|
...
- have you ever tried killing yourself? : no. you know .. i've had rough patches but i guess i've always been able to find pleasure in my life somehow. - oh that’s lucky! umm .. i guess i'm just kind of a naturally depressive personality kind of a guy .. heh it's just that life's just been hard for a while. my son died in my arm. he was just 11 yrs old. you know .. marriages don't survive that kind of thing always. accidents happened, and i lost control. i reached a moment of clarity and i saw i had to face breaking of with a dream. the dream .. it was my life. - i just felt this kind of a darkness building up inside me. the edges of it disappeared and it felt like it kinda swallowed me up. it wasn’t even painful anymore. everything was so hard. except jumping. Huh, jumping was easy. unbelievably easy and natural. - i remember i didn't want anybody to see me go over the rail, like I didn't want to get into any trouble there! i know it's funny and stupid .. on the most cliche spot on the planet, on golden gate bridge, i stood up there, and just stepped. you know .. the way you step out of bed in the morning. i ... just .. stepped! - that was the moment i thought to myself: no. not this. not now. go back. stop. stop. go back .. in that second or two, i knew o wanted to live. i’ve never been so sure about anything like that in my life. : what do you want from me now? - i don't know how i survived, but now i just want to look normal again. you know .. jumping gave me a second chance .. to live my life .. to follow my dreams. i wanna go back to school, maybe become a therapist, start dating again and maybe .. uh .. maybe have another kid .. you know ... all those hopes and dreams ... : you must be in a lot of pain - you know how they say when you die your life flashes before you? it's not true. you don’t see all the things you've done. you see all the things you are never gonna get a chance to do. all the opportunities you're gonna lose. - i didn't jumped to my death, i jumped to my life. i just need you to help me live it |
...
همه چی از دخترک کبریت فروش شروع شد. دخترک کبریت فروش اولین دخترک پررنگ زندگی من بود. و شاید تا سالها پررنگترین دخترک قصههای من باقی ماند. دوستش داشتم. نه از سر ترحم و دلسوزی. واقعا دوستش داشتم. هیجانانگیز ترین و خوشحالترین لحظههای قصههای کودکیم وقتی بود که ژانوالژان سطل آب رو از دست کوزت میگرفت. رویاهایم ژانوالژان بودن بود و خوب بودن و نجات دادن دخترک معصوم و غریبی که سر راه تنهایی من قرار میگیرند، میآیند و میروند ... ولی از همان روزهای کودکی و سادگی هم همیشه مبهوت سنگینی و پیچیدگی بازرس ژاور بودم و با تمام بدبودنش و سیاه بودنش احساس وابستگی غریبی به بازرس زشت و تاریک طولانیترین قصهی آنسالها داشتم. روزی که ژاور برای فرار از دوراهی اخلاق و فلسفه خودش را درون رود انداخت همان قدر قهرمان داستان من شد که ژانوالژان قهرمان داستان بود. هر چه بود ، قهرمان های داستانهای کودکیم آمدند و ماندند و رفتند و مرا با زندگی رها کردند. من قد کشیدم. و پوست انداختم. آینه شکستم و عاشق شدم. فریاد کشیدم و بزرگ شدم و ساکت شدم. سالها گذشت و من زندگی کردم. تا بینوایان را دوباره خواندم. داستان دخترک کبریتفروش را دوباره خواندم. نامهی درازم به ستارهی هالی را دوباره خواندم. وصیتنامه ای که در دوران کودکی نوشته بودم را دوباره خواندم. به جعبهی قرمز خاکگرفتهام نگاه میکنم و میدانم دلم دیگر قهرمان بودن نمیخواهد. کوزت را هم برای نجات دادن دوست ندارم. دخترک کبریت فروش را دوست دارم نه فقط برای اینکه دوستداشتنیترین دختر قصههای من است و نه فقط برای اینکه میتوانستم غول چراغ جادویش باشم. دوستش دارم چون معنای زندگیست. چون تنها چیزیست که منرا هنوز از بازرس ژاور دور نگه میدارد. « که هر وقت کنار گوشت میگذاریش میتوانی صدای دریا را بشنوی» هوا که سرد و سوزناک میشود دلم شنا کردن میخواهد. شاید هم دویدن. شاید هم نفس کشیدن. همین. |
...
سالها بود که از خودم میپرسیدم وقتی یه جسد رو میگیری تو دستت ٬ اول سنگینیش رو حس میکنی یا سردیش رو؟ تا روزی که فهمیدم هیچکدوم رو. سردی و سنگینیش رو وقتی حس میکنی که اونو نگاه میکنی و به روحی که اون جسد رو گرم و سنگین میکرد فکر میکنی. نورا با کامواهای رنگی روی دیوار اتاقش نقشهی زندگی رو کشیده و عصر ها توی باغچه به قصههای گلهایی که توی این دو سال کاشته گوش میده. نورا عفیده داره زنده بودن مسیر مشخصی داره که از جسم و روح و زندگی میگذره. برای نورا ساقهی گلهاش جسم اوناست. رنگشون روح اونا و قصه گفتنشون رندگی کردنشون. نورا هر روز با گوش دادن به قصهی گیاهاش به اونا اجازهی زندگی کردن میده. نورا برای کودک من با کامواهای رنگیش شال گردن میبافه. دیروز ، توی اتاق پشت میز که نشسته بودیم نورا به من نگاه کرد و گفت امروز تو قصه بگو. وقتی که گفتم قصه ندارم اخمی کرد و گفت « از مرگ بترس ».
من میترسم. من از مرگ میترسم. |
...
روزی که حنا دیوانه شد چهارشنبه بود و قرص ماه کامل. توی دالان روی زمین کنار در اتاق هفتم نشسته و زانوهایش را بغل کرده و از لای نردههای پنجره به قرص نیمه تمام ماه روی اقیانوس نگاه میکنه. کنارش روی زمین میشینم. ساکت نگاهش میکنم و منتظر میمانم. سیگاری بهش میدهم و سیگاری هم برای خودم روشن میکنم. پکی میزنم و دوباره نگاهش میکنم. با سیگار بازی میکنه و لای انگشتاش میچرخونتش. میدونم که بیشتر از سیگار کشیده از بازی کردن با سیگار لذت میبره.
بعد از سکوت طولانی هر دومون لبخندی میزنه و فندک رو از روی زمین بر میداره و سیگارش رو روشن میکنه و در حالیکه دودش رو میده بیرون میگه همه چی از یه چهار شنبه شروع شد. میپرسم چهارشنبه چی شد؟ میخنده. خندهش هیچ حسی نداره. شاید به طرز ترسناکی بدون هیچ حس تلخی و خوشحالی و عصبی یا هر حس دیگری میخنده. نگاهش رو از نردههای پنجره بر میداره و توی دالون بیمارستان رو نگاه میکنه. میگه سالها گم شده بود. توی زندگیش مسیرای زیادی رو رفته. هیچ وقت ولی به جایی که باید میرسید نرسید. تا اینکه یه روز .. چهارشنبه شبی دور و بر خودش رو نگاه میکنه و میبینه دور و برش خالیه. هیچ مسیری نیست. هیچ راهی برای رفتن و برگشتن نداره. اون شب بود که نشسته بود و فکر کرده بود که چطور تونسته برسه وسط صحرایی که هیج مسیری ازش رد نمیشه. صورتش رو بر میگردونه و بدون اینکه به من نگاه کنه دوباره به ماه زل میزنه. من پک محکم دیگری به سیگارم میزنم و با خودم به چهارشنبه ای فکر میکنم که حنا دخترش را کشته بود. |