...
من دارم میرم مرحله ی بعد.
این level تموم شده دیگه.
خنده دار اینجاس که هر مرحله رو که تموم کنی تازه بهت میگن مرحله ی قبل رو سوخته بودی یا برده بودی.
و من هیچ ایده ای ندارم که این لول رو بردم یا باختم.
...
برای کسایی که عاشق no surprises هستن.

ورژن مورد علاقه ی من:
http://blog.no-words.com/2009/01/shawn-lee-no-surprises.html

ورژن بچه ها:


ورژن ریدیوهد:
...
من دیشب بهشت رو به خواب دیدم.
از دور. من دور بودم. ولی دیدم. و وقتی بیدار شدم یادم آمد که یک بار دیگر وقتی کودک بودم این صحنه را به خواب دیده بودم. آن دفعه در حال پرواز بهشت را دیدم. این بار از روی زمین بهشت را دیدم. بهشت مخفی شده بود. من گم شده بودم. کاملا تصادفی پیدایش کردم.
خواب خوبی بود.
گمانم به بهشت ایمان آورده بودم. حد اقل در خواب میدانستم که آنچه پیش پایم است بهشت است.
کسی چه میداند. شاید یک روز در خواب پایم به بهشت برسد.
هر چند، تا آنجا که یادم می آید، بهشت خالی بود.
یک تکه سرزمین رویایی و زیبا بدون هیچ سکنه ای.
شاید این فقط بهشت من بود.
هر چه بود، خوب بود.
از دور خیلی خوب بود.
...
i am a writer; writer of fictions.
...
یکی از معایب مرد بودن اینه که مردا هیچ وقت نمیتونن حس مادر بودن رو تجربه کنند.
...
سینه های ما پر از هواست. سینه های ما پر از خالی ست.
و ما هر روز و هر شب این مسیر مرموز رو دوباره ادامه میدهیم. مقصد نامعلوم است و راه پنهان و مخفی.
و خیل عظیم پرنده های مسافر وقتی به سمت قطب شمال کوچ میکنند
و غارهای عظیم و مخوف در میان زمین و کوه ها و دریاها
ما نمیمیریم. هر مرگی وجود دیگیری را باعث میشود.
و ما هرکداممان کودکیمان را دوباره و دوباره تجربه خواهیم کرد
ما ابدی هستیم. ما زمان را تعریف میکنیم. ما دنیا را تعریف میکنیم. و هر بودنی دنیاییست که حول آن بودن تعریف میشود و تمام دنیاهای دیگر را تعریف میکند.
و این بودن ماست
و این بودن ابدی ست.

شاید شعله ی شمع بال پروانه را بسوزاند
شاید هم نه.
هر چه باشد شعله ابدی ست.
و پروانه نشانه ی مرگ
و گرگ، خار کف پای زنجیر چرخ تانک

اینا
...
The air is heavy, if you pay attention, to your feelings...
...
علف بکشید تا رستگار شوید.
علف بکشید تا رستگار
تا رستگاری
رستگاری
رستگاری
زندگانی
اینا

...
it happened.
she's good. she's gone.
...

not that it's any important, but this song is my current state of mind. (warning: 14mg to download)




Battles: Atlas
...
how does it feel? when they tell you "i'm pregnant".
...
عقب نشینی
عقب نشینی
عقب نشینی
...
بدترین روز/شب زندگی تون کی بوده؟
بهترین روز/شب زندگی تون کی بوده؟
چقد با اطمینان میتونین یه روز و فقط یه روز خاص رو واسه جواب این سوالا انتخاب کنین؟
حالا اگه راست میگین چقد اون روز رو به یاد دارین؟ چقدر از جزییاتش یادتونه؟

به عنوان مشق شب میتونین به این سوالا واسه خودتون جواب بدین. و در حالیکه دارین جواب میدین به نیروی جاذبه ی زمین و فضای خالی بسیار عظیمی که بین الکترون ها و هسته ی اتم وجود داره فکر کنین. من اجازه ندارم بگم چرا. ولی فکر کنین.
...
آدم ساکتی ست. کمی عجیب و غریب. شنونده ی خوبی ست. کم حرف میزند ولی وقتی با او حرف میزنی احساس میکنی که حرفت را میشنود و میفهمد. برای هر بعدی از زندگی فلسفه ی خاص خودش را دارد. فیلسوف است. فیلسوفی کوچک و مقدس. شاید عجیب ترین ویژگی شخصیتیش این باشد که پر از تناقض است. همه چیزش با همه چیزش در تضاد است. رفتارش شبیه آدمی ست که به هیچ چیز هیچ گونه اهمیتی نمیدهد ولی وقتی بشناسیش میدانی که چقدر خودش با رفتارش متفاوت است. ساده است و بی شیله پیله، تا وقتی نزدیک میشوی و از ایستگاه های بازرسی که برای بقیه میگذارد رد میشوی و میبینی چقدر لایه های مختلف و پیچیده ای روی چهره ی ساده ی گمراه کننده اش قرار داده. خباثتی که در رفتار و گفتارش هست طعم معصومانه ای دارد، درست مانند حماقت هایش که شبیه حماقت های آدم های نابغه توی قصه ها و فیلم های سینمایی میماند.

کلا ادم عجیبی ست. تیک های عصبی خاص خودش را دارد. مردمک چشمش یا همیشه با بی قراری در حال دویدن است و از زاویه ای به زاویه ی دیگر میپرد و مثل قلب گنجشکک اشی مشی تند و تند تکان تکان میخورد، و گاهی ساکت و آرام و تیز روی جایی که هیچ کس نمیداند کجاست ثابت میماند و به قول خودش زل زدن هایش شبیه نگاه قاتل محکوم به مرگی روی صندلی مرگ در لحضه های آخر زندگیش میماند که واقعیت و ذات سرد و بیرنگ همه چیز را لخت و عریان میتواند ببیند. زل زدن هایش ترسناک است، وقتی به چشمانت زل میزند احساس میکنی تکه تکه و پوسته پوسته ی بودنت را میکند و تا درونی ترین لایه های بودنت پیش میرود. میبینتت و رها میکندت. زل زدن هایش مثل دیدن فیلم ترسناکی میماند که میترسی ولی عاشق شیرینی ترسی میشوی که تو را به دیدن فیلم میکشاند.

گاهی با خودش حرف میزند. سال ها طول کشید تا راز حرف زدن هایش را به من گفت. روزی روزگاری عاشق بوده. هیچ وقت نتوانستم تصور کنم عاشق بودنش چگونه بوده. فقط میدانم هرچه بوده حس عمیقی بوده. وقتی سرش را ناگهان تکان میدهد میدانم تصویرهایی که جلوی چشمانش رژه میروند را دارد پاک میکند. تصویرهایی که برای او زنده اند و با او زندگی میکنند. روزی که رازش را به من گفت ترسیدم. زندگی کردن و حرف زدن با تصویر هایی که وجود ندارند باید برای منی که آنها را نمیبینم ترسناک باشد. داستان هایی که برایم از روزمره ی خیالیش تعریف میکند به طرز غریبی واقعی به نظر میرسند. دنیای خیالی او به گونه ی ترسناک ولی شیرین و غریبی برای من واقعی ست.

دوست دارم روزی را ببینم که دنیای خیالی و واقعی او به هم گره بخورند. فقط میترسم روزی که آدم های خیالی او در دنیای واقعی قالب خودشان را پیدا کنند -- یا شاید به قالب خودشان باز گردند -- رنگ نگاهش عوض شود. من عاشق رنگ بیرنگ نگاه پرهجم بیقرارش هستم.

دیروز به من گفت که در دنیای خیالیش، من، دیروز، سرطان گرفتم و مردم. و هنگام مردن خندیدم.
...

ناگهان دلم برای طاهره تنگ میشود. یاد روزی می افتم که قرار گذاشتیم یک خرگوش بخریم و بزرگش کنیم و شوهرش بدهیم و برای جهیزیه اش هم برنامه ریخته بودیم.
یاد روزی می افتم که کنار در آبی رنگ خانه ی کوچه ی سیدهاشم حراجی خرت و پرت های کودکانه مان راه انداخته بودیم.
یاد هر روز صبح مدرسه می افتم که او دیرش شده بود و من باید میدویدم تا سرویسش را نگه دارم که او با موهای فرفری و آشفته اش به مدرسه برسد.
یاد دعواهایمان می افتم و گریه کردن هایمان
یاد روزی می افتم که برایم کادو تفنگ خریده بود.
یاد روزی می افتم که برای تولدم اسباب بازیم را با کاغذ کادوی آبی رنگی کادو کرده بود.
یاد روزی که دزد به خانه ی شمالمان زده بود و او به من میگفت من تنها مرد خانه هستم.
یاد شبهای تابستانی که توی ایوان میخوابیدیم
یاد شمال و اصفهان و شبستر و عروسی و مهمانی هایی که با هم رفته بودیم
یاد شبی که آقاجون مرد و بزرگ تر ها به ما گفته بودند آقا جون رفته سفر و ما با هم گریه میکردیم.
یاد فرودگاه می افتم وقتی از هم خداحافظی میکردیم

دختری که کنارم دراز کشیده یک بند حرف میزند. میداند که من گوش نمیدهم ولی باز هم حرف میزند. میپرسد به چه فکر میکنی؟ میگویم به خرگوش ها. میخندد و دوباره به حرف زدنش ادامه میدهد. و من به هزاران تصویری که در جلوی چشمانم از کودکی و سال های تلخ و شیرین دورم رژه میروند زل میزنم.

دلم برای خانه تنگ شده است.
شاید دلم برای خانه داشتن تنگ شده است.
برای سرزمین داشتن
برای مادر و پدر داشتن
برای طاهره
برای شام دور هم خوردن
برای تعلق داشتن

چشمانم را میبندم و خودم را تصور میکنم در حالی که سیاه چاله ی کوچکی در کهکشان راه شیری مرا می بلعد. هر چه باشد سیاه چاله ها مرا به خواب میبرند.

پ.ن.1. اینجا
پ.ن.2. اینجا
پ.ن.3. عکس از پنجره اتاقی در اکباتان است. یادم نیست کی آنرا برایم فرستاد.
...

پرواز که میکنم لای پنکه ی سقفی اتاقی که ندارم گیر میکنم و تیکه پاره میشوم. تیکه پاره هایم را جمع میکنم و خودم را از نو به خودم وصل میکنم. یک من تازه. یک من نو. یک منی که از تکه پاره های من ساخته شده. دوباره پرواز میکنم. این بار در اتاقی بدون هیچ پنکه ی سقفی و غیر سقفی. اتاقی که فقط سقف دارد. سرم به سقف میخورد. سر درد میگیرم. چشمهایم سیاهی میروند. می افتم پایین روی زمین. زمین سفت است و آجری. من هم که شکننده. میشکنم این بار. خورده ریزه هایم را جمع میکنم و با خودم فکر میکنم مگر یک آدم را چند بار میتوان از نو ساخت؟

کودک که بودم، بهترین همبازیم دیوار بلند حیاط خانه ی مادربزرگم بود که به جای آجر از ترکیب عجیبی از سیمان و ماسه و صدف درست شده بود. خانه کوچه ی سید هاشم نرسیده به بهارستان. ما هم در همان خانه زندگی میکردیم. من ، ساعت ها و روز ها با دیوار توپ بازی میکردم. گاهی توپ دولایه ام را چنان بلند شوت میکردم که از دیوار رد میشد و به خانه ی همسایه می افتاد. همسایه مان مرد معتادی بود که بار ها توپ دولایه ی مرا پاره کرده بود و پاره شده ی آنرا درون حیاط پس انداخته بود. من هر بار من توپ جدیدی می خریدم و توپ پاره شده را لایه ی توپ نو میکردم. مادرم میگفت زندگی تو شده توپ و دیوار. مادرم نمیدانست توپ فقط بازیچه بود ولی دیوار همیشگی.

خوب که فکر میکنم ، زندگی من از کودکی به هم وصل کردن تکه پاره های زندگیم بوده. کنار کنج اتاقم در این سرزمین سرد خارج، معبدی دارم که به دیوار اتاقم آویزان است و من تکه پاره های زندگیم را به آن آویزان کرده ام. دیوار اتاق مقدس است. معبد من مقدس است. تکه پاره ها همه مقدسند

صدایی در سرم میگوید شاید باید بروم.
دلم تنگ شده، و از دست پنکه های سقفی خسته ام.
غمگین تر آنکه تنهایی را به اندازه دیوار های کودکیم دوست می دارم.
هر چه باشد، قلعه دور است. جزیره خالی ست. و من از سرمای زمستان متنفرم.

پ.ن. بر اساس یک داستان واقعی.
...
دروغ چرا. دلیل اینکه نمینویسم اینه که علفم تموم شده.

اینا.

پ.ن. این no-words خیلی خوب شده ها! برین لذت ببرین. آهنگا هم دیگه mp3 و با کیفیتن. هم رو ویندوز (فایرفاکس/اینترنت اکسپلورر) هم تو مک (سفری) میشه بهشون گوش کرد. خلاصه که من تو این هفته میخوام پنجاه تا آهنگ جدید بذارم تا بعد برم سر کار و زندگی اصلیم.

اینا.