...
Day after day, love turns grey
Like the skin of a dying man
Night after night, we pretend it's all right
But I have grown older and
You have grown colder and
Nothing is very much fun any more.

And I can feel one of my turns coming on.
I feel cold as razor blade
Tight as a tourniquet
Dry as a funeral drum,
Run to the bedroom, in the suitcase on the left
You'll find my favourite axe
Don't look so frightened
This is just a passing phase
Just one of my bad days
Would you like to watch T. V.?
Or get between the sheets?
Or contemplate the silent freeway?
Would you like something to eat?
Would you like to learn to fly?
Would you like to see me try?
Would you like call the cops?
Do you think it's time I stopped?
Why are you running away?
...
راجر واترز آدم رو له میکنه؛ وقتی که میگه ریمیمبر دِ فلاورز دَت آی سِنت٬ وقتی که داد میزنه دونت لیو می نَو ..
دیدی آروم نشستی و میلیونها مایل از همه چیز دوری٬ یه هو .. خیلی یه هو٬ به آرومی یه پلک زدن طولانی تمام میلیونها مایل رو برمیگیردی و تو متن یه حادثه قرار میگیری؟
دیدی یه هو حس میکنی اتفاقی که داره میفته رو؟ دیدی یه هو روبرو میشی با اتفاقی که سنگینیش روی تو حتی اجازه‌نمیداد دردش رو حس کنی ؟ مثل سنگینی انگشتی که روی یه زخم میذاری و درد رو میپوشونه ٬ نه چون دردی نیست ٬ چون سنگینی انگشت از عمق درد بیشتره ... این فال گرفتنه .. این آهنگه ... این وین‌امپ لعنتی. یادمه همه چیز با همین وین‌امپ شروع شد ... تفریباً همه چیز. هممم .. میگفتم ... دیوید گیلمور هم آدم رو له میکنه. بدون اینکه بدونه چی میگه میگه گودبای بلو اسکای و بعد میره رو امپتی اسپیسز ٬ و من با خودم فکر میکنم همه چیز از یه فید‌اوت همه چیز شروع شد با یه نمودار عیجیب و غریب تو یه زمستون سرد که خواب رو از شب و روز آدم‌ها میدزدید ...

و حالا گودبای کروئل ورلد داره میخونه.
...
...
با همدیگه میریم کافی‌شاپ
یه کافی‌شاپ خیلی معمولی
مثل اون روزا
من هات چاکلت میخورم
تو هم احتمالاً بستنی یا کافه گلاسه
هیچی هم نمیگیم
اصلاً حرف نمیزنیم
همیدگه رو بعضی وقتا فقط نگاه میکنیم
بعد میایم بیرون
میریم سوار تاکسی شیم
کنار هم راه میریم
بازم هیچی نمیگیم
ولی وسط راه من یه هو دستتو میگیرم
آخه اینجا تهرانه ٬ شلوغه ٬ گنده‌ست
گم میشی یه هو.
من مواظبتم.
...
بیا همو بفهمیم
برای همه چی یه نشونه میذاریم
وقتی عصبانی میشیم در اتاقارو می‌کوبیم محکم به هم
وقتی دلتنگ میشیم لباسامونو پشت و رو می‌پوشیم
وقتی از دست هم دلگیر میشیم غذارو یه کاری می‌کنیم که بسوزه و هود رو هم روشن نمی‌کنیم که همه‌ی خونه بوی دل سوخته بده
وقتی غمگین میشیم میشینیم جلوی تلویزیون و یه برنامه‌ای که دوست نداریمو برای خیلی وقت طولانی بدون تکون خوردن و پلک زدن نگاه می‌کنیم
وقتی خوشحالیم بازوی همو گاز می‌گیریم، تو محکم یه جوری که کبود شم و من آروم یه جوری که هیچی جاش نمونه
وقتی شیطونی می‌خوایم من به تو کولی میدم
وقتی حوصله‌مون سر رفته میشینیم و از پشت پنجره آدمای توی خیابونو نگاه کنیم
وقتی هرچیزی یه کاری به هر حال
از روی نشونه‌ها دیگه همو می‌دونیم
همو می‌فهمیم
هرچقدرم که هرکدوممون خنگ باشه
خوبه؟
...
اگه یه روزی قصه‌های من تموم شه
تو میری
وقتی که رفتی دلت برای من تنگ میشه
پیش خودت یواشکی برام قصه میگی
آخر همه‌ی قصه‌هاتم یه جوریه که من برمی‌گردم و پیشت زندگی می‌کنم، دوتایی، با هم
هر شروعی که داشته باشه، آخرش همینه
دلت تنگ میشه، من می‌دونم
یه روزی قصه‌های من تموم میشه، اینم می‌دونم
ولی قصه‌های تو هیچوقت بعدش تموم نمیشه،‌اینم می‌دونم
...
میدونی واسه چی میذارم هر چقدر که دلت خواست قلیون بکشی؟
میدونی واسه چی هیچ‌وقت نمیگم بسه که دیگه فشارت نیفته پایین؟
یه وقتایی که
فشارت خیلی میفته پایین
سرت خیلی گیج میره
وایمیستی و دنیا می‌چرخه
اون وقتا
اون وقتایی که اونجوریی من میام و محکم می‌گیرم و بغلت میکنم
که تو توی سیاهی و تاریکی بین تن و بازوهام گم بشی
که فک کنی دنیا ثابته، ‌هیچی نمی‌چرخه
منم میشم دنیات که ثابته و دیگه نمیچرخه.
واسه همین :)
...
اگه بگی جایزه جوراب می‌خوای
اگه بگی سوغاتی جوراب می‌خوای
اگه بگی عیدی جوراب می‌خوای
من میرم یه عالمه می‌گردم و قشنگترین جورابایی که بشه رو پیدا می‌کنم و می‌خرم برات
برای بقیه‌ی چیزا ولی حوصله ندارم بگردم، گفته باشم از الآن
همون مغازه اولی می‌خرم میام بیرون
...
ببینم امسالم هنوز بابانوئل واسمون دختر خوشگل و معصوم جایزه میاره؟
...
یکشنبه ٬ ۱۲ دسامبر ۲۰۰۴ .
جادوی نهم: « به من فکر کن، فقط به من... »
جادوی ششم: « دلت برایم تنگ خواهد شد... »
جادوی یازدهم: « تقدیر تویی »
جادوی دوازدهم: « طلسم دلتنگی ها نوشتنی نیست »
جادوی پانزدهم: « نابودت می کنم، برای خودم از نو می سازم »
جادوی اول: « به انتظار بمان »
...
یه روزایی وقتی توی دلم بهت میگم باش
اگه نباشی خیلی بدی
حتی اگه هزار روز دیگه وقتی میگم باش باشی
یا حتی اگه نگم باش ولی بازم باشی
یه روزایی خیلی کمرنگه
باید پررنگش کرد
باید اشکاشو پاک کرد
باید دستاتو باز کنی دور سینه‌ش و سرتو بذاری روش و به صدای نفس کشیدنش گوش بدی
نباید بگی گریه نکن
نباید بگی فکر نکن
باید باشی
نزدیک باشی
که خالی نباشه
یه روزایی که خیلی سنگینن
که نفس کشیدن هوا سنگینه
روزایی که همه چی تا نهایت ممکن تیز میشه و سنگین.
و تنها.
...
حیرانی؟
حیرانی.
حیرانی حیرانی حیرانی
حیرانی..
...


I'd a terrible broken heart
I'd a terrible broken heart
I'd a terrible broken heart
I'd a terrible broken heart
You were born on the day my mother was buried.
My grief, my grief, my grief, my grief, my grief.
You were born on the day my mother was buried.
My grief, my grief, my grief, my grief, my grief.
...
.........

در تاريكي بي آغاز و پايان
دري در روشني انتظارم روييد.
خودم را در پس در تنها نهادم
و به درون رفتم:
اتاقي بي روزن تهي نگاهم را پر كرد.
سايه اي در من فرود آمد
و همه شباهتم را در ناشناسي خود گم كرد.
پس من كجا بودم؟
شايد زندگي ام در جاي گمشده اي نوسان داشت
و من انعكاسي بودم
كه بيخودانه همه خلوت ها را بهم مي زد
در پايان همه روياها در سايه بهتي فرو مي رفت.

من در پس در تنها مانده بودم.
هميشه خودم را در پس يك در تنها ديده ام.
گويي وجودم در پاي اين در جا مانده بود،
در گنگي آن ريشه داشت.
آيا زندگي ام صدايي بي پاسخ نبود؟

در اتاق بي روزن انعكاسي سرگردان بود
و من در تاريكي خوابم برده بود.
در ته خوابم خودم را پيدا كردم
و اين هشياري خلوت خوابم را آلود.
آيا اين هشياري خطاي تازه من بود؟

در تاريكي بي آغاز و پايان
فكري در پس در تنها مانده بودم.
پس من كجا بودم؟
حس كردم جايي به بيداري مي رسم.
همه وجودم را در روشني اين بيداري تماشا كردم:
آيا من سايه گمشده خطايي نبودم؟

در اتاق بي روزن
انعكاسي نوسان داشت.
پس من كجا بودم؟
در تاريكي بي آغاز و پايان
بهتي در پس در تنها مانده بودم.
...
من ساکتم
فقط همین.

یه ذره هم دارم فکر میکنم. فقط یه ذره.

همون یه ذره‌شم خیلی ترسناکه.
...
.... ميان ما "هزار و يك شب" جست و جوهاست.
...
........

می دونی دلم چی می خواد
اینکه گوشه نیمکت کنار زمین بازی پارک دست به سینه بشینم ٬ پاهام رو هم بندازم روی هم و فقط نگاه کنم

تو رو نگاه کنم
اگه بازی می کنی
اگه زندگی می کنی
اگه زندگی نمی کنی
اگه حرف می زنی
اگه ساکتی
یا اگه
تو هم دست به سینه رو صندلی روبرو نشستی٬ پاهاتم انداختی رو هم و منو نگاه می کنی ... [+]
...
اینمه ....

چیزی که بعد از ظهرهای جمعه حجمش در گلویم به حداکثر میرسد و نفس هایم را به شمارش می اندازد از جنس کلمه نیست. حس مطلق است و بعضی وقت ها انقدر بین این دو فاصله میبینم که نوشتن برایم غیر ممکن میشود. این فاصله همیشه بوده ، در نزدیکترین روابطم ، در تمام نوشته هایم و در روزهایم.
مالکیتمان را سپرده ایم به همین کلمات. برای هر کدام مجموعه ای از حس های بسته بندی شده را کنار گذاشتیم و به وسیله شان قضاوت و دسته بندی میکنیم. عناوین تعیین میکنند افراد در چه فاصله ای از ما قرار بگیرند. پروفایل هایی که میسازیم کلکسیون های کاملی اند از عناوینی که میپرستیمشان . مدارک دانشگاهی، علایق مشابه و کس شعرهای دیگر .
من از هر موجودیت جدیدی میترسم. ارزش گذاری میکنم و بعد دنبال چیزی میگردم که در چار چوب ارزشیم جا شود. این تاسف آور است که آدم به جای اینکه دوستانش را از روی حس نگاهشان انتخاب کند از روی فیلم هایی که دیده اند شناسایی شان کند. این بزدلانه ترین روش زندگی است!
احساسات من انقدر غلیظند که کوچکترین موج ها روی گیرنده هایم تاثیر میگذارند. زود تحت تاثیر قرار میگیرم . ساده ترین مسائل معضلات زندگیم می شوند و فقط کافیست تا مثل الان هوای خیس خنک روی صورتم حس کنم و عاشق زندگی شوم. من به فرداهای دوردست برای ادامه ی زندگیم احتیاج ندارم. چیز زیادی هم از منطق سرم نمیشود. منطق خشک تر و خسته کننده تر از آن است که بر من حکمرانی کند. مثل ناظم عصا به دستی میماند که قاطعانه و محکم دستور میدهد و بعد از مدتی با حضور نامرئی اش هم ترسی در آدم بوجود می آورد که جرئت نمیکنی خارج از دستوراتش عمل کنی. احساس در عوض موجود شلخته ای است که وقتی میخواهد دور خودش بچرخد نگران نیست که مدل موهایش خراب شود و هیچ وقت نمیداند که کجا خواهد رفت. فکر کنم یک شالگردن رنگارنگ بلند هم دارد. منطق باید از او متنفر باشد. قانون همیشگی است، آدم های منطقی همیشه بدشان می آید از آنهایی که خیلی راحت و بدون نیاز داشتن به قوانین خشک منطقی خوشحالند.
بین باورهای من و رفتارهایم هم هنوز انقدر تناقض وجود دارد که بعضی وقت ها دو تا میشوم. و بدی قضیه این است که رفتارم مثل دختر سلیطه ای میماند که در طول روز انقدر جیغ جیغ میکند که هیچ چیز را نمیشنوم .
همین وسط هم این آهنگ لعنتی باید پخش شود که انگار خیال کمرنگ شدن ندارد.
...
فکرشو بکن
اون روز که با هم رفتیم فرحزاد در مورد رنگا حرف زدیم
بعد بحثمون به رنگ صورتی رسید
بعد چه‌قدر فلسفی شد بحث
بعد رفتیم دفترت
اونجا یه آهنگ گذاشتی
گفتی این آهنگ خیلی صورتیه
اونقدر که من جرأت نمیکنم بگم دوسش دارم.
فکرشو بکن
اون روزی که سه تایی رفتیم فرحزاد
قلیون کشیدیم
بعد ما خندیدیم
تو گفتی زیاد بخندین
هنوز نمیفهمین چه بلایی سرتون اومده
تا اون لحظه‌ای که مهماندار هواپیما میگه پلیز فسن یور سیت بلت
فکرشو بکن
اون روز
اون روزی که شاهین بازی داشت
تو نبودی
بار نبودنتم رو دوش من بود.
خواب دیدم روزنامه فروشی بالای میدون بهارستان رو جمع کردن
فکرشو بکن
اون روزی که رفتیم کافه‌نادری
تو راه از دانشکده‌ی هنرتون برام گفتی
با خیلی چیزای دیگه
فکرشو بکن
ببین چه فکرش شفاف و روشن و تازه‌ست.
ببین.
...
جلوی پیانو میشینم و چشمامو میبندم.
صدای باد میاد.
...
Beyond this beautiful horizon lies a dream ...
...
نگاهت
نگاهت
نگاهت
کو
کو ؟
...
بعضی وقتا
توی اتاقم که تنهام
یه حجم سردی از کنارم رد میشه که حجم تن من نیست
سردی رد شدنشو میشه حس کرد
با بوی یه عطری که بوی عطر من نیست
یکی که هست ولی نمیشه دیدش
که سرده
بوی تنش رو هم دیگه می‌شناسم
فقطم توی تنهاییم میاد پیشم
باور می‌کنی؟
...
با هزار و یک شب
که اگه قصه‌ت تموم بشه عمرتم سر میرسه
با هزار و یکی قصه ...
...
......

دیدی سنگ گنده های کنار جاده شمال که در واقع سنگ نیست و یه تیکه از کوهه که جدا افتاده؟ فرض کن سنگ به اون گندگی رو ببری تو یه دنیای دوبعدی که یه بعدش ریاضیه و یه بعدش رقص. حالا سنگه به اون گندگی تبدیل میشه به هیچی، چون هرچه قدر هم که طول و عرض و ارتفاع و وزن داشته باشه، بازم هیچی نیست.
الان دارم فکر میکنم به 3-4 دنیایی که من توش وجود دارم. به اینکه چند نفر دیگه تو اون دنیاهان. و به اینکه چند درصد این آدما همشون تو اون دنیاهست

:)
...
......

دیدی سنگ گنده های کنار جاده شمال که در واقع سنگ نیست و یه تیکه از کوهه که جدا افتاده؟ فرض کن سنگ به اون گندگی رو ببری تو یه دنیای دوبعدی که یه بعدش ریاضی دونستنه و یه بعدش خوب رقصیدن. حالا سنگه به اون گندگی تبدیل میشه به هیچی، چون هرچه قدر هم که طول و عرض و ارتفاع و وزن داشته باشه، بازم هیچی نیست.
الان دارم فکر میکنم به 3-4 دنیایی که من توش وجود دارم. به اینکه چند نفر دیگه تو اون دنیاهان. و به اینکه چند درصد این آدما همشون تو اون دنیاهست
...
یه روز
یه آدمی
به بزرگیه دوست داشتنت پیدا می‌کنی
با یه حجم خالیه خیلی زیاد
که هرچقدر دوستش داشته باشی پر نشه
من می‌دونم
با بوی یه عطر قرمز آسمونی
...
............

می‌خواهم خدا
بین مرگ من و بوسه‌های تو
گیج شود.

آنهمه شراب يادت رفت
قلبم را مشت ‌کنی
قطره قطره بچکانی
در جامی که دستت بود؟

می‌خواهم تو را
جوری پرستش کنم
که خدا خودش را
از اول خلق کند.

آنهمه رنگ‌ يادت رفت
يکيش را تنت کنی
دنبال دگمه نگردد دستم؟

می‌خواهم خدا را
توی بغلت پرپر کنم.

آنهمه خدا يادت رفت
يک آدم هست
برای ستايش تو؟

می‌خواهم موهام را شانه نزنم
انگشت‌هات گير بيفتد
لای موهام.

آنهمه بوی جنگل يادت رفت
در موهات گم شوم
نترسی يکوقت؟

می‌خواهم کاری کنم
که خدا مرا ببرد توی لباس‌های تو
و تو
توی لباس‌های پاره پاره‌ی من
دنبال خودت بگردی.

آنهمه جوهر چرا يادم رفت
دست‌های جوهری‌ام را
به زندگی‌ات بکشم؟
...
من هنوزم دلم فرانسه رفتن میخواد.
با یه دختر ۱۲۰ کیلوییِ دوست داشتنی.
بریم پاریس بستنی بخوریم و همدیگه رو بغل کنیم.
...
بعضی وقتا که جدی به برگشتن به ایران یا حداقل یه سفر به ایران فکر میکنم ٬ اولین چیزی که باعث میشه همه‌چی رو خط بزنم و دو دستی ابرای بالای سرمو پاک کنم اینه که جایی برای رفتن ندارم. جا خیلی ساده معنی خونه میده. شاید انقدرم که من فکر میکنم بد نباشه ٬ یکی بالاخره پیدا میشه که یه جایی به آدم بده ولی اینکه خونه زندگی‌ای نداریم اعصابم خورد میشه و میخوام هیچ‌وقت برنگردم.
...
من نمیفهمم چجوریه که آدما میتونن مطمئن باشن؟
هر آدمی براش پیش اومده که از یه چیزی مطمئن باشه و یه جرفی رو بزنه و یه قضاوتی بکنه که تو لحظه فکر کنه درسته و درست فهمیده و درست دیده و با قلبی مطمئن و روحی آرام حکمی رو صادر کنه و خیالشم تخت باشه که درست میگه. یه ذره هم شک نداشته باشه. حالا این قضاوت و این حرف میتونه در مورد خودش باشه ٬ در مورد بقیه باشه یا در مورد یه مسأله‌ی ریاضی یا یه مسأله‌ی سیاسی ! همه‌ی آدما یه همچین تجربه‌ای رو داشتن . همه هم براشون پیش اومده که کوبیده‌بشن به دیوار. که بعد از یه مدت که یه چیزی رو فکر میکردن درسته متوجه بشن نه ٬ اونجوری که اونا فکر میکردن نبوده . اشتباه میکردن. اونموقعی که فکر میکردن و ( و شایدم فکر نمیکردن) و داشتن قضاوت میکردن و حکم میدادن و با اطمینان حرف میزدن ٬ خیلی چیزا رو نمیدونستن ٬ بینششون نصفه بوده ٬ خیلی چیزا رو ندیده بودن ٬ یا مثلاً دو دو تا چهارتاشون یه جاییش میلنگیده ... واسه همه پیش اومده.
من نمیفهمم چجوری همه‌ی این آدما هر بار این مسأله یادشون میره و هر دفعه اعتماد به نفسشون از دفعه‌ی قبل بیشتره و میتونن به حرفی که میزنن و چیزی که فکر میکنن و کاری که میکنن و قضاوتشون و تصمیمشون مطمئن باشن !
...
زنی که اسیر شده است .....

"ما با هم می‌خوابیم، درسته؟"
"چرا در این باره حرف می‌زنی؟"
"این کمترین جنبه‌یِ غیرعادی توی زندگی‌ِ مشترکِ موقت ماس. اون‌قدر عادی‌‌ه که به نون‌خوردن می‌مونه."

به من می‌گوید که چه‌قدر و چگونه. بعضی اوقات به من الهام می‌شود و آن موقع نیازی به هیچ دستورالعملی ندارم. یک بار با چسب لفافه کف اتاق جایی که عشق‌بازی کرده بودیم یک علامت ضرب‌در زدم. وقتی آن‌را دید خندید. بعضی اوقات می‌توانم او را سرگرم کنم.

او به چه‌چیز فکر می‌کند؟ البته، نمی‌دانم. شاید او این‌را مثل یک پرانتز در زندگی "واقعی"اش تلقی می‌کند. مثل ماندن در بیمارستان یا عضو بودن در یک هیات ژوری در مهمانخانه‌ی هالیدی در طول یک محاکمه‌ی آدم‌کشی. من بزهکارانه او را دزدیدم و به‌خاطر همین آشکارا مجرم هستم. امری که او را مجاب می‌کند خیلی از روی دل‌سوزی به من نگاه کند. او زن خارق‌العاده‌ای‌ست و خودش هم می‌داند که خارق‌العاده است و همین باعث می‌شود مغرور بودنش موجه باشد.

ریسمان چهل فوت طول دارد(یعنی او آزادانه می‌تواند چهل فوت در هرطرف حرکت کند). در حقیقت قیطانی از پنبه‌ی براق به شماره‌ی رنگ1443 است.

او درباره‌ی من چه فکر می‌کند؟ دیروز به من حمله کرد و از روی کینه سه بار با کتاب جیبی "وایکینگ‌میلتون" به شکم‌م زخم زد. بعد من در اتاقش به او سر زدم و او به گرمی از من پذیرایی کرد. به من اجازه داد نرمش کردن‌ش را نگاه کنم.

هر تمرین اسمی دارد و حالا من اسم همه‌شان را می‌دانم: بومرنگ، طالبی، پراندنِ کپل، الماس، شلاق، آغوش، نورافکن، نشیب‌وفراز، پل، پرچم، پیچ‌وتاب، قو، تیروکمان، لاک‌پشت، هرم، توپ‌هندبال و آکاردئون.

حرکات به‌طور حیرت‌انگیزی اروتیک‌اند. کنارش زانو ‌زدم و به آرامی لمس‌ش کردم. لبخند زد و گفت؛ حالا نه. به اتاق‌م رفتم و تلویزیون نگاه‌کردم. "دنیای‌پهناور ورزش" یک مسابقه‌ی فوتبال در سائوپائولو.

□□

زنِ اسیر پیپش را دود می‌کند. پیپ انحنای بلند و باریک برازنده‌ای دارد و کاسه‌ی چینی گل‌سرخی. شام تخم شاه‌ماهی با کره‌ی سویا داریم.

ناگهان می‌گوید: "اون مثل کسی‌ه که پنج‌تا چتر روی کون‌ش برافراشته"
"کی؟"
"شوهرم. اون خیلی محجوبه. البته اصلا غیر عادی نیس. آدمای بزرگ محجوب هستن. خیلی از مردم؛ حتی تو"
عطر توتون مخصوص‌ش (ترکیب زنانه) اطراف‌مان را فرا گرفته‌ست.
" همه چیز تقریبا مثل یک فیلمه. ایرادی هم نداره. من فیلم دوست دارم"
کمی اوقات‌تلخ می‌شوم. توی این همه فشار او چه طور فکر می‌کند فیلم است؟
" فیلم نیست."
او می‌گوید: " هست، هست، هست، هست."

□□

م. با هیجان زیاد تلفن می‌کند. می‌گوید: "مال من مریضه..."
"چی شده؟"
" نمی‌دونم. بی‌اشتهاس. غذا نمی‌خوره. هیچی رو برق نمی‌ندازه. فلوت‌شو نمی‌زنه."
مال م. از زن‌هایی‌ست که باسن‌های کوچک خوش‌ترکیبی دارند و زیبایی‌شان کم نیست.
گفتم:"افسرده شده."
"آره"
"این اصلا خوب نیس"
"نه"
وانمود کردم دارم فکر می‌کنم. م. دوست دارد وضعیتش جدی گرفته شود.
"باهاش صحبت کن. اینو بگو: روح من آکنده از بانویم است؛ در بهشت؛ زندانی."
"اینارو از کجات در آوردی؟"
" اینا کلمات قصاره. فوق‌العاده اثرگذارن"
" سعی می‌کنم این کارو بکنم؛ آکنده؛ زندانیِ بهشت."
"نه. در بهشت و زندانی. البته اون‌طور که تو گفتی آهنگ بهتری داره. بهشت در آخر."
"باشه. همون‌طوری می‌گم. ممنون. مال خودمو بیشتر از اندازه‌ای که تو مال خودتو دوست داری دوست دارم."
"نه. نداری."

شست خودم را گاز گرفتم و به او هم گفتم همین‌کار را بکند.

□□

پستچیِ‌تنبل جوابی برای نامه‌اش می‌آورد. دیدم که دارد پاکت‌ش را باز می‌کند. می‌گوید: "حروم‌زاده"
"چی گفته؟"
"عجب تخم حرومیه"
"چی؟"
"این شانس رو بهش داده‌بودم که با اسب سفید برای رهایی من بیاد. – یکی از فرصتهای باارزشی که زندگی به آدم تقدیم می‌کنه.- و اون درباره‌ی این زر زده که اون و بچه به چه خوبی دارن با هم زندگی می‌کنن. درباره‌ی این‌که حالا دیگه دختره به ندرت گریه می‌‌کنه و چه‌قدر خونه آرومه."
با خوشحالی گفتم: "حروم‌زاده!"
"می‌تونم ببینمش که توی آشپزخونه، کنار مایکروویو نشسته و داره مجله‌‌ی رولینگ‌استون‌شو می‌خونه."
"اون رولینگ‌استون می‌خونه؟"
" فکر می‌کنه رولینگ‌استون یه چیز اساسی‌ه."
"خُب..."
"اون نباید رولینگ‌استون بخونه. اون مجله مال سن وسال اون نیست. اون سنش زیاده. کثافتِ احمق."
"تو عصبانی هستی..."
"خیلی هم درسته."
"چی‌کار می‌خوای بکنی؟"
یک لحظه به فکر فرو می‌رود. سرانجام به خودش می‌آید و می‌گوید: "دستت چی شده؟"
دست بانداژ شده‌ام را به پشتم می‌برم و می‌گویم: " هیچی" (واضح است که شستم را نکنده‌ام ولی خیلی شدید گازش گرفته‌ام.)
می‌گوید: " منو به اتاق‌م ببر و ببندم. تا یه مدت ازش متنفرم."

او را به اتاقش بر می‌گردانم و خودم هم به اتاقم می روم و به "دنیای‌پهناور ورزش"ام می‌رسم. –مسابقات بین‌المللی شمشیربازی در بلگراد.

□□

امروز صبح سر میز صبحانه حمله‌ای خشم‌آلود از طرف زنِ‌اسیر به من شد. من یه بی‌معنی هستم. یک آدم مزخرف، یک تماشاچی تلویزیون، یک آدم چرندگو، یک کله‌خراب؛ یک هیولای ترسو که توی کمین است و .. و .. و آن‌قدر هم مرد نیستم که... از این گذشته خیلی هم مشروب می‌خورم. کاملا درست است، من بیشتر اوقات چنین فکرهایی درباره‌ی خودم می‌کنم. مخصوصا نمی‌دانم چرا به‌محض این‌که از خواب بلند می‌شوم.

کمی گوشت نمک‌زده‌ي کانادایی می‌خورم. با لذت می‌گوید: "و یک بی‌مسئولیت که...یکی که..." او را در تصویریاب دوربین پنتاکسم ثابت می‌کنم و یک سری عکس جدید از او در حالت خشم می‌گیرم.

مشکلی که با اسیر کردن یک نفر پیش می‌آید این است که تقریبا بهتر شدن اوضاع یا رسیدن به وضعیت ابتدایی غیرممکن است. می‌گوید: "اون می‌خواد بچه رو از من دور کنه. اون می‌خواد بچه‌رو برای خودش نیگه داره. اون بچه رو اسیر کرده."

"من مطمئنم وقتی برگردی اون اون‌جاست."
"کی برمی‌گردم اون‌جا؟"
"اون دست خودته. تو تصمیم می‌گیری."
"اَه"
چرا نمی‌توانم با یکی ازدواج کنم و با آسودگی با او زندگی کنم؟ دارم سعی می‌کنم این کار را بکنم.
" دوباره ازم عکس بگیر."
"به اندازه‌ی کافی ازت عکس گرفتم. نمی‌خوام بیش‌تر بگیرم."
"پس من سه‌شنبه می‌رم دنبال کار خودم."
"باشه. سه‌شنبه فرداست."
"فردا سه‌شنبه‌ست؟"
"آره"
"اوه!"
توپ فوتبال را قاپید و وانمود کرد می‌خواهد از پنجره بیرون بیاندازد.
"هیچ‌وقت شده یکی رو که قبلا اسیر کردی یک بار دیگه اسیر کنی؟"
" تقریبا بی‌سابقه‌ست."
"چرا؟"
"اتفاق نیافتاده."
"چرا؟"
"خب نشده."
"فردا... اوه..."

به آشپزخانه می‌روم و شروع به شستن ظرف‌ها می‌کنم. هر چه بیش‌تر کارهای خرده‌ریز را انجام می‌دهی ملایم‌تر به تو نگاه می‌کنند. این را فهمیده‌ام.

□□

رفتم به اتاقش. ل. آن‌جا بود. پرسید: "چه اتفاقی برای دستت افتاده؟" گفتم: "هیچی" فقط یک آن به بانداژ دستم نگاه کردند. خیلی کم. پرسیدم: "تو اونو اسیر کردی؟" ل. در این کار استاد بی‌نظیری‌ست. مثل اُ. جی. سیمپسون[3] ما را از راه به‌در می‌کند.

زن گفت: "من اونو گرفتم"
"یک دقیقه صبر کن! قرار نبود این‌طوری بشه."
زن گفت: "من قوانین رو تغییر دادم. خوشحال می‌شم یه نسخه از قوانین جدیدی رو که این‌جا؛ روی این کاغذ رسمی نوشتم بهت بدم."
ل. مثل یک راسو پوزخند می‌زند. معلوم است که از این که به دست یک زنِ زیبا اسیر شده خوشحال است.
می‌گویم: "یک دقیقه صبر کن. هنوز که سه‌شنبه نیس!" به ل. لبخند می‌زند و می‌گوید: "خیالی نیست!"

به آشپزخانه می روم و با پاک‌کننده‌، شروع می‌کنم به سابیدن اجاق‌گاز. چه ابتکاری به خرج داده با این تغییر قانون‌اش! او واقعا روحیه‌ی کمیابی دارد. بعضی اوقات در خواب می‌گوید: "سس فرانسوی-روسی" یا "روغن‌وسرکه" از این استنباط می‌کنم که زمانی در زندگی‌اش گارسونی کرده‌است.

□□

زن اسیر از همان‌جایی که ایستاده پُشتک‌وارو می‌زند. دیوانه‌وار برای‌ش کف می‌زنم. شستم درد می‌گیرد.
"ل. کجاس؟"
"بیرونش کردم."
"چرا؟"
"چیستان‌هاش جالب نبودن. از این گذشته ازم یه طرح کشیده‌بود که دوستش نداشتم."

طرحی زغالی را نشانم می دهد (مهارت ل. زبانزد است) که حقیقتا در آن زیبایی کمی از او نشان داده‌شده بود. او باید از عکس‌های من هول شده‌باشد که نتوانسته از آن‌ها پیشی بگیرد.

"بیچاره ل."
زنِ اسیر پُشتک دیگری می‌زند. دوباره برای‌ش کف می‌زنم. امروز سه‌شنبه‌ است یا چهارشنبه؟ نمی‌توانم به یاد بیاورم.
می‌گوید: "چارشنبه... چارشنبه بچه می‌ره رقص. بعدش هم شب رو معمولا با پال‌رجیناش می‌گذرونه، چون رجینا نزدیک سالن رقص زندگی می‌کنه. پس واقعا برگشتن من توی چارشنبه فایده‌ای نداره."

□□

یک هفته بعد او هنوز با من است. او ذره‌ذره و به‌تدریج راهی‌می‌شود. اگر موهایش را بتراشم؛ هیچ‌کس به‌غیر از خودم دوستش نخواهد داشت. اما او نمی‌خواهد من موهایش را بتراشم.

به‌خاطر او پیراهن‌های مختلفی می‌پوشم؛ قرمز، نارنجی، نقره‌ای. سرتاسر شب دست‌های هم‌ را می‌گیریم.
...
من میدونم اینکه من میتونم بودن خدا رو حس کنم خیلی خوبه. من قدر این خوبی رو میدونم. من قدر احساساتم رو میدونم.
شایدم نمیدونم. ولی کلا خوبه.
حس کردنش ترسناک‌ و قشنگ‌ و محو و پُر و بی‌رنگه.
...
....

می‌خواهم خدا
بین مرگ من و بوسه‌های تو
گیج شود.

آنهمه شراب يادت رفت
قلبم را مشت ‌کنی
قطره قطره بچکانی
در جامی که دستت بود؟

می‌خواهم تو را
جوری پرستش کنم
که خدا خودش را
از اول خلق کند.

آنهمه رنگ‌ يادت رفت
يکيش را تنت کنی
دنبال دگمه نگردد دستم؟

می‌خواهم خدا را
توی بغلت پرپر کنم.

آنهمه خدا يادت رفت
يک آدم هست
برای ستايش تو؟

می‌خواهم موهام را شانه نزنم
انگشت‌هات گير بيفتد
لای موهام.

آنهمه بوی جنگل يادت رفت
در موهات گم شوم
نترسی يکوقت؟

می‌خواهم کاری کنم
که خدا مرا ببرد توی لباس‌های تو
و تو
توی لباس‌های پاره پاره‌ی من
دنبال خودت بگردی.

آنهمه جوهر چرا يادم رفت
دست‌های جوهری‌ام را
به زندگی‌ات بکشم؟
...
یکی بود یکی نبود
یه آقایی بود که هیچ‌کس نبود .
...
یه شب
دخترک قصه‌ی من دست پسرک قصه‌مو گرفت
گفت بیا بریم تو تاریکی زیر درختا راه بریم،‌یه جایی که هیچی چراغ نباشه
یه چراغ قوه برداشتن و رفتن
یه عالمه پیاده رفتن و رفتن و رفتن
تا رسیدن به یه جایی که دیگه هیچ چراغ و خونه‌ای نبود، چراغ قوه‌شونو روشن کردن و دوباره رفتن و رفتن و رفتن
توی راهم همه‌ش برای هم اتفاقای ترسناک و قصه‌های ترسناک و فیلمای ترسناک میگفتن
تا که یهویی یه غولی از پشت درخت پرید جلوشون و دستاشو گرفت هوا و گفت یو ها ها ها ها هاااا
دخترک و پسرک قصه‌ی من جییییییغ کشیدن و در رفتن
تا خونه تند تند و یه نفس دوئیدن
رفتن توی خونه و درو از پشت قفل کردن
همدیگه رو بغل کردن و خوابیدن
شبشون بخیر :)
...



Everyone
Everyone around here
Everyone is so near
What's going on?
What's going on?

Everyone
Everyone is so near
Everyone has got the fear
It's holding on
It's holding on

Turn it off!
...
با یه عالمه پست که حتی دیگه درفتم نیستن.
...
بچه دار شدم.
پسره.
دوسش دارم.
...
تا چند مي‌شود
از آسمان بريد افق را
از ساقه برگ را
از قلب عشق را
از من؛ تو را ... تو را ؟
...
...
ريشه روشني پوسيد و فرو ريخت.
و صدا در جاده بي طرح فضا مي رفت.
از مرزي گذشته بود،
در پي مرز گمشده مي گشت.
كوهي سنگين نگاهش را بريد.
صدا از خود تهي شد
و به دامن كوه آويخت:
پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده.
...
دلم میخواست امشب میتونستم برم سقاخونه شمع روشن کنم.
دلم کلیسا نمیخواد. دلم سقاخونه میخواد.
امشب.
الان.
...
دوباره مریض شده ، مثل اون موقع‌ها ٬ اون موقعا که ترسناک بود ٬ که همه‌ش میترسیدی. که میومد داد و بیداد میکرد و وسطش گریه میکرد و میومد بغلت و خودشم میدونست که مریضه ولی نمیفهمید چرا.

بدم میاد از مریضی. خیلی بدم میاد.
...
مسافر از اتوبوس
پیاده شد:
«چه آسمان تمیزی!»
و امتداد خیابان غربت او را برد.

غروب بود.
صدای هوش گیاهان به گوش می‌آمد.
مسافر آمده بود.
و روی صندلی راحتی ، كنار چمن
نشسته بود:
«دلم گرفته،
دلم عجیب گرفته است.»
...
...
ريشه روشني پوسيد و فرو ريخت.
و صدا در جاده بي طرح فضا مي رفت.
از مرزي گذشته بود،
در پي مرز گمشده مي گشت.
كوهي سنگين نگاهش را بريد.
صدا از خود تهي شد
و به دامن كوه آويخت:
پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده.
...
من دیشب ٬ پیغامبری را دیدم
که مرا به راه دوری برد
به پشت کوهی که من روزی از آن آمده بودم.
...
امروز تولد کسی است .
امروز تولد رازی ست .
و من پیغمبر فراموش شده ای هستم که احساس تنهایی میکند.
تنها و بی هیچ رازی برای نگفتن.
...
من فلسفه‌ای دارم
یا خالی ٬ و یا لبریز ...
...
تنها ، و روي ساحل،
مردي به راه مي گذرد.
نزديك پاي او
دريا، همه صدا.
شب، گيج در تلاطم امواج.
باد هراس پيكر
رو مي كند به ساحل و در چشم هاي مرد
نقش خاطر را پر رنگ مي كند.
انگار
هي ميزند كه :مرد! كجا مي روي ، كجا؟
و مرد مي رود به ره خويش.
و باد سرگران
هي ميزند دوباره: كجا مي روي ؟
و مرد مي رود.
و باد همچنان...
...
این شعر داریوش رو دوباره که گوش میدم خیلی سنگین و ساکت میشم. یه جوری که انگار برگردی ۱۰ سال عقب ، ولی خیلی پیر تر از اونی که الان هستی ، « رو میکنم به آینه، من جای آینه میشکنم ... »
...
اول جای خالیت حس میشه
بعد پاک میشی
بعد فراموش میشی
بعدم یه خاطره میشی.

چه با خداحافظی ٬ چه بی خداحافظی.
...
منتظر چی هستی؟
همه همینن. باید پاک کنی ٬ باید فراموش کنی ٬ باید بگذری ٬ باید تموم کنی. چه همه چی ساده‌ست نه؟

نه.
...
وقتی که حرفی نمیزنی معنیش این نیست که حرفی برای گفتن نیست. معنیش فقط اینه که ساکتی. ساکت و منتظر.
...
چشم‌هایش ...
...
دم غروب، میان حضور خسته اشیا.
نگاه منتظری حجم وقت را می‌دید.
و روی میز،هیاهوی چند میوه نوبر
به سمت مبهم ادارك مرگ جاری بود.
و بوی باغچه را، باد، روی فرش فراغت
نثار حاشیه صاف زندگی می‌كرد.
و مثل بادبزن ، ذهن، سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد می‌زد خود را.
مسافر از اتوبوس
پیاده شد:
«چه آسمان تمیزی!»
و امتداد خیابان غربت او را برد.
غروب بود.
صدای هوش گیاهان به گوش می‌آمد.
مسافر آمده بود.
و روی صندلی راحتی ، كنار چمن
نشسته بود:0
«دلم گرفته،
دلم عجیب گرفته است.
تمام راه به یك چیز فكر می‌كردم
و رنگ دامنه‌ها هوش از سرم می‌برد.
خطوط جاده در اندوه دشت‌ها گم بود.
چه دره‌های عجیبی!
و اسب، یادت هست،
سپیده بود
و مثل واژه پاكی، سكوت سبز چمن‌زار را چرا می‌كرد.
و بعد، غربت رنگین قریه‌های سر راه.
و بعد تونل‌ها.
دلم گرفته،
دلم عجیب گرفته است.
و هیچ چیز،
نه این قایق خوشبو، كه روی شاخه نارنج می‌شود خاموش،
نه این صداقت حرفی، كه در سكوت میان دو برگ این گل
شب بوست،
نه، هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف.
نمی‌رهاند.
و فكر می‌كنم
كه این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد.»
نگاه مرد مسافر به روی زمین افتاد:
«چه سیب‌های قشنگی!
حیات نشئه تنهایی است.»
و میزبان پرسید:
قشنگ یعنی چه؟
– قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشكال
و عشق، تنها عشق
ترا به گرمی یك سیب می‌كند مأنوس.
و عشق، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگی‌ها برد،
مرا رساند به امكان یك پرنده شدن.
– و نوشداروی اندوه؟
– صدای خالص اكسیر می‌دهد این نوش.

و حال شب شده بود.
چراغ روشن بود.
و چای می خوردند.

– چرا گرفته دلت، مثل آنكه تنهایی.
– چقدر هم تنها!
– خیال می‌كنم
دچار آن رگ پنهان رنگ‌ها هستی.
– دچار یعنی
– عاشق.
– و فكر كن كه چه تنهاست
اگر كه ماهی كوچك دچار آبی دریای بیكران باشد
– چه فكر نازك غمناكی!
– و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است.
و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست.
– خوشا به حال گیاهان كه عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست.
– نه، وصل ممكن نیست،
همیشه فاصله‌ای هست.
اگرچه منحنی آب بالش خوبی است
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،
همیشه فاصله‌ای هست.
دچار باید بود
و گرنه زمزمه حیرت میان دو حرف
حرام خواهد شد.
و عشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست.
و عشق
صدای فاصله‌هاست.
صدای فاصله‌هایی كه
- غرق ابهامند.
– نه،
صدای فاصله‌هایی كه مثل نقره تمیزند.
و با شنیدن یك هیچ می‌شوند كدر.
همیشه عاشق تنهاست.
و دست عاشق در دست ترد ثانیه‌هاست.
و او ثانیه‌ها می‌روند آن طرف روز .
و او ثانیه‌ها روی نور می‌خوابند.
و او و ثانیه‌ها بهترین كتاب جهان را.
به آب می‌بخشند.
و خوب می‌دانند
كه چی ماهی هرگز.
هزار و یك گره رودخانه را نگشود.
و نیمه شب‌ها، با زورق قدیمی اشراق
در آب‌های هدایت روانه می‌گردند.
و تا تجلی اعجاب پیش می‌رانند.
– هوای حرف تو آدم را
عبور می‌دهد از كوچه‌ باغ‌های حكایات
و در عروق چنین لحن
چه خون تازه محزونی!

حیاط روشن بود
و باد می‌آمد
و خون شب جریان داشت در سكوت دو مرد.

«اتاق خلوت پاكی است.
برای فكر چه ابعاد ساده‌ای دارد!
دلم عجیب گرفته است.
خیال خواب ندارم.»
كنار پنجره رفت
و روی صندلی نرم پارچه‌ای
نشست:
«هنوز در سفرم.
خیال می‌كنم
در آب‌های جهان قایقی است
و من – مسافر قایق – هزارها سال است
سرود زنده دریانوردهای كهن را
به گوش روزنه‌های فصول می‌خوانم
و پیش می‌رانم .
مرا سفر به كجا می‌برد؟
كجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند.
و بند كفش به انگشت‌های نرم فراغت
گشوده خواهد شد؟
كجاست جان رسیدن، و پهن كردن یك فرش
و بی خیال نشستن
و گوش دادن به
صدای شستن یك ظرف زیر شیر مجاور؟

و در كدام بهار
درنگ خواهی كرد.
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟

شراب باید خورد
و در جوانی یك سایه راه باید رفت،
همین.

كجاست سمت حیات؟
من از كدام طرف می‌رسم به یك هدهد؟
و گوش كن، كه همین حرف در تمام سفر
همیشه پنجره خواب را بهم می‌زد.
چه چیز در همه راه زیر گوش تو می‌خواند؟
...
پیشه‌ام نقاشی است:
گاه ‌گاهی قفسی می‌سازم با رنگ، می‌فروشم به شما.
تا به آواز شقایق كه در آن زندانی است.
دل تنهایی‌تان تازه شود.
چه خیالی ، چه خیالی ، ... می‌دانم
پرده‌ام بی جان است.
خوب می‌دانم، حوض نقاشی من بی ماهی است.
...
پدرم نقاشی می‌كرد.
تار هم می‌ساخت، تار هم می‌زد.
خط خوبی هم داشت.
باغ ما در طرف سایه دانایی بود.
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه.
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آینه بود.
باغ ما شاید، قوسی از دایره سبز سعادت بود.
میوه كال خدا در آن روز ، می‌جویدم در خواب.
آب بی فلسفه می‌خوردم.
توت بی دانش می‌چیدم.
تا اناری تركی بر می‌داشت، دست فواره خواهش‌ می‌شد.
تا چلویی می خواند، سینه از ذوق شنیدن می‌سوخت.
گاه تنهایی، صورتش را به پس پنجره می‌چسبانید.
شوق می‌آمد، دست در گردن حس می‌انداخت.
فكر، بازی می‌كرد.
زندگی چیزی بود ، مثل یك بارش عید، یك چنار پر سار.
زندگی در آن وقت، صفی از نور و عروسك بود،
یك بغل آزادی بود.
زندگی در آن وقت ، حوض موسیقی بود.
طفل ، پاورچین پاورچین، دور شد كم كم در كوچه
سنجاقك‌ها.
بار خود را بستم، رفتم از شهر خیالات، سبك بیرون
دلم از غربت سنجاقك پر.
...
به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذهن
واژه‌ای در قفس است
...
پدرم وقتی مرد، آسمان آبی بود ...