|
...
آقا من الان در یک لحظه متوجه گذر عمر شدم !! خیلی ترسناکه. خیلی آقا٬ خیلی. اینکه من الان داشتم عکسای توی ارکاتم رو نگاه میکردم و مثلاً عکس اون موقعی که بچه بودیم و رفته بودیم دوبی رو دیدم و اون حسی که الان بهم دست داد (با اینکه کما بیش تکراریه)٬ ولی میتونه شبیه حسی باشه که ۴ سال دیگه وقتی به امروزامون فکر میکنم بهم دست میده. نمیدونم درست چجوری باید بگم ٬ ولی اینکه زندگیه داره با سرعت زیاد (مثلاً با سرعت ثانیهها٬ یا ساعتها یا روزها) میگذره و منتظر هیچی هم نمیشه خیلی مفهوم ترسناکیه.
اوه شِت ! منو گرفت. آدم هول میشه وقتی بهش دقت میکنه نمیدونه چیکار کنه. من الانه که توهم بزنم دوباره ها ... یادم باشه امشب چیزی نکشم٬ نیاز هم گوش ندم خطرناکه. تو این هیری ویری علفمونم تموم شده. این انصاف نیست٬ نه٬ این اصلاً انصاف نیست. خلاصه اینکه بعله آقا ٬ میگفتم . چی میگفتم؟ یادم رفت بقیهشو. خلاصه که ترسناکه. منم الان دارم مثل سگ میترسم. به خدا. تا قبر آآآآآآ |
...
- نمیدانم چرا٬ ولی به طرز عجیبی به آینده خوشبینم. احساس عجیبیست٬ شاید باید بگویم٬ تجربهی جالبیست. - وبلاگ من خاک میخورد٬ و من نوشتههای عاشقانهام را ٬ همانها که هر کسی را میتواند خوشبخت کند٬ روزها روی کاغذهای کاهی مینویسم ٬ و شبها به اقیانوس میسپارم. - دیوارهایم ساکتند٬ و تنها٬ و آرام. هنوز هم لذتبخش ترین لحظهها خواندن نوشتههاییست که معنایشان را هنوز میدانم. - سپتامبر ۲۰۰۴ - مارچ ۲۰۰۶ - ... دلم میخواست که کنارم دراز کشیده بودی توی صحرا و آسمون رو نگاه میکردی ، دلم میخواست با دستم آروم چشمات رو میبستم و دست میکشیدم به صورتت تا زیر گردنت و آروم دنبال میکردم ، دلم میخواست خم میشدم روت و صورتمو میاوردم زیر گوشت طوریکه نفسم بخوره به گردنت و گرمیش رو هر دومون حس کنیم ، دلم میخواست اونوقت زیر گوشت برات دنیایی که توش داری زندگی میکنی رو تعریف میکردم ... که وقتی دستت تو دستم روسینته میدیدی که یه صدای نرم و آروم زیر گوشت چجوری میبرتت توی یه دنیای دیگه .. دنیایی که فقط واسهی تو خلق شده .. که فقط تو رو توش راه میدن ... من میتونم. دلمم میخواد تو رو ببرم تو همون دنیا و همه چیش رو برات تعریف کنم. بیا بریم تو رویای من، خب؟ دستتو میگیرم و چشمتو میبندم و میبرمت تو قصههام. میای؟ دیدی یه صدفو میذاری زیر گوشت .. صدای دریا رو میشنوی ؟ دیدی دریایی نیست ولی صداش هست ؟ کی گفته که دریا دیگه نیست وقتی صدف صداش رو حفظه و باید بذاریش زیر گوشت و اونقدر بهش نزدیک بشی تا لمسش کنی و بشنویش ... آفرینش یکی از نیازای اصلی منه. تو نیستی .. حداقل مال من نیستی ، اونجوری که من میخوام نیستی .. دم دستمم نیستی .. واسه همین من تو رو دوباره خلق میکنم ، همین توی تو رو ، نه هیچکس دیگهای رو. بعد تو میری توی یه قصه ، بعد من توی این وبلاگ با تو حرف میزنم ... هیچکسم نمیدونه که من دارم با کسی حرف میزنم که خودم خلقش کردم .. که کودک درون من خلقش کرده ... که تو قصههای من واقعیِ واقعیه ... که من تو رو توی قصههام خلق میکنم و بعد میکِشمت بیرون از اون تو .. که بعد خودم میشم یه قصه .. که بعد از یه مدت فرق این دنیاهای واقعی و تخیلی دیگه از بین میره. من خودمم نمیدونم کدومم واقعیه و کدومم تخیلی ... تو رو هم همینطور .. دنیاهایی که مرزاشون کمکم از بین میرن .. یا فراموش میشن ... میتونی بفهمی این چقدر ترسناک و دوست داشتنی و اصیله؟ یادته ازم پرسیدی چرا منو دوست داری ؟ میتونی بفهمی چرا اینقدر واقعی هستی برام؟ میتونی بفهمی چقدر وابسته به تو شدم من؟ تو یواش یواش شدی پل بین دنیاهای من .. که یواش یواش کمک کردی این دنیاها رو یکی کردم، که مرزاشون رو برداشتم، چون من از مرزا بدم میاد، چون تو بودی .. چون تو رو میتونستم با خودم ببرم و بیارم .. فقطم تو رو ، نمیدونم چرا تو ، ولی تو. دنیایی که توش بعد زمان اصلاً وجود نداره .. فقط فکرشو بکن ... میتونی تصور کنی؟ دوباره اون تخیل کردنه که ترسناک میشه هی ... همونمه، شروع شده. و دلش را در يك ني لبك چوبين مي نوازد آرام آرام ... |
...
- خیلی اتفاقا افتاد. خیلی اتفاقا هم نیفتاد. تصمیم گرفتن سخت بود. اقیانوس بزرگ بود. تو هم که دیگه نبودی. کلمههات بودن ٬ ولی کافی نبودن. من عوض نشدم٬ ولی بزرگ شدم. خیلی بزرگ شدم٬ اینو حس میکنم و میبینم . هنوزم خیلی جا واسه بزرگتر شدن دارم ٬اینو هم میدونم. چیزایی که برام مقدس بودن رو بهتر میشناسم الان و هنوزم برام مقدسن.
- خیلی اتفاقا افتاد٬ خیلی اتفاقا هم نیفتاد. خیلی بارا خیلی چیزا نوشتم و پست نشد. خیلی حرفا ٬ خیلی اعترافا ٬ خیلی غر زدنا ... - میدونی؟ آدمایی که خودخواه نیستن٬ خیلی وقتا٬ بیشتر از هر کس دیگهای مجبورن رل خودخواه بودن رو بازی کنن. اینجوری تعادل برقرار میشه. - من اشتباه کردم٬ بازم اشتباه میکنم٬ اشتباهام رو میدونم. یاد گرفتم٬ بزرگ شدم٬ فرصت دوباره میخوام. ولی خودم بیشتر از هر کس دیگهای به خودم سخت میگیرم. خودم رو تنبیه میکنم. - آدمایی که میرن و اون دورا میشینن و دور وامیستن ... - وقتی که دعواش کردم٬ چقد دلم میخواست یکی رو داشتم که اونم منو دعوا میکرد. مثل وقتایی که حرفایی که لازم داری یکی به خودت بگه رو به یکی دیگه میگی٬ اونم وسط دعوا. - زندگی ترسناکه. زندگی واقعه . - راستی مریم٬ اگه قرار بود خواننده بشیا٬ شبیه این دخترهی لیسا هانیگان میشدی. خلاصه با اینکه تصور کردن تو در حال آواز خوندن واسه دایی خیلی خندهداره ها٬ ولی من هروقت کلیپای دمین رایس با این دختره رو نیگاه میکنم حس میکنم تو اگه قرار بود خواننده بشی ٬ استایلت شبیه این دختره میشد :) |
...
I sat in the room with a view The girl in the photograph knew Can't you see? Why is she laughing at me? I stumbled through the dark unaware The face in the hall isn't there Tomorrow has gone Where do the voices come from? Watching the leaves as they blew Lost in the room with a view Climb the walls You did not know me at all I fell through a hole in the floor The audience cried out for more Fadeaway It's just another day Hit heaven far too high. |
...
(۱)
... بطری آب را از توی یخچال بر میدارم و بر میگردم توی اتاق خواب بنی. شش ماه پیش بود که مهتاب ما را ترک کرد. دو ماه اول را پیش مادرم ماندیم. فکر میکردیم بر میگردد. یعنی مادرم فرم میکرد٬ هنوز هم فکر میکند. هنوز هم امیدوار است مهتاب برگردد. میگوید هر لحظه ممکن است مهتاب تلفن بزند و بگوید که میخواهد برگردد. مادرم مهتاب را نمیشناسد. مهتاب صبر میکند و صبر میکند و صبر میکند و باز هم صبر میکند و بعد ناگهان تصمیم میگیرد. احساس میکنم بمبی ساعتی را توی روی روحش جاسازی کردهبودم. شش ماه قبل این بمب منفجر شد و روحش را تکه تکه کرد. مادرم این چیزها را نمیداند. هیچوقت حاضر نیست این چیزها را بفهمد. حتی حالا که توی بیمارستان خوابیده فکر میکند به زودی همه چیز رو به راه میشود. همیشه امیدوار است. من ذرهای امیدوار نیستم. کلی طول کشید تا قانعاش کردم من و بنی از آنها جدا شویم. میخواستم بنی با واقعیت کنار بیاید. یا شاید خودم. تا حالا هزار بار به خودم گفتهام میلیونها نفر هستند که از هم طلاق گرفتهاند ٬ تو هم یکی مثل آنها ٬ آسمان که به زمین نیامده است ؟ اما بعد فوری احساس کردهام که حتی اگر آسمان به زمین نیامده باشد٬ حتماً فاصلهی زمین و آسمان بدجوری کم شدهاست. آقدر کم که احساس خفگی میکنم. (۲) ... میگوید « قبل از تو سه تا بچه سقط کردم. دو دختر و یه پسر. پسره عین خودت بود. لاغر و بور. پدرت گفت دیگه بچه نمیخواهیم. به شوخی گفت می میشم پسرتو و تو هم میشی دختر من. روی تو ناخواسته حامله شدم. چرا نمیشینی؟ » مینشینم روی لبهی تخت و به پنجره نگاه میکنم که نسیم ملایم توری سفید را تکان میدهد و با حرکت توری٬ نور کمرنگ روی زمین میلرزد. میگویم « بنیامین دلش برات تنگ شده٬ من هم ». واقعاً هم دلم برایش تنگ شده است. این را که میگویم دستم را میگیرد و زل میزند توی چشمهام. چروک های نامنظمی سطح صورتاش را پوشاندهاند. برای لحظهای ناخودآگاه میخواهم دستام را از لای انگشتان یخ زدهاش بیرون بیاورم اما این کار را نمیکنم. سرم را میچسباند به سینهاش و انگشتان تکیدهاش را فرو میبرد توی موهام. بعد چیزهایی را توی گوشام نجوا میکند که معنای آنها را به درستی نمیفهمم. آنقدر آهسته حرف میزند که بعضی از کلماتاش را به سختی میشنوم. میگوید وقتی خداوند چیزی را از کسی میگیرد چیز دیگری به او میدهد. میگوید گاهی به جای یک چیز که از کسی میگیرد چند چیز به او میدهد. میگوید وقتی او را از دست دادم حتماً چیز دیگری به دست خواهم آورد. نمیخواهم به معنای حرفهایش فکر کنم. (۳) ... مهتاب عاشق رانندگی بود. وقتی ماشین را با سرعت میراندم شیشه را پایین میآورد و دستش را بیرون میبرد. میگفت: « باد مصنوعی ». میگفت این باد را تنها وقتی حس میکنیم که با سرعت رانندگی کنیم. (۴) ... روی تختخواب دراز کشیدهام و به مادرم فکر میکنم. روزی نیست که به او و مرگش فکر نکنم. انگار قرار است فاجعهای رخ دهد و من هر لحظه منتظ آن فاجعه هستم. گاهی فکر میکنم « انتظار وقوع فاجعه از خود فاجعه سختتر است.» (۵) ... میگویم: « همه چیز درست میشود. » میگوید: « مهتاب تلفن نزد؟ » کتاب را رها میکنم روی میز و سیم تلفن را دور انگشتانم میپیچانم. به نقاشی زیر شیشه نگاه میکنم. بنی با یک دایره٬ یک مربع٬ یک مثلث و چهار خط کوتاه دخترکی را کشیده و زیر آن نوشته است: دختر ماه در دست. دایره؛ سر دخترک است٬ مربع شکم او و خطها دست ها و پاهای دخترک. آنقدر به مثلث روی خط - به ماه - نگاه میکنم تا قطرهای آب شور - لابد از سر درماندگی - میافتد روی شیشهی میز و دایره را به کلی محو میکند. (۶) ... چشمهایش را که میبندد من خم میشوم و گونهاش را میبوسم. هنوز زانو زدهام کنار تخت. هنوز بلند نشدهام. دقیقهای به انگشتان کوچک دستهایش که ملافه را گرفتهاند نگاه میکنم و بعد از اتاق بیرون میزنم. در را که میبندم چشمام میافتد به نقاشی تازهای که به در اتاقش چسباندهاست: کفشدوزک کوچکی با بالهای سرخ و خالهای سیاه. کفشدوزک آنقدر کوچک است که تنها گوشهای از کاغذ را گرفته است. بقیهی کاغذ سفید است. (۷) ... تلفن هنوز زنگ میخورد و من انگار تازه فهمیدهام چه کسی ممکن است باشد٬ دیوانه وار گوشی را بر میدارم . کسی که آن طرف خط نشسته است سکوت میکند. [[ تلخیص از مجموعهداستانهای کوتاه مصطفی مستور ]] |