...


تب کرده ام و نمیدانم چرا هرچه بیشتر میکشم کمتر خوب می‌شوم.

دختر بزچران با چشمهای آبی عاشق سنگفرش‌های خیابان‌های جنوب اروپای غربی‌ست.
و من نمیدانم او از گذشته می‌آید یا از آینده. هر چه باشد کسی که دچار فراموشی شود قدرت تخیل کردن آینده را هم از دست میدهد.

گذشته و آینده در هم گره خورده‌اند و من به سایه‌های آبی و قرمزی فکر میکنم که زرافه‌ها پشت آن قایم شده اند.

میگوید مغز آدم و دنیای کهکشان‌ها دو بینهایتی هست که آدم به این نتیجه رسیده که در مورد آن هیچ‌چیز نمیداند. روزمره‌ی او زندگی بین دو بینهایتی‌ست که هیچ‌کس در موردش هیچ‌چیز نمیداند.

من دیشب به خدا ایمان آوردم. حقیقتش اینست که علف ، آدم را خداپرست میکند. من دیدمش. نه رو در رو. ولی فهمیدمش. بود.

فراموشی بد دردیست. شاید هم خیلی بد نباشد. فراموش کردن گذشته هر چقدر هم که دردناک باشد وفتی فراموش کرده باشی دیگر اثری نخواهد داشت. بدی فراموشی آنست که اگر گذشته را به یاد نیاوری قدرت دیدن آینده را هم نخواهی داشت. پس باید در لحظه زندگی کنی. و بدی زندگی کردن در لحظه اینست که برای اوج گرفتن زمان لازم است. گذشته و آینده لازم است. لحظه کافی نیست.
...
کشتمش
...
آقا شجریان رو دیدین چه جوری آواز میخونه دیگه. تام یورک تو کنسرتش آهنگ reckoner رو تو اون مایه ها خوند و همه رو شهید کرد. جای بعضی ها هم خالی بود. یه جور عجیب و غریبی همه چی غیر واقعی و باورنکردنی بود. هرچند غلط نکنم علف خوبم بی تاثیر نبود ولی به هر حال بست فاکینگ نایت اور!
...
علی قبل از اینکه از این دنیا برود برایم نوشت وبلاگت رو که میخونم هوس عاشق شدن میکنم.

من ، امشب نشسته‌ام و به صبحانه و خرابه و مزرعه و برف و کلبه و جزیره و شن و ماسه‌ی ساحل و پل عابر پیاده‌ی بالای بزرگراه و ساختمان‌های خاکستری اکباتان و صدای مرموز دریا و جعبه‌ی قرمز و قلیون‌های فرحزاد و آقای حکایتی و سیکیداهای باور نکردنی و دختر سنگ فروش و دارکوبه و سنجابه و درخت کنار خونه‌ی شماره‌ی ۱۰۱۰ و پاریس و شب برفی سال نو و خانه‌ای که هیچ‌وقت ندیده‌ام‌ش فکر میکنم و آرشیو میخوانم و و قصه‌های عاشقانه مینویسم.

دلم،
نگاه کردن میخواد
و سکوت
و نگاه.

«...
گم‌شده ام٬
میان تلی از تصویر
که دیگر نمیدانم
کدام خاطره است٬ کدام رویا٬ و کدام واقعیت.»
...

این آلبوم Múm: Finally, We Are No One خیلی خوبه! یکی از بهترین آلبومای موسیقی مینیمال و نرمه که من تا حالا دیدم. میوزیک ویدئو هاشونم تو یوتوب هست (اینجا و اینجا و اینجا ) و خیلی خوب و نرم و درعین حال سنگینه. Múm یه سری کار با گروه Air قبلا کرده بود و کسایی که عاشق آهنگ و فیلم The Virgin Suicide هستن عاشق کارای این میشن.
...

- خوابتو تعرف کن برام

نمیدونم درست چحوری باید بگم و چحوری تعریفش کنم
خوابم بیشترش حس بود. یه حسی که تو حسای پنجگانه نیست.
یه چیزی که مثل دیدن و شنیدن و چشیدن و حتی دوست داشتن و ترسیدن و اینا نیست
یه حس از یه بعد دیگه ای بود که فقط یه بار دیگه تو زندگیم بهم دست داده بود.
همه چی عجیب و غریب و ابسترکت بود
یه اتفاقی برام افتاده بود
یادمه اولش روبروی آینه واستاده بودم و خودم رو نگاه میکردم.
تو یه اتاق سفید. کاملا سفید. که هیچی توش نبود. هیچ لکی یا هیچ خطی. فقط یه آینه
و من که جلوش واستاده بودم.
سرد و بدون هیچ حسی. دیدنم منو میترسوند. حتی چشمامم هیچ حسی توشون نبود.

- تو همیشه آدم سرد دوست داشتی. شاید واسه همین خودت تبدیل شده بودی به یه آدم سرد و بی حس و مرموز

شاید آره. شاید نه. من همیشه از بچگی حتی از زل زدن به خودم میترسیدم. هرچقد که عاشق زل زدن تو چشمای بقیه ی مردمم، از زل زدن به خودم وحشت میکنم. درست مثل وقتی که سوار هواپیما میشم و هواپیما میخواد از زمین بلند شه.

من و آینه همدیگه رو نگاه میکردیم. تا اینکه من تصمیم گرفتم وارد شم. چشمام رو بستم و وارد شدم. نمیدونم این معنیش چیه و وارد چی شدم و چجوری. مثل این بود که همه چی تو دنیای خواب من تبدیل به تصمیم شده بود. وارد که شدم ( یا شایدم خارج که شدم) مثل این بود که وارد یه سرزمین دیگه شده بودم.
یادمه که داشتم راه میرفتم.
تو یه جاده. جاده نه .. یه مسیر.
همین طور که تو مسیر میرفتم جلو دور و برم یه سری اتفاق داشت میفتاد.
یه سری اتفاقا فلاش بک بود. چیزایی رو دیدم ، با جزییات دقیق, از سال های خیلی دورکه مطمینم هیچ جوری تو حافظه ی من ثبت نشده بودن یا اگه شده بودن خیلی وقت بود که فراموش کرده بودم. روزای هفته یادم میومد. ساعتا یادم میومد. دیالوگا رو میدیم دقیقا همون طوری که رخ داده بودن. و این چیزایی که میگم بعضیش بر میگردن به وقتی که هنوز بیشتر از پنج سالمم نبود.
و همه چی خیلی سریع میومد و میرفت. ولی من رو دور کند بودم و همه چی رو کامل میدیدم .. دیدن که نه میگرفتم، گفتم که اون حس درک کردن دیدن و شنیدن نبود. هر چی بود ..
یه سری فلاش بک و بعد وسطشون یه سری فلاش فوروارد. یه سری صحنه از آینده میدیدم. صحنه هایی که تو خیلیاش من نبودم. آدمایی که نمیشناختم. جاهایی که نمیدونستم کجان و چین. نقاشی هایی رو دیدم که کسی داشت میکشید.
آدمی رو دیدم که نشسته بود و منتظر مرگ بود. دو تا پسر بچه دیدم که با هم داشتن توپ بازی میکردن. خیلی از تصاویر رو مطمین بودم که میشناسم ولی نمیدونستم از کجا. دیدی آدمهایی که تو زندگیت بودن مثلا بیست سال پیش و تو هیچ وقت برات وجود نداشتن .. اونا رو میدیم و میدونستم که کین. و صحنه هایی که میدونستم آینده ن و نمیدونم کجای آینده و آینده ی کی.
یه سری تصویر تصادفی هم بود که اصلن نمیفهمیدمشون.
نمیتونستم واستم. فقط میرفتم جلو. یا شایدم اونا میرفتن عقب. یا شایدم برعکس. هیچ رفرنسی وجود نداشت و هیچ مرکزیتی نداشتم که هیچ چیزی رو از چیزی تشخیص بدم. درست مثل اینکه بالا و پایین و جلو و عقب و حال و آینده و اینا همش بی معنی شده بود.
احساسم شبیه این بود که مثلا من دارم تو یه آکواریوم را میرم و کنارم همه ی این تصاویر میان و میرن.
از میون صحنه هایی که یادمه یکدوم یه زنه بود که یه کناری بو د و داشت بچه میزایید و درد میکشید. نمیشناختمش ولی حس میکردم بچه هه رو میشناسم!
یه جای دیگه خودم رو یادمه که دیدم که بچه بودم و تو خیابون داشتم با مامانم راه میرفتم و اون دستمو گرفته بود و باهام داشت حرف میزد.

کودک بودن خودم رو دیدم. و خیلی غریب بود این دیدنه.

یه صحنه دیگه یادمه که یه تابوت بود که داشتن میذاشتنش تو قبر و یه سری آدم زیرش رو گرفته بودن. آدمایی که صورتاشونو نمیتونستم ببینم.
و خیلی صحنه های دیگه که یادم نمیاد الان

تا اینکه رسیدم به یه اتاق جعبه مانند.
یه اتاق سفید مکعبی مثل همون اتاقی که توش واستاده بودم و به خودم تو آینه زل زده بودم ولی دیگه آینه ای نبود اونجا.
یه سری پنجره بود ولی. با یه عالمه آدم که بیرون اون پنجره ها داشتن زندگیشون رو میکردن.
اینجاش رو دیگه نمیدونم چجوری تعریف کنم.

همه به توی اتاق نگاه میکردن و زندگی خودشون رو میکردن.
و من اینو میدیدم. زندگی کردن اونا رو میدیدم ...
ولی هرکی که من نگاش میکردم و اون به من نگاه میکرد .. به چشمای من نگاه میکرد ..

من میشدم اون.

نه اینکه بشم اونا ... یعنی زندگیش رو experiment میکردم کاملا. من میشدم زندگی اون .. یا شایدم زندگی اون میشد من. دیگه من مرکز دنیا نبودم. جام با اون تصویری که تو چشمای من نگاه کرده بود عوض میشد. من هنوز من بودم .. ولی کس دیگه رو زندگی میکردم. تمام حسا و درکا و دیدنا و فهمیدناش منتقل میشد به من ...

این حس که من دیگه مرکز دنیا نیستم و هر آدمی یه دنیایی رو تعریف میکنه .. اینو من یه جایی واستاده بودم که درک میکردم. نه که درک کنم .. خودم تعریفش بودم. با نگاه بین دنیای آدما حرکت میکردم. نه که بخوام. کلا خواستن تو اون دنیا تعریف نشده بود. فقط میدونم که به هر کی نگاه میکردم میرفتم تو نقطه ثقل زندگیش وارد میشدم. همه ی زندگی و دنیا و همه چی رو از تو جلد اون حس میکردم. حس خیلی فراگیر و خوردکننده ای بود.

ترسناک بود

باعث میشد که حس کنی .. نه که درک کنی که خودت هیچی نیستی. خودت رو گم کنی. پوچم کرد قشنگ این خوابه.

خیلیا رو دیدم اونجا. خیلی آدما. آدمای رندم و دری وری تو زندگی خودم از وقتی که خیلی بچه بودم و میدونم که هیچ وقت دیگه ای ممکن نبود من اونا رو به یاد بیارم. تا کسایی که نمیشناختمشون و میدونم در آینده میبینمشون. من کلا اینجوری زیاد میشم .. که خواب یه کسی رو ببینم که نمیشناسمش و بعدا طرف رو ببینم. ولی این دفعه خیلی زیاد بودن. یکی دو تا نبود .. خیلی آدم بود .. خیلی تصویر بود. بیشتر از ظرفیتم فک کنم!

اون جای لیریکس پیرامید سانگ هست که میگه:
i jumped into the river, black-eyed angels swimming with me, a moon full of stars and astral cars, all the figures i used to see .. all my lovers were there with me, all my past and futures ...
بیدار که شدم یاد اون افتاده بودم. عرق کرده بودم و میترسیدم

- ولی تو ترس رو از همه ی حسا بیشتر دوست داری.

نه که من ترس رو از همه چی بیشتر دوس داشته باشم. من فقط عقیده دارم ترس واقعی ترین حسیه که تو دنیا وجود داره واسه همین دوسش دارم. ولی این فرق داشت .. پوچ کننده بود ..

میدونی
این همه صورت رو دیدم
این همه تصویر رو دیدم
و تمام این مدت یادمه دنبال سه نفر میگشتم
سه تا صورت رو میخواست .. لازم داشتم تو اون دنیای ترسناک .. سه نفر بودن که باید میدیمشون و پیداشون میکردم
میدونی کیا دیگه نه؟

- اوهوم. پیدامون نکردی نه؟

نه.
پیدا نشدین.
نبودین اونجا

- یا شاید تو زود از خواب بیدار شدی

یا شاید من زود از خواب بیدار شدم ...

...
فوران قصه های عاشقونمه
به رسم قدیم
شاید
.
...

(us, making dialogs, while watching the ceiling fan, before falling asleep)
: and what if it's all just a hallucination?
- well, it's a fucking stupid hallucination then. why can't i hallucinate seeing music while swimming in black holes teaching aliens how to go shoplifting?
: or you could lie in the middle of the room, motionless; not even breathing; waiting for the cops to find you. how about that?
- or cruising with gulliver and the lilliputians?
: or be a flying dinosaur looking for weird fishes in the sea?
- NO. I WANT MY FUCKING CHEESE LADY AND NO HALLUCINATIONS AND NO DINOSAUSR AND NO FLYING SHIPS.
: ok. good night then.
- really?! that was fast!
...
مردمان دیوانه ی قلعه ی من عاشق دختر بز چرانی هستند که هر هفته سوار قایق پاروییش میشود و تا قلعه پارو میزند تا به مردم قلعه ی من پنیر برساند.

وقتی می آید، همه کنار پنجره ها جمع میشوند و رسیدنش را انتظار میکشند.

دختر سرمه ای بزچران با چشمهای آبی، دیوانه نیست. ولی قلعه ی من او را دوست میدارد. او از آینده می آید.
...
یا میریم جهنم که بریم بهشت
یا از بهشت میریم جهنم
کلا بهشت و جهنم
بریم
منم میام
...
- so why'd they break up?
: they stopped having sex.
: and they hate each other.
- which came first?
: i think they stopped, then realized they hate each other.
- do they hate each other because they stopped ... or stopped because they hate each other?
: i think they stopped having sex, then found out they hated each other.
: sex is a great thing to hide behind.
- that doesn't make any sense!
: for a lot of people, it's easier to fuck than talk.
- says who
: whatever. but every couple i know that stops having sex ...ends up hating each other ...
- but i don't hate her
: good!
...
آقا! ریدیوهد خداست. ولی اگه خدا زن داشت، زنش میشد رجینا اسپکتر.

پ.ن. برای کسایی که تو سان فرانسیسکو زندگی میکنن یا رفت و آمد میکنن، وسوویو، خیلی خوبه. به خصوص اگه های باشین. ابسینت هم سرو میکنن هر چند ابسینتش کرم چوب نداره و خلاصه قات نمیزنین ولی به هر حال درست سرو میکنن (یعنی به روش درستش با حبه ی قند و آب سرد)

پ.ن.ن. شبیه ترین کافه/بار تو سان فرانسیسکو به اون چیزایی که تو ایست ویلج نیویورک پیدا میشه همین وسوویوست.
...
"We have reached a verdict, your honor. This man's heart is deficient. He loves, but his love is worth nothing."
...
در فرودگاه پیرمرد کوری را دیدم که تمام زندگیش را فروخته بود و مسافرت میکرد. دور دنیا را میگشت. از شهری به شهری و از کشوری به کشوری. نمیدید. چشمان سفیدش را پشت عینک تاریکی قایم کرده بود و دنیا گردی میکرد. میگفت من جهان بینم. و از شهر هایی که رفته بود و با آنها، مدتی کوتاه، زندگی کرده بود، ولی هیچ وقت ندیده بودشان تعریف میکرد.

و در بیمارستان مردی را دیدم، روی تخت سفید دراز کشیده بود. مردی که بعد از بیست و چندی سال از کما خارج شده بود. مردی که امروز برایش فردای بیست و چندی سال پیشش بود. و منتظر بود تا دختری را ببیند که جمعه شب، یعنی فردای بیست و چند سال پیش قبل از آنکه به خواب فرو رود، با او برای شام بیرون میرفت. مرد، روی تخت سفید بیمارستان ساکت و آرام دراز کشیده بود و به سقف نگاه میکرد.

و در قصه ها خواندم مردی که میگفت: « شبا میشیم دو تا ٬ میریم سفر ٬ همه‌ی اروپا رو میگردیم ٬ تو راه سوار قطار میشیم ٬ تو قطار عاشق میشیم به فرانسه که میرسیم زندگی میکنیم ... صبحا جدا میشیم ٬ میریم دانشگاه درس میخونیم ٬ بزرگ میشیم تا دوباره شبا ...»