دوران کودکیش. روزی که برای شام به خانهمان مهمان آمد به من گفت تو هم دیگر بزرگ شدهای. به من گفت شاید وقت آن است که بیشتر در واقعیت زندگی کنی .. و شاید کمتر در رویا .. سالها گذشت. گذشت و گذشت و من هر بار که به عقب نگاه کردم گمان بردم بزرگ و بزرگتر شده ام. ولی ههچوقت آنقدر بزرگ نشده بودم که معلم دوران کودکیم گمان میبرد. رویاهایم عوض شدند و عمیقتر. گاه پیچیدهتر و گاه ساده تر. هیچوقت نفهمیدم تو کی وارد شدی. شاید برای اینکه تو تنها کسی بودی که از واقعیت بریدمت و گذاشتمت آن تو. شاید برای آنکه آنقدر واقعی شده بودی که نفهمیدم با تو فقط در رویاهایم زندگی میکنم و فقط آنجاست که با هم حرف میزنم و من نگاهت میکنم. تو ساده بودی، کم کم ساده ترین رویای من شدی. آنقدر پاک و ساده که گیج میشدم. غریب بودم از تو .. ترسیدم از تو .. ولی رد پایت محکم تر از هر خط دیگری بود. گفته بودم نه؟ پیچیدهترین رویای من بودی .. همهاش از سادگی آدمها هنور هر روز بزرگ و بزرگتر میشوند. دنیا هر روز کوچک و کوچک تر. از خواب که بیدار شدم فهمیدم اتفاقی افتاده. هر بار که خوابت را دیدم میدانستم اتفاقی افتاده. اتفاق برای رخ دادن است .. و کودکها برای بزرگ شدن .. و قد کشیدن. احساس پیری که میکنم دلم میخواهد دخترم را روی زانوهایم بنشانم، نگاهش کنم، دستی به موهایش بکشم و بگویم تا بداند .. « شاید هیچ چیز سختتر و تلختر از از دست دادن یک رویا نباشد .. » تو رویای من بودی. من همیشه کودکت میمانم. قول .. از دنیا .. تا دنیا .. |
...
تو را داشتم
تو را گذاشتم و به سفر رفتم تا تو را بیابم تمام دنیا را گشتم تا تو را پیدا کنم زمین گرد است میدانستی؟ به خانه که رسیدم، تو رفته بودی رفته بودی مرا برگردانی من ولی میدانم که زمین گرد است در خانه مینشینم و منتظر میمانم بی آنکه بفهمم دنیای تو صاف تر و ساده تر از زمینی ست که من در آن زندگی میکردم شبها که نور خورشید میرود آن طرف دنیا و ساعت آفتابیم خاموش میشود با خودم فکر میکنم نکند نیایی خواب میبینم سر کوچه کنار خرابه ای پیاده ات میکنم میبوسمت و خداحافظی میکنیم کاش دنیاهایمان به هم برسد کاش زمین تو هم مانند من گرد بود یا شاید کاش زمین من هم صاف بود شاید باید به سفر بروم کجا؟ نمیدانم. شاید جایی که دنیایش گرد نباشد. شاید به سرزمینی که در نهایت مرا به خرابه ی آغاز راه نرساند شاید هم نروم همین جا در خانه مینشینم و خرابه هایمان را می سازم قلعه ام را کامل میکنم و دیوارهایش را بالا میبرم و اتاقهایش را شماره میگذارم و منتظر مینشینم برای روزی که پیدا شوی و خرابه مان را نشناسی و قلعه بترساندت آن روز تا هزار روز هر روز در یکی از اتاق های قلعه از نو با تو آشنا میشوم هر بار برای اولین بار و هر بار عاشقت میشوم تنها آرزویم این است که قبل مردن هزار بار ببوسمت و دخترمان مرا یک بار |
...
ماهی: از آدم بزرگ بودن خسته میشیم یه روزی میریم تو جنگل چادر میزنیم و بدوی میشیم، میریم کنار آتیش میشینیم و زیر پتوی چهارخونهم قایم میشیم پتو رو میکشیم رو سرمون و از منفذهای ریزش جرقههای نارنجیو نگاه میکنیم میبوسیم همدیگه رو با چشمای باز، نگاه به نگاه هم وحشی میشیم رو زمین سفت جنگل، توی بوی خاک و درخت، تشنه میشیم به تن هم شراب میخوریم، مست میشیم خیلی زیاد، اونقدری که موقع آواز خوندن اون یکی فکر نکنیم به زشتی صداش تعریف میکنیم همدیگهرو برای هم، با کلمه میگم برات که خال پشت گردنتو دوست دارم، و اون یه دونه دندون پایینیت که تا وقتی نبوسیده بودیم همو نمیدونستمش چقد میتونیم زنده باشیم اون موقع، میتونیم آدم و حوا باشیم و دنیا رو از تو جنگل خودمون از اول شروع کنیم یه روزی همین روزا |
...
اصولا کامیونیکیشن یکی از چرت ترین کانسپت هایی که آدما ساختن و بهشم اینقدر وابسته شدن.
----------------- یعنی میشه که یه هو معجزه بشه؟ اصلا معجزه شدنیه؟ معجزه کردنیه؟ اصلا معجزه چیه؟ شاید یه پل بین رویا و واقعیت فقط شاید. ------------------ رسوب که میکنی نمیفهمی داری رسوب میکنی به عقب که نگاه میکنی میفهمی رسوب کردی حالا هر اسمی هم که میخوای روش بذار ------------------ هر کدام ما هزار نقاب به چهره میزنیم و پشت هزار شخصیت ساختگی سنگر میگیریم نه از ترس تحقیر و از نا امنی قضاوت دیگران که از ترس رو به رو شدن با خود عریان مان هر روز پشت هزار روزمرگی تلخ و شیرین هر روز سنگر میگریم و به هر آویزه ای فکر و سرنوشتمان را گره میزنیم ، نکند که با ترس ، تنهایی ، و معنی بودنمان رو به رو شویم. -------------------------- عاشقانه هایم را برایش نگه داشته ام هنوز باور میکنی؟ گاهی دلم عاشق شدن میخواهد. عاشقی است دیگر. آنقدر غرقش میشوی که دیگر فراموش میکنی هنوز عاشقی. هر چه هم که فرار کنی و انکار. دیوار هایی که میسازی تو را از همه هم که جدا کنند با ساکنان کهنه ی خانه چه میکنی؟ اتاقت بوی قدیم ها را میدهد، هر چه هم که شمع بسوزانی و پرده عوض کنی ، باز هم کودک درونت همان کودک عاشق مبهوت سالهای پیش است که بود. همه ی اینها را گفتم که بگویم دلم تنگ است میدانی؟ ------------------------- من رویا پردازی نمیکنم آدم هایم از من دورند من وابسته تر از آنم که کسی را رها کنم این بود که من مرز رویا و واقعیت را رها کردم نمیدانم کجایم باور کن تو را میدانم کجایی همین جا جلوی من همیشه ولی خودم را نمیدانم گم که میشوم به سراغت می آیم و میفهمم سال هاست که دیگر نیستی بر میگردم به دنیای خیالی امن و گرم بودنم هر چه ندارم از توست و هر چه دارم هم و تو |