...
- عاشق منی یا عاشق دوست داشتن من؟
: عاشق عاشق بودن تو.
...
اسم دخترم٬
ستاره بود.
شبایی که هوا ابری بود٬
شبایی که خیلی بی‌ستاره بود٬
چشمام رو که می‌بستم
ستاره‌ی خودمو٬ تو بغل خودم داشتم.
تا اینکه یه شب ٬
چشمام رو باز کردم.
هوا صاف بود٬ ولی ...
ستاره‌ رفته بود.
رفته بود ستاره‌ی یه سیاره‌ی دیگه شده بود که توش دریایی نباشه که آبش بخواد بخار شه که بخارش بخواد ابر شه که مردش هر شب از پشت ابرا با چشمای بسته بخواد نگاش کنه.
ستاره‌ی من رفته بود دنبال یه سیاره‌ی دیگه٬ یه سیاره‌ی بدون دریا.
من ؟
غمگین و خسته نشسته‌م و هنوزم فکر میکنم ستاره‌ی من٬ یه ستاره‌ی دریایی بوده...
من٬ ساکت و تلخ نشستم و با خودم فکر می‌کنم یه ستاره‌ی دریایی که روزگار پرتش کرده تو آسمونای دورِ پشت ابرا ٬ چه‌جوری راضی میشه واسه سیاره‌ای چشمک بزنه که دریا نداره...
من ؟
دلم میسوزه. واسه خودم٬ واسه ستاره‌م٬ واسه آسمون.
من؟
بدم میاد ٬
از ابرایی که همیشه دیر میبارن !
...
.... مانند آويزان شدن از لبه ی پلی ست پس از آنكه افتاده ای.. انگار حركت نمی كنی، تنها آويزانی، ولی تمام نيرويت را می طلبد..
...
فردا که سی سالت میشه .. یا شایدم چهل سال ٬ به این فکر میکنی که تو این زندگی به کجا رسیدی. چی به دست آوردی. به این فکر میکنی که رویا هات کوشن .. به بچگیت فکر میکنی ٬ به ۲۰ سالگیت .. به ۲۲ سالگیت. به اولین باری که عاشق شدی .. به اولین باری که تصمیم گرفتی مال کسی باشی ٬ به اولین باری که تصمیم گرفتی بچه داشته باشی ٬ به اولین باری که اعتراف کردی ٬ به اولین باری که تونستی چیزی رو واقعاً بخوای .. و به همه‌ی چیزایی که تونستی بخوای داشته باشی تا چیزی به دست آورده باشی و روزی که به ۳۰ سالگی و ۴۰ سالگی رسیدی و تو سرازیری زندگی افتادی و به عقب نگاه کردی ٬ پشتت خالی نباشه .
هر وقتی خواستی تصمیمی رو الان بگیری ٬ به ۱۰ سال دیگه فکر کن. به ۲۰ سال دیگه ٬ به اون روزی که به عقب نگاه میکنی و لبخند میزنی . چون اون لبخند میتونه تلخ‌ترین لبخند زندگیت باشه ٬ میتونه آروم‌ترین لبخند زندگیت باشه.

... و یادت نره که خط عمرت رو کف دستت حک شده. خیلیا هستن که ۳۰ سالگی آخر خطشونه. یه روزی هم تو پشیمون میشی و ... دیگه خیلی دیر شده. چون دیگه کسی نیست ، چیزی نیست ، هیچی نیست . خالیه.

به حس اون روزت فکر کن. اون روزی که وقتی به دودی که تو آسمون ریشه ریشه میشه و هر باریکه‌ش کم‌رنگ میشه و کم‌کم گم میشه نگاه میکنی و تمام وجودت خالی میشه و سردی همه‌ش رو میگیره.

بترس.



کلاغ



مرد اندیشید: « باز هم این کلاغ ...‌ » . کلاغ قارقاری کرد. روی شاخه‌ی پایینی درخت پرید و به مرد نگریست. نگاه مرد از پنجره گذشت و روی شاخه‌ به کلاغ رسید: کلاغی پیر با چشمانی برّاق. چیزی مثل زمرد در دو چشم کوچکش می‌درخشید . بدنی سیاه با لکه‌های سفید و خاکستری . با هر نفس مرد ٬ کلاغ هم تکانی می‌خورد . در سر مخروطی شکلش تنها دو چشم ٬ دو گوی گر گرفته شده دیده میشد مثل دو ستاره‌ی روشن در شب بیابان . مرد کمی به کلاغ نگاه کرد ولی خیلی زود نگاهش را دزدید و به سمت دیگری سراند همیشه همین‌طور بود. بیش از چند لحظه نمی‌توانست به آن چشمها نگاه کند. مغناطیس چشمان زلال جانور نگاه مرد را می‌راند. سالها بود که این کلاغ پیر در جلوی پنجره‌اش لانه داشت و همیشه هر روز لااقل یکبار تلافی نگاه کلاغ را با نگاه خود در چشمانش احساس می‌کرد ولی تا امروز هیچگاه این‌گونه نفوذ جادویی چشمان کلاغ را در خود احساس نکرده بود. سالها پیش از این می‌توانست ساعتها روی تخت سفری گوشه‌ی اتاقش لم بدهد و خواسته٬ناخواسته کلاغ را بنگرد و ساعت‌ها او را در ذهت خود بشکافد . اتفاق افتاده بود که گاه برای کلاغ از خودش ٬ دردهایش ٬ آرزوهای زندگیش و آینده‌ای که دیگر حتی گمانی به آن نداشت بگوید . مرد کلاغ را خوب می‌شناخت و می‌توانست تشخیص بدهد که روشنایی چشمان او با گذشت زمان بیشتر می‌شد. مدت‌ها بود که به نگاه کلاغ عادت کرده بود . مثل همه‌ی چیزهایی که از صبح تا شب می‌دید و بی‌توجه از کنارشان عبور می‌کرد ولی امروز نگاه این موجود کوچک با روزهای دیگر فرق داشت . به همین خاطر مرد اندیشید: « چشمانی که گرسنه اند ... » .

مرد سیگارش را دست به دست کرد و از کنار پنجره به سمت تختش به راه افتاد. خودش را روی آن ول کرد و فکر کرد. تا ساعت ۲ بعد از ظهر هنوز وقت زیادی داشت . آن قدر وقت داشت که ریش‌های چند روزه‌اش را بتراشد. حمامی برود و بخوابد . به یاد تکان‌های قطار افتاد و سپس به یاد سردرد همیشگی‌اش. راهی دراز در پیش بود. راهی که بارها و بارها آنرا رفته بود و آمده بود ٬ از همان اول زندگی . یک لحظه این فکر از مغزش گذشت که شاید این آخرین بار است که این راه را می‌روم. پک عمیقی به سیگارش زد و دود آنرا به سمت ساک و چمدان بسته‌اش که از شب گذشته آماده کرده بود رها کرد. سرش را برگرداند و به درخت نگاه کرد . از کلاغ خبری نبود . به اطراف نگاهی انداخت و خیلی زود فکرش به جاهای دیگر کشانده شد. هیچ‌گاه در رفتار و حرکات موجودات اطراف خود کنجکاوی نکرده بود ؛ از انسان‌ها گرفته تا همین کلاغ پیر صد و خورده‌ای ساله . بی‌اختیار به جیب شلوارش دست برد و بلیط مسافرتی دو نیم بعد از ظهر خود را لمس کرد . از روی تخت جستی زد و به سمت کیف و چمدان بسته شده‌اش رفت. خواست مطمئن شود که همه‌ی وسایل مورد نیاز مسافرت را همراه دارد ولی خیلی زود از این کار منصرف شد. به سمت آینه دستشویی رفت. تصویر خود را که دید لرزشی در مهره‌های کمر احساس کرد. هیچ‌گاه خود را این‌گونه پیر و فراموش شده نیافته‌بود. چقدر روزگار به سرعت می‌گذشت و روزها و هفته‌ها و ماه‌ها و سال‌ها از پی آن . در طی این سال‌ها او حتی یک بار هم فرصت آن را نیافته بود که به درستی به سراغ خود بیاید و غبار فراموشی را از چهره‌ی خود بزداید. ته سیگار از لای انگشتانش افتاد. دست‌های خیس کرده‌اش را در موهای جو گندمی و آشفته‌اش فرو برد. سعی کرد در برابر تصویر لبخند بزند. همیشه احساس می‌کرد هرگاه لبخند بزند جوانتر به نظر می‌رسد . لبخند زد : تلخ و خشک . دندان‌های زرد و پوسیده‌اش خشونت چهره‌اش را زیادتر می‌کرد. دلش از خودش به هم می‌خورد. آب دهانش را قورت داد. چشمانش به سفیدی می‌گرایید. حالت تهوع را در نگاه خود و استخوان‌های فرونشسته‌ی چهره‌اش می‌خواند ولی استفراغ نکرد. از آینه بدش میامد. زیر لب با خشونت گفت :‌ « کاش می‌شد همه‌ی آینه های دنیا را شکست » سرش را پایین گرفت . چند لحطه بعد مثل اینکه چیزی یادش آمده باشد دوباره به تصویر خود نگریست . دو قطره اشک گوشه‌ی دو چشم گود نشسته‌اش می‌درخشید. به عمق آینه نگریست . خود را نمی‌دید . در دوردست ٬ آینه ٬ تاریک و غریب بود. دستی از عمق آینه او را به درون می‌کشید. فضای آینه سرد بود و نمناک و او بی‌اختیار می‌رفت به اعماق آن تاریکی و آن غربت نا آشنا .

چیزی درون آینه تکان خورد و اورا به خود آورد . خیره‌تر شد. از اعماق تصویر ٬ از همان تاریکی و غربت جاری کلاغ را دید که در گوشه‌ی چپ آینه سر تکان می‌داد . با همان دو چشم براق و گرسنه . ناباورانه به پشت سر نگاه کرد . بیرون ٬ روی درخت هیچ کلاغی نبود. به آینه نگاه کرد. کلاغ هنوز سرش را تکان می‌داد. به سمت پنجره برگشت . به سمت پنجره برگشت و گوشه‌ای که تصویر کلاغ در آینه می‌افتاد را به دقت برانداز کرد. از کلاغ خبری نبود. دوباره به آینه نگاه کرد. هنوز آن دو قطره اشک روی گونه‌هایش نسریده بود و مثل دو قندیل از پوست پف کرده‌ی زیر چشمانش آویزان بود. نگاه کلاغ از روی درخت از پنجره گذشت در اتاق چرخید تا آنکه روی آینه درون چشمان مرد گره خورد. کلاغ به مرد خیره شده بود و پلک هم نمی‌زد. مرد ترسید. برای اولین بار بود که این گونه آشکارا از کلاغ می‌ترسید. ترسی سریع و بی‌وسواس. از آینه فاصله گرفت اما شعاع نفوذ نگاه جانور به سادگی از آینه گذشت ٬ فاصله‌ها را پیمود و در همه‌ی وجود مرد منتشر شد. عقب عقب آمد . خود را روی تخت انداخت و در خود مچاله شد. گرمای بدنش بر سصح پوست دستها و پیشانیش دوید. از تمام شدن خودش می‌ترسید. به شدت با خود اندیشید : « فرصت هست ٬ باز هم فرصت هست .» و فرصت های از دست رفته را مرور کرد. سرش را در میان دستانش گرفت . چشمانش را بست و تازه فهمید که گریسته است .

سیگاری دیگر روشن کرد و تند تند پک زد . به ساعت دیواری نگاه کرد. تا ساعت ۲ بعد از ظهر هنوز وقت زیادی مانده بود. روی تخت دراز کشید و سعی کرد به ساعت دو بعد از ظهر و بعد از آن بیاندیشد . بی‌اختیار نگاهش روی دیوار رو به مرد لغزید تا به آینه رسید. باور کردنی نبود ؛ باز هم کلاغ ! همان کلاغ لعنتی با همان چشمان براق. می‌خواست خودش را متعاقد کند که آنچه بر او گرشته است اثر عصبیت‌های روزمرگی است . از این رو چشمانش را بست و سعی کرد تا ساعت ۲ بعد از ظهر بخوابد. پلک‌هایش را که بست سرش سنگین شد. غلت کوتاهی زد. دقایقی بعد آهنگ یکنواخت نفس‌های ممتد و کوتاهش فضای اتاق را تسخیر کرد. کلاغ هنوز بر جای خود بود و به مرد نگاه می‌کرد. جستی زد و کنار پنجره پایینی نشست . حرکت بال‌های او آرام بود. آرام و مطمئن . گویی هر آنچه درون اتاق است در اختیار اوست . کمی جلوتر رفت . خرناسه‌ کوتاه و رگه‌دار نفس‌های مرد که هر لخظه بلند تر می‌شد نیز نمی‌توانست از جسارت جانور بکاهد. کلاغ پایین‌تر آمد . به کف اتاق که رسید خیلی آرام جلو آمد. به سمت نزدیکترین پایه‌ی تخت رفت . حرکت کلاغ بر بدن خفته و سنگین مرد آرام بود. مرد تکانی خورد. کلاغ بر جای خود ثابت ماند. مرد آرام شد و دوباره خرناسه‌هایش یکنواخت شد. کلاغ آرام سرش را از شکاف بنی دو دگمه‌ی پیراهن مرد به بدن برهنه‌ی او رسانید. چند لحظه بعد مرد فریاد وحشتناکی کشید و از خواب پرید . چشمان ترسیده‌اش سراسیمه‌ درون آینه را جستجو می‌کرد . دست‌ها ٬ پاها و لبهایش می‌لرزید. فریاد دیگری کشید و بی‌اختیار به سمت چپ قفسه‌ی سینه‌اش دست برد. سینه به عمق دو بند انگشت سوراخ بود و کلاغ پیر به آرامی داشت قلب مرد را می‌جوید.
...
دلم بچه میخواد.
...
... عشق يا اعتماد
نمی دانم
چيزی ميان ما گم شد
که هرگز
آن را نيافتيم
پس مرا فراموش کن
مثل مرد قصه های مادربزرگ
که وجود نداشت
اما برای زنش
گوزن شکار می کرد.
...
...
If two people really love each other, and they really do love each other, but they just can't seem to get it together, when do you get to that point that enough is enough ?
...
درست مثل یه درام تکراری
که هیچ وقت تازگیش رو از دست نمیده
که هر دفعه قبل از اینکه تموم شه و به آخرش برسه پرت میکنتت دوباره وسط قصه
تا دوباره بخونیش
که دوباره عوضش کنی و بنویسیش و ببینی که همونه و عوض نشده
مثل یه درام تکراری
که هیچ‌وقت تازگیش رو از دست نمیده
که زندگی میکنیش ...
...



...
so maybe the chance for romance
is like a train to catch before it's gone
and I'll keep on waiting and dreaming
you're strong enough
to understand
as long as you're so far away
i'm sending a letter each day
from Sarah with love ...
...
گفته بودم میدونم تعبیر خوابم چیه ... فقط فکر نمی‌کردم به این زودی ...
تعبیر شد.
...
سردی دیوار آشنای چنگ‌های هر شب است ٬
و ستاره‌های آسمان ٬
از زیر خاک درخشان‌ترند .

... غولی از سنگ شکست.

« ..... دُم به کله می کوبد و شقیقه اش دو شقه می شود
بی آنکه بداند
حلقه ی آتش را
خواب دیده ست
عقرب عاشق »
...
دیشب خوابت را دیدم. خواب بدی بود. ترسناک بود. معنی خوابم را میدانم. بیدار که شدم ٬ نامه‌ات را خواندم .. دوباره ...
دیشب ٬ به یاد فالگیر سالهای دور و آبی و صورتیمان ٬ تو را ٬ بارها گریستم .....


در باب يک افسانه :

داستانِ من و تو افسانه ء قشنگي است؛

يادت هست از گربه ی باغچه مان ترسيدي‌؟
يادم هست گربه را ترساندم ؛
و به تو قول دادم ،
که از آن پس تا ابد در کنارت می مانم.
يادم هست با چشمان سياهت
- که به زيبايي ِ يک رُمانِ غمگين بود -
به من نگاه کردي ، و به من خنديدي.

يادت هست مجنون شدم؟ يا فرهاد ؟
از روزي که يادم هست تو ليلي بودي؛
و هنوز هم هستي ، و تا ابد خواهي ماند.
يادم هست ظرفم را که شکستي ،
بر بيستونِ دلم حک کردم :
عشق را بايد کُشت،
يا با دروغ ، از روبرو ، يا با خيانت ، از پُشت.
پس از آن روز،
صلاح مملکتم را در دست خسروان ديدم؛
پس از آن روز - تا امروز -
نه « دوستت دارم » ارزشي داشت، و نه عشق معني مي داد.

يادت هست وقتي اشکهايم را ديدي بازگشتي ؟
ديگر درست يادم نيست؛ من تمساح نبودم ، يا بودم ؟
يادم هست که يک بار خيانت کردم ،
و يک عمر دروغ گفتم ،
و تو فهميدي ،
و دلت نشکست ،
خُرد شد ، ريز ريز شد و زمين ريخت.
پس از آن روز - تا امروز -
نه « دوستت دارم » هايم را دوست داشتي ، نه به چشمانم اعتماد داشتي.

يادت هست شبِ قبل از رفتنت مرا بوسيدي؟
و به من گفتي که منتظر مي ماني ؛ يا نگفتي؟ يادم نيست.
يادم هست سيمهاي تلفن گرمي صدايت را مي خوردند ،
و بوسه هايي که با حروف تايپ شده مي فرستادي در راه مي مُردند.
اشکهايم که تمام شد، دلم پر از خالي شد، خام شد.
مي داني ،
دروغ ِ اول سخت است، بعدي راحت مي شود.
يادم هست خيانت غير ممکن مي نمود ،
ولي آن هم - به لطف فاصله - کم کم عادت مي شود.
شايد نتوانم بهترين روز زندگي ام را به ياد بياورم ،
ولي تا ابد مي دانم ،
بد ترين روز زندگي ام همان روزي بود که تصادف کردم ،
و به تقدير ايمان آوردم ،
وقتي تو دقيقا در همان روز همه چيز را فهميدي.

يادت هست روزي که به ديدنم آمدي پيرهن سفيدت را پوشيدي؟
من هنوز از ديدن اقيانوس آرام سرمست بودم ؛ يا از ديدن چشمان تو؟ يادم نيست.
يادم هست گذشته ام را به يادم نياوردي ،
و برايم بهترين آرزوها را کردي ، و باز مرا در آغوشت گرفتی ،
و باز مرا بوسيدي ، و به سوي اقيانوس ديگري رفتي.
شايد اگر داستان ما افسانه نبود،
همين جا پيش من مي ماندي ، و ديگر نه دوري بود و نه درد و نه دلتنگي.
ولي در افسانه ء ما، دوري شرط لازم بود ،
و تو - فرشته ء زيباي من - باز هم زشتي هاي مرا ديدي.

يادت هست چند ماهي حرفهاي مرا از دهان ديگري شنيدي؟
و من از دست خودم بسيار رنجيدم؛ يا از دست تو هم؟ يادم نيست.
يادم هست خودم خشتها را کج نهادم ،
و حالا من بودم و ديوار کجي که هيچ گاه به ثريا نرساندم.
و چه مرزهايي که شکست ،
و چه حرفهايي که روزي هزار بار آرزو مي کنم هرگز نمي شنيدي.

اقيانوس اطلس هنوز هم به آرام نرسيده است ،
و ديروز مادرم گفت که دماوند هنوز هم قله ء دنا را نديده است ،
ولي امروز تو باز هم به من رسيدي ، يا من به تو رسيدم ، واقعا نمي دانم.

حس مي کني؟
که اينبار همديگر را جور ديگري مي بوسيم؟
مي بيني؟
که اينبار چقدر راحت « دوستت دارم » ها را مي گوييم؟
دقت مي کني؟
که اينبار ديگر از گذشته هيچ چيزي نمي گوييم؟
مي داني،
داشتم فکر مي کردم نکند بزرگ شده ايم؟
نکند زمانش رسيده است ، که فصل آخر افسانه ء مان را بنويسيم؟

داستان من و تو ، افسانه ء قشنگي است.
يک افسانه قشنگ ، پايان قشنگي دارد؛ يا ندارد؟ يادم نيست.
زمان ، حافظه اش خوب است ؛ مطمئنم مي داند.
برايش صبر مي کنم ، تا افسانه ء قشنگمان را به پايان برساند.
مي داني،
من مي دانم- هر چه که پيش آيد -
هر کسي هر روز هر جايي داستان من و تو را بخواند ،
به خودش خواهد گفت :‌
داستان من و تو ، افسانه ء قشنگي است.
...

بیتابم
و منتظر

منتظر یک اتفاق ..
با بوی تلخ نبودن.

شعری می‌سرایم٬
کتابی را میبندم٬
و روایتی که تمام می‌شود ..
و توئی که پیر میشوی ..

« من را فریب باش ... آرام کن .. »
...
نيستی، نبودی، نباش ...

کجايی مرد؟ نيستی. اصلا انگار هيچ وقت نبوده ای. يعنی اگر هم بودی من که ديگر يادم نيست چگونه بودی و چرا بودی و چه بودی. حالا خبری نيست، دزدی که نکرده ای، فقط بی معرفتی. آن هم که جديد نيست. بيا بنشين برايت از نبودنت بگويم. نبودنت هم دنيايی بود (ادامه ... )
از کجا شروع کنم؟ از گرگ؟ از باران؟ از شراب شاتوت؟ وای اگر بخواهم همهء نبودنهايت را بگويم هزار سال طول می کشد. بگذار از سقف شروع کنم که سوراخ شده است. درست مثل قديم ترها که هر شب روی تخت طاقباز دراز می کشيدی و چشمانت را می دوختی به ستاره های آسمانی که بالای سقف بود. يادت هست بعد از چند ساعت جای نگاهت روی سقف سوراخ می شد؟ از همان شبی شروع شد که نبودی تا گرگ را ببينی. صبح يکی از همان روزهای اولی که نبودی گرگ سفيدی بين در خانه و در ماشين ايستاد و زل زد به تويی که نبودی. فکر می کنی از خودم می سازم، ولی باور کن، اگر بودی می ديدی که چشمهای سفيدش را چگونه به جای خالی چشمهايت دوخته بود. اگر بودی شاید زبانش را می فهميدی. آمده بود چيزی بگويد و برود. نبودی تا حرفهايش را بشنوی.

از همان روزی که گرگ آمد و نبودی کار حفاری سقف اتاق شروع شد. تلفن زنگ می زد و نبودی. نامه می آمد و نبودی. جای خالی نگاهت روی سقف سبز شده بود؛ سبزی گلدانی که روی پاگرد پله ها گذاشته بودی سياه شد و سياهی شبهايی که نبودی آنقدر کمرنگ شد که درخشش نور ماه و ستاره های ريزش اصلا به نظر نمی آمد. آنقدر نبودی که آسمان هم صدايش درآمد. باران باريد. باران. باران. باران. آنقدر باريد تا يک روز ماشينی که پشت آن نشسته بودی بدون تعارف سه دور دور خودش چرخيد. شايد اگر بودی می مردی، ولی باز هم نبودی و زنده ماندی. عصر همان روزی که نبودی و نمردی حلزونهای زيادی مردند. آخر می دانی، باران بند آمده بود و هوا هوای رفتن بود. نبودی تا مواظب باشی آدمهايی که بعد از باران راه می روند آنقدر حلزونها را زير قدمهاي سنگينشان لگد نکنند. نبودی. نبودی. نبودی و تمام حلزونها همان شب مردند.

راستی چند روز قبل که هنوز هم نبودی عشق تمام شد. نبودی تا از خودت دفاع کنی. می گفتند دروغ گفته ای. نبودی. می گفتند قولت را شکسته ای. نبودی. گفتند وقتی که آمدی اگر حرفی داشتی بايد دنبالشان بروی. نبودی و دنبالشان هم نرفتی. خودشان درش را بستند و گفتند ديگر تمام شد. نبودی تا تمام شدن عشقت را ببينی. از روز بعد هم به جای عشق شمشير می فروشند. نبودی تا شمشيرها را بخری. خوب می برند. همه را بريدند و دوختند و نبودی.

امشب هم که نبودی به افتخارت شراب شاتوت آماده بود. نبودی تا مست کنی و ديگر در اين دنيا نباشی. نبودی تا خسته نباشی. نبودی تا بودنت را جشن بگيری. اگر بودی هم آنقدر از اين دورانی که نبودی خسته بودی که حتی نمی توانستی ليوان شراب را به دستت بگيری. نبودی تا تمام شيشه زا خودت تمام کنی. نبودی. نبودی. نبودی. نيستی. آنقدر نبودی که هر چقدر هم قسم بخوری هيچ کس باور نمی کند که بودی فقط اينجا نبودی. آنقدر نبودی که ديگر هيچ کس باور نمی کند که همان گرگ سفيد را با چشمان خودت ديدی که با چشمانش حرف می زد و آنقدر با صدای خرد شدن هر صد هزار حلزون زير پای عابران بعد از باران زجر کشيدی که تصميم گرفتی آنقدر بعد از باران قدم نزنی تا بميری.

نبودی. باران. نبودی. گرگ. نبودی. باران. نبودی. نيستی. ديگر مثل قديمتر ها نيستی. ديگر خودت نيستی. نبودن راحت تر است. من هم نيستم. باز هم نباش. وقتی که نيستی دروغ هم نيست. کسی را هم آزار نمی دهی. نباش. ديگر هيچ وقت خودت نباش، تا روزی که دليلی برای بودن پيدا کنی. مواظب نبودنت باش.
...
جا مانده است
چيزي ، جايي
كه هيچ گاه ديگر
هيچ چيز
جايش را پر نخواهد كرد
نه موي سياه
نه دندان سپيد ..
...
خدای عزیز٬
صدوده سال٬ خیلی‌ست . فکر می‌کنم مردنم شروع شده است.
اسکار