...

Chris Rea: And You My Love

الان دیگه قصه نمیگم
الان واقعا گریه میکنم
نه مثل تو قصه ها
الان داره بارون میاد
بارون واقعی
نه مثل قصه ها
الان
همین الان ٬
- هم اکنون -
من میرم زیر بارون
و سیگارم رو روشن میکنم
و بارون زیاد میشه
و سیگارم رو خاموش میکنه
من خیسم
خیلی
شاید خیس بارون
غمگینم
...
و گنهکار
و دلتنگ

امشب
زیبا ترین شب بود
برای خداحافظی

و بارونی ترین شب بود
برای آخرین سیگار
و برای این آهنگ.
...
من میخوام بزنمت، خوب؟
من باید بزنمت، بازم خوب؟
ولی اگه تو توی چشمای من نگاه کنی همینجوری که من نمیتونم بزنمت که آخه
ببین
تو زمینو نگاه می کنی
تو میری میشینی اون گوشه، هیچی هم نمیگی، منو هم نگاه نمی کنی، اگه هم داری گریه می کنی باید بی صدا گریه کنی، صورتتو هم یه جوری بگیری که من اشکاتو نبینم، وگرنه که من نمیتونم بزنمت که
حالا من میزنمت
همونجوری هم که دارم میزنم آروم آروم گریه می کنم
تو هم داری آروم آروم گریه می کنی
حالا من محکمتر میزنم
تو توی خودت جمع میشی، مچاله میشی، خیلی محکم زدم، نه؟
حالا من با صدا گریه می کنم
حالا تو داری می لرزی
میشنوی صدای هق هقمونو که با هم قاطی شدی
حالا تو یه دفه از جات بلند میشی
قدت از من خیلی بلندتره، من فک می کنم که تو هم میخوای منو بزنی، ولی اگه منو بزنی که من میشکنم که، آخه تو خیلی زورت زیاده
تو چشمات نگاه می کنم
خیسه خیسه
خوشگل شدی ها کره خر
چشمای منم خیسه یعنی؟ منم خوشگل شدم یعنی؟ آخه داری یه جوری نیگام می کنی تو
:)
بغلم کردی؟
تو جدی جدی بغلم کردی، آره؟
حالا تو بغل هم گریه می کنیم، توی شونه های هم
بلند
بلنـــــــــــــــــــــــد
بلنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
بلنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
بازم بلندتر
می لرزیم
توی بغل هم
تنگه تنگ
من دیگه نمیزنمت
قول میدم
باور کن
...
من یه شاهد داشتم
که دیگه نیست
شاید رفته سفر
شایدم
نه
شاید نداره
رفته سفر
ولی
من یه شاهد داشتم
که رفته سفر.
هووووممممم
...
برای هزارمین بار

این چشم های من
از رنگ
از سرود
از بود
از نبود
از هر چه بود و هست
از هر چه هست و نیست
زیباترند، نیست؟
...
تو نشستی و داری با تلفن حرف میزنی
من کنارت نشستم
تنگ
نمیگمم که دارم چی‌کار میکنم
وبلاگمو سانسور میکنن آخه اگه بگم که.
:)
*
...
نامه‌ی وارده:

ببین آقاهه
تکلیف ما رو مشخص کن
نه یعنی که تکلیف خودت رو مشخص کن .
یعنی که چی
ما که قاطی کردیم
ببین اینجوری نمیشه
آخه یه آدم چقد میتونه متناقض باشه
تو تنهایی اندازه‌ همه آدمایی که من میشناسم تناقض داری .
اصلاً تو خود تضادی
از ساده‌ترین چیزا گرفته تا پیچیده‌تریناش
مثلاً درس‌خون نیستی
ولی یه جوریایی هم آخرشی
دیوونه‌ای ولی عاقلی
خلی ولی منطقی‌ای
این‌همه لیبرالی ولی مثل سگ یه هو اصول‌گرایی
بعضی جاها کلی اخلاقی هستی ولی کلی هم بی‌مبالاتی
تابو شکنی ٬ ولی واسه خودت هزارتا تابوی عجیب غریب داری
هیچی به تخمت نیست ولی همه‌چیو جدی میگیری
تخیلت زیاده ولی یه هو آدم میبینه که واقع‌گرایی
از هیچی ناراحت و خوشحال نمیشی ولی آدم میدونه که تو چقدر حساسی
لامذهبی ولی آخه اعتقادات داری واسه خودت
مهربونی ولی بعضی وقتا خیلی بی‌رحمی
عاشقی ولی نیستی
این‌همه دوست داری
ولی خب تنهایی
آدم همه‌چیزتو میدونه ها
ولی آخر پیش‌بینی نشده‌ای
از همه‌بدتر ٬
خوبی
ولی خیلی گهی
خیلی که میگم یعنی خیلیا
هم خیلی خوبی
هم خیلی گهی
ببین
نمیشه که
تو اگه می‌تونه با این همه تضاد شخصیت داشته باشی و زندگی کنی
بقیه قاطی میکنن
بقیه نمیکشن این همه پیچیدگی رو
میفهمی ؟!!
آقا ٬
بشنو از من ٬
مارباش یا ماهی !
...
هممممممم ...

پشت چراغ قرمز گیر کرده بودیم. من دست چپم رو گذاشته بودم روی دست راستم و به راه خیره شده بودم که احساس کردم داره نگاهم میکنه. دستش اومد و دانه های تسبیح م رو که سه دور دور مچم پیچیده شده بود تکون داد. سرم رو آوردم بالا و نگاهش کردم. باز چشماش اونطوری بود که آخرش من نمیفهمم یعنی چی!

چراغ سبز شد. در حالی که دنده رو عوض میکرد و از بالای چشمش مراقب ماشین هایی بود که داشتند راه می افتادند، دوباره سرسری نیم نگاهی انداخت و پرسید:"ذکر میگی؟"

لبخند زدم. تسبیح رو در آوردم و از انگشت اشاره م آویزونش کردم جلوی صورتش و گفتم:"این تسبیحه؟ این که نه سر داره نه ته؟"

خندید، نه، نخندید، یه لبخند با صدای "هه" زد و لبش یه کم مچاله شد سمت راست. گفت:"قشنگه!"

تسبیح رو پیچیدم دور دستم و دوباره خیره شدم به راه. همونطور که تو سرم ذکر میگفتم و اون یکی دستم روی تسبیح میلغزید فکر کردم این یه تسبیحه. چرا نمیفهمی؟ یک تسبیح که سر و ته نداره. که از هرکجاش که بخوای میتونی ذکر گفتنت رو شروع کنی و تا هرجا تونستی پیش بری و هیچ وقت هم یک دورش تموم نمیشه. یعنی مجبور نیست تموم بشه. هر چی بیشتر ذکر بگی باهاش، یک دورت رو بزرگ تر کرده ی و تا هرجا دوست داشته باشی میتونی بزرگش کنی. تا هرجا.
...

Vivaldi - The Four Seasons: Autumn (1.2mg)

اعتراف می‌کنم
عاشق شدم
عاشق هوای مهی
غروب
نه ٬ غروب نه
شب
نیمه‌شب
وقتی همه جا ساکته
وقتی همه جا تاره ٬ مبهمه ٬ مهه.
وقتی فقط هیفده قدم جلوترت رو میبینی
و حتی اون ور خیابون رو نمیبینی
و یه صدای خنده‌ی ریز میشنوی
و میدونی که کسی ٬ کسی رو اون موقع بوسیده
و کسی آروم و خوشحال خندیده
و دستت رو تو جیبت فشار میدی
و سرت رو بلند میکنی
و به نور چراغ کنار خیابون نگاه میکنی که فقط یه هاله‌ ازش پیداست
سرت رو پایین میندازی
سنگه رو که جلوی پاته با نوک پات میندازی هیفده قدم جلوتر
و میری
و میری
و میری
تا هیفده قدم جلو تر
تا تو تاریکی مه گم شی
و هر شب
و هر شب
و هر شب
من اینجا رو دوست دارم.
من عاشق شدم
عاشق شبهای مه گرفته‌ی اینجا
راستی
مزرعه‌مون باید مه داشته باشه
مترسکه هم وسط مه گم میشه
میگم
میای قایم موشک ؟
تو یه شب مه گرفته
قاتی ذرتا .
میای ؟
خوبیش اینه که دیگه چشم گذاشتن هم نمیخواد.
دیدن هم نمیخواد
باید گوش کنی
دنبال صدای نفس زدنش بگردی
شایدم
صدای یه خنده
یه خنده‌ی ریز
شایدم ٬
راستی
مترسکم
همون که همیهشه میخندید
و دستاش از پوشال بود ٬
همون .
مرد.



همین.
...
هی دختره
گوش کن،
برو بشین روی تخت
لحافو مچاله کن توی بغلت محکم
سرتو فرو کن توی لحاف و شروع کن به گریه کردن
بعد اگه خواست بغلت کنه موقعه گریه هم بهش بگو به من دست نزن
بعدش اون میاد پشتت میشینه
تکیه شو میده به دیوار و تو رو میکشه سمت خودش
دستاشو از پشت دور کمرت محکم حلقه میکنه
سرت را از رو لحاف برمیداره و میذاره رو شونه ش، درست کناره گردنش
امنه
امن
بعد شروع می کنه همون مدلی توی گوشت حرف زدن
آرومه آروم
نفسش هم داغه، موقعه حرف زدن گوشت میسوزه از داغیش
بعد تو دیگه گریه نمی کنه
چشماتو می بندی و به حرفاش گوش میدی
تو الآن تکیه دادی بهش، خوب؟ نه تو چشمای اونو میتونی ببینی نه اون چشمای تو را
بعد
تو هم میخوای بغلش کنی
دست راستتو میذاری رو بازوی چپش و دست چپتو رو بازوی راستش
بعد بازوهاشو میکشی طرف خودت و بغلشو تنگ می کنی
اون داره هنوز حرف میزنه
تو
اومم
نمیگم بقیه شو
...
یه بچه ای بود
یه بچه ی کوچولوی خیلی کوچولو
یه دختری که عشقه من بود
دیدی بچه هارو؟
ازینا که تپل اند
بعدش تنشون پفکیه، دستتو بذاری روی پوستشون و فشار بدی جای انگشتات قرمز میشه و سریع دوباره ولی پف می کنه و میاد بالا
ازینا که تنشون نرمه نرمه، سفید و صاف، بدون جای یه دونه لک یا زخم
ازینا که دستشونو که تکون میدن مچشون یه خط باریک روش میافته
ازنای که پوشک میپوشن و موقعه تاتی تاتی کردن خرت خرت صدا میدن و تو دلت میخواد محکم این مدلی بکوبونی در کونشون و اون صدای خفه شو بشنوی که زیر دستت میگه پااااخ!
ازینا که وقتی می خندن چشماشونم با همه ی صورتشون میخنده
ازینا که تو هر کسی باشی، چه آشنا چه غریبه، چه خوب چه بد، وقتی انگشتتو دراز کنی به طرفش چنگ میزنه و دستتو میگیره محکم، بعد تو با خودت فک می کنی که من حتما خیلی خوبم که این نی نی دسته منو گرفت، آخه میدونی؟ بچه ها تازه از آسمون اومدن، هنوز با نگاه فرق خوب و بد را میتونن تشخیص بدن
ازینا که بخندی بهت می خنده، زیون درازی کنی بهت زبون درازی می کنه، دست بزنی می خنده و باهات دست میزنه
ازینا که بغلش که کنی و فشارش بدی گریه می کنه، که هنوز نمیدونه بغله محکم از بغله اروم خیلی خیلی امن تر و بهتره
ازینا که زیر گردنش بوی خوب میده
ازینا که از آسمون اومده
خوب؟
من یه دختره اینجوری داشتم
بزرگ شد.
...
یکی بود
یکی نبود
اون یکی هم که بودش ها، خوب؟ اونم تنها بود، تنهای تنهای خیلی تنها
باور نمی کنی نه ؟
ولی باور کن
بقیه شو هم نمیگم
قصه ی ما به سر رسید
...
میگه تو باید زن عاقل بگیری
ولی اگه زنه عاقل باشه که زن تو نمیشه
ولی تو باید زن عاقل بگیری
خب یه هو بگو برو بمیر دیگه
داداشم چی دلش خوشه‌ها
اصلاً خودت برو بمیر
اصلاً من زن میخوام
:)
*
...
شفاف شدم خیلی
همه چیو میبینم
تیز.
خیلی تیز.
...
پنج تا شمع بودن
یه مراسم افطاری بود
منم نبودم
پیغام‌گیر تلفن میگه چهارتا شمع فتیله‌شون سوخت و اصلاً روشن نشدن.
با شمع من افطار کردن.
خب ؟
حالا بگم اون شب من چه خوابی دیدم؟
...
... اسب آبی رفت و رفت و رفت ..
تا به مرداب رسید
مرداب اونو یاد برکه‌ انداخت . وای که چقدر دلش برای برکه تنگ شده بود.
... سلام اسب آبی.
این صدا اونو از خیال برکه بیرون آورد. به طرف صدا برگشت و گفت:
- سلام.
تمساح گفت من به کمکت احتیاج دارم.
اسب آبی گفت: من دارم دنبال یکی میگردم تا تنهائی مو باهاش قسمت کنم و باید برم.
اما همینکه چشمش به اشکای تمساح افتاد
با لبخند گفت:
باشه من کمکت میکنم
:)
تمساح گفت : نزدیک مرداب یه کرم شبتاب زندگی میکنه که شبها نور زیبائی داره . تو باید اون نور رو ازش بگیری. چون من نمیتونم تو شبهای این بدرخشم. اسب آبی فکر کرد و دید این ممکن نیست. شبتاب اگه نتابه دیگه شبتاب نیست. و اینو به تمساح گفت. اما تمساح گفت: خب تازه میشه یه کرم معمولی و این عیبی نداره . یه کرم مثل بقیه کرم‌ها .
اسب آبی فکر کرد و گفت: خب آخه تو هم یه تمساح هستی مثل باقی تمساح‌ها .
چرا فکر میکنی باید طور دیگه این باشی ؟
تمساح جوابی نداشت. پشت کرد و گفت: برو دیگه نمیخوام ببینمت.
اسب آبی هم نمی‌تونست این کار رو بکنه.
اگه هم می‌تونست بخاطر شبتاب این کارو نمیکرد.
تمساح باید میفهمید هر کی باید جای خودش باشه.
تمساح جای تمساح و شبتاب هم جای شبتاب. تمساح بالاخره باید روزی اینو میفهمید.
اسب آبی در حالیکه از مرداب رود میشد خوشحال بود که نخواسته بود تنهائی‌شو با تمساح قسمت کنه
...
و به راهش ادامه داد ...
...
یادم افتاد که همه جیو اینجا نگفتم. فقط خواستم بگم که بازم هست. خیلی بازم هست.
...
امشب با هم میخوابید
ولی به هم دست نمیزنید.
هر دوتون سقف رو نگاه میکنین
و گوش میدین
سه تا صدا هست
نفس تو ٬ نفس اون ٬ تیک و تاک ساعت .
بی هیچ حرفی
بی هیچ نگاهی
امشب آروم کنار هم میخوابید
دستاتون کنارتون ول میکنین.
آروم دراز میکشین.
پنجره بازه
باد میاد
پرده تاب میخوره
باد میاد تو
حالا به جای صدای نفساتون صدای باد میاد.
تاریکه .
تاریک.
و هیچوقتم نمیفهمید که کی خوابتون برد.
و صبح
چشمتون رو باز میکنین
باد نمیاد
تاریک نیست
صدای تیک و تاک نمیاد
صدای نفس زدنتون نمیاد
آروم دراز کشیدین
کنار هم
و هیچ وقت نفهمیدین کی دست هم و گرفتین.
شاید وقتشه برگردین و همدیگه رو نگا کنید
فقط شاید.
...
تب داری
داغی
باید بغلش کنی
فشار بدی
محکم
خیلی
بعد ٬
از حال میری
دیدی ؟
...
گفتم که مداد رنگی خریدم دیگه نه ؟
گذاشتمش کنار مترسکم
حالا دو تایی منتظر آفتاب‌پرسته ایم که بیاد هنگ کنه.
نمیاد که .
...
بیا فرار کنیم .
باشه ؟
...
من یه بابا لنگ درازم
فقط
یه مشکلی هست
من نخوندمش که
قصه ش رو میگم
نمیدونم آخرش چی میشه
فقط کارتونش یادمه
بابا لنگ دراز یه سایه بود
همین یادمه
یه چیز دور
یه چیز غیر واقعی
من یه چیزم
یه چیز دور
یه چیز غیر واقعی
من
یه چیزیم
شبیه یه سایه
من
یکی رو میشناختم
که سایه ش رو گم کرده بود
دلم براش تنگ شده
خیلی
میخوام شمع هام رو روشن کنم.
روز تولدش.
بقیش رو هم نمیتونم بگم.
...
بودن من
دور بودن من است
و این حقیقت من است.
حقیقت تلخ من .
...
دیوار میشی
آخرش دیوار میشی
باور کن
از دیوار
بدم میاد
اینم باور کن
...
اون رستورانه بود
زیتون پرورده داشت
نرسیده به تجریش
هنوزم هست ؟
...
هی ،
ناگزیر خوب ؟
...
قصه بگم؟
یعنی همه‌ش من بشینم قصه بگم ؟
خیلی گاوین
همه‌تونو میگما .
همه.
...
خیلی مونده تا تولدم
هممم
هیچ چیز خاصی هم نیست
ولی دوست دارم برسم به همون نقطه ای که ازش شروع شدم خوب
دور دایره
بارچندمه؟
بچرخ
بچرخ
تا؟
بچرخیم
...
همممم ..
روباته بودا ٬
حرف هم میزنه.
صدا داره .
اینم یه نشونه‌ست ؟
...
یعنی باید تصمیم بگیرم ؟
گاهی اوقات جواب دادن یه سؤالایی که برات پر رنگ میشه یه جور تصمیم گرفتنه ٬
باید تصمیم بگیری که جواب سؤالات چی باشن .
یادته ؟
اون صفحه‌ای که سفید بود
وقتی نقاشیش کردی
یا روش چیزی نوشتی
هرچقدر هم که سعی کنی پاکش کنی
پاک نمیشه
پاکم بشه
دیگه صفحه‌ی سفید اول نمیشه
میشه ؟
آره خب میشه .
شاید بستگی داره به اینکه چجوری نیگاش کنی.
میدونی ٬
شاید یکی باشه که معنی حرفای منو بفهمه
شاید اون یکی هم نباشه دیگه.
این یه سؤاله ٬
و من باید راجع به جوابش تصمیم بگیرم.
البته ٬
شاید.



منگم٬
گیجم٬
گنگم٬
خیلی ...

راستی
نقاشیت رو دست کاری کردم.
میبینی ؟ البته رو مقوا خیلی برق میزد ٬ هر نقطه‌ش ٬ ولی این اسکن شده‌شه . الان پسره سمت راسته دختره سمت چپ :) با اینکه دلم میخواست پسره هم چشماش رو میبست ولی ... اینجوری واقعی تره شاید.

تا یادمم نرفته بگم: امروز دوباره رفتم همونجا دیروز ... همونجایی که اون دو تا پرنده‌ی مرده رو پیدا کرده بودم و قایمشون کرده بودم ... دیگه نبودن. یعنی ممکنه زنده شده باشن و پریده باشن و رفته باشن ؟ همون قدر که پیداشدنشون جلوی پای من عجیب بود الان نبودنشون تکونم داد .

هنوزم دارم فکر میکنم یه اتفاقایی داره میفته .
همه‌ش از اون گوسفنده شروع شد. همونی که چشماش رو باز کرد و بست .
بعد اون شب
بعد مادرم
بعد اون دو تا خواب
بعد اون پرنده‌ها

میترسم از گفتن اون چیزی که تو سرم میگذره.
خیلی.
...
هی هی هییییی ... عمو جغد شاخدااااررر ... هی هیی هیییی ... :(
...
خواب میبینی
یه خواب شفاف
که توش میخندی
بعد
همین که داری میخندی
یه هو میفهمی که
نه
باید گریه کنی
یه هو میفهمی همه چیو
همه چیو
بعد میشنی
همونجا رو زمین
کنار پله ها
گریه میکنی
گریه میکنی
خیلی اصلن گریه میکنی
بعد بیدار میشی
منگی
میلرزی
فکر میکنی
به خوابی که دیدی
خیسی
نکنه خواب بد دیدی ؟
بهش فکر میکنی
یه هو میفهمی که
نه
خواب نبوده
واقعی بوده
خیلی واقعی
خیلی
خواب نبوده
واقعی بوده
خیلی
خیلی
میدونی ؟
اتاق تاریکه
ساکته
خاموشه
سرده
خیلی
خیلی
خیلی
...
گاهی گذشته از همه یِ وزيدنهايش
می ماند باد
در پيچ كوچه ای
و نگاه می كند: پنجره را
و زير پنچره: درخت را
و پایِ درخت: سايه را
می چرخد زمين و سايه بلند می شود
كوتاه می شود
پاييز می شود ــ بهار و
بهار می كند درخت

و در زمستانش
ديگر درخت نمی داند
كه آمد و رفته ؟
پنجره نمی داند
كه بازاست يا بسته ؟
و باد
باد نمی داند
بوزد ، برود ،
وزيده است يا رفته ؟
.....


گهگاهی هم چنگ می زند
بر سيمِ خارداری
كه نوزد ديگر
و بماند
مثلِ يك تكه پارچه یِ ريشْ ريشْ
و بالْ بالْ بزند
در بادِ ديگری
اين باد.....

باد
اما نمی داند تا كجا بوزد
كه پيدايت كند
بر تو بپيچد و
عريانت كند

شايد برایِ همين است كه گاهی ازلایِ پنجره یِ نيمه بازی می گذرد
لته هایِ روميزی را می جنباند و ليوانی را می اندازد،
كاغذها را پراكنده می كند و كتابها را به سرعت برگ می زند
بر می گردد ، خانه را می چرخد و
بيهوده ، بيهوده راهی ميجويد كه بازگردد
بازگردد ، برود
اما تا كجا برود

و نمی داند ، باد نمی داند
تا كجا بوزد
چرا بوزد
تا چه كند؟


-- ک. بزرگ نیا
...
می بينی چه بزرگ شده م؟
ديگه همه ش چشمم به در نيست.
حالا ياد گرفته م به ديوار خالی روبرو نگاه کنم.
بزرگ ترم می شم حالا،
وايستا.
...


بر من چیزی نازل شده است .
چیزی
چیزی
چیزی
.
.
.
...
زخمه بزني٬
زخمه نزني٬
من چنگ توام
...
...
بریم.
...
خواب دیدم
خوابم یادم نیست
ولی
یه چیزی یادمه توش
ساکت بود
یه خواب ساکت بود
که توش هیچ صدایی نبود
یه دنیایی بود که
توش صدا ٬ حرف ٬ هیچی نبود.
تعریف نشده بود
من تو خواب میدونستم که یه چیزی هست
که تو این دنیا نیست
نمیفهمیدم چی
یه چیزیم کم بود
یه چیز دنیای توی خوابم کم بود
بیدار شدم
بارون میومد
در باز بود
به هم میخورد
صدا میداد
گریه کردم
یه چیزی کمه
من میدونم
تو این دنیای بیداریم
یه چیزی نیست
که باید باشه
کوش ؟
...
بهش گفتم من ضعیفم
بهش گفتم باید ضعیف بود
تا دوست داشت
تا دوست داشته شد
باید ضعیف بود.
میدونی قشنگ‌ترین حرفی که بهم زد چی بود ؟
اون شب
بهم گفت
گفت ضعف‌هاتو دوست دارم.
خیلی.
دوسش دارم.
یه جوری
یه جور عجیبی
که تجربه‌ش نکرده بودم.
آخه
ضعف‌هامو دوست داره
و بغلم میکنه
همونجوری که چهارده سال مادرم بغلم نکرد
و
میفهمه آدم ضعیف
یعنی چی.
...
زمستون
آتيش
سيب زميني کبابي توي آتيش
بوي دود
رنگ آتيش
نارنجي
قرمز
زرد
قهوه اي
من اون طرف آتيش
تو این طرف آتيش
هيچ کس ديگه هم نيست
توي مزرعه ي خودمون
چشماي من برق ميزنه
تو برق چشمای منو نیگا میکنی
شبه
هوا تاريکه
تو یه هو فرار مي کنم
من
دنبالت مي کنم
ميريم بين ذرتا
از آتيش خيلي دور ميشيم
ديگه هيچ نوري نيست٬‌تاريکيه مطلق
تو می ترسی
آخه تو ترسویی
ديگه نمی‌دوی
من
تو رو میگیرم
بغلت مي کنم
محکم
هوا تاريکه٬
‌هيچکي ما دو تا را نميبينه٬‌هيچکي٬ حتي اون مترسکه تنهاي مزرعه
چشمامونو ميبنديم
... ... ... ...... .
..
..... .. .
...
چشمامو نو باز ميکنيم
تو ميترسی راه بری
تو ترسویی
کولت مي کنم
ميريم کنار آتيش
حالا دو تامون يه طرفه آتيشيم
تو دراز ميکشی و سرتو ميذاری رو پاهام
من موهاتو ناز ميکنم
بعد
دراز میکشم کنارت
تو غلت میزنی
به پهلو میخوابی
رو به من
من ستاره‌ها رو نیگا میکنم.
میشمرمشون
یک
دو
سه
.
.
من خوابم ميره
بقيه شو تو تعريف کن
آخه من خوابم
...
خدا کرم داره
منو اذيت مي کنه
من حوصله ندارم کسي اذيتم کنه
ميگم برو گم شو
ميگه تو آزمايش الهي رد شدي
بعد اينجوري بهم ميخنده
>:)
بعد ميره گم ميشه
نميشه هم پيداش کرد
اه
گه.
...
يه آدمي بود که زنده بود
ولي الآن مرده
منم نمي شناختمش تازه
هنوزم نمي شناسمش
ولی
یه آدمی هست
که میشناسمش
خیلی
و منو میپرستید
و هنوزم
دارن اذیتش میکنن
داره سختی میکشه
و درد
حتی داره میمیره
به همین راحتی
و به من نمیگه
ولی من یه پیغمبرم
من میدونم
من همه چیو میدونم
حتی میدونم سرطان یعنی چی.
...
من اذان دوست دارم خوب
جدي جدي ميگما
حالا با صداي هرکي هم که ميخواد باشه
مخصوصا اذان مغرب٬‌که هوا داره تاريک ميشه٬
يه جور خوبيه
نميگمم جورشو
مال خودمه
فقط
گمش کردم
مال خودمو میگم.
گمش کردم
کسی اینجا یه کم از اذان مغرب خوب منو ندیده ؟

...
بچه بودي
بزرگ شدي
بزرگ تر ميشي
بعد با خودت فک مي کني که قبلنا بچه بود و الآن بزرگ شدي
و اين يه لوپ بي نهايته .

میدونی
دیشب
وقتی بغلم میکرد
یادم افتاد
که مادرم منو چهارده سال بغل نکرد
مادرم منو دوست داشت
میپرستید
ولی بغلم نمیکرد.
و این یه قصه‌ی تلخه.
قصه‌ی تلخ مادری که بچه‌ش رو دوست داشت
و حتی میپرستید
ولی
هیچ وقت بغلش نکرد
تا روز آخر
تو فرودگاه
که به من گفت
خداحافظ
و بغلم کرد
و من تو بغلش گفتم
خداحافظ.
.
و کلاغه هم هیچ‌وقت به خونه‌ش نرسید.
...
خورشيد داره ميميره
نورش کم شده
چشمامو که ميبندم ديگه نمي بينمش
حالا اگه چشمامو ببندم ديگه هيچي نمي بينم
حتي خورشيد
...
دوست دارم وقتايی رو که مريضم
وقتايي را که تب مي کنم
داغه داغ
که بخار ميشم
از روي زمين يه عالمه ميرم بالاتر
امممم٬‌يه عالمه که نه
يه طبقه ميرم بالاتر
بعد حالا دارم توي طبقه ي بالايي زندگي مي کنم
بعد عين آدماي طبقه ي بالايي فکر مي کنم و حرف ميزنم
براي همينه که شماها نمي فهمين حرف منو
براي همينه که فکر مي کنين دارم هذيون ميگم
باور کنین
به خدا.
...
من
گشنگيه موقعه روزه م را دوست دارم
حس مي کنم که آدمه خوبي شدم
که به حرف خدا گوش ميدم
يه آدمه خوب
يه آدمه خوبه گشنه
:)
فقط
چیزه
من گشنمه
ولی
روزه نیستم.
من یه آدم خوب نیستم
من فقط یه آدم گشنه‌م
:(
...
ميدوني
وقتی که کاپشن تنت میکنی
با يه عالمه لباس زمستونيه گنده
اونموقع بیا بغلم.
آخه کیفش بیشتره
چون که يه عالمه تو نرمتری
وقتي که بغلت مي کنم
وقتي که تنگ بغلت می‌کنم
و
محکم فشارت ميدم
بيشتر توی حريم تنم جلو ميای
فرو میری
امن‌تره
و گرمتر
...
خيلي وقتا به رفتن فکر مي کنم
باور کن
خيلي وقتا
خيلي وقتا
خيلي وقتا
پريشب بارون ميومد
بعد محکم ميکوبيد به شيشه
من از صداي بارون بيدار شدم
ميخواستم زنگ بزنم بهت بگم داره بارون مياد٬
اين همون شبي هستش که من دارم ميرم
که بعد از فرودگاه تو ميري تو خيابون راه ميري
ميخواستم زنگ بزنم بهت بگم موقعه راه رفتن چتر ببر
که سرما نخوري
دوباره خوابم برد
زنگ نزدم بهت
...
ازين لباسا
ازين لباس زمستونيا
که نقش روي لباسه با مربع مربع هاي ريز درست شده
يه لباس بافتني گنده
که اگه من بپوشمش ديگه هيچکي نمي فهمي که من چقد لاغرم
بعد اگه بياد جلو و دستاشو دور کمرم حلقه کنه٬
اونموقع ميبينه که گول خورده
بعد به من ميگه کره خر
...
دختره يه تاپ تنشه
که يه بندش از روي شونه ش افتاده پايين روي بازوش
بعد روي شونه ش تو يه خط سفيد مي بيني
حالا ميتوني بفهمي که تن خودش چه رنگي بوده و حالا چقد زير آفتاب سوخته
دختره داره نگات مي کنه
توي چشمات
ته ته ته چشمات
تو نميتوني ديگه شونه شو نگاه کني
چشماشو نگاه مي کني
مي بيني؟
هرچي چشماي آدما روشن تر باشه نگاهشون بيشتر توش معلومه
نه؟
...
خب
جاها عوض
حالا تو مست میشی
من نشستم و نیگات میکنم
و تو سرت رو میبری عقب و یه جرعه‌ی دیگه قورت میدی
و من فقط نگا میکنم
فقط.
نمیخندم
آروم نگا میکنم
و به شومینه تکیه میدم
و تو
بر میگردی
تو چشمای من نگا میکنی
و یه جرعه‌ی دیگه
و هر بار
سرت رو میدی عقب
گردنت معلوم میشه
و من نگا میکنم.
حالا تو مستی
و من نه.
من فقط نگا میکنم.
...
من امروز یه جعبه مداد رنگی بیست و چهار رنگ خریدم.
همه ی بیست و چهار مداد مدادرنگیم نوکشون تیزه.
من برای نقاشی کشیدن اضطراب دارم.
من
میترسم.
...
من یه هو دلم خواست که یه چیزی بگم که یه هو یادم رفت چی می‌خواستم بگم . نمیشه یه هو دوباره یادم بیاد .. من باید بگمش آخه .
...
status: quitting.
از دیگر فواید سیگار غیر از دودش اینه که وقتی هیجان زندگیتون میاد پایین میتونین هوس کنین ترک کنین (باید همینجوری و بدون دلیل باشه این هوس البته). بعد که مطمئن شدین ترک کردین یه فکر جدید میکنیم حالا.
...
یکی از مشکلات پیغمبرا اینه که یه هو معجزه میکنن بعد توش گیر میکنن . دختره بود که تو کمد من همیشه پیدا میشد من به مامانم میگفتم این یه معجزه‌ست ... هیچی دیگه حالا شده نون‌خور ما ! کاش وقتی معجزه میکردم یه کم بیشتر دقت میکردم که فقط نون میخورد. این هر روز یه چیز جدید میخوره ... از اسپورت برا گرفته تا لباس خواب گله گشاد ! هر چی می‌کشیم از این ماال میکشیم . ببینم یعنی دختری وجود نداره که ماال رفتن و فروشگاه گشتن ( و طبیعتاً خرید کردن ) رو دوست نداشته باشه و دنبال یه پیغمبر بگرده که سرش رو گرم کنه که هم خیر این دنیا توش باشه هم صواب آخرت ؟ (صواب بود یا ثواب ؟)
...
یکی بود یکی نبود
یه گاوی بود با چشمای قهوه‌ای
یه روزی این گاو قصه‌ی ما سرما خورده بود و از دماغش این مدلی آب میومد
بعد گاوه داشت تو مزرعه‌ش غذا میخورد
هی هم نمی‌خواست غذایی که می‌خوره دماغی بشه دیگه
برای همین گاو قصه‌ی ما دماغش رو کشید بالا
بعد چشماش سبز شد
قصه‌ی ما به سر رسید.
:)
این یکی از تستیمونیال‌های ارکاتم بود ! چی بگم آخه که من !
...
يه دختري بود
با انگشتاي بلند و کشيده
با يه حلقه ي نقره ايه ساده توي انگشت انگشتريه دست راستش
که اين حلقه البته گرد نبود٬ کناره هاش يه جورايي تيز بود
يه جور حلقه ي مربعي
که هميشه موقعه کشتي اين تيزيش ميرفت توي انگشت کوچيکش و دختره ميگفت آخ
که اين حلقه هه وقتي ميرفت توي انگشتش يکمي بهش گشاد بود و آزاد ميتونست حرکت کنه
بعد دختره عاشقه اين بود که فيششششششششششششت حلقه را بياره بالا و ببره پايين
عاشقه اينم بود که هي توي انگشتش بچرخوندش
عاشقه اينم باز بود که حلقه شو بکنه توي دهنشو آروم اونو بمکه٬ بعد وسط مکيدنش هم يهويي زبونش بخوره به پوست انگشتش٬ بعد ببينه که وووي چقده پوست خودش از پوست حلقه ش داغتره٬ بعد يهويي عاشقه اين بشه که يواشکي هي زبونشو از روي حلقه سر بده روي پوستش و از روي پوستش هم سر بده روي حلقه٬ از داغ به سرد و از سرد به داغ٬‌يه دور گردش بي نهايت
دختره لاک نميزد
دختره ناخناشو بلند نميکرد
ولي پسره عاشقه دستاي دختره بود
مخصوصا دست راستش با اون حلقه ي نقره ايه ساده
دختره کرم داشت
دستشو از تو دست پسره مي کشيد بيرون
قصه مون تموم شد
:)
...
يکي بود
که روزه می‌گرفت
به خاطر اون چايی موقعه افطار
ميگفت اون چايی شراب بهشتيه که همه ميگن
:)
ديگه اون يکی نيست که .
رفته .
...
شاید اینم یه قصه باشه
از اون قصه هايي که بايد بشينی کنار شومينه و تکيه بدی به ديوار
بعد یکی بیاد و کنارت بشینه ٬ بهت تکیه بده
و تو اونو از پشت محکم بگيری توی بغلت
شومينه هم بايد روشن باشه
تو دستت باید یه لیوان مشروب باشه
تو دست اون هیچی
يواش يواش باید بخوری و گرم شی
بعد شروع کنی
در گوشش قصه بگی
با يه صدای آروم
یه صدای آروم آروم
که میگی:
يکی بود يکی نبود ...
...
کثیفم
...
دارم قاطی میکنم.
...
خب
فقط باید بنویسم که
من حرفم رو پس میگیرم
به زودی هم میرم پاریس
تاچشم حسود بترکه
خب خلم دیگه

ببخشین.
بعضی وقتا یه چیزایی میشه که یه هو خیلی سخت میشه.
همین.
...
چشمات رو باید ببندی
سی ثانیه‌ی اولشو آرومی
بعد یواش یواش تکون میخوری
یه چیزی میریزی پایین
یه جایی اون تو خالی میشه
بعد٬
سردت میشه
خیلی
بعد کم‌کم دور میشی
خیلی دور میشی
بعد٬
از دقیقه‌ی ۱:۵۸ شروع میشهآروم حرف میزنه
چشماش رو هم بسته
با آسمون هم حرف میزنه
تو فقط میلرزی
اینجوری همه جات هم سفت میشه
بعد
بعد
بعد
بعد

Pink Floyd: Coming Back To Life
(download: http://no-words.com)
...
تو هر زوج مرتبی
برای زوج مرتب باقی موندن
باید یکی از دو طرف عاقل باشه
و اگه هر دو طرف عاقل باشن
زوج مرتبِ زشتی میشه
و اگه هر دو طرف خل باشن
دیگه زوج مرتب نمیشه
میشه زوج نامرتب.
و اگه عاقلِ زوج مرتب
یه خلی باشه
میشه زوج مرتب عجیب
که باهاش میشه یه قصه نوشت
قصه‌ی زوج مرتب عجیب ...

خب سؤال خیلی ساده ست
زندگی بدون رویا ؟
و جوابش هم ..
ساده‌ست .
ولی ٬
..
...
..
وقتی داره گریه میکنه بهش میگم من بیشتر خلم یا خوب ؟
خنده‌ش میگیره
میگه خوب معلومه که خلی .
و من میدونم که اصلا نمیدونه که چی میگه .
به هر حال ...
خداحافظی یعنی خداحافظی.
و این یعنی من خلم.
پس ٬
خداحافظ پاریس
شهر خوب من .
شهر رویای من.
شهر رویای خوب من.
...
آخه دیوار چوبی که ارزش مشت زدن نداره . میشکنه میریزه خورد میشه .. بیخیال. دیوار باید سنگی باشه . یا گچی . بعد دستت ورم کنه. بزرگ شه. جاش درد کنه. بعد از اون دیگه باید بترسی به هر چه که دست میزنی حتی به چیزای نرم. آخه دستت ورم داره. آخه دیگه نمیتونی راحت انگشتات رو تکون بدی.
این مترسکه گوشه ی اتاقم واستاده همینجوری مثل بز داره میخنده. مترسک که نباید بخنده
اه
X(
...
مثل هر شب بود. نخوابیدم. رفتم دوش گرفتم ٬ وقتی که برگشتم ٬ یه نامه داشتم ...
------------------------------------------------

من رفته بودم یه سفر . یه سفر ایمپورتنت ایناف تو گو ٬ بدون هیچ خداحافظی و هیچ حرفی ...

الان دوباره اینجام.
الان فرق می‌کنم.
با تو حرف میزنم .
زیاد
و زیاد تر .
و تو همونی هستی که دیگه نمیذاری بوست کنم ٬ همونی که مثل اینکه یادش رفته بوس کردن همون حرف زدنه ...

دلمو که یه مقداری از تپشش برای توست رو تو این بسته‌ی نصفه کاره‌ی در حال تموم شدن می‌ذارم .. و میفرستم . کاغذهاش رنگین . خودش هم یه رنگیه ...
سوپر داینامیک هم هست . میبینیش ...
بعد که دیدی دلت برام تنگ میشه .
بعد من میگم ... اااااا ٬ دلت تنگ شده ؟
بعد تو بعد از بار بیستمِ پرسیدن من میگی: آره .
منم میگم خب ... منم .
بعد تو میگی .. اااااا ... تو هم ؟
بعد من میگم آره ! مگه من چمه ؟
بعد تو میگی : خب تو پشمالویی...
من میگم خب چه ربطی داره ؟
تو میگی خیلی هم ربط داره . هر چی بیشتر مو در بیاری ... دردا رو دلتنگی‌هاتم بیشتر باهاش از تو تنت در میان دیگه ...
و من میگم چی میگی خل شدی یا ...
...
بعد تو سکوت میکنی و با خودت مگی .. یه روز خودش میفهمه !

و بعد من میگم : چیزی گفتی ؟
تو میگی .. آره .
و من میگم ... ااااا ! تو هم گفتی « دوستت دارم ؟ »

...
...
...
بعد دوتایی در سکوت نوبتی چشمامون رو میذاریم رو رگ‌های گردن همدیگه ... و بازم نوبتی به هم میگیم که چه بویی میدیم ..
بعد من میگم که تو بوی کاج میدی !

درخت کاج ..
همون که تو زمستونا هم سبزه !
همون که گل‌هاش چوبین .
همون که فرق داره .
همون که هم‌خانواده‌ی سرو ه ...

همون که بویی رو میده که من دوست دارم .
همون که بوی تو رو میده ٬ بوی تو رو میده ٬ بوی تو رو میده ...

ببخش منو .
باید میرفتم .
و ...
بیشتر باید میرفتم .

-------------------------------------------------------------
نامه رو میبندم.
وین‌امپ رو روشن می‌کنم .
صبح شده .
و با اینکه صبح شده
همه جا سرده .
درست مثل هر شب .
...
مزرعه خالیه .
...
نفس می‌کشیم.
نفس عمیق.
عمیق تر
عمیق تر ...

نه . بازم عمیق تر.
خیلی اصلاً عمیق تر.
اونقده که همه‌شو بکشی تو .
تموم شه .
اونقده نفس بکشی تو که خفه شی.

آفرین. خفه شو بمیر :*
...
قصه هم بسه . هو شما ها هم برین گم شین. میخوام با خودم حرف بزنم. اینجا خصوصیه.
...
دیدی ؟
از یه جایی به بعد حتی وین‌امپ رو هم خاموش میکنی
همه چیزو خاموش میکنی.
ساکت
ساکته ساکته ساکت
اینجا الان خیلی شبه
یه شب ساکت
حتی بدون وین‌امپ.
...
چیزی
جایی
جا مانده است
جا مانده است
جا مانده است
.
...
اون پیرمرده بود تو امیلی
همونی که اون آخرش به امیلی گفت
به خاطر من
برو
برو
برو
پیر مرد خوبی بود.
خیلی
خوش به حال امیلی.
...
ولی آخه
امیلی وقتی رفت در و باز کرد
پسره پشت در بود
یعنی هنوزم پشت دره ؟
...
ولی خب
بعضی وقتا هم هست که ..
آره
که دیگه دیر میشه .
که ..
دیگه دیر شده.
...
دیدی یه هویی میریزه پایین .
دلتو میگم
دیدی چقد ته دلت عمیق بوده و نمیدونستی ؟
دیدی ؟
خیلی
خیلی
...
خیلی وقتا هم هست که اشک نشونه ی ضعفه . ولی ...
...
آره خب ٬ بازم دراز کشیدم . فقط این دفعه دیگه لذتم نمیتونم ببرم .
ولی ..
نمیتونم بلند شم .
درد داره ...
خیلی.
...
خب
دوباره
دستمو زدم زیر چونه‌م
دارم نیگا میکنم
نشستم
دارم نیگا میکنم
اون
داره میره
داره میره
داره میره
.
.
.
...
شایدم وقتشه یه کم جدی تر به مرگ فکر کنیم.
یه کم خیلی جدی تر.
...
یه زمانی .. یه روزی .. نه خیلی دورا .. همین یه کم دورا ... تمام آروزم تو غریبه ها خلاصه میشد. غریبه ها رو دوست داشتم. غریبه میخواستم. من اصلن همیشه عاشق غریبه ها بودم.
.
.
حالا ،
همه آشناها
از همه غریبه ها
غریبه ترن
ولی
دیگه من غریبه نمیخوام خب
من
دلم
آشنا میخواد
.
خیلی
.
میخواد
.

...
ببین به من قول بده اگه اومدی رات ندادم پشت در موندی بعد همونجا بمونی جایی هم نری بازم دوسم داشته باشی خب ؟ حتی اگه هوا سرد شد لرزیدی . اونوقت اگه منو هنوزم دوست داشته باشی منم از پنجره یه پتو بهت میدم.

...
شایدم خب همه ش fake ه !
...
بعد یه هو با خودت میگی ایز در انی بادی آوت در؟
...
دیدی نمیدونی دوسش داری یا نه ؟ چرا ؟ بدون دیگه . اه . الاغ.
...
وقتی میرسم به ته
با خودم فکر میکنم ،
هنوزم فشنگ آخر ؟
...
خب
پرواز میکنم
ولی
ایندفعه دیگه جهت رو اشتباه نمیکنم
میرم پایین
ته
میای ؟
...
یه حیوون
وقتی له میشه
استخوناش
صدا میده
صدا میده
صدا میده
ولی
یه حیوون
وقتی مرده
دیگه استخوناش هم
صدا نمیده
بعد
.
.
.
...
گاو
الاغ
گوساله
خر
کره خر
جغد
قورباغه
شاهین


ببعی
گوسفند
امیو
شترمرغ
مارمولک
سوسک
آفتاب پرست
دایناسور
بزمجه
بزغاله
شتر
کرگدن
اسب
.
.
.
یه هو به من بگین باغ وحش دیگه ! چرا این قده زحمت میکشین خب !
...
هممممممممم ..... کرگدن ....

كرگدن‌ها دشمن‌ ندارند؛ دوست‌ هم‌ ندارند تنها سفر مي‌كنند و اگر سر حوصله‌ باشند اجازه‌ مي‌دهند كه‌ پرندگان‌ كوچك‌ روی‌شانه‌ شان‌ بنشينند و شكارهای‌ كوچك‌ خودشان‌ را بيابند، اما كرگدن‌ها نه‌ شكار می‌كنند و نه‌ شكار می‌شوند. خوراكشان‌ علف‌هاي‌ خودرو است‌ و سيب‌ ترش‌ برايشان‌ حكم‌ چلوكباب‌ دارد... كرگدن‌ها رو به‌ انقراض‌اند و جز سوسك‌ها و يكی‌ دو جانور ديگر تنها موجوداتی‌ هستند كه‌ از عهد دايناسورها تا امروز دار وجود را تاب‌ آورده‌اند؛ صبور و منتظر و تنها و كمی‌ افسرده. كرگدن‌ها پوست‌ كلفتی‌ دارند كه‌ قدرت‌ تحمل‌ سختی‌ها را برايشان‌ هموار ساخته، اما در عوض‌ دل‌ نازكي‌ دارند كه‌ به‌ آه‌ مظلومی‌ در دلِ‌ سياه‌ شب‌ در اعماق‌ جنگل‌ می‌شكند و اگر خوب‌ دقت‌ كنيد داخل‌ گودی‌ چشمان‌ كم‌ سويشان‌ كيسه‌ اشكی‌ است‌ كه‌ صورت‌ پرچين‌ و چوركشان‌ راتر می‌كند... كرگدن‌ها نه‌ مي‌توانند به‌ چپ‌ نگاه‌ كنند و نه‌ به‌ راست‌ و نه‌ به‌ پشت‌سر. شايد در فراروی‌ خويش‌ هم‌ افقی‌ نبينند ...
...

هر هفته ٬
سخت‌ترین لحظه‌هام
اون نیم‌ساعتیه که تلفنی با مادرم تو ایران حرف میزنم
بده
خیلی
طفلک مادرم
ولی
من بر نمی‌گردم.
...

برو
برو
برو
دور
منم دنبالت میام
نزدیک
نزدیک
نزدیک
بعدش دنبالت میکنم
تو مزرعه‌مون دنبالت می‌کنم
تو مزرعه‌ی خودمون
میگیرمت
بعد
بغلت می‌کنم ...
محکم ..
بعد ؟
با هم میرقصیم
وسط ذرتا ٬ وسط علفا ٬ وسط گندما ..
بدون آهنگ
بعد
من وسط رقصیدن پاتو لگد میکنم
خب ببخشید
نفهمیدم که
:(
...

بریم پارتی !
من با یه دختره دیگه می‌رقصم
تو با یه پسره‌ی دیگه
از اول تا آخر همه‌ی آهنگا
سر شام که میشه ٬
من میام تو رو محکم بغل میکنم ٬
دیگه میشیم فقط واسه‌ی هم !
شام نمی‌خوریم اونجا ٬
میریم بیرون
دو تایی
بعد ٬
تو خیابون با هم میرقصیم
بدون آهنگ .
...

خب ... الان دارم فکرشو می‌کنم ؛
تو هستی و من .
من دارم ظرف میشورم
تو نشستی بالای ماشین لباسشویی و داری پاهاتو تو هوا این مدلی تکون میدی .
ضبطه هم داره واسه خودش میخونه همین‌طوری
میرسه به adagio ٬
من دیگه ظرف نمیشورم .
میام جلوی تو وامیستم ..
بعد ٬
... ..
.....
.. .... .. .
adagio تموم میشه
من میرم بقیه‌ی ظرفا رو میشورم ٬
تو هم پاهاتو داری همون مدلی تکون میدی دوباره .
همین.
...
بزن تار و بزن تار ...
...

ما با هم ديروزی رفته بوديم بيرون
يه باغ بزرگ بود با يه عالمه درخت و يه عالمه گل و يه عالمه برگاي رنگي رنگي روی زمين و يه عالمه حيوونای قشنگ و ناز و اینا
بعد داشتيم همينجوري دو تايي با همديگه راه ميرفتيم و قدم مي زديم
بعد من يهويي روي يکي ازين درختا يه آفتاب پرست ديدم
رفتم يکمي جلوتر که نازش کنم٬‌ديدم که مرده
بعد پاهاشو شمردم٬‌ديدم ۵ تا پا داره
به اين ميگم نيگا نيگا٬‌امروز يه رنگين کمونه پنج رنگ تو آسمون پيدا ميشه
ميگه چرا آخه٬ تو از کجا ميدوني اصلنشم؟
ميگم ببين٬‌آفتاب پرستا وقتي ميخوان بميرن هر کدوم از پاهاشون را ميذارن روي يکي از برگاي درخت و همون مدلي ميميرن
هر کدوم از برگايي که زير پاهاي اين آفتاب پرسته هست ميشه روح يکي از رنگاي رنگين کمون
وقتي که آفتاب پرسته مرد کامل و از درخت افتاد٬‌اونموقع رنگين کمون تو آسمون ظاهر ميشه
از همون درختي که آفتاب پرسته روش مرده٬‌از همون ۵تا برگي که ۵تا پاهاشو روش گذاشته و مرده٬‌از همونجا شروع ميشه
بعدش
يه چند لحظه بعدش
آفتاب پرسته از روي درخت افتاد پايين
بعد يه رنگين کمونه پنج رنگ تو آسمون ظاهر شد
از درختي که ما زيرش بوديم شروع شد و بعدشم رفت و رفت تا آخر دنيا
آسمون هم بنفش کمرنگ بود
بعد ما دوتايي آسمونو نگاه ميکرديم با اون رنگين کمونه ۵رنگش
بعدم من از پشت اینو بغل کرده بودم وقتی که داشتیم آسمونو نیگا میکردیم.
بعد من از خواب بيدار شدم :)
ولی راست میگم به خدا ها
خوابای من همه‌شون واقعیه .
واقعاً واقعیه .
...

هووووووووووشششششششششششششششششش
...

هرچقد هم که وقت داشته باشی بازم کمه .
...

آخه روم نمیشه بیام بگم که .
...
احساس نیاز که یکی رو بگیری بزنیش تا گریه ت بگیره بعد بشینی اونقده گریه کنی تا بیاد بزنتت ... نیست.
...

پس گریه میکنیم .
...

ولی با این حال خیلی خنده داره.
...

البته بیشتر مسخره ست
...

دیدی چقد خنده داره ؟
...

همه چی وقتی جالب‌تر میشه که متوجه میشی تمام این مدت جهت رو اشتباه میکردی . وقتی می‌خوای پرواز کنی یادت باشه اول مطمئن شی باید بالا بری نه پایین .
...

بعد من این آهنگه رو میذارم یه گوشه میشینم هیچی هم نمیگم ، فقط سرم رو بعضی وقتا یه کوچولو تکوم میدم بعد پلک میزنم بعد دوباره هیچی نمیگم همینجوری که یه گوشه نشستم اون یکی گوشه رو نیگا میکنم ..





Linkin Park - Breaking The Habbit
(download: no-words.com)



Memories concern
Like opening the wound
I'm picking me apart again
You all assume
I'm safer in my room
Unless I try to start again

I don't want to be the one
Who battles always choose
Cuz inside I realize
That I'm the one confused

I don't know what's worth fighting for
Or why I have to scream
I don't know why I instigate
And say what I don't mean
I don't know how I got this way
I know it's not alright
So I'm breaking the habit
I'm breaking the habit tonight
...
...

... اسب آبی به راهش ادامه داد
تا رسید به یه جغد خواب آلود .
مؤدبانه سلام کرد و گفت: « من یه اسب آبی تنهام ... »
که جغد میون حرفش پرید و گفت: « مگه نمی بینی که من خوابم ؟ » !!
اسب آبی گفت:
« ببخشید ٬ فقط می‌خواستم بپرسم با من دوست میشی ؟ »
جغد گفت: « من روزها چشمام نمی‌بینه ٬ تا شب صبر کن . »

... و اسب آبی تا شب صبر کرد ...

..
انتظار شیرینی بود .
....
..
......
شب وقتی اولین ستاره درومد اسب آبی با خوشحالی به جغد گفت: « خب ؟ »
جغد چشماشو باز کرد و گفت: « من گرسنه‌م و باید برم شکار . »

و باز انتظار ....
....
..
.....
جغد نزدیکی‌های صبح برگشت .
اسب آبی همه شب رو چشم براه اون مونده بود.

« سلام ٬ اومدی ؟ »
جغد گفت : « آره اما خسته‌م . داره صبح میشه و من باید بخوابم ٬ اگه می‌خوای ... »
و اسب ابی نذاشت حرف جغد تموم بشه ... « نه نمی‌خوام » ...

و رفت ...

اون دنبال یکی میگشت که پشت ندونسته‌هاش بتونه حقیقت یه اسب آبی رو ببینه .
و دنبال یکی میگشت که با خودخواهیهاش فرصت یه آشنایی قشنگو از اون نگیره .

و به راهش ادامه داد ...
...

یکی بود ٬ یکی نبود ٬
غیر از خدای مهربون قصه‌مون
یه اسب آبی بود !

هی کسی یه روزی
یه جایی
به دنیا میاد ..

اسب آبی روزی که به دنیا اومد
وسط یه برکه بود.
یه برکه‌ی کوچولو و خوشگل و قشنگ
با قورباغه‌های چشم گشاد
و ماهی‌های قرمز شیطون که هی اینورواون ور میرفتن.

برکه‌ی کوچک و قشنگ همه‌ی همه‌ی همه‌ی زندگی اسب آبی بود ..

روزها گذشت ..
اسب آبی بزرگ‌تر شد
و بزرگ‌تر شد ..
و
بزرگ‌تر شد ...

تا اینکه ...
بودنش ٬
جا رو واسه همه تنگ کرده بود !

دردسر پشت درد سر ...
آخه اسب آبی خیلی بزرگ بود ٬ ولی برکه کوچولو بود ...
آخه اسب آبی بزرگ شده بود .. خیلی بزرگ شده بود ...

تا اینکه یه روز ...
وقتی اسب آبی خواست که بره تو برکه‌
تو همون برکه‌ایکه توش به دنیا اومده بود
تو برکه‌ایکه خونه‌ش بود
بره آب تنی کنه ٬
یه هویی
یه تابلویی رو دید
یه تابلویی که
روش نوشته بود:
« ورود اسب آبی ممنوع »

اسب آبی ٬ احساس تنهایی بزرگی کرد
اون دید که توی دنیا تنها‌ست
و قلبش از این قصه پر شد

آخه اسب آبی ماهی و قورباغه و برکه رو دوست داشت ..

...
......
.. ..... ..
روز ها
...
و شب‌ها
...
فکر کرد ...

و سر انجام ...
اسب آبی تصمیم گرفت
که بره !
اون چمدونش رو بست
کلاهش رو گذاشت سرش
عینکش رو زد به چشمش
آسمون برکه‌ش رو نیگا کرد ...

... و از این طرف به راه افتاد .

کمی راه رفت ...

و به یه کرم کوچولو رسید .

... و گفت:

« سلام
من یه اسب آبی تنهام.
دنبال یکی میگردم تا تنهائی‌مو باهاش قسمت کنم »

کرم ٬
نگاهی به اسب آبی انداخت
اونوقت گفت:

« تو اصلاً شبیه اسب نیستی .
تازه
رنگت هم آبی نیست .
داری گولم میزنی ؟
پس تو دوست خوبی برای من نیستی
هرچی هم هستی گنده و بد قیافه‌ای »

کرمه کوچولو رفت و لابه‌لای برگا پنهون شد ...

اسب آبی با خودش گفت:
« کاش کرم کوچولو قبلاً یه اسب آبی دیده بود
یا لااقل چیزی از یه اسب آبی شنیده بود ٬
و حالا اونو باور می‌کرد . »

آخه اونن یه اسب آبی بود مثل هزار تا اسب آبی دیگه !

و به راهش ادامه داد ...


* بخش هایی از کتاب یکی پیدا میشه تنهاییمو باهاش قسمت کنم ، نوشته ی نازیلا ناساری.
...

- نیگا تو رو خدا ! برداشته به من میل زده میگه من یه نمودار دو بعدی از وضعیت تو تهیه کردم که محور X زمانه ٬ محور Y دیوانگی ٬ بعد دیدم که طرفای چهاردهم ماه های قمری پیک‌های بلندی داره اون نمودار ... بعد من چی بگم آخه ؟

- وبلاگ منو فیلتر کردن خیلی جاها اونم به خاطر اینکه سکسیه !! آخه من چی بگم که ؟ کتگورایزد از سکس شدم ! همینه که یه هو ویزیتورا نصف شدن دیگه ! منم برای اینکه از اونجام دراد از این به بعد ( از اون به بعد ) عکسای اصلاً خیلی لختی پختی میذارم که حداقل یه کم سکسی بوده باشم !

- چون دومینم ممکنه اکسپایر بشه امیدوارم مشکل خاصی پیش نیاد واسه دیوونه دات کم ولی به هر حال اگه دیدین یه رو اینجا رو هواست به همون the-last-temptation.blogspot.com یا divooneh.blogspot.com وصل بشین. مرسی

- مادر مهربون من یه بسته از ایران واسه من فرستاده که توش علاوه بر کلی لواشک و تمبر هندی و تخته و لوازم مفید سه تا کتاب زرد رنگ به نام آیا تو آن گمشده ام هستی ۱و ۲و ۳ وجود داره عنوانشون هست: شناسایی فرد مناسب ٬ درک انتخاب‌های عشقیتان ٬ دوری از فرد نامناسب ! بعد منو میگی قیافه‌م یه کم شده بود شبیه اسمایلی سبزه‌ی مسنجر .. بعد زنگ زدم میگم ماااماااان !! این چیه اونوقت ؟ کتاب فارسی به جای قصه و شعر کودکان که من دوست دارم واسه من کتاب دوران بلوغ میفرستی یعنی چی اونوقت ... بعد کلی دعوا تازه متوجه میشم که مامانم وبلاگ منو بعضی وقتا جدی تر از حد لازم گرفته بوده :) آخییییییی

- فقط خواستم بگم آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ

- از همه‌ی دوستای خارج از ایران که احتمالاً ارزش این حرکت علی رو درک میکنن خواهش میکنم کمک کنن . این صفحه ممکنه مسیر زندگی من یکی رو حداقل عوض کنه !

- دیروزی من داشتم از رو کتاب سیستم عامل مبحث شیرین دِد لاک رو میخوندم دیدم یه چیزاییش جالبه بنویسم اینجا بد نیست ! دِدلاک یعنی دو یا چند تا پروسس هر کدوم یه سری ریسورس در اختیار داشته باشن که اون‌یکی لازم داره بعد اینا هیچ کدوم ریسورس‌هاشون رو ول نمیکنن در نتیجه جفتشون اس میشن . حالا شما تو تعریف به جای پروسس و ریسورس هرچی دلتون میخواد بذارین !

- این دِد لاک یکی از مشکلات بزرگ سیستم عامل‌هاست مثل اینکه ! برای برخورد با ددلاک هم چهار تا راه حل تو کتاب نوشته شده:
۱- سعی میکنیم وقوع ددلاک رو کشف کنیم و مشکل رو به یه طریقی بر طرف کنیم (روش عاقلانه !)
۲- سعی کنیم هر وقتی یه ریسورسی میخوایم بردارم دقت کنیم که یه وقت یه ریسورسی برنداریم که یه وقت خدای نکرده ددلاک پیش بیاد ! (روش محافظه کارانه)
۳- یه صورت ساختاری هر قانونی که باعث به وجود اومدن ددلاک ممکنه بشه رو کله پا کنیم . مثلاً هیچ وقت اجازه ندیم دو تا وقتی یه پروسه ای یه ریسورسی دستشه یه پروسه‌ی دیگه اصلاً وجود داشته باشه که بخواد ریسورس بگیره (روش خشن !)
۴- سرمون رو میگیریم هوا و سوت میزنیم و کلا امیدواریم هیچ وقت ددلاک پیش نیاد !

همممم ... لازمه که بگم بهترین راه برای تعامل (!!) با ددلاک‌های زندگی گزینه‌ی چندمه ؟

...


...

يکي بود يکي نبود
يه دختري بود
يه دختر کوچولو
يه دختره خيلي خيلي کوچولو
اونقده کوچولو که وقتی مامانش دعواش میکرد میرفت تو کمدش قایم میشد درش و میبست .. کمدشم تاریک بود ٬ اینم از تاریکیش میترسید ٬ پاهاش رو جمع میکرد تو بغلش و گریه می‌کرد .
بعد اين دختره قصه ي ما عاشقه باباش بود ٬ همیشه با خودش فکر میکرد که وقتي باباش صبح هاي زود باباش بيدار ميشه اينم صبح به همون زوديه باباش بيدار بشه که با باباش صبحونه شو بخوره
بعد باباش ميخواد بره سر کار ديگه٬ ولي اين دختره‌ی قصه ي ما خيلي کوچولو بود که ٬‌ اونقد که حتي هنوز مهدکودک هم نميرفت ...
بعد تا باباش ميرفت که لباس بپوشه و حاضر بشه بره سر کار اين غصه ش ميشد که ديگه باباش تا يه کلي وقت٬ ‌تا يه کلي دير٬ ‌تا يه عالمه ديگه که هوا تاريک ميشه و مجبورن چراغاي خونه را روشن کنند نمياد خونه پيشش که براش قصه بگه٬ که با هم کتاب بخونن٬‌ که بهش کولي بده٬ که اينجوري نوک دماغاشونو بچسبونن به هم و بلند با همديگه داد بزنن و خوشحالی کنن ...
بعد که باباش ميخواست بره از خونه بيرون مامانش اين دختره را محکم بغل ميکرد ٬ محکم محکم ..
اين دختره هم گريه ميکرد و دستاشو از هم باز ميکرد و ميگرفت طرف باباييش٬ ميگفت بابايي منم ببر با خودت ديگه٬ اذيتت نميکنم٬ قول ميدم که٬ منم ببر٬‌خوب؟ بعد تازه موقعه گريه کردن هم سرشو يه وري کج ميکرد و گريه ميکرد٬‌دستاشم که گرفته بود جلوش انگاري که همين الآن ميخواد از تو بغل مامانش پرواز کنه و فرود بياد توي بغل باباش٬‌بعد باباييش ولي بايد ميرفت سر کار که ..
فهميدين دختره حالا باباشو چند تا دوست داشت؟
بعد يکي از لذتهاي اين دختره هم اين بود که وقتي با ماشين ميرن خونه٬ تا ميديد که نزديک خونه رسيدن خودشو پشت ماشين بزنه به خواب و هرچي هم هي همه صداش کردن چشماشو از هم باز نکنه٬ که اينو بغلش کنند و ببرنش بالا٬‌اخه دختره همونقدي که عاشقه باباش بود عاشقه بغل هم بود ديگه ..
بعد باباش ميومد در پشتيو باز ميکرد و اينو اینجوری بغلش ميکرد محکم و بعد ميرفتن که سوار آسانسور بشن٬ بعد آسانسور هم خوب آينه ي گنده داشت ديگه٬ دختره هم يه پيرهن آستين حلقه اي کرم داشت که اون جلو٬‌ وسط٬‌ زير گردنش درست٬ يه عروسکه پارچه ايه برجسته با دو تا گيس بافته شده ي بلند دوخته بودند
دختره عاشقه اينم بود که عروسکشو تو آينه ي آسانسور نگاه کنه٬‌که چيجوري موهاش تو هوا تاب ميخوره٬ بعد با خودشم فک ميکرد که کي ميشه موهاي منم قد اين بشه که موقعه راه رفتنم همينجوري تکون تکون بخوره و تو هوا برقصه؟
بعد باباش که فک ميکرد دخترش خوابه و بغلش ميکرد و ميرفتن تو آسانسور٬ دخترک ما توي آسانسور چشماشو باز ميکرد يواشکي و موهاي عروسکشو نگاه ميکرد
بعد باباشم يهويي ميديد چشماي باز دخترشو
بعد ميگفت٬ دهه٬‌چشماي قشنگ دخترم که بازه٬‌دوباره منو گول زدي؟
بعد دختره ميخنديد و صورتشو محکم توي گودي گردن باباش قايم ميکرد٬ ديدي بچه ها چيجوري خجالت ميکشن و ميخندن و صورتشون و قایم میکنن که ؟ ها ؟ ‌درست همونجوري ..
بعد
ديگه خونه شونو عوض کردن
ديگه خونه ي جديدشون آسانسور نداشت
دختره هم بزرگ شده بود و بايد روسري سرش ميکرد و نميتونست پيرهن عروسکيه آستين حلقه اي بپوشه
تازه٬‌ديگه تو بغل بابا هم که جا نميشد
همين ديگه
قصه مون تموم شد
باباي دختره هم به خونه ش نرسيد
همین.