...

برای یک مخاطب خواص ـ و فرشته ای که میشناختش ، که در میان خیالبافی هایش عاشق یک جسد پر عاطفه شده ‏بود ...




دوست بودن یه مرحله‌ست
دوست داشتن یه مرحله دیگه‌ست
خیلی دوست داشتن یه مرحله دیگه‌ست
عاشق بودن یه مرحله دیگه‌ست
عاشق بودن و دوست داشتن یه مرحله دیگه‌ست
عاشق بودن و دوست داشتن و دوست بودنم همین‌طور٬ یه مرحله دیگه‌ست.
ولی پرستیدن٬ یه مرحله‌ی خیلی دیگه‌ایه
از اون مرحله‌ها که رسیدن بهش خیلی سخته. خیلی باید امتیاز جمع کنی٬ خیلی بازی کنی٬ خیلی ببازی٬ خیلی زخمی بشی٬ خیلی زخمی کنی.
دیدن یه نفر برای دوست داشتنش٬ با دیدنش برای عاشق شدن فرق داره٬ همون‌طوری که دیدنی که لازمه برای پرستیدنش خیلی با دیدنی که برای عاشق شدنه فرق داده.
دیدن سختیه.
بازیه سختیه٬
خیلیا دووم نمیارن. یه حایی اون وسطا بازی رو ول میکنن.
درکت نمیکنن.
بازی واسه آدمایی که با هیچی غیر از مرحله‌ی آخر ارضا نمیشن خیلی سخته.
اون لحظه‌ای که مطمئن میشی٬ به اطمینان میرسی که میتونی بپرستی٬ به دیدن لازم واسه پرستیدن یه نفر رسیدی٬ خیلی لحظه‌ی ترسناکیه. لحظه‌ی پر رنگیه.
و اگه طرفت بازی رو ترک کرده باشه٬ لحظه‌ی خیلی تلخیه.
خیلی.
...

Yes Son,

I used to be a prophet. I bulshitted alot. I was happy and interesting. I had followers :)

And then my prophecy ate me alive. Like one "kargadan e zeaht". So now I am quiet, because I'm in the belly of oon "kargadan e zeaht". Nobody hears me. You shouldn't either.

Goodnite Son, no stories tonight. I think my piano has been drinking alot for one night. And I'm lost at the bottom of the world.
Goodnite Son, no stories tonight, but you know, as your father, I'm telling you, we'll meet again.

We always meet twice. Maybe in another life.

P.S. January 17th, 1912; To My Widow; ...
P.S.S. This link was broken; I fixed it.
...

imagine you are writing a story or a play of a fucked up family and the shit they go through and the magic they face now and then. it is but not expected that there are members of the family who hit a point of no return and are at the verge of suicide. as a good writer you try to do some field research. you play the role to find out the essential conversations and to get a grasp on the emotions of the suicidal ones. that's when (for example) you call a suicide hot line or a suicide talk line and ... amazing fun you'll have at the stupidity of these people on the other line. so you keep this as a hobby to kill time, or have fun, or get unexpected inspirations and at times, great ideas (specially when you are also high, afterall that's how you can be original over the line). It's not long before you realize you've found a new addiction and you can't let your character go away. he or she, can't jump anymore, cant cut any vein, and can't take too many pills, because you're enjoying and living off their misery, struggle, and mete unjust brittle existence. 

that's how a story never ends and it's always happening.

and that's what a story could be all about.

and that's how you hide story in another story and give out your twists and suspense when the reader can't tell or expect what's the real story and how it could end.
...
حالا که حرفش شد، بهترین شب زندگی من شب کنسرت ریدیوهد بود. بهترین لحظه ی زندگیمم وقتی که تام یورک جلوم داشت پارانوید اندروید رو میخوند و زل میزد تو ملت. سه اپیزود پارانوید اندروید منو حداقل تا سه تا از آسمونا برد و چرخوند و کوبید اینور اونور و ول کرد تا بیفتم پایین محکم بخورم زمین.
...

Submarines don't mind spending their time in the ocean ... you know!




اینجا همه چیز بوی ساحل را میدهد
بوی دریا کنار
بوی مه
بوی کودکی
بوی عاشقی
بوی آن روز
که در ساحل میدویدیم
و تو به آب زدی
و هیچ‌گاه بر نگشتی
بوی خانه
همان که کنار دریا بود
چشبیده به سنگ‌هایی که سد راه آب بودند
تا خانه‌مان را آب نبرد
خانه‌ام آن‌جاست
هنوز همانجاست
همان‌جا که مادر مرد
همانجا که پری دریایی من پر کشید
همانجا.
اینجا‌،
امروز
بوی خانه را میدهد
بوی تک تک خانه‌هایی که داشتیم
دانه دانه خانه‌هایی که با هم ساختیم
کنار ساحل
با ماسه ها
خانه‌هایی که ساختیم و رها کردیم و رفتیم
خانه‌هایی برای هر روز
یادم هست
خانه های ماسه‌ایمان را که می‌ساختیم
غروب میشد
باد می‌آمد
و صدای موج
کایت هایمان را هوا میکردیم
اینجا
بوی خانه‌مان را میدهد
بوی دریا کنار
بوی کودکی
بوی عاشقی
بوی تو
بوی مه
بوی خانه

(کلیولند - نوزده نوامبر)



این نوشته را که نوشتم ، تازه هجرت کرده بودم

آن روز ها ... دلم تنگ خانه بود. دلم تنگ خانواده بود. دلم تنگ تو ، شهر ، کودکی ، و تمام زندگی ای که میدانستم پشت سر میگذارم .. لم تنگ بود ولی پاره نبود.

امید داشتم هنوز. میفهمی؟ امید!

و هنگامی که مادرم نیمه های شب بیتاب و غمگین زنگ میزد دلداریش میدادم و آرامش میکردم. که واقعا تصورم این بود که شاید یک سال و شاید دو سال دیگر من میکنم و خودم را به آنجا که باید میرسانم.

آن روز ها با تمام سختی جدا شدن و غریب شدن ... امید داشتم هنوز ، چون بودنی ها بودند ... هنوز! هرچند که دور بودند ، ولی بودنشان دلگرمی بود و صدایشان و نشانشان داروی زنده ماندن. بودن و ماندن را به فاصله نمیدانستم. تنها بودم ولی بی کس نبودم.

امروز ۷ سال از این نوشته‌ی بالا میگذرد. سالها گذشت تا فهمیدم آدم های تنها خیلی زود بیکس هم خواهند شد. تنهایی من رنگ ملایم ولی ترسناکی داشت شاید مثل خاکستری ، که مرا به خودش وابسته نگه میداشت تا روزی که بوم نقاشی تازه‌ای بخرم و به رنگ تو رنگ بودنم را دوباره بسازم ... تنهایی من شاید آن روز یک حس بود. و شاید امروز یک سرنوشت. و یا یک حقیقت. حقیقتی با یک تلخی تیزی که انگار همیشه ازش فرار میکنی ، که ازش میترسی ، حتی با تمام دوست داشتن ته‌مزه تلخش ... با همه‌ی دوست داشتنی بودن غریبش ، و با همه‌ی الهام بخش بودن و سکوتش ... حقیقت تلخ و ترسناکی بود که رفتن تو از دور به دور تر ، و فراموش کردن راز دریا و صدف های ساحل و فروختن خانه ی اکباتان و خراب شدن دیوارهای صدف کاری شده ی کوچه ی سیدهاشم و هیچوقت ندیدن ایوان روبه شهر اتاق رنگیت و کشتن مترسک و سوزاندن مزرعه و ناپدید شدن خرابه ی کنار کوچه بی نشان اطراف تهران و ننشستن روی سکوی تنهای پایین بلوک و از همه بیشتر بزرگ شدن تو و قد کشیدن تو و پر کشیدن تو و تو و تو .... میدانم تنهایی ، امروز دیگر ترسناک خواهد بود. و هرچند تنهایی چیزی نیست که بتوان با هر چیزی معامله‌ش کرد .. که حداقل من نمیتوانم و من نتوانستم ... اما ..

کودک که بودم یاددارم که ایمان داشتم. نه فقط به خدا بلکه به پیغمبری خودم. فلسفه داشتم و یقین . میدانم تو هم یقینت را مثل من جایی میان کودکی و بزرگسالیت گم کرده بودی. ولی آن روزها من ایمان داشتم که باید تمام پل های پشت سرم را بشکنم تا راهی به عقب نماند جز رسیدن به آینده. کودک که بودم میفهمیدم این را. شاهد هم داشتم برای مکتبم . شاهدی که هنوز از هزاران فرسخ نبودنم را نگاه میکند و نوشتنم را انتظار میکشد. شاهدی که عمرش به قدمت عمر خودم بود از چهار سالگی تا به امروز.

امروز، هفت سال بعد از آن شب دلتنگ نوامبر ۲۰۰۴ ، بعد از دست دادن خانه و خانواده و تو و گذشته و آینده ای که همیشه بین واقعیت و تخیلم می‌آمدند و میرفتند ... تصمیمم را گرفتم. من امروز با مادرم که آخرین حلقه ی ارتباطی من با بودنم و گذشته‌ام و وابسته بودنم و دوست داشتنم و دوست داشته شدنم و تنها نبودنم بود قطع رابطه کردم.

هر چه هم که بیرحمانه بود و نادرست ولی کودکیم به من آموخته بود ... فشنگ آخر را باید برای خودت نگاه داری ... وگرنه بازی را خواهی باخت.
...
این وقتی سال که میشه و بهت که فکر میکنم با خودم فکر میکنم که بازم یه سال گذشت و من هنوز دارم بهت فکر میکنم . فکر میکنم شاید سال دیگه وقتی که دارم بهت فکر میکنم با خودم فکر کنم که دارم بهش فکر میکنم. میبینی؟‌ هر کاری که بکنم از دوم شخصی نمیفتی و من حتی نمیدونم تا کی باید صبر کنم که سوم شخص شی. اند دتس نات ایون ا فنتسی.

...
And finally something to chill .. something good to chill ...

Belle & Sebastian Write About Love - Full Album, Plus Bonus Tracks and Their "Write About Love TV Show"

...
درست مثل دوست داشتن قهوه. که تلخه. شایدم خیلی تلخه. ولی تلخیشو دوست داری. شاید برای بوی تلخش. شاید مزه ی تلخش . شایدم تجربه ی تلخش ... اینه که هر روز صبح قهوه ی تلخ میخوری تا با بوش از خواب بیدار شی و با مزه ش وارد زندگی.
...

"I never even heard her voice." And after a while: "It is a strange grief." Softly: "To die of nostalgia for something you will never live."


...
i hate you.
...
"
گهگاهی هم چنگ می زند
بر سيمِ خارداری
كه نوزد ديگر
و بماند
مثلِ يك تكه پارچه یِ ريشْ ريشْ
و بالْ بالْ بزند
در بادِ ديگری
اين باد ..

"
...

HARD CANDY --- Let's MONOLOGUE, There's No Shame in DELIRIUM

NOTHING NOTHING YOU JUST IMAGINED IT
A NOISE NOTHING A SILENCE JUST THE
HOUSE "SETTLING". WHOS THAT WHOS<
THAT NOTHING IMAGINED IT WHOS THAT
OUT THERE / IN THE KITCHEN THERES
NOTHING IN THE COLD COLD LIGHT
NOBODY BEHIND THE DOOR NOTHING

WHOS THERE? DEAD PEOPLE ' LIVE PEOPLE ' ONE PERSON ' NOTHING BEHIND YOU
AND WHEN INTO THE DUST IN YOUR HEARD BEHIND YOU
DOORS THAT OPEN AND SHUT
DOORS THAT OPEN AND SHUT
DOORS THAT OPEN AND SHUT
DOORS THAT OPEN AND SHUT



Carefully cut out these pieces and then paste them in position on the black and white page. In this way you can make a pretty picture. Use the covers as guides to help you complete your picture. There is the Beautiful Story About Pulk/Pull Revolving Doors To Spin Your Plates.



P.S. Delirium (acute confusional state) is a common and severe neuropsychiatric syndrome with core features of acute onset and fluctuating course, attentional deficits and generalized severe disorganization of behavior. It typically involves other cognitive deficits, changes in arousal (hyperactive, hypoactive, or mixed), perceptual deficits, altered sleep-wake cycle, and psychotic features such as hallucinations and delusions ...(wiki)...
...
WHERE I END AND YOU BEGIN - بدون مخاطب خاص !

...
(خواندن نامه هایی که هیچ وقت فرستاده نشدند از نخواندن نامه هایی که منتظر نخوانده شدنند همیشه دردناک تر است)

شکستن یک لحظه ست،همون لحظه ای که شکستن رو باور میکنی.
و هر چه باورت عمیق تر و قدیم تر ، شکستنش سنگین تر و تیز تر.
با خودت فکر میکنی فرق بین قصه و واقعیت واقعا چیه؟
این یه قصه نیست
این یه واقعیته.
که همیشه دنبالت میاد
و هیچ وقت تنهات نمیذاره
هرچقدرم که از توش قصه بسازی و تو داستانهات قایم بشی
این یه قصه ی واقعیه.
هر چی هم که تلخ و شیرین نباشه
واقعیه
و ترسناک
و برای فرار از ترس مثل دوران کودکی چشمهات رو رو هم میذاری و همه جا تاریک میشه. فشار میدی و یه نور تندی میدوه و همه چی رو روشن میکنه. چشما رو باز میکنی و اون وقته که میتونی ستاره ها رو تو روز ببینی. همه جا هستن. میدرخشن. ولی ستاره ها طلایی نیستن. ستاره ها نقره این. و همین کافیه که تو برگردی به شهر طلا و سرب و مرگ ربات های سه پایه رو به چشم ببینی.
مرگ ترسناکه
خیلی هم ترسناک
زندگی هم ترسناکه
زندگی تلخ و شیرین داره
مرگ ولی تلخ و شیرین نداره
مرگ فقط ترسناکه
و سرد
و همیشه نزدیک
و ترسناک
و ترسناک
و ترسناک


AND THE WALLS BEND, AND THE WALLS BEND, WITH YOUR BREATHING, WITH YOUR BREATHING, AND THE WALLS BEND, AND THE WALLS BEND, WHAT IS HE DOING? WHAT IS HE DOING?
...
How often we fail to realize our good fortune in living in a country where happiness is merely one orgasm away.
...
دلم ميخواد مثل قديما يه وبلاگ از اول بزنم و مثل قديما هي بنويسم و اسمشو هم بذارم يادداشت هاي يك رواني . كسي هم ندونه من كيم و كسى هم ندونه ديوونه هموم روانيه!