...



She turns she burns she feels concealed by someone that she doesn't know
She hopes some day he'll find his way into these tears that she weeps
She knows she gave she feels enslaved by what she gave too easily
She hopes in time she waits in line for all these things that will make her real

I feel that she woke up feel she's had enough
Feel it's time she opened up her eyes
I feel that she woke up feel she's had enough
Feel it's time she opened up her eyes

She holds the cold she feels so fooled by all this pain she has revealed
She hopes she cries she holds inside all these things that will make her real ...
...
بعضی چیزا دوست داشتنی نیست
عادت کردنیه
عین مزه‌ی تلخ قهوه،‌ که هزار بارم که بخوری نمی‌تونی مزه‌شو دوست داشته باشی، ‌چون تلخه،‌ تلخی هم دوست داشتنی نیست
ولی عادت می‌کنی، تلخ نمی‌بینیش شاید دیگه
داشتم می‌گفتم
که پس چیزی که دوست داشتنی نیستو نباید ریخت دور، ‌میشه عادت کرد بهش،‌ تحملش کرد
عین مزه‌ی تلخ قهوه
به خاطر بوش
به خاطر فقط بوی قهوه‌ش
بوی قهوه‌ی تلخ ِ تلخ ِ تلخ
...
... دلتنگی من تمام نمی‌شود
همين که فکر کنم
من و تو
دو نفريم
دلتنگ‌تر می‌شوم برای تو
...
هر آدمی یه قدی بزرگه
یه قد خاصی که بیشتر ازون نمی‌تونه کش بیاد و بزرگ‌تر بشه
آدما وقتی همدیگه رو دوست دارن،‌همو محدود می‌کنن،‌ می‌گیرنش تو چنگشون، ‌برای خودشون،‌ همه‌ت رو می‌خوان،‌ همه‌ی همه‌ت، ‌عین سایه میافتن روی همه‌ت و تاریکت می‌کنن،‌ که یهویی نبیندت یکی دیگه و بخوادت تو رو برای خودش
هر آدمی یه قدی بزرگه، ‌به اندازه‌ی خودشم فقط می‌تونه سایه بندازه، ‌نور مستقیم می‌تابه با یه زاویه‌ی مشخص، ‌اندازه‌ی سایه عوض نمیشه هیچوقت پس
من اگه از تو بزرگتر باشم، ‌سایه‌ی تو همه‌ی منو نمی‌تونه بپوشونه،‌ یه گوشه‌هاییم توی نوره،‌ که می‌بینه و دیده میشه، ‌که دلش یه سایه می‌خواد که بیاد روشو بپوشونه و تاریک کنه
من از تو بزرگترم،‌ دوست داشتنت قد همه‌ی من نیست، ‌من قد همه‌م دوست داشتن می‌خوام، ‌من برای همه‌م سایه می‌خوام،‌ تو یا باید اونقدر بزرگ باشی که سایه‌ی همه‌م بشی، ‌یا اگه نیستی باید چنگتو باز کنی که سایه‌های جدیدم بیاد بعضی وقتا کنارم، که نسوزم زیر آفتاب
تو بدجنسی،‌ نمی‌ذاری سایه‌ی جدید بیارم،‌ چنگتو بستی؛ من دلم دوست داشتن زیاد می‌خواد، ‌قد همه‌م،‌ من غمگین میشم، من تنهامه
تو طولانی میشی،‌ تو خوشحالی
بازی اینه، ‌بازی برای من قشنگ نیست،‌ می‌خوام فرار کنم ازش، برم یه جای دور
دوستت داشتم،‌ خدافظ عزیزم :*
...
حس غربت گرفتتم. خیلی. زیاد. بد.
...


...
عرض کنم که نخیرم تعطیل نیست. هیشکی هم نمرده. خیلی هم باز و زنده و سالم و ایناست. اینجا هم الان کالیفرنیاست و جف (همون علی ویرجین سابق) داره قر میده و عکسای مهمونی تولدش رو ارگانایز میکنه. هوا هم خیلی خوب و بهاری و ایناست. تنها مشکلی هم که من باهاش دارم دست و پنجه باهاش نرم میکنم (البته نه دقیقاً دست و پنجه ، بلکه چیز دیگه) مشکلِ شرتمه. من نمیفهمم چی شد که اینجوری شد که من همه‌ی شرتام یا بهم تنگه یا گشاد ! خلاصه غیر از این مشکل دیگه‌ای نیست. ملالی هم نیست جز اینکه پس این مرتیکه کی میرسه که ما بریم لاس وگاس دست به زری شیم و هاکذا ! در پایان هم این آهنگ رو تقدیم میکنم به بابای نوئل و حضرت عیسی که تولدش چند روز دیگه اینجا تعطیله و عیده و قراره بریم کلیسا.


پ.ن. من که میدونم با این پستی که من نوشتم و این دوستایی که من دارم روز تولد امسالم احتمالاً بیشترین کادوی تولدی که میگیرم انواع و اقسام شرتای مامان‌دوزه ! جدیداً هم که کشف کردم قربونش برم مثکه همه هم سایز شرت منو دارن غیر خودم !

پ.ن.ن. من قبلاً هم گفتم ٬ بازم میگم به عنوان رزولوشن سال جدید میلادی ! اینقدر نگین به تخمم. تخم آدم جای حساسیه ٬ هر چیزی رو آدم حواله‌ی تخمش نمیکنه. این راهش نیست. من امسال دیگه تصمیم کبری میگیرم که دیگه راحت هر چیزی رو به تخمم نگیرم و از کنار هر چیزی ساده و راحت رد نشم و افسار زندگیم رو تا حد کمی حداقل بگیرم دست خودم.
...
تعطیله؛
چون نصفش مُرده.
...
بیا هزار تا کاغذ رنگی بخریم، که رنگ هیچکدومشون تکراری نباشه
با هزار تا چوب پشمک
با هزار تا سوزن ته گرد
بعد بشینیم کاغذارو مربعی ببریم و از رو قطر تا کنیم و ببریم و با سوزن سر چوب محکمش کنیم
که هزار تا فرفره بسازیم
هزار تا فرفره با هزار تا رنگ
صب کنیم که باد بیاد و فرفره‌هامونو بچرخونه
نگاشون کنیم و با هم بخندیم
...

.......
« طرح دود
شکاف تقدیرهای ویرانی ست
تا مرزهای زنی که در پلک های تو تکرار می شود .

و من که تا این جا هزار پله رفته ام .... »
...
با یه قلعه ٬ که زیر زمینش پر از راهروهای تاریک و سنگی و خیس بود.
با یه عالمه شمع تو یه سالن سنگی ته طولانی‌ترین راهروی خیس اون قلعه٬
با یه پیانو
با یه نگاه سرد و ساکت و ترسناک و خوب.
...
یه جعبه‌ی مداد رنگی بود ٬ با نوکای تیز
یه نقاشی بود با یه آسمون ٬ با یه پری ٬ با یه قصر
با یه عالمه ابر.
...
یکی نیست بگه نونت نبود ٬ آبت نبود ٬ تو این هیری ویری امیلی دیدنت چی بود :)

پ.ن. امان از دست هر چی دوست ناباب !
...
... کاشکی من هواپيما بودم جعبه سياه داشتم.
...
دلم بغل کردن میخواد
گوشه‌ی اتاق
با بیبی ایتس الرایت
با نور کم
با یه سری دوست که دور هم باشیم
خیلیم دوست باشیم
یه جایی مثلاً تو کرج یا شمال یا خونه‌های بالای درکه یا حتی بهشت زهرا
...
دلم میخواد خواب باشی. رو تختت مثل بچه‌ها آروم و سرد خوابیده باشی در حالیکه پاهاتو جمع کردی و هیچ لبخندی هم رو لبات نباشه. دلم میخواد بیام کنار چارچوب در واستم و فقط نگات کنم ... خیلی ٬ طولانی ٬ آروم . نگا کنم و به آرامشی که خوابیدن بهت داده خیره بشم و هیچ پلکی هم نزنم.
دلم میخواد بیام رو تخت بگیرمت تو بغلم ٬ چشمات رو باز کنی و تو صورتم نگاه کنی . چشمام رو باز کنم و تو صورتت نگاه کنم. دلم میخواد اون موقع دستم رو از روی پیشونیت بکشم پایین و با انگشتام چشمات رو آروم ببندم و همه‌ی زندگیم رو برات اعتراف کنم.
...
...


Tiny Grief Song


I'd a terrible broken heart
I'd a terrible broken heart
I'd a terrible broken heart
I'd a terrible broken heart
You were born on the day my mother was buried.
My grief, my grief, my grief, my grief, my grief.
You were born on the day my mother was buried.
My grief, my grief, my grief, my grief, my grief.
...
حتی اینجا هم دیگه غریبه‌ست.
...
قصه ما ....

یکی بود یکی نبود
یه روزی یه دختر کوچولویی بود که لپاش گلی بود
هم مهربون بود و هم خیلی احساساتی بود
و از دو تا چیز خیلی می ترسید: تنهایی و تاریکی
یه روز همین جور که نشسته بود توی حیاط و داشت با عروسکاش حرف می زد
یه پسری با چشم های سیاه درشت و براق اومد و شروع کرد باهاش بازی کردن
پسر یه برقی توی چشاش بود که دختر هرچی نگاه کرد نفهمید دقیقا چیه
دختر که خیلی از پسر خوشش اومد بهش گفت که چقدر از تاریکی و تنهایی می ترسه
پسر هم دستاشو و گرفت و بهش گفت که باید شجاع باشه
و تا وقتی که اون پیششه تنهایی و تاریکی جرات نمی کنند که سراغ دختر بیان
دختر که دلش قرص شده بود خوشحال شد و پاشد راه افتاد توی جنگل
هی بازی کرد و آواز خوند و دنبال پروانه ها دوید وتوی دلش به تاریکی و تنهایی خندید
توی راه به یه پسر بچه شر و شلوغ برخورد که با هزار منت قبول کرد که باهاش بازی کنه
پسره یه بازی های جالبی بلد بود که دختر تا حالا به فکرش هم نرسیده بود این بازی ها وجود دارند
دختر انقدر رفت و بازی کرد تا اینکه اصلا یادش رفت که یکی دم در خونه نشسته تا اون از بازی برگرده
هوا داشت گرگ و میش می شد که پسرخسته شد و گذاشت و رفت
دختر که تازه یادش اومد که کسی که قول داده جلوی تنهایی و تاریکی رو بگیره دم خونه منتظرشه تند و تند دوید تا به خونه رسید
پسر اما از بس منتظر نشسته بود که برق چشاش دیگه شکل صبح نبود
دستاش هم کمی می لزرید اما وقتی که دختر رو دید بهش گفت که هنوزسر قولش هست و لازم نیست اون از چیزی بترسه
دختر اما پشیمون و ساکت اونجا نشست
و تنهایی و تاریکی دیگه هیچوقت پیداشون نشد
دختر دیگه از چیزی نمی ترسید
دلش حالا برای اون روشنایی که قبلا توی اون چشم ها دیده بود تنگ شده بود
قصه ما به سر رسید
دختر اما هیچوقت دیگه اون روشنی رو ندید.