اعتراف میکنم
عاشق شدم
عاشق هوای مهی
غروب
نه ٬ غروب نه
شب
نیمهشب
وقتی همه جا ساکته
وقتی همه جا تاره ٬ مبهمه ٬ مهه.
وقتی فقط هیفده قدم جلوترت رو میبینی
و حتی اون ور خیابون رو نمیبینی
و یه صدای خندهی ریز میشنوی
و میدونی که کسی ٬ کسی رو اون موقع بوسیده
و کسی آروم و خوشحال خندیده
و دستت رو تو جیبت فشار میدی
و سرت رو بلند میکنی
و به نور چراغ کنار خیابون نگاه میکنی که فقط یه هاله ازش پیداست
سرت رو پایین میندازی
سنگه رو که جلوی پاته با نوک پات میندازی هیفده قدم جلوتر
و میری
و میری
و میری
تا هیفده قدم جلو تر
تا تو تاریکی مه گم شی
و هر شب
و هر شب
و هر شب
من اینجا رو دوست دارم.
من عاشق شدم
عاشق شبهای مه گرفتهی اینجا
راستی
مزرعهمون باید مه داشته باشه
مترسکه هم وسط مه گم میشه
میگم
میای قایم موشک ؟
تو یه شب مه گرفته
قاتی ذرتا .
میای ؟
خوبیش اینه که دیگه چشم گذاشتن هم نمیخواد.
دیدن هم نمیخواد
باید گوش کنی
دنبال صدای نفس زدنش بگردی
شایدم
صدای یه خنده
یه خندهی ریز
شایدم ٬
راستی
مترسکم
همون که همیهشه میخندید
و دستاش از پوشال بود ٬
همون .
مرد.
همین.