|
...
اومدم پست کنم
دوئیدم اومدم پست کنم یه چیزی که فقط جاش اینجا بود الان از اینا که آدم یه هو هول میشه که یه چیزی رو یه جایی باید همون لحظه بنویسه هم چیزش رو میدونه هم جاش رو هم لحظهش رو لاگاین که کردم دستم رو گذاشتم رو کیبرد صفحهی کریت نیو پست رو هی نگاه کردم و هیچی یادم نیومد خالی بودم هیچی یادم نمیومد خالی بودم خالی خالی |
...
دلم میخواد هوا نیمه ابری باشه
همین اردیبهشت ماه خوبه ٬ اردیبهشت باشه. سیگار بلک بکشم با بوی میخک باد بیاد همینجوری که دارم راه میرم رو یه تیکه برگ سبز یه پیلهی کرم ابریشم ببینم. همونجا بشینم نیگاش کنم منتظر شب بشه شب صبح بشه همینجوری هی بگذره منم همینجوری هی نگاش کنم تا بالاخره تکون بخوره کرمهی اون تو تکون بخوره. زور بزنه که بالاش رو باز کنه سعی کنه پیلهش رو پاره کنه منم بلند شم از جام سیگارم رو روشن کنم پیله نیمهپاره رو از رو برگه بردارم بذارم کف دستم دستم رو مشت کنم پیله و کرمه و پروانه و همه چی رو له کنم برم. در حالیکه هنوزم باد میاد. همین. |
...
...
There's a blade by the bed And a phone in my hand A dog on the floor And some cash on the nightstand When I'm all alone the dreaming stops And I just can't stand What should I do ? What if the lights go out And maybe and then the wind just starts to moan Outside the door he followed me home ... |
...
میگه هفته پیش یه مریض داشتیم تو آیسییو.
شبیه تو بود خیلی بعدم چند تا اصطلاح پزشکی میگه آخرشم میگه تبش خیلی بالاست ٬ داره میسوزه اگه دووم بیاره و آتیش نگیره شاید مثل قبلش بشه دوباره. تو دلم فکر میکنم کاش آتیش نگیره سوختن و مردن خوب نیست ٬ چه ازتب چه از هر چیه دیگه. آدم باید با خون بمیره. اون پسره هم باید با خون بمیره. |
...
میدونی
عین دود عین دود قلیون عین دود قلیون که می کشیش پایین و بعد فوووووووت می کنی و میدیش از دهنت بیرون که وقتی فوتش کردی یواش یواش تو هوا پخش میشه و گم میشه و هرچی میگذره گم تر و گم تر میشه که یهویی اونقدر کمرنگ و گم میشه که دیگه نیست همونجوری بی هدف تاب میخوره با حرکت آروم باد و با تغییر دما به هر طرف که اونا بگن کشیده میشه بدون هیچ مرکز ثقلی برای خودش که بهش بچسبه که گم نشه می فهمی؟ درست عین دود قلیون |
...
بخواب آرام .. دل دیوانه ...
میدونی وقتی یکی بغلت میکنه و دستش رو میذاره رو صورتت ٬ اینجوری که انگار با کف دستش پیشونیت رو ناز کرده و آروم دستش رو آورده پایین تا وقتی انگشتاش برسه به کنار ابروهات ٬ یعنی نمیخواد به هیچی فکر کنی ... میدونستی ؟ دستش رو گذاشته بود رو صورتم و میگفت آدمی که تو رویا زندگی میکنه میشکنه. صداش آشنا بود٬ خیلی. یه جور بد زیادی . حتی میدونم چه جوری آشنا بود. درست مثل خوابی که قبلاً دیدی و حالا داره اتفاق میفته و همه چیز با اینکه تازهست واست تکراریه و تو بعدش رو یادت نمیاد ولی همه چیز وقتی اتفاق میفته میبینی که چقد آشناست. نمیدونم چی بود و چی شد. نمیشنیدم چی میگفت. صداش رو ولی میشناختم. صداش شبیه یه قصه بود ٬ شبیه صدای فندک زیپو با یه جاسیگاری پر یا صدای مچالهکردن بستهی وینستونلایت. تاریک بود. نمیشنیدم چی میگفت .. آدم با چشمای بسته هر چیزی رو دیگه نمیشنوه. میدونی ... دلم میخواست واقعی میشد. دلم میخواست از تو خیالم ٬ از تو فکرم ٬ از تو رویا بکشمش بیرون . بگیرم دستم ٬ فقط چند دقیقه ٬ چند دقیقهای که مونده بود تا کاملاً بخوابم. دلم میخواست چشمام رو باز کنم و هنوزم ببینمش. دلم میخواست ... خب فقط چند لحظه ٬ بعد من میخوابیدم و همه چیز فراموش میشد. میشد فکر کرد که خواب دیدم. فقط چند لحظه ... تاریک بود ٬ دستش رو انداخته بود پشت گردنم و صورت خیسش رو بین گردن و سینهم قایم کرده بود. میدونی گاهی فاصلهی رویا تا واقعیت هیچی نیست. ولی ... آدمی که تو رویا زندگی میکنه خیلی میشکنه .. خیلی. |
...
بهش میگم بیا بازی کنیم
بهش میگم ببین وقتی که تو نفس می کشی، اون هوایی که می کشی توی ریه هات، همه ش که اکسیژن نیست یه کمیش اکسیژنه و یه عالمه ش هم چیزای دیگه هوای بازدمت هم که همه ش دی اکسیدکربن نیست یه کم کوچولویی ازون اکسیژنا را دی اکسیدکربن می کنی و بقیه ش همونجوری دست نخورده میمونه یعنی بازدمت هم اکسیژن داره هنوز ولی خوب کمتر از اکسیژن هوای بیرون که اول نفسش کشیدی بهش میگم بازیمون اینجوریه تو هوا را اول می کشی توی ریه هات بازدمتو من نفس می کشم دهنمون را محکم می چسبونیم به هم، یه جوری که از هیچ جاییش هوا بیرون نیاد خوب؟ از دماغمون هم نفس نمی کشیم، فقط از دهنه بازدم ِ تو میشه دم ِ من بازدم ِ من میشه دم ِ تو اکسیژن هربار داره کمتر و کمتر میشه بازیمون اینه که ببینیم کی دیرتر خفه میشه میگه باشه، بازی کنیم شروع می کنیم به بازی اولش نفسامون هماهنگ نیست هردوتامون با هم میخوایم هوا را بکشیم تو و بیرون یه کمی میگذره منظم میشیم هی اکسیژن کم داره میشه هی نفسمون تنگتر میشه من می بازم نفس من که خوب همیشه از همه کمتر هست ولی آخه وقتی که اون برد و بازی تموم شد اصن نفسای عمیق نمی کشید که بی هواییه اون چند دقیقه را جبران کنه فک کنما تقلب کرده بود از دماغ نفس می کشید حالا هر چی من سوختم :) |
...
Once upon a time there was a tavern Where we used to raise a glass or two Remember how we laughed away the hours Think of all the great things we would do Those were the days my friend We thought they'd never end We'd sing and dance forever and a day We'd live the life we choose We'd fight and never lose For we were young and sure to have our way. Those were the days, oh yes those were the days Then the busy years went rushing by us We lost our starry notions on the way If by chance I'd see you in the tavern We'd smile at one another and we'd say: "Those were the days my friend We thought they'd never end We'd sing and dance forever and a day We'd live the life we choose We'd fight and never lose Those were the days, yeah, those were the days ..." |
...
من پشت به آفتاب نشسته ام
بچه ها بازی می کنند و انسان هایی که نمی دانمشان یکدیگر را دوست می دارند ........ تو جلو می آیی و سلام می کنی کنارم می نشینی و دروغ می گویی ........ نزدیک تر می آیی مرا می بوسی و دروغ می گویی ........ مرا در آغوش می گیری دست هایم را به دورت حلقه می کنم مرا محکم تر در بغل می فشاری و دروغ می گویی ........ وقت رفتن دور می شوی دست تکان می دهی و باز دروغ می گویی ........ تو می روی و من با دروغ هایت عشق بازی می کنم ........ گ ل ا ر ه |
...
.....
ببين يه قفسه بزرگ پر از شيشه هاي مختلف را در نظر بگير توي هر شيشه اي هم يه مايع خيلي غليظ که اون مايعه٬عصاره ي روحه آدمهاست حالا خدا وقتي ميخواد توي آدما روح بدمه چيکار مي کنه؟ مياد يکي ازون يه عالمه شيشه را ازون قفسه ي بالاي سرش برميداره٬ يکمي از مايعش را ميريزه توي يه ظرفي و رقيقش مي کنه٬بعد اون رقيق شده هه حالا روحه اون آدم ميشه٬ بعدش خدا اون روحه را مي دمه توي کالبدش و بعدشم مي فرستدش زمين. خوب؟ خوب تعداد آدما از تعداد اون شيشه ها و در نتيجه از تعداد روح هاي متفاوتي که ميشه توليدش کرد خيلي بیشتره ديگه٬ پس آدماي زيادي هستند که روحشون از يه جوهر يکسان درست شده٬ فقط ممکنه غلظتشون با هم فرق بکنه وقتي مي بيني يه آدمي خيلي عينه تو هستش٬اونموقع بايد نتيجه بگيري که روح جفتتون از عصاره ي يه شيشه ي واحد درست شده فهميدي حالا؟ |
...
یکی بود یکی نبود
یه روز صبح عباس خواب موند آقای حکایتی دعواش کرد عباس قهر کرد رفت و دیگه هم هیچوقت برنگشت هیچکس هم تو شهر قصه دیگه دندونای خرگوشی با لبخند احمقانهی معصومانه نداشت قصهها هم همهشون لوس شدن آقای حکایتی هم خاک توسر شد. از تلویزیون انداختنش بیرون ٬ زنش هم از خونه انداختش بیرون. رفت کنار خیابون زیر پل خوابید. اونجا عباسو دید. با هم آشتی کردن. ولی عباس دیگه هیچوقت نخندید. همین. |
...
یه جور احمقانهای دلم واسه خونهی شمالمون تنگ شده. از منظرههاش گرفته تا آلاچیق بالای خونه و باغچهی همیشه درب داغونش و راه درب داغونتر جاده دوهزار. حتی دلم واسه تمیز کاری روز اولی که میرفتیم شمال هم تنگ شده با اینکه من همیشه دودر میکردم. هرچند ٬ از همه بیشتر دلم شومینهی خونمون رو میخواد که توش کلی هیزم بریزیم و بشینیم دورش خودمونو گرم کنیم.
|
...
کاش میشد
خود آدما هم همراه صداشون از توی سیم تلفن رد بشن بعدش برسن به تو خیلی سریع بدون ویزا بدون پرواز بدون لازم بودن یه عالمه پول فقط با یه دونه کارت تلفن وقتی هم که کارت تلفنت تموم میشد برمی گشت همونجایی که ازش اومده بود اگه اینجوری بود ها من همه ی پولمو میدادم کارت تلفن می خریدم که هیچوقتی مجبور نشه که برگرده |
...
یه روز برمیگردم ایران ٬ میرم اکباتان ٬ فاز ۲ ، بلوک ۹، طبقهی ۶، شمارهی ۶۳. زنگ در رو میزنم ٬ یه دختر کوچولویی درو باز میکنه. نیگاش میکنم ٬ همینجوری آروم و مثل یه مجسمه. فکر کنم نگام خیلی سرد بود که دختره ترسید. میگه بعله ؟ یه نگاهی به بالای راهپله که پشت سر دختره معلومه میندازم. یه تیکه از دیوار بین دو تا پنجرهی بزرگ رو به بازارچهی جلوی بلوک معلومه ٬ ولی دیگه اون تابلویی که من دوست داشتم و آیةالکرسی با رنگ طلایی داشت اونجا معلوم نیست. جاش خالیه. یه بار دیگه دختره رو نگاه میکنم. فکر کنم خسته شده از اینکه هیچی نمیگم . بهش میگم دختر خانوم ٬ مامانت یا بابات خونه هستن بگی بیان یه دقیقه دم در؟ میگه چند لحظه صبر کنین. بعد در و میبنده ٬ شایدم کیپ میکنه و میدوه میره بالا. صداش میاد که داره به مامانش میگه مامان بیا دم در یه آقای عجیبی کارت داره. دختر شیرینیه :) البته همهی دخترا فکر کنم تو سن ۵-۴ سالگی بانمک و شیرین میشن. مثل پسرای ۷-۸ ساله. چند دقیقهای که میگذره ٬ با صدای باز شدن در دوباره به خودم میام. خانوم نسبتاً جوونی در رو باز میکنه و نگام میکنه. نگاش میکنم ٬ از صورتش نمیتونم بفهمم چه جور زندگی داره. شاید خوشبخته ٬ شاید یه زندگی معمولی و پر از روزمرگی ٬ شاید هم یه زندگی غمگین ٬ شاید یه زندگی بیرنگ و بیسر و صدا ٬ شاید یه زندگی پررنگ . به هر حال از اون زنهایی نیست که از صورتشون بشه زندگیشون رو خوند. فوری به خودم میام . سلام میکنم و معذرت میخوام که مزاحم شدم. سعی میکنم خیلی خل و چل و عجیب غریب نباشم. بارها با خودم حرفایی که میخوام بزنم رو تکرار کردم ٬ ولی مثل بچهی کلاس سوم دبستان که با اینکه شب قبل همهی درسش رو از بر کرده ولی همین که میره پای تخته و یه هو هول میشه و دست و پاش رو گم میکنه ... یه کم طول میکشه تا بتونم دوباره حرفم رو ادامه بدم. بهش میگم . میگم من پسر دکتر صیادیانم که خونه رو شما چندسال پیش ازش خریدین. خوب تو صورتش نگاه میکنم . احساس میکنم از یه چیزی میترسه ٬ شایدم ترس نیست. اه ٬ لعنتی . همیشه آدمایی که همهچیزشون رو میتونن پشت صورتشون پنهان کنن اعتماد به نفس منو داغون میکردن. سرم رو میندازم پایین. شاید دارم بغض میکنم ٬ نمیدونم. دلم میخواست این خانوم الان مادرم بود و در رو برام باز میکرد و با تعجب منو بغل میکرد. یا داداشم بود که تند تند دویده بود و در رو باز کرده بود و درحالیکه پلهها رو دوتا یکی میدوید بالا تو اتاق میگفت بدو بیا بالا فوتبال شروع شد. دلم میخواست وقتی که بعد از سالها بی خبر از خارج برمیگردم ٬ وقتی که زنگ در خونه رو میزنم مادرم در رو برام باز کنه و از تعجب ندونه بخنده یا گریه کنه یا منو بغل کنه٬ مثل اون دفعهای که از آلمان بیخبر برگشتم و رفتم شب خونه تو رختخوابم خوابیدم و صبح که مامانم بیدار شده بود فکر کرده بود خواب میبینه و باور نمیکرد من تو سالن خوابیدم. دلم میخواست الان میتونستم برم بالا پنجره رو باز کنم و رو طاقچهی کنار پنجره بشینم و خونههایی که پردهشون کناره رو بشمرم و مامانم بیاد بگه نکن این کارو . دلم میخواد الان برم بالا به لوسترای سالنموم نگاه کنم که نور چراغ رو میشکونن و رنگین کمون ریز رو دیوارا درست میکنن. دلم میخواد برم و سنگای کف زمین سالمون رو دوباره برای هزارمین بار بشمرم. سرم رو بلند میکنم و به خانوم دم در نگاه میکنم. احساس میکنم میدونه میخوام چی بگم. نفسم رو میکشم ٬ عمیق . لبهام رو تر میکنم و سعی میکنم حرف بزنم. بهش میگم که چند روز دیگه بیشتر ایران نیستم . بهش میگم که شاید ندونه دکتر صیادیانی که این خونه رو بهش فروخته اصلاً پسری به سن و سال من داشته که خارج از ایران بوده ولی تو این خونه بزرگ شده. بهش میگم اومدم ازش خواهش کنم که اجازه بده یه بار دیگه برم تو اون خونه و دیواراش رو نگاه کنم. برم از اتاق خواب مدرسهی پشت خونه رو که بچهها توش بازی میکنن نگاه کنم . برم تو گنجهای که برام یه دنیا خاطرهست رو نگاه کنم. برم تو کمدی که قشنگترین لحظههای زندگیم رو توش یه بار قایم کرده بودم نگاه کنم. برم به دیواراش دست بکشم. برم ببینم جای مشتایی که گوشهی دیوار اتاقم زدم هنوز هست یا نه ٬ برم ببینم سوراخای مخفی ای که تو کتابخونهی دیوارم درست کرده بودم پر شده یا نه ... میپرسه پدرم خبر داره که من اینجام؟ فکر کنم راستش رو بهش میگم . میگم که نه ، اون اصلا خبر نداره من برگشتم ایران و الان ده سالی میشه که باهاش صحبت نکردم. بهش میگم البته فکر نکنم مشکلات من و بابام باعث بشه که اون مشکلی داشته باشه با اینکه من یه بار دیگه خونهای که آخرین بار تو ایران از اونجا رفتم فرودگاهرو ببینم. نگاهش هنوزم سرده ٬ میگه من متأسفم ولی نمیشه. سرش رو انداخته پایین و فکر کنم خجالت میکشه که میگه نمیشه. فکر کنم فهمیده که بغض کرده بودم. میگه باید شوهرش باشه و اون اجازه بده که اونم بعید میدونه تا آخر هفته بیاد. سرم رو میارم بالا ٬ نگاش میکنم. دخترش رو میبینم که پشتش قایم شده و داره با تعجب منو نگاه میکنه. یه کم نگاهش میکنم. میدونم که نمیتونم اصرار کنم ٬ هیچوقت نتونستم اینجور وقتا التماس کنم یا اصرار کنم. بهش میگم شما یه روزی بالاخره این خونه رو میخواین بفروشین ٬ اون روز آگهی میدین و آدما رو دعوت میکنین که بیان و خونه رو ببینن . آدمای غریبه ٬ آدمایی که بین این خونه و هزار تا خونهی دیگهی تو این شهرک ۱۴۰ هزار نفری هیچ فرقی قائل نیستن . یه روزی میاد که هر روز چندین نفر آدم غریبه میاد و خونتون رو بازدید میکنه ... یه روزی که من دیگه تو این کشور لعنتی نیستم. یه روزی که مثل همهی روزای دیگهی زندگی من واسه من دیر شده ... منتظرم که یه چیزی بگه . دستش رو انداخته رو شونهی دختر کوچیکش و اونو به خودش فشار میده. سرش رو بالا نمیاره و من نمیتونم صورتش رو ببینم ولی میتونم احساس کنم که صورتش الان دیگه سرد نیست . میتونم حس کنم که الان صورتش خیلی چیزا رو میگه. شاید خودش هم اینو میدونه ٬ شاید اونهم یه چیزی داره که بغض کرده براش. احساس میکنم دخترش رو به خودش فشار میده ٬ آب دهنش رو قورت میده و میگه نه ٬ ما این خونه رو خیلی دوست داریم ٬ فقط میتونم قول بدم ما هیچوقت اینجا رو واسه فروش نذاریم و هر کسی رو توش راه ندیم. دوست داشتم حداقل وقتی این حرف رو میزد سرش رو بلند میکرد و تو صورتم نگاه میکرد. میگم خواهش میکنم ... در حالیکه واقعاً خواهش میکنم ... میگه ببخشید و در رو میبنده . احساس میکنم از پشت ٬ به در تکیه داده و دخترش رو داره به خودش فشار میده. لبهام رو که خشک شدن تر میکنم ٬ دستمو به صورت و چشما و موهام میکشم ٬ ته راهروی شاخهی دو ٬ ورودی یک رو خیره نگاه میکنم. یه نگاهی به آسمون طبقهمون (طبقهشون) میکنم. سرم رو میندازم پایین ٬ در آسانسور که باز میشه ٬ یه پسرهی حدودا ۱۷-۱۸ ساله توش هست که معلومه تازه از بقالی پایین بلوک شیر خریده. در حالیکه در آسانسور داره بسته میشه به تابلوی طبقهی ششمی که از لای در آسانسور معلومه نگاه میکنم و میگم خداحافظ . پسره با تعجب نگام میکنه و میگه با من بودین ؟ نگاش میکنم ... چقد شبیه ده سال پیش منه ... فکر کنم خسته شده از این ساکت و خیره نگاه کردن من . دوباره با تعجب میگه با من بودین ؟ آسانسور رسیده طبقهی همکف. در حالیکه در باز شده و باید برم بیرون و اون در رو باز نگاه داشته ٬ برای آخرین بار نگاش میکنم ٬ میپرسم اکباتان رو دوست داری ؟ میگه آره خب خیلی. میگم هیچوقت نصف شبا رفتی بین بلوکا تنهایی قدم بزنی ؟ میگه نه ٬ نصف شبا من خوابم. بازم نگاش میکنم. یه موهای نامرتبش دست میکشم و میگم میگم آره ٬ با تو بودم ٬ داشتم میگفتم خداحافظ. با تعجب نگاهم میکنه و میگه خب ٬ خداحافظ. تنها کاری که میکنم اینه که پیاده و تنها راه سبز بین بلوکای فاز دو رو میگیرم و از بلوک ۹ دور میشم و میرم تا بلوک نوزده ٬ روی همون سکویی که پشت بلوک هست ٬ همون سکویی که ... آره همون سکو ٬ میشینم . سرم رو تکیه میدم به دیوار بتونی پشت سرم ٬ و آسمون رو نگاه میکنم. |
...
مست کردن هم وسطش فقط خوبه. اولشم که منتظری مست شی بد نیست چون منتظر یه چیزی هستی که میدونی میاد. آخراش ولی خیلی بده. اونجایی که یه هو خیلی تیز میشی ، همه چیرو شفاف میبینی. کند میشه همه چیز و تو ذهنت شفاف میشه و همه ی جزییات رو میفهمی. خیلی بده اونجاش. البته معمولاً ٬ مگه اینکه واسه کار خوبی مست کرده باشی ! که اونوقت خیلی زیادی خوبه.
|
...
نمیدونم
دوست دارم ولی که از خواب بیدارش کنم اون هنوز خواب باشه من ولی بیداره بیدار باشم بعدش اون عینهو مستا حرف بزنه همه ش هم راست بگه بشه ازش اعتراف گرفت بشه یه عالمه ازش قول گرفت اونم چونکه خوابه همه چیو اعتراف کنه، هر قولی هم که ازش بخوای بده بعدش کم کم صداش یواش بشه، محو بشه، قطع بشه تو بوسش کنی یه کمی صبر کنی که مطمئن بشی دوباره خوابش برده بعد دوباره بوسش کنی خیلی یه عالمه زیاد واقعی :) بعدش یه کمی صدای نفسای آرومشو تو خواب گوش کنی بعدم بری |
...
یکی بود ٬ یکی نبود ٬ یکی رفت ٬ یکی مرد.
I have been wrong about you. Thought I was strong without you. For so long nothing could move me. For so long nothing could change me. Now I feel myself surrender Each time I see your face. I am captured by your beauty, Your unassuming grace. And I feel my heart is turning, Falling into place. I can't hide Now, Hear my confession .... |
...
الان دوست دارم برم یه جایی که خیابوناش پر از سنگریزهباشه
شب هم باشه بعد من سنگریزه واسه خودم جمع کنم ٬ تو تاریکی. همهشون رو نه ها ٬ بعضیاشون رو که خودم میدونم کدوم بعضیان. تعریف کردنی هم نیست ٬ ولی من میشناسم سنگریزههام رو . ولی باید لمسشون کنم. بعد سنگریزههام رو میارم خونهم ٬ واسه هر کدوم یه اسمی میذارم که خوب اسمشون رو هم نمیگم. بعد زیر هر کدوم از شمعای تو خونم یه سری سنگریزه میذارم. اینجوری شمعا دیگه تنها نیستن. همه شمعا رو روشن میکنم که وقتی آب میشن بریزن رو سنگریزههام. خودمم میرم میشینم روی مبل گوشهی خونه به شمعا که دارن آب میشن و به سنگریزههام نگاه کنم. تا وقتی که خوابم ببره. همین. |
...
........
جزو لذت بخشترين مراحل سکس(لااقل برای من) اون آخرشه...همون جا که بعد از ارگاسم جسمی و روحی و عشق بازی و استراحتِ آخرش در حالی که پارتنرت داره تند تند لباس هاش رو میپوشه،تو کيف لوازم آرايشت رو در مياری و ملافه رو تا گردنت ميکشی بالا و در حالی که داری تمام لذت های اون روز رو توی ذهنت مرور ميکنی و مزه مزه ميکنی به تخت تکیه میدی و يه دونه آينه کوچولو ميگيری جلوی صورتت و آروم آروم تمام آرايشهای خورده شده رو تجديد ميکنی... واقعا آرامش بخشه...البته به شرطی که پارتنرتون هی به جونتون غر نزنه که زود باش زود باش !!! واسه همین چیزاس که من از دخترا خوشم میاد دیگه :) |
...
من چشمامو می بندم
تو بیا یواشکی بغلم کن قول میدم که وسطش چشمامو باز نکنم که بفهمم تو بودی تو هم میتونی اگه بعدا منو دیدی به روی خودت اصن نیاری که یه موقعی یواشکی بغلم کردی یا حتی میتونی تو هم چشماتو ببندی اونموقع که یه جوری شاید خودتو گول بزنی ولی فکرشو بکن وسط اونموقعی که بغله گفته بودم که میدونم چه جوری بغلت کنم میدونم |
...
گفته بودم که؛ زندگی، شبیه داستان که میشه ، دیگر نمیشه نویسندهی اون رو بخشید ..
من بیرونم دارم میام خونه تنها رفتم بیرون نمیدونم برای چه کاری٬ ولی تو با من نیامدی . وقتی میومدم بیرون خواب بودی خیلی خواب. وقتی میخوابی قشنگ میشی اینجا ٬ این بیرون هوا سرده خیلی منم دارم پیاده برمیگردم هیچ ماشینی توی اون هوای سرد نیست که حاضر بشه منو تا مزرعه مون بیاد و برسونه من سردمه باد سرد میخوره تو پیشونیم محکم ! کلاهمو هی کم کم میکشم پایینتر٬ اگه هم یه ذره دیگه پایین بکشمش میاد رو چشمام نمیتونم جلومو ببینم :) همهش به خودم میگم الآن میرسی خونه کنار شومینه تو بغل تو اوممممم ٬ چه گرمای خوبی همهش به همین امیده که دارم تو این سرما این همه راهو پیاده میام٬ فقط به همین امید که وقتی قرچ قرچ خورد شدن برفا را زیر پای من تو راه نزدیک کلبه شنیدی درو باز کنی و داد بزنی خرووووووووووووووووووی من هوووووووووووووو عینهو این دهاتیا :) منم بخندم بدوم بقیه راهو طرفت تو هم بخندی بدویی که بپری بغل من منم بغلت میکنم و تو هوا میچرخونمت بعد بلندبلند از ته دل میخندیم بعد خسته میشیم و نفس نفس میزنیم و سردمون میشه و میلرزیم میریم تو خونه جلوی شومینه همدیگه رو تنگ بغل میکنیم :) تو راه برای خودم ازین فکرای خوب خوب می کنم, که کمتر سردم بشه٬ که زودتر برسم حالا ٬ من رسیدم به مزرعه مون حالا من رسیدم نزدیکای کلبه چرا نمیای بیرون پس ؟ حالا رسیدم پشت در پشت در دارم برای خودم هی راه میرم که قرچ قرچ کنه برفا و تو بفهمی که من اومدم چرا نمی فهمی پس؟ درو باز می کنم می بینی؟ هیچ گرمایی نمیخوره تو صورتم خونه سرده, سردِ سرد, عین هوای بیرون, اصلاً سردتر از هوای بیرون. تاریک هم هست . تاریکِ تاریکِ خیلی تاریک من ؟ می ترسم صدات نمی کنم ولی. می ترسم از جواب ندادنت ٬ میفهمی ؟ یادت نرفته که ؟ یعنی رفتی؟ از پیشم رفتی؟ میام میام تو کلبه مون کوچیکه٬ دو تا اتاق که بیشتر نیست٬ زود میشه گشت همه جاشو. من نمی گردم ولی, می ترسم که نباشی می ترسم که بگردم و نباشی می فهمی؟ میشنم همونجا رو زمین تکیه میدم به در پاهامو جمع می کنم تو بغلم سرمو تکیه میدم به زانوهام شروع می کنم به فک کردن به همه روزهای خوبی که با هم داشتیم برای این به اون روزها فکر می کنم که فرصت فکر کردن به نبودنت را به خودم ندم امروز تولدم بود. تو توی اتاقی میخواستی منو سورپریز کنی شنیدی که من درو باز کردم و اومدم تو, ولی هی هرچی منتظر شدی من نیومدم تو اتاق آخرش خسته میشی میای ببینی من چیکار می کنم یه ساعته اینجا می بینی منو سرمو از عقب تکیه دادم به در سقفو نگاه می کنم یا شاید هم بالاتر از اون سیگار می کشم گریه؟ نه. معلومه که گریه نمیکنم. ولی دارم خیلی فکر می کنم, اونقدر که ندیدمت که اینهمه وقت جلوم وایستادی و سرتو این مدلی یه وری کج کردی و داری نگران نگاهم می کنی بعد خیلی نگران میشی یهویی می پرسی چیزی شده؟ میگی به من؟ من ؟ من یهویی تکون میخورم, یه تکون گنده, انگاری که برق ازم رد شده باشه هیچی بهت نمیگم که چه فکرایی می کردم که فقط نگات می کنم خشک خشکِ خشک نگاهت میکنم خشک ولی طولانی و عمیق. میگم نه, چیزی نشده, بعدشم زورکی می خندم :) میفهمی همه چیزو, نه؟ میای جلو میشینی جلوم رو دو تا زانوت دستای منو از رو زانوهام برمیداری میگیری دستت نیگام میکنی ساکت و آروم نیگام میکنی میگی ببخشید من ؟ نه گریه نمیکنم دستام رو تو مشتات جمع میکنی و آروم میذاریشون رو زانوهام خم میشی و پیشونیت رو میچسبونی به پشت دستامون که تو دست همه میگی تولدت مبارک چشمات رو میبندی من ؟ سرم رو دوباره از عقب تکیه میدم به در بازم سقف رو نگاه میکنم شایدم بالاتر از اون گریه ؟ نه گریه نمیکنم هوا ؟ سرده . خیلی سرد. |
...
Gling glo, klukkan slo * Tic toc, the clock chimed Maninn ofar skyum hlo * Moon smiled above the clouds Lysti upp gamli gotuslod * Lighting the old trail Thar gladleg Lina stod * Where Lina gaily stood Gling glo, klukkan slo * Tic toc, the clock chimed Maninn ofar skyum hlo* Moon smiled above the clouds Leitar Lasi var a leid * Lasi from Leiti was on his way Til Lina hanns er beid * To Lina awaiting him Unnendum er maninn kaer * To sweethearts the moon is dear Umm thau tofraljoma slaer * Around them falls it's magic light Lasi a bidilsbuxum var* Lasi wore his groom's garb Bratt fra Linu faer hann svar * Soon from Lina came his reply Gling glo, klukkan slo * Tic toc, the clock chimed Maninn ofar skyum hlo * Moon smiled above the clouds Lasi vard svo hyr a bra * Lasi wore a happy smile Thvi Lina sagdi ja * For Lina answered "Yes" |
...
الآن دلم میخواست
که یه شعری را بلد بودم به یه زبونی که هیشکی بلد نباشه، یعنی هیشکیه هیشکی هم که نه، یه آدمای کمی بلد باشن زبونشو شعرشم خیلی قدیمی باشه شایدم لالایی باشه اصن منم این شعره را از یه پیرمردی با یه صورته آفتاب سوخته ی پر از چروکای عمیق و موهای سفید بلند که دو طرف سرش، پایین گوشاش شل می بنده همیشه با یه کش نازک، یاد گرفته باشم بعدش برای خودم شعره را میخوندم هیشکی هم نمی فهمید که من دارم به خودم چی میگم هرچند هیشکی هم اینجا نیست که بفهمه تنهام |
...
یه بار خیلی قبلنا
رفته بودیم با نمیدونم کی ها کوه بعدش یه عالمه هم بچه بودیم یه بچه هه از من پرسید چند سالته من از بابام پرسیدم بابا من چند سالمه؟ گفت چهار سال بعد من اونموقع فک می کردم خیلی بزرگم، چون کتاب میخوندم به اون پسره که ازم پرسیده بود گفتم پنج سالمه فک میکردم پنج سال یعنی خیلی بزرگ هوم نازی من |
...
درست عین یه پیرزنی
که میدونه دیگه نزدیکای مردنشه و داره با خودش فک می کنه که شالگردنی که داره می بافه نصفه می مونه و بازم با خودش فک می کنه که بعد از اون کی میاد اینو به جاش تموم کنه بعد به اون شالگردنه نصفه نگاه می کنه و بعدش به دستای خودش که دارن می لرزن بعد چشماشو آروم میذاره روی هم توی صندلیش تاب میخوره گریه می کنه می میره و شالگردنش برای همیشه نصفه میمونه |
...
یکی بود یکی نبود
یه چوپانی بود توی یه دهی بالای یه کوهی بین چند تا تپه ای که نی می زد برای گوسفنداش برای همه شون، برای همه ی همه شون یه چوپانی بود که هر روز صبح جلوی یه گله گوسفند راه می رفت و همه ی یه دونه گوسفند گله اش دنبالش راه می افتادن یه چوپانی بود که همه ی یه دونه گوسفند گله ش را هر روز می برد به یه دشت دور بین چند تا تپه ی بلند پر از گل و علف های خوشبو یه چوپانی بود که برای یه دونه گوسفند گله ش نی می زد بلند طولانی آروم غمگین |
...
من می گیرم میخوابم
توی خونه ی خودم تو هم بگیر بخواب همون موقع توی خونه ی خودت حالا دو تامون با هم خوابیم تو میتونی پس بیای تو خواب من منم میتونم بیام تو خواب تو یه کار دیگه هم میتونیم بکنیم نه من میام تو خوابت، نه تو بیا تو خوابم، با همدیگه یه جایی وسطای راه قرار میذاریم، همیدگه را اونجا می بینیم، دست همو میگیریم و فرار می کنیم میریم یه جای دور میتونیم حتی هیچ وقتی هم برنگردیم با هم : ) |