...
عصر جمعه‌ته
خسته و گمی
تلفن میزنم
بر میداری
میگی صدات چه نزدیکه
میگی نزدیکِ دوری
میگم دوست داشتی دورِ نزدیک بودم؟
میگی نه٬ نزدیک نزدیک میخوام
میگی رویاهامو گم کردم
میگی خستمه
میگی بیا منو بدزد دیگه
میگم میخوای ظاهر شم
میگم باید مومو آتیش بزنی
میگی موتو ندارم
میگم موی دخترمو آتیش بزن
یه برگشو بکن٬ بیا دم پنجره
میگی نه دخترمه
میگم نه دخترمه
میگم یه نیغشو بکن
کاکتوستو نگا میکنی
میگم بیا پایین دم در

میای دم در
نمیدونی چرا
ولی میای
با یه تیغ کاکتوس
دم در واستادم من
در و که باز میکنی یه لحظه ساکت میشی
یخ زدتت.
میای که در و ببندی
شاید از ترسته
شایدم از شوکه شدنته
وقت میخوای تا باور کنی شاید
شایدم نگاه سنگین و سرد و دیگه باور نمیکنی
شایدم میخوای در و ببندی که به در از پشت تکیه بدی و تپش قلبت رو رو سردی در آهنی بشنوی و سنگینی نگاه پشت در رو بکشی تو وجودت و جذبش کنی
هر چی که باشه
من درو میگیرم
نمیذارم
میدونی که من بیرحمم
بازی رو من شروع کردم آره؟
پس تو نمیتونی بفهمی که بعدش چی میشه
میام تو چارچوب در
قد تو قد وامیستیم
نزدیک
دهنت رو باز میکنی
دستم رو میارم بالا
انگشتم رو میذارم رو لبات
هیسسس ..
پایین رو داری نگاه میکنی٬ جلوی پات
قفسه‌ی سینه‌ت که بالا پایین میره با هرنفس رو حس میکنی
من هنوزم سردم
از نگاهی که رو صورتته میفهمی اینو
دستت رو میگیرم تو دستم
میکشمت نزدیک تر
تو هنوز داری پایین رو نگاه میکنی؟
نگاهم کن
میگم به من نگاه کن
همونجوری که دست راستت تو دست راستمه و انگشت اشاره‌ی دست چپم رو لبات
سرت رو آروم میاری بالا
نگاهم میکنی
میگی نگاهت میکنم
انگشتم رو جمع میکنم
با پشت دستم٬ پشت چهار انگشت دست چپم روی صورتت رو یه دور میچرخم
لمست میکنم
با همون سطح مقطع کم پشت چهار انگشت دست چپ.
از کنار لب‌هات یه دایره میزنم تا کنار گوشت
تا زیر چشمت
و آروم دستم رو باز میکنم و میلغزونم تا کنار گردنت
میگم باید بریم
باید ببرمت
تیغ کاکتوسی که تو دستت بود رو آروم از دستت در میارم
بهت میگم این یه رویاست
که تو توش گم میشی
بهت میگم بلدی بترسی؟
میگی .. هاا
میگم .. برو آبرنگت رو بردار
باید بریم

میری بالا
توی راه بابات رو میبینی
بابات روبروت یه لحظه وامیسته
نگاهت میکنه
نگاهش میکنی
هیچی نمیگی
لبخند میزنه
میگه داری میری؟
نگاش میکنی
میگی باید برم.
لباست رو میپوشی
جلوی آینه یه لحظه صبر میکنی
خودت رو نگاه میکنی
یه لحظه ٬ یه هو یه رعشه‌ای میپیچه تو همه‌ت
میلرزی
واسه فقط یه ثانیه
دوباره خودت رو تو آینه نگاه میکنی
خودت رو نمیشناسی
یه چیزی هست که جدیده
یه چیزی که مثل یه راز میمونه
تو یه رازی
نگاهت رو از خودت میدزدی
میای پایین

توی ماشین میشینی
به زنجیری که به آینه‌ی جلوی ماشین آویزونه خیره میشی
و به صندوق کوچیکی که به زنجیر وصله و آروم داره تاب میخوره نگاه میکنی
نگاهم میکنی
میگم از توی داشبورد یه شیشه شربته
درش بیار و بخور
باید خوابت ببره
شربت رو در میاری
یه قاشق میریزی
به قاشقت نگاه میکنی و آروم میگی .. این یه رویاست
نگاه میکنی و سر میکشی
سرت رو تکیه میدی عقب و چشمات رو میبندی
کم کم گرمی نرمی رو حس میکنی که توی تنت میدوه و نرمی گرمی که آروم روی گودی کنار سیب گلوت پایین میاد.
با خودت فکر میکنی .. شاید نرمترین بوسه‌ای که تا به امروز روی گردنت حس کرده ای ..
میخوابی
با یه لبخند آروم


میرسم به صحرا
میذارمت رو دوشم
عصره و باد سرد ...

جلوی صخره
بیدار میشی
از اون بالا
وسعت دشت زیر پات رو میبینی
یه ذره میخوای بری عقب
میبنی تو یه بغل گرمی که تنگ میگیرتت
آروم میشی
لبخند میزنی
باد سرد و نرمی که روی صورتت میلغزه رو حس میکنی
نفس میکشی
نفس عمیق
باز هم نفس عمیق
یه نفس گرم روی گردنت حس میکنی
گردنت رو خم میکنی
با انگشتایی که تمام گردنت رو میلغزن تو به زیر گردنت برسن
با انگشتایی که توی موهات گره میخورن و میکشنت عقب
تا باد نبرتت
تا گم بشی توی پالتوی غول پالتو پوش چراغ جادو
چشمات رو میبندی
میخوابی

من آتیش درست میکنم
شب میشه
چشمات رو باز میکنی
گرمی آتیشه که رو صورتت میلغزه
و رنگ شعله ها که تو چشمات گر گرفته
من پشت آتیش واستادم و از اون بالا تورو نگاه میکنم
و تو که نمیدونی من به آتیش نگاه میکنم یا به تو
بلند میشی
آتیش رو دور میزنی
من رو هم دور میزنی
میری پشت من وا میستی
دستات رو حلقه میزنی
صورتت رو خم میکنی و کنار صورتت رو آروم میخوابونی رو زبری گرم لباس پشت من
آروم با خودت میگی
این یه رویاست؟
آروم با خودت میگم
این یه رویاست
لبخند میزنی
میشینی جلوی آتیش
و من که نور شعله‌هایی که از کنارت رد میشن رو زل میزنم
و تو رو که خیره شدی به داغی زغالای سرخی که تا چند ساعت پیش سیاه سیاه بودن
دراز میکشیه به پهلو ٬ رو به آتیش
منم میرم اون طرف آتیش
دراز میکشم به پهلو و رو به آتیش
حالا دیگه نمیدونم ما به هم نگاه میکنیم
یا به آتیش

...
من وقتایی که موز (علف) میکشم کلی ایده و حرف و قصه و تصویر و عکس و نقاشی میاد تو کله م که خوب طبیعتا یا دارم راه میرم پس شروع میکنم به حرف زدن با خودم، یا دراز کشیدم و کاملا stoned شدم در نتیجه شروع میکنم به تخیل کردن و تو تخیلم یکی رو میسازم و شروع میکنم واسش تعریف کردن. بعد همیشه با خودم فکر میکردم که چه قدر دوست دارم خیلی از اونا رو اینجا بنویسم و بذارم اینجا ولی تو اون شرایط که خوب معمولا نمیشه ... کیه که حوصله کنه بیاد پای کیبورد که نور فلورسنت بخوره تو صورتش به جای نور شمع یا نور مهتاب. خلاصه جدیدنا بعضی وقتا که بعد از مدتی که لپتاپم و اینترنت میرسم یه پست درفت میکنم و توش یه سری کیورد از اون تصویرا و حرفا میذارم که تا شاید وقتی حوصله کنم و بیام واسه خودم با اون کلمه ها جمله بسازم و شاید قصه هه یا پسته رو کامل کنم. این اتفاق خیلی وقتا موقع رانندگی های طولانیم هم میفته. الان که یه سری شون رو دیدم (که اکثرا رو ورق بودن و هنوز به کیبوردم حتی نرسیده بودن) یه هو حس کردم این جمله سازی و بازسازی یه سری رویا با یه سری کلمه و کیوورد خودش خیلی کار جالب و پر عمقیه. یعنی اگه خوب فکرشو بکنیا ... کلا قضیه خیلی ترسناک و عمییقه. احساس هیجان جالبی کردم یه هو.

همین.
...


من هر بار که این کلیپ رو میبینم همه ی عشقای قدیمم رو فراموش میکنم و از نو عاشق لیزا که با دمین رایس میخونه میشم. به خصوص اون آخراش که دیستورشن آهنگ به اوجش میرسه و اون آروم آروم واسه خودش داره زجه میزنه. دخترا هم میتونن برن عاشق دمین بشن که واسه خودش داره عروج میکنه (که احتمالا میشن)
...
تولدت مبارک :*
...

I am one of seven brothers.
Five of us must leave and start again.
In this land of Saints and Martyrs,
Tears of sadness hide within the rain.

So fare thee well, Remember me...
Sail from the Harbour of Tearss

I can hear my father calling
'Godspeed, my son,
wherever you may go'
He looked so small
down on the quayside.
A man I guess
I'll never really know.

Goodbye, lad... I'll miss you,
though I don't show it.
I am a farmer of the land,
I'm not a man of words.
Forgive me my failing,
you never knew me.
Godspeed wherever you may go...

So fare thee well,
Remember me...
Sail from the Harbour of Tears
...
معنی میخوام، وحی، شایدم روح.
...
وقتایی که روی یه بلندی روی سنگ سرد دراز کشیدی و نمیدونی داری به چی فکر میکنی
چشمات رو میبندی
بعد چشمات رو باز میکنی
یه هو حس میکنی یه اتفاقی افتاده
تو همین چند ثانیه‌ای که چشمت بسته بود
اتفاقی افتاده
به اتفاقی که افتاد فکر میکنی
و باز‌هم نمیدونی به چی داری فکر میکنی
آسمون خالیه.
از توی کمد یه صدف در میاری و میذاری زیر گوشت
به صدای دریا گوش میکنی
و به اتفاقی که افتاده ..
...
مثل کودکی که اسباب بازی خودش رو میزنه و میشکونه و میشینه رو زمین گریه میکنه ...
...
I only give my gun away when it's loaded,
and am waiting for it to be loaded ...
...
هیچ چی بد تر از این نیست که زنگ بزنی به مامانت بگی میخوام بیام ایران ، بعد اون بهت بگه نه نیا.
...
...
Everything has its price
Everything has its price
What's more romantic
Than dying in the moonlight?

Now they're all watching the sea
What's lost can never be broken
Her roots were sweet
But they were so shallow

And now she's dead
Forever dead
Forever dead and lovely now ...
...
صفحه‌های هر روزم را که ورق میزنم زندگی سفید تر میشود.
درست مثل یک صحرای پر از برف٬ در دور‌ترین نقطه‌ی سرزمین جنوب.
زندگی درست مثل برف می‌ماند٬ ترسناک است. آرام و ساکت و غریب و پر از رمز.
راز برف یادت هست؟ همیشه اولین بار٬ همیشه اولین دیدار از برف آغاز میشود. حتی اگر کلبه‌ای نباشد که به آن برسیم.
اولین بار که دنیاهایمان عمیق شد و نفس‌هایمان تند یادت هست؟ شب بود نه؟
اولین بازیمان هم در سفیدی ساکت برف بود: یک کلمه من٬ یک کلمه تو.

سفید٬ برف٬ سکس٬ راز٬ ترس.
...

in the mood for love

نگاه کن٬ آن بالا٬ ستاره‌ها را نگاه کن. میبینی؟ کسی قبلاً نقاشی ما را کشیده است. من ٬نقطه چین‌ها را به هم وصل میکنم. تو مرا نگاه کن٬ ولی دستت را به من بده. دستت را که میگیرم٬ قدم بلند میشود و انگشتم به سقف آسمان میرسد.
گفته بودم نه؟ من از داغی ستاره‌ها میترسم.
دیدی؟ ترسم را دیدی؟ عقربی که کشیدم برای تو بود. میدانی چه میگفت؟

ترس چشمانم را تو بگیر٬
نگاهم کن.
...
من، در دنیای تنهایی های من، هیچگاه تنها نبوده ام.
هیچ میدانستی آدم ها از همان اوایل کودکی تا همان لحظه ی آخر عمر ایمجینری فرند های خود را دارند؟ فقط، این دوستان تخیلی از شکلی به شکل دیگر در می آیند و از موجودی به موجودی دیگر میگریزند.
نمیدانم، این ترسناک است یا نه. ولی من گاهی از تو میترسم.
و میدانم ترسیدنم ، ترسناکم میکند و تو را میترسانم.
و میدانم، تو این ترس را دوست داری.
من تو را وقتی دوست تخیل من هستی دوست دارم.
شاید از همین بود که زندگیم را بر پایه ی دنیای رویاییم چیدم.
میخواهم امشب بپرستمت، بیا به خوابم.

شب بخیر.
...
....
میخوام
یه مدتی
بمیرم
برای همه
به جز خودم البته ها
یه مدتی فقط
دوست دارم
گم شم
تو هوا
مثل ابر
مثل بخار
مثل خدا
که هیچکس به جز خودش نمیتونه ببیندش، ولی اون همه را می بینه
پیر شدم
پیر
آدمای پیر میرن گم میشن
که تنهایی بمیرن
بعدش شاید جوون شدم
یه جور آروم خسته ای
که هیچی نمیگه و فقط نگاه می کنه و تو هرچی میخوای توی چشماش نگاه می کنی و میگی
اونم اونقد آروم و خسته ست که حتی با چشماشم، که حتی با نگاهشم باهات حرف نمیزنه
کم کم خالی میشه، اونقد خالی که بتونه یه کمی پرواز کنه، بالاتر از سطح زمین، توی هوا
بعد وقتی داره پرواز می کنه چشماشو می بنده
هیچی هم نمیگه
فقط پرواز می کنه
تا آخره آخره آخر دنیا، اونم تنهایی ها، تنهایی پرواز می کنه
وقتی که پرواز می کنه بغل نمیخواد، شناوره، توی هیچی، توی هیچی شناوره
یعنی به هیچ جا نمیخوره، دستاشو میتونه باز کنه یا بسته نگه داره، به هر حالتی میتونه غوطه بخوره
میتونه حتی فکر هم بکنه با خودش
ولی خسته ست، نمیتونه فکراشو بگه، فقط پیش خودش فکر می کنه
شنا می کنه
پرواز می کنه
خدا هم نیست
اون پیر میشه
خدا نیست
پس نمی میره
بیشتر پیر میشه
خیلی خیلی پیر شاید
توی آسمون
اونقد پیر که بشه یه عقاب
که بره بالای یه کوه بلند
روی قله ی کوه آشونه بسازه و زندگی کنه، بالهاشو باز کنه و سقوط کنه و نزدیک زمین مسیرشو عوض کنه و اوج بگیره بره توی آسمون
بالا و بالا و بالا و بالا و بالا و خیلی بالا
آره خیلی بالا
نمیدونم بقیه ش را هم
عقابه هم پیر میشه حتما یه روزی دیگه
همین.
...
علی کوچولو
تو قصه ها نیست
مثل من و تو
اون دور دورا نیس ...


علی کوچولو ...
...
آقای من به آقای خودم نگاهی میکند و میگوید خودت باش. آقای خودم از اینکه خودش نیست خسته است. آقای خودم به آقای من نگاهی میکند و پوزخندی میزند و صدای آهنگ را زیاد میکند و به سقف خیره میشود.

من خسته‌ام.
...
دماغ سوخته‌ی دپرسِ غمگینم
...
تصمیمو گرفتم.
...
خواب دیدم داریم عروسی میکنیم؛ بعدش تو یه هو هوس میکنی ابروهای منو برداری! بعدش من هی دارم کرم میریزم اون زیر تو هم یه هو دستت خط میخوره گند میزنی به ابرو ضایع میشه خیلی فجیع! بعد بقیه رو میپیچونیم خودمون خودمونو میدزدیم عروسی رو به هم میزنیم. توی راهم که داریم فرار میکنیم هی با هم دعوا میکنیم و تو سر و صورت هم میزنیم سر اینکه تقصیر کی بود و چی بود ... قرار عروسی بعدی رو هم میذاریم هروقت ابروی من دراومد دوباره! البته اگه تا اون موقع هنوز با هم دوست و اینا بودیم ...
...
نه .. دیگه این دل واسه ما .. دل نمیشه ...
...
« اول جای خالیت حس میشه
بعد پاک میشی
بعد فراموش میشی
بعدم یه خاطره میشی.

چه با خداحافظی ٬ چه بی خداحافظی. »
...
توی سرمای بیست و سه درجه زیر صفر اون بیرون،
همون جوری که به دود سیگار نگاه میکنی که سردی هوا رو میشکافه و دور خودش میپیچه و میره بالا تو گرگ و میش شب گم میشه،
همون جوری که دستات رو تا ته جیبت فشار میدی و انگشتات رو به هم فشار میدی،
همون جوری که یه هو سرتو یه کوچولو میگیری رو به آسمون تا ببینی امشب آسمون بالاسر میدوست چه رنگیه،
همون جوری که به چراغای روشن خونه ها نگاه میکنی و به قصه هایی که تو هر کدوم اون خونه ها جریان داره فکر میکنی،
همون جوری که با سرعت فکر کردن برمیگردی به عقب
به خودت
...
میدونی؟
به خودم غریبه ام.
خودم رو گم کردم.
دورم.

دلم میخواد یه برادر بزرگتر داشتم
وا میستاد جلو روم
محکم میزد تو گوشم
بعدم میرفت
نمیدونم کجا
ولی میرفت

.
.
.

برو.
...
میگه کونتو جمع کن مثل آدم دوباره وبلاگتو بنویس.
میگم خب.
...
من می‌خوام یک ژانویه ایران باشم.
...
جای نگاه سردت خالیست.
کوچه‌ی خاک گرفته‌ی تاریکتان را میگویم٬ میدانی؟ دستت که چه نرم می‌پیچید و دردی که عضله‌های صورتت را می‌درنوردید.
جای نگاه سرد و سنگینت خالیست.
...
جادوگری میشناسم من.

جادوگری میشناسم من ...