...
« شماره‌ی ۷: برای دیوار‌هایی که درِآغوشت گرفته اند ... »
...
و باد
باد نمی داند
بوزد ، برود ،
وزيده است يا رفته ؟ ...
...
خواب خواب خواب
او غنوده است
روی ماسه‌های گرم
زیر نور تند آفتاب.
...
...
در کرانه‌های متروک جهان
با لبان سردم
گونه‌های باد را می‌جویم
و نام ماه را بر کتیبه‌های قبرستان.
باز می‌زند این شیپور
با مایه‌های شور
در خواب‌های شهر سنگستان
...
...
کلاغ سالخورده،
بالی نخواهد زد ...
...
سپهر پیر بد عهدست و بی مهرست ... می دانید؟
...
دختره رفته کوکائین کشیده .. اونم تنها تنها ! خب من چی بگم که ...
...
یه رابطه‌ی عاشقانه یه رابطه‌ی همزیستی نیست. خیلی فرقه بین آدمی که بخوای واسه عاشق شدنت انتخاب کنی (که خب البته خیلی وقتا انتخاب کردنی نیست) و آدمی که بخوای واسه زندگی کردن انتخاب کنی. به زور این دوتا رو به هم وصل کردنم غلطه. اینا رو به هم تبدیل کردنم زورکی غلطه ... هر کدومش که خیلی سفت و جا افتاده بشه و اصالت پیدا کنه میتونه تبدیل به اون‌یکی بشه .. خودبه‌خود تبدیل مشه. اونوقت خیلی هم خوب و قشنگه. منم میخوام تازه ! ولی از تشنگی اینا رو به هم وصل کردن و از عطش یه رابطه‌ی عاشقانه، یه رابطه‌ی لانگ‌ترم و همزیستی رو شروع کردن ، یا از رو نیاز به یه رابطه‌ی امن و همزیستی آروم و مسالمت آمیز ، یه جور عاشق و معشوق واری زندگی مشترک رو شروع کردن گند میزنه به هر دوش ، تنها چیزی هم که واسه آدم میمونه احساس شکست و ارضا نشدن و سرخوردگیه.
منم هنوز از رابطه‌ی عاشق و معشوقی سیر نشدم که بذارمش کنار و دنبال یه رابطه‌ی امن و آروم و کم احساس باشم.
دوست دارم بالا پایین شدنای زندگی‌ پر از احساسای تلخ و متضاد و شیرین و هیجان‌انگیز رو ، که با هم تجربه کنیم .. هر چقدرم که خطرناک .. هرچقدرم که مثل راه رفتن رو لبه‌ی پرتگاه .. ولی دوست دارم با هم همه‌ش رو تجربه کنیم . دوست دارم با هم کم‌کم آروم و ته‌نشین شیم و عمیق شیم و سنگین شیم و ... پیر شیم .. با هم !
...
قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
از کجا، وز که خبر آوردی؟
خوش‌خبر باشی، اما، اما
گرد بام و در من
بی‌ثمر می‌گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری، نه ز دیار و دیاری، باری
برو آن‌جا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آن‌جا که ترا منتظرند
قاصدک!
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصدک تجربه‌های همه تلخ
با دلم می‌گوید
که دروغی تو، دروغ
که فریبی تو، فریب
قاصدک! هان، ولی... آخر.... ای وای!
راستی آیا رفتی با باد؟
با تو‌ام ، آی! کجا رفتی؟ آی...!
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی جایی؟
در اجاقی -طمع شعله نمی‌بندم- خردک شرری هست هنوز؟
قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دل‌ام می گریند...
...
روزی یه پک مالبروی سبز! خارجی شدم رفت .. انگشتام همیشه بوی دود میده دیگه، دهنمم تلخه ! اون تیکه‌ش که فشار آدم میفته پایین و سبک میشی رو هم خیلی دوست دارم.
...



I'm ill with a fever, I feel like a child
I lay in the dark 'til morning came.
And it's so unoriginal
But I feel it worse at night
And I know it's not terminal
But I'm near half dead with fright
And freezing cold.

But sooner than wake up
To find it all unchanged
I'll sleep through the day till the daylight ends.
'Cos it's so familiar
As it comes around again
The same taste to everything
The same unbroken chain
That still remains.

With morning I rise,
In dream that won't leave me,
You're sad, naked and pale

And you're reaching for the rail

You took a look inside, how could you peel away
Or braek the shell, the hurt you've hidden so well
For all your days.

And you're going down
As you slip beneath the waves,
Won't make a sound
Won't even leave a trace before you.


I hear an appalling sigh from the street below
And it's creeping fear congealed in stone
That paves the crazy road.
And all are succumbing and they look so hopelessly
At the heartbreak, it's easy to deal with,
Just take these and you'll really never feel it.
...
...
صدای باد میاد ... توی تاریکی شب. قدم‌های وزیدنش رو روی پوست صورتت حس میکنی و صدای علف‌هایی که توی هم میلولن و به تنت کشیده میشن .. سکوت خش دار عجیبیه.
...
این آهنگ رو میذارم تو گوشم و چشمام رو میبندم و میذارمش تا که هی تکرار بشه و تکرار بشه ... کم‌کم اون صحنه‌ میاد جلوی چشمم. شبیه وقتی که یه دشت بزرگ رو روبروت میبینی در حالیکه تکیه زدی به یه درخت خشک و بی‌برگ ... همون دشتی که جلوی روت با همه‌ی عظمتش یه جایی تموم میشه و تبدیل به یه دره میشه و خورشید آروم آروم داره فرو میره تو اون دره ... لختی زندگی تو رویاهای توی اون صحرا با این صدا اتفاق میفته ...




Little by little the night turns around.
Counting the leaves which tremble and turn.
Lotus's lean on each other in union.
Over the hills where a swallow is resting.
Set the controls for the heart of the sun.

Over the mountain watching the watcher.
Breaking the darkness waking the grapevine.
Morning to birth is born into shadow
Love is the shadow that ripens the wine.
Set the controls for the heart of the sun.
The heart of the sun, the heart of the sun.

Who is the man who arrives at the wall?
Making the shape of his questions at asking.
Thinking the sun will fall in the evening.
Will he remember the lesson of giving?
Set the controls for the heart of the sun.
The heart of the sun, the heart of the sun.
...
بی‌تو ، هیچ امنیتی دیگر نیست.
...
خیلی بد بود .. خیلی بد. دوباره همه‌چی به هم ریخت ، با این فرق که دیگه من پیر شدم. به گذاشتن و گذشتن از آدما هم عادت کردم. تنهایی هم دیگه ترسناک نیست. صبر کردن رو هم یه جوریایی دوست دارم، حتی یاد گرفتم چه‌جوری با خیال یه نفر وقتی که خودش دیگه نیست زندگی کنم. همه‌ی اینا جای خودش .. ولی وقتی زدم کنار و به حرفاش فکر کردم ... میدونم برای همیشه تو زندگیم افسوس میخورم. هیچ‌چی از اون واقعی‌تر نبوده برام، هنوزم ضجه‌زدنام از یادم نرفته .. تو زندگی هر کسی ، یه چیزایی هست که واقعین براش ، که واقعیتشون رو درک میکنه با تمام وجودش. واسه من درد بوده .. خواستن بوده ... میدونم که اینجا رو نمیخونی ، ما تا حالا هزار بار خداحافظی کردیم و هیچ‌وقت نتونستیم همه چیز رو پشت سرمون بذاریم و میدونم تو آینده هم همین‌ قضیه تکرار میشه ، مدل جفتمون اینجوریه ، به همم اصلاً نمیایم ، یا نه میایم ولی خوب معلومه که مچ همم نیستیم ... ولی خب ، یه چیزی شبیه فیت ، شبیه سرنوشت .. یه چیزی هست که به هم گرهمون زده ... همه‌ی اینا درست ، ولی هیچ‌کدوم باعث نمیشه که من اینو نگم و اینجا برای خودم ننویسم ... خداحافظ، دلم برات تنگ میشه ، و هیچ‌کس هیچ‌وقت جای تو رو نمیتونه بگیره چون هیچ‌کس هیچ‌وقت به اندازه‌ی تو برای من واقعیت نداشته.
...
قصد آزارت را ندارم.
تلخم اما
و خسته.

همين.
...
دیدی یه صدفو میذاری زیر گوشت .. صدای دریا رو میشنوی ؟ دیدی دریایی نیست ولی صداش هست ؟‌ کی گفته که دریا دیگه نیست وقتی صدف صداش رو حفظه و باید بذاریش زیر گوشت و اونقدر بهش نزدیک بشی تا لمسش کنی و بشنویش ...
...
دلم میخواست که کنارم دراز کشیده بودی توی صحرا و آسمون رو نگاه میکردی ، دلم میخواست با دستم آروم چشمات رو میبستم و دست میکشیدم به صورتت تا زیر گردنت و آروم دنبال میکردم ،‌ دلم میخواست خم میشدم روت و صورتمو میاوردم زیر گوشت طوریکه نفسم بخوره به گردنت و گرمیش و هر دومون حس کنیم ، دلم میخواست اونوقت زیر گوشت برات دنیایی که توش داری زندگی میکنی رو تعریف میکردم ... که وقتی دستت تو دستم روسینته میدیدی که یه صدای نرم و آروم زیر گوشت چجوری میبرتت توی دنیای دیگه .. دنیایی که فقط واسه‌ی تو خلق شده .. که فقط تو رو توش راه میدن ...
...
آفرینش یکی از نیازای اصلی منه. تو نیستی .. حداقل مال من نیستی ، اون‌جوری که من میخوام نیستی .. دم دستمم نیستی .. واسه همین من تو رو دوباره خلق میکنم ، همین توی تو رو ، نه هیچ‌کس دیگه‌ای رو. بعد تو میری توی یه قصه ، بعد من توی این وبلاگ با تو حرف میزنم ... هیچکسم نمیدونه که من دارم با کسی حرف میزنم که خودم خلقش کردم .. که کودک درون من خلقش کرده ... که تو قصه‌های من واقعیِ واقعیه ... که من تو رو توی قصه‌هام خلق میکنم و بعد میکشمت بیرون از اون تو .. که بعد خودم میشم یه قصه .. که بعد از یه مدت فرق این دنیاهای واقعی و تخیلی دیگه از بین میره. من خودمم نمیدونم کدومم واقعیه و کدومم تخیلی ... تو رو هم همینطور .. دنیاهایی که مرزاشون کم‌کم از بین میرن .. یا فراموش میشن ...

میتونی بفهمی این چقدر ترسناک و دوست داشتنی و اصیله؟ یادته ازم پرسیدی چرا منو دوست داری ؟ میتونی بفهمی چرا اینقدر واقعی هستی برام؟ میتونی بفهمی چقدر وابسته به تو شدم من؟ تو یواش یواش شدی پل بین دنیاهای من .. که یواش یواش کمک کردی این دنیاها رو یکی کردم، که مرزاشون رو برداشتم، چون من از مرزا بدم میاد، چون تو بودی .. چون تو رو میتونستم با خودم ببرم و بیارم .. فقطم تو رو ، نمیدونم چرا تو ، ولی تو.
...
من میتونم.
دلمم میخواد تو رو ببرم تو همون دنیا همه چیش رو برات تعریف کنم. بیا بریم تو رویای من، خب؟ دستتو میگیرم و چشمتو میبندم و میبرمت تو قصه‌هام. میای؟
...
و دنیایی که توش بعد زمان اصلاً وجود نداره .. فقط فکرشو بکن ... میتونی تصور کنی؟
...
دوباره اون تخیل کردنه که ترسناک میشه هی ... همونمه، شروع شده.
...
آدمایی که اونقدر بیشورن که نمیفهمن که نباید چیزی رو پاک کرد. که نمیفهمن واقعیتا، خاطره‌ها، جدا از اینکه چقدر تلخ و شیرینن، چه قدر اصالت دارن و مهمن. تو دنیای خودتون هر چی رو میخواین پاک کنین و حذف کنین بکنین ولی حق نداره کسی به من بگه چی رو پاک کنم یا نیگه دارم یا بندازم دور یا کدوم تصویر و صدا و حرف و رویا و صحنه ای‌رو از بین ببرم یا نبرم.
...
همین جوری که تند و تند داشتم راه میرفتم و به هزار تا چیز با هم فکر میکردم یه هو دوباره اتفاق افتاد. اول قدمام آروم شد ، بعد رفتم خیلی شیک گوشه خیابون نشستم و گذاشتم فکرش بیاد بگیرتم. رفتم عقب ، یه سری دیالوگ ، یه سری فضا، یه سری صحنه ، چیزایی که هیچ‌وقت واسه هیچ‌کسی معنی نمیدن غیر من. کلمه‌هایی که خیلی معمولین غیر از واسه من. اون نوره که یه هو جلو چشمام رو میگیره و همه چی رو شفاف میکنه دوباره اومد. دوره کردم زندگیه رو. اگه همین جا میموند شاید بد نبود. اینکه ادامه پیدا میکنه ، اینکه میری جلو بعدش ، اینکه فرداهه رو هم میبینی .. .به همون روشنی دیروز و امروز ، به همون مبهمی دیروز و امروز ...

از اونا که عرق سرد میکنی و نفس سنیگن و عمیق میکشی. از اون تصویرا که با یه دستت به صخره‌هه آویزونیو زیر پاهات مرگ رو تو دره میبینی و چشمات رو میبندی و یه آن آروم میشی و میفهمی همه‌ی زندگی کردن فقط یه لحظه بوده ... از اون لحظه‌ها که همه‌ی اون یه لحظه رو تو اون لحظه‌ی آخر دوره میکنی ...

و اون لحظه هه هنوز ادامه داره .....
...


دلم تنگه
خیلی هم تنگه
خیلی هم گرفته
نمیگم واسه چی ، واسه کی ،‌ چرا .
دلمم میسوزه
فکرشو هم میکنم
ولی به خودم میگم فکرشو نکن
میگم عیبی نداره
خوب میشی
بزرگ میشی
با خیلی چیزای دیگه
که ولی گول نمیخورم
که ولی دلم هنوزم میسوزه ، میخواد ، تنگشه ...
...
: یه چیز دیگه گوشه گلوم گیر کرده که میخوام به یکی بگم.
: ولی به هیچ‌کی جرأت نکردم بگم.
: دلم نمیخواد به کسی حرفام و رویاهام و فکرام رو بگم که برگرده بگه فکر مزخرف میکنی ، یا بگه که تو دیوونه‌ای، یا خنگی، یا مریضی، یا هر حرف مزخرف دیگه‌ای که بدم میاد از همشون.
: دلم نمیخواد واسه آدمایی که میبینم نمیفهمن دیگه لخت بشم.
:‌هرچند، میدونم خودم که من خیلی خرم.
: چیزای عجیب غریبی دلم میخواد یه هو
: حالا نه هم خیلی یه هوی یه هو ها
: ولی خب ...
:‌ تولدم بود چند روز پیش
: واسه تولدم
: یه چیزی به شدت دلم میخواست
: که خب میدونم نمیشه هیچ‌وقت اجراش کرد یا به دستش آورد به این راحتیا
: ولی خب من دلم خیلی می‌خوادش
: یه مدته هر شب بهش فکر میکنم قبل خواب
: نمیدونمم چه ربطی به این آهنگه‌ی in the shadow of life داره، ولی ...
: هر شب که به این گوش میدم تصورش میکنم
: خیلی روشن و زنده و تیز و سفید تصورش میکنم، از این سفیدای روشن تیز که چشم آدم رو میزنه، که چشمات رو تنگ میکنی ولی میخواب هنوزم نیگاه کنی ..
: ولی واقعیش رو دلم میخواد
: واقعاً میگم. واقعاً واقعیش رو میخوام.
: تقریبا هر سه-چهار سال یه بار این تصویر میاد و میچسبه جلوی چشمم. یه جور زنده‌ی چسبناکی.
: عینهو این خوابا که تو خواب میفهمی خوابه ولی میدونی یه خواب عجیبیه که باید وقتی بیدار شدی منتظرش بمونی، منتظر خودش .. یا معنیش .. یا ادامه‌ش .. یا پیامداش ...
: تولد بیست و پنچ سالگیم بود
: همیشه مطمئن بودم که چهل سال بیشتر زندگی نمیکنم
: یه کم بیشتر یا کمتر، احتمالا کمتر البته (چون همیشه اتفاقا وقتی که منتظرشون نیستی میفتن)
: یه جوریایی به خاطر دلایل مختلفی از این مطمئنم، هرچند فکرشو هم نمیکنم چندان دیگه
: بعد
: بعد از تولدم هر روز فکر میکردم که دلم واسه تولدم دو تا چیز میخواد
: یکی اینکه یه دوستی داشتم
:‌ که پیشم بود
: که بهش خیلی خیلی اعتماد داشتم
: که خیلی آشنا بود
: که خیلی من میتونستم ببینمش، که اونم منو ببینه
: نمیدونم مثل کی، شاید یکی مثل علی، یا صدف، یا حتی یه آدم غریبه که بلد باشه تلخ و ساکت نگاه کنه و سیگار بکشه وقتی که بالای یه قبر میشینه و به هیچی فکر نکنه و عمیق باشه
: دلم میخواد که اون پیشم بود
: که باهاش میرفتم بیرون شهر
: یه جای دور، با هم یه قبر میکندیم.
: یعنی با بیل و کلنگ زمین رو میکندیم
: اندازه‌ی یه قبر
: مهم نیست بارونم میومد یا نه
: شاید بیاد بهتر باشه
: شایدم نیادم فرقی نکنه
: فکر کنم ساکته همه‌جا
: ممکنه البته خیلی از جاده دور نشده باشیم و هرازچندی هم صدای ماشینایی که از جاده رد میشن از دور بیاد
: دلم میخواد قبر رو که کندیم
: من میرفتم تو یه تابوت، که منو میذاشت اون تو، بعد روم خاک میریخت و خاکم میکرد
: مثلاً واسه یه ساعت
: یعنی یه ساعت واقعا دفن میشدم
: که بعد اون تو چشمام رو باز میکردم
: که تاریک و ساکت بود
: که رطوبت خاک و تاریکی و فشاری که روی تابوته رو حس میکردم و از نزدیک لمس میکردم
: نمیدونمم که چه فکری میکردم
: یعنی اصلنم مهم نیست که چه فکری با خودم اون لحظه اون تو میکردم
: نمیخوامم اون لحظه رو تصور کنم و به حس و فکرم تو اون تابوت با چشمای بازم که فقط تاریکی رو میتونه ببینه و صدای نفس کشیدنم رو زیر خاک بشنونه ، فکر کنم.
: من هر چیزی رو که خواستم تونستم کاملاً حس کنم تو تخیلاتم
: تو رویاهام حداقل
: میدونمم که حس کردنم چقدر تیز و شفاف و عمیقه
: ولی این حس رو نمتونم و نتونستم هیچ وقت درک کنم
: احساس دفن شدن و مردن رو نتونستم واسه خودم شفاف کنم هیچ‌وقت
: همون طوری که احساس جنین بودن و متولد شدن رو نتونستم به یاد بیارم یا دوباره تجربه کنم هیچ‌وقت واسه خودم
: واسه همین همه‌ش فکر میکنم یه چیزیم کمه
- خیلی ترسناکه
: اوهوم. میدونم.
: ولی خیلی دلم میخواد
: اون دوستم هم روی زمین کنار قبری که من توشم روی یه تیکه سنگ میشینه
: فکر کنم الان بارونم میاد
: سیگارشو هم میکشه
: سرشم پایینه در نتیجه من صورتشو نمیبینم وقتی تصورش میکنم ، چون از بالا و از کنار دارم تصویرش میکنم.
: آرنج دستاشم رو زانوهاشه
: به هیچی هم فکر نمیکنه
: سرده
: عرق کرده
: نشسته
: به قبر نگاه میکنه
: که من توش توی یه تابوتی به اندازه قدم دراز کشیدم و چشمام رو محکم باز کردم و مردمکم یه عالمه بزرگ شده ولی بازم همه چیز رو تاریک میبینه
: فکر میکنم
: اگه این کار رو یه بار بکنم
: یه دونه یه ساعت فقط
: زندگی کردن خیلی راحت‌تر میشه
: من توم آدم خیلی ناآرومیه
: از بیرون خیلی آروم و پیس‌فول و کالم و اینا به نظر میام ، هر چند خیلی وقتا هم نه ، ولی کلا آروم و کم هیجان و سردم وقتی خودمم، ولی توم خیلی ناآرومه همیشه
: ولی احساس میکنم که اگه این کار رو بکنم
: آروم میشم؛ آروم و عمیق و سنگین .. و مطمئن.
: هممممم ..
: یه چیزی شبیه به این ...
:‌ و یه چیز دیگه
: میترسونمت؟ نگم دیگه؟
- بگو.
: واسه تولدم،
: امسال اولین بار بود که این‌جوری شده بودم
: شب که دراز میکشیدم
: که به سقف نگاه می‌کردم
: یه هو دلم می‌خواست که یه جسد رو بغل کنم، که خیلی وقت هم نباشه که مرده باشه، مثلاً یه جسد چند ساعته
: ولی سرد و سنگین
: که گوشت تنش سرد و سنگین و لخت بیفته روم
: که من دستام بندازم پشتش و بچسبونمش به خودم
: بدون اینکه بشناسمش
: یا کسی باشه که دوستش داشته باشم
: احساس کنم باید بغلش کنم
: باید فشارش بدم
: باید به خودم بچسبونمش
: باید مرگشو حس کنم
: میخوام تن و جسدِ مرده و سرد و سنگین رو بگیرم تو بغلم.
: بذارم رو سینه‌م
: حس در آغوش گرفتن یکی مقل خودم که مرده، که دیگه نیست
: که تا چند ساعت پیش نفس میکشیده ولی دیگه نیست
: احساس میکنم
: اگه که به اونجا برسم، که اگه اون کار رو بکنم
: توم خیلی عمیق و آروم میشه دیگه
: از اینا که همه‌چی دیگه ساده و کم‌رنگ و بک‌گراند میشه
: زندگی کردن اصلاً عوض میشه
- اگه اینجا بودی، میرفتیم با هم بهشت زهرا
: اگه اونجا بودم میدونم چی کارت میکردم
: و کجا میبردمت
: میدونی،
: وقتایی که تورو با خودم تصور میکنم رو خیلی دوست دارم
: تو قشنگی واسه‌ی من
: بعضی وقتا یه لبخند آروم میزنی که توش یه برقی هست، یه جور دوست داشتن هست که خیلی دوسش دارم
: با اینکه خیلی هم طول نمیکشه ها
: ولی اون یه چند ثانیه که وسط درد کشیدن، یا غصه خوردن، یا فکر کردن، یا همینجوری سرد نیگا کردن یه لبخند نرم و پر عمق میزنی ...
: تو چشاتم خیلی خوبه
: اینکه با هم حرف نمیزنممم خوبه
: و اینکه فاصله‌‌هایی رو هم که داریم و نداریم رو به هم نمیزنی هم خیلی خوبه
: اینکه آشنایی و من میبینمت و اینو هم خراب نمیکنی هم خیلی خوبه
: که خیلی خوبی کلا :)
: اینا همه‌ش تو خیالم روشن و شفافه
- :)
- خوبه که اینقد تخیلت خوبه
- مال من خیلی کمرنگ شده
- بچه که بودم
- واسه خودم یه دنیا داشتم
- با یه سری چیزایی که دوس داشتم و از این دنیا دزدیده بودم
- بعد همه چیز توش خیلی واضح بود
- میشد یه عالمه بشینم فقط نگاش کنم و اونجا زندگی کنم
- بعد همه چی هم میدیدم
- الان ولی فکر میکنم
- دیگه نمیبینم ...
: میدونی
: تو خیلی کس کشی
: من دوسِت دارم
: اونم خیلی
: از دلیلای زنده بودنی تو
: تو از این اتفاقایی که آدم زنده‌س چون‌که منتظره اتفاق افتادنشونه
- میدونی چه‌جوریه؟
: من میدونم یه روزی هم اتفاق میفتی
: نمیدونم کی، نمیدونم چه‌جوری
: ولی اتفاق میفتی
: نمیخوامم که من اتفاقه رو درست کنم، میخوام منتظرش باشم تا خودش سرِ وقتش رخ بده یه هو
: بعد قول میدم خیلی محکم بغلت کنم
: ‌حتی فکر کنم دردت بیاد وقتی بغلت کنم
: ولی به تخمم
- :)
: :)