|
...
یکی بود ... یکی نبود ....
علی کوچولو ... تو قصهها نیست ٬ مثل من و تو ... اون دور دورا نیست ... نه قهرمانه ... نه خیلی ترسو ... نه خیلی پرحرف ... نه خیلی کمرو .... زمین فوتبالمون رو یادته؟ اون گلی که از دورترین نقطهش زدی رو یادته؟ منو یادته؟ یادته ازت ترکیب میخواستم؟ یادته؟ روزنامهفروشی سر بهارستان یادته؟ درکههه یادته؟ داری بزرگ میشی نه؟ سخته نه؟ درد داره؟ بیشتر ترسناکه فک کنم تا دردناک. میدونم . خیلی ترسناکه که سوار یه ماشین خراب بشی و هیچوقت فکر نکنی ممکنه خاموش کنه ٬ چون اگه بهش فکر کنی خاموش میکنه ٬ اگه فکر نکنی هیچوقت خاموش نمیکنه٬ هرچقدر هم که خراب باشه. میدونی ٬ از همهی این فاصلهها بیزارم ٬ هر روز از یه فاصله فرار میکنم و خودم رو تو یه فاصلهی دیگه میندازم بدون اینکه بدونم طناب دور گردن خودم رو دارم فقط سفت تر میکنم ٬ ولی هنوزم هر روز حاضرم باهات تا روزنامهفروشی میدون بهارستان بیام و بعد برگردم... آره خب٬ دلمم تنگه. برات یه هدیه دارم. یه چیزی که فکرشم نمیتونی بکنی. یه چیزی شبیه اینکه ... برات دعا میکنم. تو معنی اینو میفهمی ... مگه نه؟ |
...
آدمایی که خودشونو زیاد دوست دارن سنگین میشن دیگه نمیتونن بقیه رو از یه حدی بیشتر دوست داشته باشن. آدمایی که عاشق خودشون میشن نمیتونن دیگه عاشق کس دیگهای بشن. هر کسی رو هم دوست داشته باشن به نسبت خودشون دوسش میدارن. برای این جور آدما بقیه مثل یه بردار میمونن که به خاطر فاصلهشون از اون آدما ( که حالا دیگه مبدا مختصات هستن) و شباهتشون به اون خودی که اونا عاشقشن٬ از اون بردار خوششون بیاد ٬ نه به خاطر خوشگلی و مختصات خود اون برداره. خلاصه اینکه آهای آدمایی که عاشق نمیشین هی و استعداد ندارین ٬ زیادی سنگینین ٬ برین سبک شین.
|
...
از این دپرشنای فصلیِ گه که آدم فقط میتونه جوینت بزنه و آهنگ گوش کنه و با خودش فکر کنه پس چرا من گنجمو پیدا نمیکنم که کنت مونت کریستو بشم پس ... من هروقت افسردگی میگیرم تازه میفهمم که چقدر تنهاییمو ٬ و تخیل کردنمو دوست دارم ٬ میتونم همهی دنیا و آدماش رو اونجوری که دلم میخواد بسازم و به همون قشنگی که باید باشن نقاشی کنم ... همینه که افسردگی میاره دیگه ٬ نقاشی من با مدلم خیلی فرق داره. خیلی.
|
...
دارم به اون شبی که میرم ایران و به هیچ کس نگفتم که بیاد فرودگاه دنبالم فکر میکنم ٬ به اول لحظهای که چمدونم رو میذارم زمین و به دیوارای شیشه ای نگاه میکنم ... به وقتی که از در فرودگاه میرم بیرون و یه بسته سیگار بهمن میخرم و میشینم رو چمدونم و به تاکسیای فرودگاه نگاه میکنم ٬ به وقتی که دوربینم رو در میارم و عکسی که از اکباتان تو آسمون گرفتم رو نگاه میکنم ٬ به وقتی که میرم کنار تلفن عمومی و یه شمارهای رو میگیرم که بهش بگم من اینجام ٬ بیا دنبالم.
|
...
من تا حالا تو زندگیم هدفی نداشتم . چیزی رو نخواستم که لازم باشه براش برنامه ریزی کنم و تو تصمیم گیریای هر روزم بهش فکر کنم و منطق به خرج بدم. خیلی سعی کردم که جلوی خواستنم رو بگیرم ٬ خیلی کارا کردم٬ واسه رسیدن به خیلی چیزا تلاش کردم ٬ ولی تهِ تهِ دلم نخواستم هدف بلند مدت رسیدنی ای داشته باشم که همیشه بهش فکر کنم و به یه روزی فکر کنم که ممکنه بهش برسم. خیلی چیزا رو دوست داشتم ٬ خیلی چیزا رو میخواستم و هر وقت خواستنم سرریز میشد تخیل میکردم ولی همیشه منتظر میشستم تا همه چیز خودش اتفاق بیفته ٬ همیشه هم اعتقاد داشتم چیزی که باید اتفاق بیفته ٬ اتفاق میفته و باید به همه چیز فرصت بدم که خودش اتفاق بیفته . همیشه از دست و پا زدن بدم میومده. همیشه از تلاش کردن و سبک و سنگین کردن و وزن دادن به اتفاقات و تصمیمات تو زندگیم بدم میومده ٬ همیشه دلم میخواسته آزاد باشم و با تصمیم گرفتن یا با هدف داشتن ٬ اتفاقایی که قراره برام بیفته رو محدود نکنم . ولی امروز یه تصمیم گرفتم. یه تصمیم واسه ۱۰ سال دیگه ٬ یعنی یه اتفاقی که باید تو ۱۰ سال بیفته. نمیدونم کار درستی کردم یا نه ٬ ولی پاش میخوام واستم ٬ هرچی هم بشه بشه. باید این کار رو بکنم ٬ به هر قیمتی. همین الانم تو یاهو واسه ۱۰ سال آیندهم ریمایندر گذاشتم که یادم نره یه وقت ! کسی چه میدونه ٬ شاید ۱۰ سال دیگه اومدم و نوشتم من امروز به اولین آرزوی زندگیم رسیدم.
|
...
يا با لگد يا با مُشت آدمهای احساساتی را بايد کُشت. آنها به درد لای جرز هم نمی خورند. يا از خوشحالی در ارتفاع صد هزار پايی بال بال می زنند يا از افسردگی خودشان را شش هزار فرسنگ زير سطح زمين دفن می کنند. آدمهای احساساتی در طول سه دههء اول زندگی شان در مجموع سه دقيقه در واقعيت و روی سطح زمين هستند و بقيهء پانزده ميليون و هفتصد و شصت و هفت هزار و نهصد و نود و هفت دقيقهء آنرا در هپروت به سر می برند. آدمهای احساساتی بی هدف ترين، بی مصرف ترين و غير قابل اعتمادترين محصولات آفرينش هستند. آدمهای احساساتی تنها کسانی هستند که معنی واقعی زندگی را می فهمند. آدمهای احساساتی هزار هزار بار عاشق می شوند و هر بار مطمئنند که اين بار با تمام دفعات قبل فرق می کند. هر روز به مدت يک تا چند ساعت احساس می کنند خوشبخت ترين آدم روی زمين هستند و آگاهی از اينکه بقيهء روز را در افسردگی مطلق به سر می برند باعث می شود تک تک لحظات شيرين زندگی را با نهايت وجود تجربه کنند و از آن لذت ببرند. آنها می توانند در يک لحظه تمام دنيا را فراموش کنند و از پيامدهای هيچ تصميمی نترسند. هيچ روزی در زندگی آدمهای احساساتی مثل روزهای ديگر نيست. هر روز هزار دليل جديد هست برای اميد و عشق به زيستن و هزارو يک درد جديد برای آرزوی مرگ و زجر کشيدن. آدمهای احساساتی بزرگترين دروغهای تاريخ بشريت را به ثبت رسانده اند. آنها هر قولی که داده اند را هزار بار شکسته اند و هر اشتباهی را صدهزار بار تکرار کرده اند. آنها اصلا هيچ درکی از معنی هرگز و هميشه و ممنوع و درست و غلط ندارند. آدمهای احساساتی زندگی اطرافيانشان را به گند می کشند و تنها کاری که در قبال گناهان فجيعشان انجام می دهند اين است که برای مدت کوتاهی شديدتر و عميقتر افسرده می شوند. آدمهای احساستی در هر لحظه از زمان تمام افکارخصوصی و احساسات واقعيشان را به تمامی جهانيان اعلام می کنند. آنها تنها کسانی هستند که «دوستت دارم» را با تمام وجودشان احساس می کنند و برای فرياد زدنش از هيچ کس و هيچ چيز نمی ترسند. آدمهای احساساتی واقعا همانقدر که می گويند سبک هستند، آنها واقعا روی ابرها راه می رند، درست مثل روزهايی که می خواهند بميرند، آنها وزن بدبختی را روی تک تک سلولهای پوستشان لمس می کنند. آدمهای احساساتی هرگز و هيچ وقت و به هيچ دليلی در لحظه دروغ نمی گويند و تمام حرفهای اطرافيانشان را نيز در همان لحظه از صميم قلب می پذيرند. تکرار می کنم : آدمهای احساساتی را بايد کُشت. آدمهای احساساتی نهايت زندگانی هستند. |
...
دوست داشتن خیلی سادهست ٬ ولی ما خیلی وقتا قاطی میکنیم که همدیگه رو چه جوری دوست داریم. بیا فکر کنیم که وقتی همدیگه رو دوست داریم ٬ واقعاً چی رو دوست داریم. وقتی از هم بدمون میاد ٬ واسه چی از هم بدمون میاد. دو نفر باید اول همدیگه رو دوست داشته باشن ٬ یعنی من تو رو دوست دارم ٬ تو منو. یه چیزی توی تو هست ٬ یه تصویری که من اونو میبینم ٬ یه توئی میسازم که ممکنه حتی خودت نباشه ٬ ممکنه نصفت باشه ٬ ممکنه همهت باشه ٬ ممکنه یکی دیگه باشه ایناش اصلاً مهم نیست ٬ ولی من توئی رو میبینم و اونوقت اون تو رو دوست دارم. تو هم همین طور. این یه جورشه ٬ مثلاً جور مرحلهی اول. خیلیا فکر میکنن همهش همین جور مرحلهی اوله ٬ وقتی از یکی خوششون میاد واسه اینه که توش یه تصویری دیدن که دوسش دارن ٬ عاشقش شدن یا هرچیز دیگه. حالا یکی تصویرش از رو قیافه ساخته میشه ٬ یکی از رو معصومیت ٬ یکی از رو روحیه ٬ یکی از رو نگاه ٬ هر کی از یه چی ... ولی به هر حال این فقط جور مرحلهی اوله که واسهی یه دوست داشتن کامل لازمه: یعنی من تورو باید دوست داشته باشم٬ تو منو باید دوست داشته باشی. بعدش میشه دوست داشتن مرحلهی دوم که وقتیه که دونفر باید خودشونی رو که اون یکی رو دوست داره هم دوست داشته باشن. یعنی من نباید از اون منی که تو رو دوست داره بدم بیاد ٬ باید دوسش داشته باشم. باید منِ خوب خودم باشه ٬ تا تو خوب من باشی. تو هم همین طور. کلاً اگه یکی یکی رو دوست داشته باشه ولی از خودش بدش بیاد به خاطر این دوست داشتن ٬ دوست داشتنه با همهی قشنگیش مریضه و همیشه میبینی که یه جای کار میلنگه ! ولی بازم این همهش نیست. یه جور مرحلهی سومی هم هست و اونم اینه که من باید اون سایهی خودم تو چشمای تو رو هم دوست داشته باشم. باید باهاش راحت باشم ٬ باید خودم باشم. اون چیزی که تو از من میبینی نباید منو زجر بده ٬ اون تصویری از من که پیش توئه ٬ نباید تحملش واسه من سخت باشه. نه تنها نباید سخت باشه ٬ که باید دوسشم داشته باشم. تو هم همینطور . تو هم باید اون کسی رو که من توی تو دیدم دوست داشته باشی تا بشه ادامه داد. وقتی دو نفر همدیگه رو دوست دارن ٬ وقتی دو نفر به هم میگن دوست دارم مثلاً ولی بعد یه مدت قاطی میکنن و نمیتونن ادامه بدن ٬ لازم نیست که فکر کنن دروغ گفته بودن ٬ فقط فکر نکرده بودن که تو کدوم مرحله بودن وقتی که داشتن دوست میداشتن ! دوست داشتنی ادامهدادنیه که کامل باشه. هر سه جورش باید با هم باشه ٬ وگر نه بالاخره میشکنه. هر کدوم از مرحلههاشم که خیلی زیاد و وحشیانه و عاشقانه باشه ٬ اگه تو بقیهمرحلههاش مشکل وجود داشته باشه ٬ مثل ناخن کشیدن رو گچ خشک دیوار میمونه ... همین. |
...
The problem with a long-distance relationship is that so much of it occurs in the mind. And my mind is insane.
--Belgian Beer Bar, W. 4th Street |
...
یه اصلی هست که بهش میگن اصل بقای مادرجنده. طبق این اصل اگه یه جامعهی آماری درست داشته باشیم که مرتب آپدیت بشه و هی آدما بهش اضافه شن و کم شن ٬ مجموع مادرجندگی آدمای توش یه مقدار ثابتیه٬ مستقل از اینکه کی کِی میاد و کی ازش میره بیرون. از این اصل استفاده میشه و ثابت میشه که تو خانوادهای که یکی از اعضای خانواده خیلی مادرجندهس ٬ یکی از بقیهی اعضا هست که خیلی طفل معصومه. همین طور تو همهی رابطههاپس حالا که من خیلی مادر جندهم ٬ تو هم خیلی مادرجندهای ٬ بهتره سعی کنیم جامعهی آماریمون رو زیاد بزرگ نکنیم که بیچاره بقیه ایکه باید وارد بازی ما بشن چه گناهی کردن آخه ؟!
|
...
...........
خودکشی
اگر گفتهی کامو را باور کنیم که "تنها یک مسالهی بهراستی فلسفی وجود دارد که خودکشی است" باید گفت که فلسفه هنوز به جدیترین مسالهی خود نیاندیشیده. کل دستاورد تفکر مدرن در این باره را میتوان در جامعهشناسی "خودکشی" دورکم و کشف فروید در باب "انگیزهی مرگ" خلاصه کرد، که البته هیچ یک بهراستی ربطی به واقعیت خودکشی ندارند – جامعهشناسی دورکم به کاوش در علل و آثار افزایش خودکشی در جامعه محدود میشود و روانکاوی فروید به کشف انگیزه یی کلی در فرد که میل به مرگ نام دارد. ادبیات و نظریهی ادبی هم کمابیش از درگیر شدن در موضوعی چنین متناقض احتراز جسته – حتا "مرگاندیشی" بلانشو چیزی جز به تعویق انداختن مرگ از راه نوشتار نیست: تن دادن به مرگ خود در نوشتار به بهای زندگی جاودان در زبان. حق هم همین است: خودکشی از آن دسته مسائلی است که دولوز، به پیروی از هایدگر، آنها را نمایندهی "ناتوانی اندیشه" میخواند: خودکشی در حیطهی اندیشه نیاندیشیدنی است. 2 زندگی انگیزههای بسیار دارد، چرا مرگ اینگونه نباشد؟ ادامهی حیات به دلایل گوناگون صورت میگیرد، چرا خاتمه دادن به آن باید به انگیزه یی واحد صورت گیرد؟ اندیشه تنها با فروکاستن خودکشی به یک انگیزهی واحد کوشیده تا به آن بیاندیشد، اما خودکشی دلایلی گونهگون دارد، درست مانند زندگی. 3 کامو میگوید هر انسان سالمی حتمن به کشتن خود اندیشیده (یا به قول پاوزه، هرکسی همیشه دلیل موجهی برای خودکشی داشته). برای ما که اکنون از افسون رمانتیک خاتمه دادن به زندگی خود رها شدهایم این باورنکردنی است. با این همه، من برای زندگی کردن، یکبار هم که شده، باید این شبح را تارانده باشم، باید مرگ خود را دیده و بر این تصویر خط بطلان کشیده باشم. اما من منفعل نیستم، مرگ به سوی من نمیآید؛ من فعالانه به سوی مرگ میروم: من خود را خواهم کشت. 4 خودکشی راهی است به رهایی. حتا اندیشهی خودکشی هم رهاییبخش است: "اندیشهی خودکشی مسکنی قوی است: با آن چه شبهای تلخی را میشود سر کرد" (نیچه). اما خودکشی آرامشی ملایم نیست، تسکینی است تکاندهنده. خودکشی پاسخی چاره ناپذیر به پرسشی چارهناپذیر است، واکنشی افراطی به وضعیتی به همان شدت افراطی. مهم نیست که من خود در ایجاد آن وضعیت سهمی داشتهام یا نه، مهم این است که من جسارت/ حماقت دست یازیدن به خودکشی را دارم: رویکردی رادیکال. 5 تنها یک زندگی تراژیک است که میتواند مرگی تراژیک را رقم بزند. از میان خودکشان بزرگ تنها مرگ آنانی ما را منقلب میکند که مرگ خود را به حکم قواعد تراژدی پذیرا شدهاند: از نووالیس تا تمام رمانتیکهای دیگر. اینجا است که دستهبندیهای شخصی هرکسی شکل میگیرد: من وولف، همینگوی، براتیگان، و دیگران را در یک سو میگذارم، و مایاکوفسکی، بنیامین، پاوزه، سلان، هدایت، و پلات و ... را در سوی دیگر. در هر حال، این دستهبندی هم چون خود خودکشی به ضابطهیی اخلاقی بسته است – به همین دلیل هرگز نمیتوان حقیقت خودکشی را اثبات یا ابطال کرد: خودکشی، همچون اخلاق، هم شخصی است هم زیباییشناسانه: داوری دربارهی درستی یا نادرستی آن بیهوده است. 6 خودکش حرفاش این است: این زندگی شایستهی من نیست، یا این که من شایستهی این زندگی نیستم (تشخیصی اخلاقی). من مناسبتی با این زندگی ندارم، فروتر یا فراتر از آن ام. زندگی مرا تحقیر کرده، من تحملاش را ندارم، یا این که من زندگی را تحقیر میکنم، من آن را تاب ندارم. من ارزش مرگ را در برابر بیارزش زندگی میگذارم (مالرو میگوید "زندگی ارزشی ندارد، با این همه هیچ چیز هم ارزش زندگی را ندارد": من این ارزش را به سخره میگیرم، من متواضع نیستم، من متکبر ام، من میمیرم). پس خودکشی ناامیدی نیست، خودکش امید به زندگی را به هیچ میگیرد، خودکش امید دیگری دارد. همچون هر تروریسمی، امید خودکش، ارزش خودکشی، "ارزشی نمایشی" است (بودریار). من خود را در ملا عام اعدام انقلابی میکنم، در خلوت خویش خود را ترور میکنم، تا امید خود را به نمایش بگذارم، تا به دیگری بگویم ببین که با من بد کردهای، تا به دنیا بگویم من آدمی ارزشمند بودم (دنیا را از لوث وجود خود پاک کردم، یا این که لوث دنیا را از وجود خود پاک کردم)، یا خیلی ساده، زندگی دیگر برای من ارزشی نداشت، ببین که من به ارزشی دیگر باور دارم، تماشا کن که ناامیدی هم امیدی دارد. 7 خودکشی، حتا اگر عشقی نباشد، باز عاشقانه است – رومئو و ژولیت، ورتر، ... . خودکشی بدون عشق هم تلاشی است (مذبوحانه) برای چاره کردن بیعشقی. "هیچ مردی خود را به خاطر عشق یک زن نمیکشد چون عشق – هر عشقی – عریانی، فلاکت، مسکنت، و هیچ و پوچ بودن ما را به ما نشان میدهد" (پاوزه). تنهایی 1 تنهایی بیرون ماندن از یک دایرهی بسته است، ناهمسازی با یک همسازه: بیماری، عشق، اسارت، دیوانگی؛ همان طرد شدنی که بارت آنچنان عالی تحلیلاش کرده. با این حال، هیچ کس به صرف بیرونبودگی احساس تنهایی نمیکند، من باید تصویر تنهاییام را ببینم تا تنها باشم: تنهایی خودآگاهی نسبت به "تفاوت" است – من با دیگران تفاوت دارم، من این را میدانم، من تنهای ام. 2 من تنهای ام، من طرد شدهام. اما همیشه این نیست که دیگران تنهایام بگذارند. گاه این تفاوت خودخواسته است، من میخواهم از دیگران جدا باشم، و تاواناش (تنهایی) را تحمل میکنم. تفاوت داشتن همیشه تحمیلی نیست، تنهایی هم. 3 تنهایی توهمبار است. اگر من تفاوت خود را از درون تماشا کنم، شاید آن را تفوق بیانگارم. این اولین توهم آدم تنها است. اما نه، من تنهای ام و این اولویتی برای من نیست. تنهایی فضیلت نیست، وضعیت است.من تنهای ام، تفاوتی را که بر من تحمیل شده تاب ندارم، برای بیرون آمدن از تنهایی به هر دری میزنم، تو را که ترکام کردهای، تو را که نادیدهام گرفتهای، تو را که حبسام کردهای، تو را که مجنونام خواندهای، تو را که تحقیرم کردهای، باید کیفر دهم: توهم دوم -- تروریسم تنهایی. 4 تنهایی غربت نیست -- من از خانه دور افتاده نیستم؛ اسارت هم نیست – من آزاد ام که تنها باشم. تنهایی "زندانخانه" ی من است. من در این زندان میزیم – "تنهایی، ای خانهی من" (نیچه). تنهایی بیکسی نیست. تنهایی تن مادر است. تنهایی، تنها مادر من (پاز). 5 خواسته یا ناخواسته – تنهایی تقدیر هم هست. فرانکولا |
...
ما اونقده همدیگه رو دوست داریم که چشم دیدن همدیگه رو نداریم. هر شبم با هم قهر میکنیم ٬ فرداشم نمیتونیم سربهسر هم نذاریم و دوباره دعوا نکنیم. دلمون تنگ میشه خب.
|
...
I dive in off the deep end You become my best friend I wanna love you but I don’t know if I can I know something is broken Something is broken Something is broken Something .... |
...
....... « دُم به کله می کوبد و شقیقه اش دو شقه می شود
بی آنکه بداند حلقه ی آتش را خواب دیده ست عقرب عاشق » |
...
sing for absolution I will be singing falling from your grace I won't remain unrectified and our souls won't be absolved |
...
تو میری جلوی آینه خودت رو نگاه میکنی سرد و ساکت و آروم قیچی رو بر میداری موهات رو میگیری دستت موهات رو میبری و کوتاه میکنی خودت ٬ تنهایی سرت رو هم تکون نمیدی جلوی آینه ته چشمای خودت رو نگاه میکنی ٬ درست مثل اینکه داری بدون اراده اونی رو که با بیرحمی داره موهات رو کوتاه میکنه نگاه میکنی یه مشت از موهایی که چیدی رو برمیداری و میگیری جلوی صورتت و نگاه میکنی مشتت رو میبندی و موهایی که تو مشتت گرفتی رو فشار میدی ... من؟ پشتت واستادم کنار در واستادم همون موقع که تو رو به آینه واستادی و داری موهات رو میچینی منم تو چارچوب در واستادم آروم و ساکت از پشت و از دور نگات میکنم تو هم منو نمیبینی بعد که کارت تموم میشه آروم موهات رو جمع میکنی و میگیریشون تو مشتت نگاشون میکنی فکر کنم بغض هم کردی میای که از اتاق بری بیرون سرتم پایینه و جلوت رو نگاه نمیکنی به دم در که میرسی ٬ منو میبینی که واستادم و دارم نگات میکنم دم در میای جلوم وا میستی مشتت رو محکم فشار میدی بغضته یه جوری که لبت آروم و بی اختیار میلرزه یه کم من آروم دستِ کوچولوتو که مشت شده میگیرم تو دستم میارمش بالا ٬ جلوی سینهم ... میارمش بالاتر ٬ جلوی صورتت موهایی که از لای انگشتات زده بیرون رو نگاه میکنی ٬ من تو رو نگاه میکنم بغضت آروم میشکنه آروم اشکت میاد میای و خودت رو ول میکنی تو بغل من دستت رو میندازی پشتم راحت و آروم گریه میکنی بدون اینکه نگران باشی من چشمات رو ببینم موهات رو هم که حالا دیگه خیس شده بودن تو مشتت فشار میدی |
...
... و در زمستانش ديگر درخت نمی داند كه آمد و رفته ؟ پنجره نمی داند كه بازاست يا بسته ؟ و باد باد نمی داند بوزد ، برود ، وزيده است يا رفته ؟ ..... گهگاهی هم چنگ می زند بر سيمِ خارداری كه نوزد ديگر و بماند مثلِ يك تكه پارچه یِ ريشْ ريشْ و بالْ بالْ بزند در بادِ ديگری اين باد..... |
...
احتیاط کنید ... طوفان همیشه نشانه هایش ثابت نمیماند ... اینجا همه چیز بوی ساحل را میدهد بوی دریا کنار بوی مه بوی کودکی بوی عاشقی بوی آن روز که در ساحل میدویدیم و تو به آب زدی و هیچگاه بر نگشتی بوی خانه همان که کنار دریا بود چشبیده به سنگهایی که سد راه آب بودند تا خانهمان را آب نبرد خانهام آنجاست هنوز همانجاست همانجا که مادر مرد همانجا که پری دریایی من پر کشید همانجا. اینجا، امروز بوی خانه را میدهد بوی تک تک خانههایی که داشتیم دانه دانه خانههایی که با هم ساختیم کنار ساحل با ماسه ها خانههایی که ساختیم و رها کردیم و رفتیم خانههایی برای هر روز یادم هست خانه های ماسهایمان را که میساختیم غروب میشد باد میآمد و صدای موج کایت هایمان را هوا میکردیم اینجا بوی خانهمان را میدهد بوی دریا کنار بوی کودکی بوی عاشقی بوی تو بوی مه بوی خانه (کلیولند - نوزده نوامبر) |
...
Rhett Butler: You need to be kissed, and often, by someone who knows how.
Scarlet: You think you are the man to do it? Rhett: No, because that is what you want! |
...
....... « دُم به کله می کوبد و شقیقه اش دو شقه می شود
بی آنکه بداند حلقه ی آتش را خواب دیده ست عقرب عاشق » |
...
وقتی ازم میپرسه پدرت رو دوست داری خود به خود یاد این تیکه ی Bitter Moon میفتم ... Oscar: "After all, there's no point in hurting somebody who doesn't mean anything to you." بهش میگه آره ، دوسش دارم. |
...
And the hardest part Was letting go, not taking part And the strangest thing Was waiting for that bell to ring It was the strangest start And I tried to sing But I couldn’t think of anything And that was the hardest part I could feel it go down You left the sweetest taste in my mouth You're a silver lining the clouds Oh and I Oh and I I wonder what it’s all about I wonder what it’s all about |
...
هنوزم بعضی وقتا با یه زبونی با خودم حرف میزنم که نمیدونم چه زبونیه. البته پیشرفت کردم ٬ الان دیگه نصف حرفام رو میفهمم ٬ بعضی کلمهها رو هم که بلد نیستم حدس میزنم . شما بقیهها چرا نمیفهمین خب ؟ من خنگ زبون خودمو یاد گرفتم ٬ این یعنی اصلاً نباید سخت باشه.
|
...
من عاشق اون پیرمرد سفیدمویی شدم که هر شب به خواب من میاد و در حالیکه به اون درختهی کنار رودخونه تکیه داده ٬ برام خیلی حرفا رو میگه ٬ خیلی چیزا رو تعریف میکنه ..
|
...
فرض کن میریم کوه ٬ اون بالا که از کلی سنگا گذشتیم یه دشت میشه ٬ وسط دشته یه دریاچهست . آبشهم خیلی سرده . بریم شنا ٬ بریم شنا ٬ بریم شنا ...
|
...
Procrastination: A similar experience to masturbation, it feels good while you're doing it, but it sucks afterwards when you realize that you just fucked yourself. Anal retentive A term used to refer to a person who feels a need to be in control of all aspects of his or her surroundings. Or, in other words, an anal retentive person "can't let go of shit. P.S. رابطه ی من و استادم الان procrastinator و anal retentive بودنه ! |
...
یه چیزی هست که جاش خالیه
که جاش خیلی خالیه یه چیزی که باید خیلی بزرگ باشه چون هیچ جوری نمیشه جاشو پر کرد منم نشستهم گوشهی همون پنجرههه و به صدای آواز همون پرندههای قدیمی گوش میدم و با خودم فکر میکنم چجوری یه چیز به این بزرگی که هیچی نمیتونه جاش رو پر کنه میتونه گم شده باشه ... Come up to meet you, Tell you I'm sorry, You don't know how lovely you are ... I had to find you, Tell you I need you, Tell you I set you apart ... Tell me your secrets, And ask me your questions, Oh, let's go back to the start. Nobody said it was easy, It's such a shame for us to part. Nobody said it was easy, No one ever said it would be this hard. Oh, take me back to the start ... |
...
نه نگاه سرد سردِ تیزِ برندهی خشک نه نگاه خیرهی دورِ آرومِ گرم فقط چشمای بستهی همیشه خاموش همین. |
...
یکی بود یکی نبود یه غوله بود یه مورچههه بود غوله عاشق مورچههه بود عاشق مورچههه که بره رو سینهش و هی رژه بره و غوله تماشاش کنه مورچههه اما خل بود غوله ... خنگ حتی خنگتر از اسب آبی تنهای تو قصهها ... |
...
From: Birthday Reminder To: meysamina@yahoo.com Date: Aug 8 2005 - 8:19pm Dear Mayssam, It's Mayssam Sayyadian's (meysamina@yahoo.com) birthday on Friday August 12th. Mayssam will be 2 years old. Choose any eCard below and we will send it on Mayssam's birthday... ایمیله رو میخونم و با خودم به اون روزایی فکر میکنم که تو اکباتان زندگی میکردم و هر شب بین بلوک ۹ و ۱۹ و فاز ۱ و ۳ قدم میزدم و به اون شبایی که عاشق بودم و به بستنی فروشی و پیتزا فروشی تو اکباتان و بازارچه و به پمپ بنزین و به دانشگاه و به آبآناناس و به سکوهای کنار بلوک و به تو ... I thought she was dead la trieste where are you now do you hurt - hurt me somehow la trieste where are you now do you hurt - hurt me somehow I wash in pores of rain to hide that hated pain for someone who's dead I feel her come for me my old age enemy why can't we forget I feel it coming on that feeling growing strong stronger than hate for what I used to be with you controlling me I killed you but still you're not dead la trieste ... |
...
اون یکی وبلاگ من پاک شده ٬ همهی آهنگا و عکسام پریده. خودم هم یه مدت پیش اشتباهی بکآپ خودم رو پاک کرده بودم ٬ دیگه ندارمشون. اگه کسی عکسا و آهنگا رو همهشون رو داره بههم بگه و اگه بتونه بهم برسونه خیلی خوشحال میشم و خیلی لطف میکنه . فعلاً دیگه حوصله ندارم از نو همه چی رو درست کنم. اگه آهنگام رو پیدا نکنم ترجیح میدم اونجا بسته بمونه. مرسی.
|
...
فکرش رو بکن. یه زندگی به همین سادگی میتونه تموم بشه. هنوزم The Last Temptation گوش میکنم. کویره رو میبینم با دایرهای که دور خودش میکشه. |
...
The Last Temptation رو گوش میدم و خودم رو رها میکنم. یه کویر میبینم که توش غرق میشم٬ زیر داغی شنهای لخت کویر. فانتزیم به همین سادگی تموم میشه. کاش میشد یه شب تا صبح تو یه قبر میخوابیدم. تنها چیزیه که الان میتونه آروم کنه. |