هه ٬ این مدت که ما تعطیل بودیم (حالا یه هفته هم به زور شدا !! ) وبلاگمون رو فیلتر کردن . اینا خیلی باحالن . از تکتا به بعد
این دیوونه دات کام رو بستن :) چه هیجان ناک :) کاش ایران بودیم پایه میشدیم میزدیم تکتا رو میترکوندیم میخندیدیما :) بایدِ وی ٬ ایتس نات ایمپرتنت :) بذار دری وریمون رو بگیم ...
خیلی
فیلم قشنگی بود. داستان سه (تقریباً چهار) نسل از یه خانوادهی مجاری بود و اتفاقایی که افتاد براشون. عاشق شدناشون ٬ زندگی کردناشون ٬ جنگ ٬ مذهب ٬ سنت ٬ خیانت ٬ انقلاب ٬ زندان ٬ عشق ٬ سیاست ٬ بدبختیاشون ٬ خوشبختیاشون ٬ زندگی ٬ زندگی ٬ زندگی ... آخرش زنه پیر شده بود و داشت میمرد . پسره (نوهش) بالاسرش نشسته بود ...
- Mom, what's the reason for all this, what was the purpos for all this life ?
: Life, ... itself.
همممم ... لایف ٬ ایتسلف ؟ اولش میخواستم برگردم به مامانبزرگه بگم فاک یو ها ٬ بعد دیدم آخه ... یه جوری گفت که شعاری نبود میدونی ؟ داشت راست میگفت. پیر بود ولی وقتی نفسش گرفت پنجره رو که باز کرد دونههای برف همونجوری خوردن تو صورتش که وقتی جوون بود و عاشق برادرش شده بود ...
ممم میگم که ٬ دیدی بعضیا چقد خوشبختن ؟ :) بعد دیدی نیگا میکنی احساس میکنی خوشبختی چقد بهت نزدیک شده بود ؟ بعد دقت کردی یه هو در همین لحظه متوجه بارون میشی سرت رو برمیگردونی از پنجره بارون رو نیگا میکنی که داره از آسمون میاد پایین و میخوره به شیشه ولی تو نمیاد ؟ الاغ ! باید پنجره رو الان باز کنی تا دونه های بارون به جای اینکه از آسمون بیان و از کنار پنجرهت رد بشن و بریزن پایین بیان تو خونهت تورو خیس کنن ٬ خب چیه فقط یه کم خیس میشی دیگه ٬ ولی عوضش ... من چرا باز نمیکنم این پنجره رو پس که ؟
: ببین ٬ چیزه ٬ دعا کن خب ؟
: آفرین
- باشه ٬ دعا میکنم .
: بهش بگو سربهسرش بذاره خل میشه میزنه زیر همه چیا ٬ دیوونهست یارو.
: باید بهش بگی ٬ وگر نه خله ٬ نمیفهمه . باید همه چیو مثل این بچه ها کلمه به کلمه بهش بگی وگر نه خودش یه هو ایده میزنه ریده میشه به همه چیز.
- گفتم ٬ گفتم که میخوای ملتو امتحان کنی یه جور دیگه امتحان کن ٬ این رسمش نیست .
: مرسی :)
: میخوای بگی یعنی شاید امتحانه ؟
- نه ! ولی خدا فکر میکنه امتحانه .
- بعد هی ماها رد میشیم دوباره یه امتحان دیگه . نمیخواد قبول کنه ما ریدیم دیگه .
- هی به خودش تلقین الکی میکنه که اینا میتونن . بعد اونقد هی امتحان میگیره که آخرش یکی خل میشه دیگه ٬
- حالا یا خودش یا ما !
: ولی اگه امتحان باشه چی ؟
: خب اگه از اولش طی کنه ٬ قبوله . ولی ..
: هیچی . ولش کن اصلن :)
- :)
الان داره میگه:
خره دیگه نمیفهمه که ، بین اون خط سوم و چهارم اونجا باید بارون بیاد بعد اونقوته که then there is just one set of footprints in the sand ...
هه ٬ این قلیونه چه باحال شدهها ٬ زدم تو خط کاکتیل ! الان اینی که دارم امتحان میکنم مخلوط دوسوم نعنا ٬ یکسوم عسله ! اینجا اونقده تنباکوهای مختلف و متنوع پیدا میشه ٬ فقط کلی گرونه . ولی خیالی نیست :)
یه قصهبود ٬ بهش میگفتن بچگی. داشتم فکر میکردم من چقد از بچگیم یادم میاد. ببین باید بشینی ٬ بعد فکرت رو ول کنی بره عقب . نباید چیزی رو به خاط بیاری ٬ خودش باید یادت بیاد. اون نقطه کورای حافظهت هستا ٬ همونا . بعد یه هو یه چیزایی میبینی که خیلی باحاله . یه هو یه آدمایی رو میبینی ٬ یه جاهایی رو میبینی ٬ بعد ... دورترین خاطرهی بچگیت مال چند سالگیت بوده ؟ پنج؟ چهار ؟ سه ؟ شیش ؟ فکرش رو بکن از اون هفت سال قبل از مدرسه چند دقیقهش رو یادته ٬ میبینی ؟ چشمات رو ببند و هفت سال رو دوره کن ٬ حالا چشمات رو باز کن ٬ میبینی ؟ حتی ده دقیقه هم نشده ٬ میدونی چرا ؟ چون وقتی بچه بودی رها بودی ٬ داشتی زندگی میکردی ٬ از چیزی فرار نمیکردی ٬ نمیترسیدی ٬ خاطره جمع نمیکردی ...
تو امریکن بیوتی یه صحنه ای بود که یارو میگفت طولانی ترین لحظهی زندگی اون لحظهی آخره . راست میگفت . من مطمئنم ٬ اون لحظه اونقدر طول میکشه که تو همهزندگیت رو دوره کنی ٬ و دیگه اصلاً هیچ احتیاجی هم نیست که سعی کنی چیزی رو به خاطر بیاری ٬ همهش مثل یه فیلم میاد و از جلوی چشمات رد میشه ٬ وقتی که مردی میبینی ٬ من مطمئنم . اینو یکی داره میگه که تا حالا خودش چند بار مرده :)
روی یک صخرهی تیز تو دامن کوه بلند ٬
که از اون بالا میشد تا اون ور دنیا رو دید ٬
زیر یک درخت بید ٬ که لب چشمه تو کوه سالها یه لنگه پا واستاده بود ٬
یه پلنگ خالخالی ٬
بیصدا نشسته بود ٬
با خودش فکر میکرد ...
دل من غمگینه ٬ یه چیزی توی دلم میلرزه ٬ یه غمی توی دلم میجوشه ...
این چیه ؟
اینکه تا مهتاب میشه توی من زنده میشه ٬
مثل یک خاطرهی دور و فراموش شده ٬ تو سرم میجوشه ...
لرزشی تو رگم توی تنم توی مغزم توی قلبم میدوه ٬
عین شبهای بهار ٬ نزدیک صبح که آدم یکدفه مورمورش میشه ...
میدونی ؟ نه دیگه نمیدونی ٬ یعنی خودمم نمیدونم من چرا و چجوری اینهمه چیز دلم میخواد ولی به هیچی چنگ نمیزنم . یعنی واقعاً نمیدونم این فلسفهی رها کن تا برسی از کجا اومده ها ٬ ولی احساس میکنم کار دیگه ای نمیشه کرد. بعضی وقتا هم میشینی و حسرت میخوری ٬ شاید یه اوچولو هم اشکت بیاد . یه جور آرومی هم بارون رو نیگا کنی که داره میخوره به پنجره و بعد دونههاش دونه دونه میریزن پایین . ولی ... آروم باش خب ؟ آفرین کوچولوی خوب . کسی چمیدونه ٬ اصلاً شاید همین فردا تو افتادی و مردی ٬ تموم . :) یادت که نرفته هنوز نه ؟